eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
چه جای شکوه ز اندوه تو؟ وقتی دوست‌تر دارم من از هر شادی دیگر، غم عشق تو خوردن را
Moein Z - Didi Paeizo (320).mp3
10.98M
دلم داد میزدت عقل می‌گفت باشه چته؟!
روی یه کاناپه نشستیم آرشام سیگارش و در آورد و با فندک روی لبش روشنش کرد هرچند دقیقه یکی میومد عرض ارادت می کرد و آرشام هم سری تکون میداد در خونه باز شد و یه دختر و پسر اومدن داخل که بازم همه نگاه ها کشیده شد سمتشون برگشتم کیارش و یه دختر تقریبا ۱۵_۱۶ ساله بودن دختره سرش به زور تا شونه کیارش می رسید موهای بلند خرمایی روشن داشت که به عسلی می زد موهاش از من بلند تر نبود شاید فقط یکم کوتاه تر بود یه لباس عروسکی صورتی کوتاه تا بالای زانو با کفش تخت عروسکی پوشیده بود خیلی دختر نازی بود مستقیم اومدن سمتمون بلند شدیم دختره تا آرشام و دید سریع دوید و خودش و پرت کرد توی بغلش آرشام هم لبخندی زد و بغلش کرد بعد چند ثانیه از خودش جداش کرد و گفت: _ چطوری کوچولو _ خوبم سلطان بززززززرگ بابا نکشیمون بابا بزرگ گادفادر بابا... ادامه حرفش با دیدن من توی دهنش ماسید دست هاش افتاد و مثل منگل ها خیره شد به من یه دفعه همچین خودش و انداخت توی نزدیک بود بیفتیم با ذوقی که سعی در پنهون کردنش نداشت گفت: _ خدای من تو چقدر خوشگلی چجوری زن این گوریل شدی آخهه چشم هام گرد شد آرشام محکم زد پس سرش و گفت: _ یه چند وقت ندیدمت خیلی بیشور شدیا شیدا خانوم شیدا؟ پس شیدا این بود؟ کی کیارش می شد که اینقدر با آرشام راحت بود خیلی دختر شیطون و باحالی می زد بهش می خورد دبیرستانی باشه دور هم نشستیم دیدم ادلاین داره میاد سمتمون اخم هاش توی هم بود و خیلی جدی شده بود چش بود این؟ شیدا تا دیدش بلند شد و با لبخند همدیگه رو بغل کردن زد روی شونه شیدا و گفت: _ چطوری ؟ خیلی وقت بود ندیده بودمت _ خوبم ادی منم دلم برات تنگ شده بود _ خوش اومدی عزیزم خوش بگذره بهت فقط سرش و برگردوند سمت کیارش و خیلی جدی خوش آمدی گفت و سریع رفت به کیارش نگاه کردم اخم هاش توی هم بود و چشم هاش سرخ شده بود هرکس سریع میدیدش حس می کرد بغض کرده چی بود بین اینا ... @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره...
با صدای شیدا که پرسید رشته ات چیه برگشتم سمتش و با لبخند گفتم: _ معماری می خونم _ واو من عاشق معماریم دلت برای پدر و مادرت تنگ نمیشه ؟ از داداش کیا شنیدم ایرانن پس داداشش بود حس کردم آرشام داره به حرفامون گوش میده لبخندی زدم و گفتم: _ چرا خب خیلی تنگ میشه ولی من آرشام و دارم اینجا قدر پدر و مادرت که پیششونی و بدون لبخند تلخی زد و گفت: _ من پدر و مادر و یادم نمیاد وقتی ۳ سالم بود هردوشون توی تصادف فوت کردن لبخند روی لبم ماسید دلم فشرده شد پس بگو چرا هروقت کیارش میومد میگفت تنها گذاشتمش اشکم داشت در میومد آرشام دستش و گذاشت روی دستم برگشتم سمتش دیدم داره یه ور دیگه رو نگاه می کنه ولی دستم و محکم گرفته بود پس گوش میداد رو به شیدا گفتم: _ خیلی متاسفم نمی دونستم خندید و خیلی شیرین گفت: _ بی خیال بابا عادت کردم کیا همه کس منه الان می گم خوشگله این داش مارو یه دقه بهم قرض میدی؟ خندم گرفته بود با دیدنش یاد بچگی های خودم میفتادم با خنده گفتم: _ اگه سالم بهم برش گردونی بله خندید و بلند شد دست آرشام و گرفت و به زور بردش وسط آرشام فقط می خندید داشتن با هم می رقصیدن کیارش اومد پیشم و همون‌طور که با لبخند بهشون نگاه می کرد گفت: _ آرشام هیچوقت خواهر نداشت اما بیشتر از من برای شیدا برادری کرد _ خواهر خیلی دوست داشتنی داری _ چون خیلی شبیه خودته میگی؟ آروم خندیدیم گفتم: _کیارش به کمکت نیاز دارم _ شما امر کن _ مرسی می خوام یه آکواریوم دقیقا عین همونی که تو خونه هست قرینه اش بسازم و پر حیوون اهلی کنمش ولی بلد نیستم جایی رو _ فردا صبح ساعت ۹ میام دنبالت باهم میریم تریتبش و میدیم _ ممنونم از کمکت _ من ازت ممنونم که داری بهترین رفیقم و عوض می کنی لبخند زدم و هیچی نگفتم من هنوز خیلی کار دارم خیلی... @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره...
بلاخره اومدن شیدا نشست و آرشام دستش و به سمتم دراز کرد و یه جوری که خودم بشنوم گفت: _ به برادرت افتخار میدی؟ خندم گرفته بود قشنگ معلوم بود لجش گرفته دستم و گذاشتم توی دستش و گفتم: _ می تونم تجربه اش کنم باهم رفتیم وسط آهنگش خیلی قشنگ بود شروع کردیم خیلی هماهنگ باهم سرش و آورد دم گوشم و گفت: _ من برادرت نیستم هیچوقت هم نمیشم و در ضمن یه جورایی لازم می‌دونم بابت آخرین رقصمون ازت عذر خواهی کنم شب عروسی مون بود بازم حرف کیارش: _ آرشام خیلی سختشخ عذر خواهی کنه وقتی این کارو می کنه ینی واقعا براش مهمه و دوست داره بخشیده بشه ولی دلسا همیشه با غرورش بازی می کرد لبخندی زدم و گفتم: _ گذشته ها گذشته مهم نیست ممنون که اینقدر قشنگ می رقصی باهام نمی تونست لبخندش و پنهون کنه ازت ممنونم کیارش آهنگ تموم شد و تا نشستیم اعلام کردن شام آماده است یه میز سلف بزرگ شام و دور هم خوردیم هرچی دنبال ادلاین گشتم نبود ببخشیدی به جمع گفتم و بلند شدم رفتم پیش ادموند با دیدنم لبخندی زد سریع گفتم: _ ادلاین کجاست ادموند؟ _ تو اتاقشه تلفن داشت میاد سری تکون دادم تشکر کردم و رفتم پیش بچه ها شام و خوردیم آماده شدیم بریم ادلاین هم اومد پایین و کنار خانواده اش دم در ایستاد آرشام صمیمی با خانواده کاسترو خداحافظی کرد جلوی جیمز ایستادم کمی زانوهام و خم کردم و گفتم: _ مهمون بسیار عالی بود آقای کاسترو.. _ خوشحالم بهت خوش گذشته دختر همچنین خیلی خوشحالم دختر دوستی مثل تو پیدا کرده ادی سریع گفت: _ ددی در واقع باید بگی خوشحالم که دوست دختر گل عزیز ناز یکی یدونم شدی همه خندیدیم از ادی هم خداحافظی کردم و گفتم فردا دانشگاه نمی رم زدیم بیرون دم ماشین با کیارش و شیدا خداحافظی کردیم خیلی دختر شیرینی بود ازش قول گرفتم بیاد پیشم @caferoooman ادامه داره...
نشستیم توی ماشین از خونه کاسترو اومدیم بیرون لبخندی زدم و گفتم: _ازت ممنونم خیلی شب خوبی بود _ منم ازت ممنونم خیلی شب خوبی بود باورم نمیشد آرشام داشت از من تشکر می کرد خدایا شکرت تا خونه چیزی نگفتیم ماشین و برد توی پارکینگ باهم رفتیم توی خونه و رفتیم بالا داشتم می رفتم توی اتاقم که با صداش برگشتم: _ آوین؟ _ بله _ خوشگل شدی لبخند نشست روی لبم و گفتم: _ خوب بخوابی بدون اینکه منتظر واکنشش باشم رفتم توی اتاقم به در تکیه دادم لبخند از روی لبام پاک نمیشد امشب شب عالی بود خدارو شکر سریع لباسم و عوض کردم آرایشم و پاک کردم و خوابیدم فردا کلی کار داشتم با صدای زنگ ساعت که گذاشته بودم بیدار شدم ۸ بود دست و صورتم و شستم و رفتم پایین میز صبحونه رو چیدم نشستم دیدم آرشام از پله ها اومد پایین سلام کردم و گفتم: _ فک کنم رفتی بیا صبحونه بخور سری تکون داد و نشست دوباره شده بود همون گند اخلاق قبلی خورد و تشکر مختصری کرد و سریع از خونه زد بیرون منم مث جت پریدم توی اتاقم شلوار و پالتو خز پوشیدم با کلاه و شال راس ساعت ۹ کیارش زنگ زد کیلیدارو برداشتم و رفتم بیرون و نشستم توی ماشین سلام کردم و راه افتاد توی راه ازم درباره چیزایی که می خوام بخرم پرسید سایز ها و اندازه هاشون دودل بودم ازش بپرسم یا نه اما اینقدر فوضولی بهم فشار آورد که گفتم: _ کیارش _ بله _ بین تو و ادلاین چی هست؟ چشم های گرد شد برگشت سمتم ولی سریع به خودش برگشت اما هنوز می تونستم فشار دست هاشو روی فرمون حس کنم پوزخندی زد و گفت: _ شنیدم رفیق جینگ هم شدید از خودش بپرس نخواستم بیشتر از این ناراحتش کنم اما انگار چیزی که بینشون بود خیلی بیشتر از چیزی بود که من فکر می کردم @caferooomam نویسنده:یاس ادامه داره....
سری تکون دادم رسیدیم مکان مورد نظر کیارش بوق زد و با ماشین رفتیم داخل مثل استیل بود اما با نمای خیلی شیک و متفاوت تر ماشین و پارک کرد و رفتیم داخل یه خانم خیلی شیک اومد جلو و راهنماییمون کرد سمت اتاقش کیارش ابعاد و اندازه و رنگ تموم حیوونایی که توی ماشین ازم پرسیده بود و بهش گفت اونم گفت ساعت ۱۱ همه حیوون هارو با شیشه کار خودشون می فرسته دم خونه پولش خیلی هنگفت شد اما وقتی قیافه آرشام و بعد دیدنش تصور می کردم لبخند روی لبم میومد اومدیم بیرون کیارش مجبور بود بره شرکت بهش گفتم منو جلوی یه فروشگاه نزدیک خونه مون بذاره ازش خیلی تشکر کردم و پیاده شدم رفتم داخل فروشگاه از جون مرغ تا آدمیزاد هرچیزی که فکر می کردم ممکن برای غذا لازم باشه خریدم کلی پلاستیک بزرگ شد و پیکشون تا دم خونه اومد و همه رو آورد و رفت رفتم داخل ساعت ۱۰:۳۰ بود خیلی گرسنه ام بود سریع یه چیزی خوردم یکم با گوشیم توی دستور پخت غذا ها گشتم راس ۱۱زنگ خونه رو زدن چه آن تایمن اینا در و باز کردم و سه چهار تا کارگر با سه تا شیشه بزرگ اومدن داخل و مشغول شدن یه ماشین مثل ماشین حمل زندانی که دور تا دورش قفس بود هم آوردن توی حیاط که مال حیوون ها بود حدود یک ساعت کارشون طول کشید بعدم حیوون هارو دونه دونه گذاشتن توی آکواریوم و رفتن با ذوق رفتم توی نشیمن چای خدا چقدر ناز بودن یه آهو با چشم های زمردی قهوه ای روشن سه تا خرگوش چهارتا سنجاب که براشون دوتا مرغ عشق با دوتا همستر همشون اهلی بودن و کاری به هم نداشتن خیییلی ناز بودن چشمم خورد به آکواریوم اون مارا همه شون چسبیده بودن به شیشه و خیره شده بودن به اینا انکار داشتن براشون نقشه می کشیدن ولی کور خوندید آوین نیستم اگه شمارو از این خونه بیرون نکنم از آکواریوم خوشگلم دل کندم و رفتم بیرون ساعت ۱۲:۳۰ بود با سرچ هایی که توی نت زده بودم فهمیدم مرغ و برنج درست کنم از همه غذا هاراحت تره اول همه مواد اولیه اش و چیدم روی میز پیشبند بستم و شروع کردم.. @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره...
اول پیاز و سرخ کردم نسوخت فقط یکم زیادی حس‌می کردم برشته شده تخته رو گذاشتم قارچ هارو داشتم خورد می کردم انگشت اشاره ام و نزدیک بود قطع کنم آییی گرفتمش زیر شیر خییلی می سوخت چسب زخم‌براش فایده نداشت سریع باند و بریدم و دستم و بستم با هر ضرب و زوری بود خوردشون کردم بعدم فلفل دلمه و قارچ و تفت دادم هویج و رنده زدم داشتم هم میزدم ایییی این چرا این شکلی بود مگه نباید هویج و رنده می زدم؟ خب دستور همین و گفته بود بی خیال احتمالا خیلی خوشمزه میشه آخرش مرغ هارو سرخ کردم قشنگ سه جای دستم با روغنش سوخت قرررمز شده بود نزدیک بود تاول بزنه سریع پماد زدم رب و ریختم توی پیازا چرا قهوه ای شدن مگه نباید قرمز می شدن؟ تغییر رنگ میده دیگه احتمالا خوشحال کلیییی آب ریختم توش و بعدم مرغ هارو گذاشتم توی مواد قهوه ایم نمک و فلفل به میزان لازم اییییی سر تخته بشورمتون خب اگه می‌دونستم چقدر باید نمک بریزم که آخه چه نیازی به تو ولش بابا می دونم چقدر بریزم ریختم و درش و گذاشتم هوووف حس‌می کردم آپولو هوا کردم سریع یه شیر و کیک خوردم برای ادامه ماجرا برنج و شستم و گذاشتم یکم خیس بخوره رفتم سیب زمینی و بردارم دستم خورد به پیاز افتاد کف آشپز خونه حوصله نداشتم برش دارم حالا بعدا برش میدارم سیب زمینی و انتخاب کردم داشتم میرفتم سمت سینک که بشورمش پام رفت روی یه چیزی حس کردم توی هوا معلق شدم و بعد با کل هیکلم پخش شدم کف آشپزخونه و درد بدی زیر چشمم پیچید سرم و آوردم بالا پام رفته بود روی پیازه و پایین چشمم خورده بود به پایه میز ناهار خوری از این بهتر نمیشد چند دقیقه همون کف موندم تا یکم از دردم کم‌شد بلند شدم حس می کردم همه بدنم کوفته اس تو آیینه نگاه کردم خدارو شکر کبود نشده بود زیر چشمم برنج و آبکش کردم چرا اینقدر خیییس بود؟ خب بذارم سر گاز خوب میشه دیگه زیرش سیب زمینی گذاشتم و برنج هارو ریختم روش و تمام... به شاهکارم که دوتا قابلمه روی گاز بود نگاه کردم ایول به خودم... چشمم به ساعت خورد برق از گلم پرید ۳:۳۰ بود اووو چقدر وقت گیر بود یه دوش گرفتم و نشستم پای درسام ... نزدیک غروب بود بلند شدم رفتم توی آشپزخونه دوباره غذاهارو چک کردم واقعا نمیشد بهشون گفت غذا آخرش باید می‌دادیم حیوون ها اما خب اصل عمل مهمه دیگه🥴 با ایران تماس گرفتم و سعی کردم تا اومدن آرشام خودم و مشغول کنم... @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره...
ساعت نزدیک 11 بود داشتم از استرس می مردم صدای دروازه اومد و بعدم ماشین آرشام اومد ماشین و گذاشت توی پارکینگ و پیاده شد دستم و گذاشتم روی قلبم یک نفس عمیق کشیدم صدای در خونه اومد رفتم بیرون با لبخند گفتم: _ سلام.. خسته نباشی _ سل..... چشمش که بهم خورد یک دفعه ساکت شد اومد سمتم جلوم ایستاد دستش و آورد بالا گذاشت زیر چشمم آخم رفت هوا ... چقدر درد می کرد به دست هام نگاه کردم چهارتا جای سوختگی و یه باند دور انگشتم اخم هاش کشید توی هم و با بهت گفت: _ چه بلایی سر چشمت اومده.. _ هیچی داشتم غذا درست می کردم افتادم چشمم خورد به پایه صندلی.... _ الان باور کنم داری..... یک دفع ساکت شد و با ابروهای بالا رفته گفت : _ داشتی چیکار می کردی؟؟؟ _غذا درست می کردم.. قیافه اش از تعجب شکل منگل ها شده بود خندیدم دستش و گرفتم کشیدم دنبال خودم و گفتم: _ ولی فکر کنم بعد خوردنش علاقه زیادی به غذاهای بیرون پیدا کنی خندید نشوندمش پشت میز خودمم نشستم روبه روش میز و از قبل چیده بودم یک نگاه به میز کرد قیافه ام و کج و کوله کردم و گفتم: _ ببین بیا واقع بین باشیم برنج یکم شفته شده مرغ رنگ نداره زرشک ها سوخته زعفرون اینقدر زیاده برنج قرمز شده ولی مهم این که غذای خانگی دیگه نه؟؟ زد زیر خنده خودمم خندیدم @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره...
براش غذا کشیدم دست به سینه خیره شدم بهش یک نگاه بهم کرد و گفت : _ خودتم بخور دیگه _ من خوردم صرف شده... _ ا پیش مرگ می خوای نه؟؟ یک خنده شیطانی کرد بلند شد اومد سمتم تا اومدم در برم شونه هام و گرفت از روی صندلی بلندم کزد خودش نشست سر جام و من و نشوند روی پاش مرموز گفت تا یک بشقاب کامل نخوری حق نداری جایی بری.. هرچی تقلا کردم در برم بی فایده بود اندازه خر زور داشت.. یکم برنج و مرغ توی بشقاب ریخت یک قاشق برداشت گرفتم سمت دهنم سرم و کج و کوله کردم تا نخورم ولی فایده نداشت چونه ام و گرفت و قاشق و فرو کرد توی دهنم در کثری از ثانیه چشم هام گرد شد چنان از جام پریدم رفتم سمت دستشویی و همون یک قاشق و خالی کردم... صدای سرفه ام کل خونه رو برداشت... آخ چرا اینقدر شور بووووود من که فقط 4 تا قاشق غذاخوری نمک ریخته بودم روش برگشتم دیدم آرشام جلوی در ایستاده داره می خنده... دندان هام و روی هم فشار دادم و دویدم دنبالش اونم سریع پا به فرار گذاشت... اینقدر دنبالش دویدم تا رفت توی نشیمن یک دفعه محکم خوردم به یک چیز محکم چشمم خیلی دزد گرفت سرم و آوردم بالا خورده بودم به آرشام که وسط نشیمن استاده بود و خیره شده بود به آکواریوم جدید.. نیشم باز شد.. @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره...
با تعجب برگشت سمتم و.گفت: _ اینا دیگه چین؟؟؟ قیافه ام و کج و کوله کردم و گفتم: _ هویجن برو بخورشون... چشم غره رفتم سرش و انداخت پایین و خندید رفت جلوی آکواریوم درش و باز کرد یکی از خرگوش ها رو برداشت آورد بیرون گذاشت روی دستش پشت گردنش و ناز کرد کیارش گفته بود آرشام خیلی حیوون های ناز و اهلی دوس داره ولی دلسا عاشق جک و جونواری انتر و وحشی بود نیشم و باز کردم و با شیطنت گفتم : _ بابا شدن بهت میاد ها... یک نگاه بهم کرد یک نگاه به خرگوش یک دفعه ولش کرد و دوید دنبالم جیغ کشیدم و فرار کرد دویدم سمت بالا ولی ول کن نبود... صدای دادش بلند شد: _ به خرگوش می گی بچه من دیگه جرات داری واستا آوین مردی واستا _ کی گفته من مردم آقا من زنم زن ولم کن... رفتم توی اتاق و در و بستم تا اومدم قفل کنم سریع اومد داخل @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره....