#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_262
زدم زیر خنده و گفتم :
_ من معذرت می خوام امکانش هست دوباره بگی؟!
تکیه داد به صندلی و چشم غره ای رفت و گفت:
_ فقط چون تویی داشتم می گفتم تو حرف های مامان و بابا شنیدم برای تولدم یکی از دوست های بابا قراره بیاد چند روز خونه مون
_ کی هست؟!
_ نمی دونم نفهمیدم فقط همین و فهمیدم...
اهانی گفتم تا خود خونه شون با هم حرف زدیم و خندیدم این بچه تنها کسی بود که نمی دونستم در مقابل حرف هاش برای خندیدن مقاومت کنم...
رسیدیم خونه سامی ماشین و پارک کردم و پیاده شدیم صدرا رو بغل کردم و زنگ زد چون صورتمون توی آیفون بود صدای نازگل اومد :
_ بله؟!
خواستم چیزی بگم که صدرا گفت :
_ سلام ببخشید اینجا خونه یک خانواده خوشبخته؟! اگر هست که لطفا در و باز کنید یک آقای جنتلمن و یک خانم خوشگل و دم در منتظر نگذارید...
زدم زیر خنده صدای خنده نازگل بلند شد و در و باز کرد رفتیم داخل صدرا رو گذاشتم زمین دستم و گرفت و باهم رفتیم توی خونه نازگل و بوسیدم صدرا هم بغلش کرد و بوسیدش صدرا رفت توی اتاقش لباسش و عوض کنه کیفم و مانتو و مقنه ام و گذاشتم یک گوشه و رفتم توی آشپزخونه پیش نازگل با لبخند گفتم:
_چیکارا می کنی زن داداش..
_ من که مثل همیشه می رم سرکار تو چی چه خبرا کم پیدا شدی
_ درگیر کارای شرکتم کلی پروژه روی سرم ریخته امروز هم به زور مرخصی گرفتم... مثل خودت.. صدرا یک چیزایی می گفت..
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_263
خندید و گفت:
_ از دست این بچه که جلو همه میشه سینه اسرار اما جلوی تو نمی تونه جلوی خودش و بگیره...
_ می گفت قراره یکی از دوست های سامی بیاد خونه تون کیه؟!
خیره شد توی صورتم لبخندی زد یک ابروش و انداخت بالا و گفت :
_ منم نمی شناسمش حالا میاد باهاش آشنا میشیم..
وسایل و بردم سر میز و رفتم تو اتاق صدرا داشت موهاش و جلوی آیینه مرتب می کرد با خنده گفتم :
_ بیا خوشتیپ بیا بریم ناهار..
خندید و باز گونه هاش رفت تو و باز من دلم ضعف کرد محکم بغلش کردم و چالش و بوسیدم با ناله گفت :
_ اینقدر که تو چال های من و بوس می کنی آخر یک روز پر میشه..
خندیدم و رفتیم سر میز ناهار خوردن باهاشون خیلی بهم خوش گذشت بعد مدت ها از فکر کار اومدم بیرون....
خودم و از قصد مشغول کار کرده بودم که شاید کمتر به آرشام فکر کنم و اذیت بشم از فکر زندگی خوبی که الان داره تا الان باید یک بچه هم داشته باشه اینقدر به این چیزا فکر کرده بودم و بغض کرده بودم که دیگه فکر کردم بهشون برام شده بود یک عادت و دیگه حتی بغض هم نمی کردم... سر ناهار کلی با صدرا مسخره بازی در آوردم و خندیدیم ناهار و خوردیم میز و جمع کردیم ظرف ها رو گذاشتیم توی ماشین و آشپز خونه رو مرتب کردیم... ساعت 4 باید بر می گشتم شرکت صدرا رو بردم توی اتاقش براش قصه گفتم تا خوابش برد بهش خیره شدم چقدر خوشگل بود چشم هاش شیطون بود اما وقتی می خوابید مظلوم میشید مظلوم و دوست داشتنی... صورتش و بوسیدم و از اتاقش رفتم بیرون لباسام و پوشیدم نازگل گفت:
_ یکم بیشتر می موندی خب
_ همینم به زور مرخصی گرفتم بازم سعی می کنم زود به زود بیام به سامی هم سلام برسون
باهاش خداحافظی کردم و از خونه شون زدم بیرون و راه افتادم سمت شرکت...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو26
#قسمت_264
سر میز نشسته بودیم و داشتیم ناهار می خوردیم فردا شب تولد صدرا بود و من هنوز هیچ کار نکرده بودم قرار بود براش یک جشن بزرگ بگیرن حال و حوصله لباس خریدن نداشتم ولی روشا گیر داده بود که باید بریم خرید روشا زن بردیا بود دختر خوب و مهربونی بود و بعد ازدواجش خیلی باهم صمیمی شده بودیم عسل هم قرار بود بیاد ولی گفت مامانش اینا رفتن مشهد و مادر شوهرش هم جایی دعوت و کسی نیست احسان و الهه رو نگه داره.. احسان و الهه بچه هاش بودن احسان 3 سالش بود و الهه 1 سالش فندق های خاله بودن.. همه خوشبخت شده بودن و زندگی خوبی داشتن فقط من نمی دونستم تاوان کدوم گناه و دادم شاید تاوان دل بستن به یک آدم اشتباه شایدم هزار تا شاید دیگه...الان دیگه اون بچه نبودم که بخوام با هرچیزی بغض کنم الان یک دختر 28 ساله بودم که همه اتفاقی که توی گذشته ام افتاده بودن برام درس عبرت بود با یک زخم خیییلی عمیق روی دلم که بعد 4 سال که هیچی تا موقع مرگم ترمیم نمی شد
_ آوین.. مامان چته چرا با غذات بازی می کنی
از فکر اومدم بیرون لبخندی به مامان زدم و مشغول غذام شدم...
ساعت 3 بود که دیگه بلند شدم یک لباس ساده پوشیدم گوشیم زنگ خورد ریجکت کردم رفتم پایین از مامان خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون نشستم توی ماشین روشا و گفتم :
_ سلام عرض شد
با خنده گفت:
_ علیک سلام خانم کم پیدا باید اسفند دود کنم بعد سالیان سال بلاخره روی گل ماه شما رو زیارت کردم..
_ زبون نریز دختر امروز و هم به خاطر جنابعالی مرخصی گرفتم
ماشین و راه انداخت و همینطوری غر می زد :
_ دیوونه مون کردی آوین با این شرکت هروقت می خوایم بریم بیرون کار داری میریم مهمونی نیستی کار داری خونه هامون نمیای نیستی کار داری....
پریدم وسط حرفش و با خنده گفتم :
_ به جای گاز زبونت گاز ماشین و فشار بده که زود تر برسیم...
خندید و زیر لب پرویی نثارم کرد....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_265
جلوی یک پاساژ بزرگ که مخصوص لباس مجلسی بود نگه داشت با تعجب گفتم:
_ اینجا چرا؟؟
_ پس کجا؟؟
_ یک لباس ساده می خوام بپوشم اینجا همش لباس مجلسی
هنونطور که خودش پیاده می شد گفت:
_ امروز حق اظهار نظر نداری پیاده شو...
پوفی کشیدم و پیاده شدم اصلا حوصله نداشتم اینم یک مهمونی بود مثل بقیه... رفتیم داخل پاساژ از همون اول هر لباسی و که انتخاب می کردم یک ایرادی ازش می گرفت یکی خیلی پوشیده بود یکی خیلی بد دوخت یکی رنگش بد بود یکی مناسب مجلس نبود...
2 ساعت بود که داشتیم پاساژ و می گشتیم دیگه واقعا کلافه شده بودم با حرص گفتم :
_ روشا خسته شدم چته تو یک مهمونی دیگه چرا اینقدر وسواسی شدی..
با اخم گفت:
_ به من چه یک لباس درست درمون پیدا نمیشه بیا بریم حرف نزن...
دستم و کشید و پرت شدم دنبالش به زور خودم و جمع کردم و بی حوصله دنبالش راه افتادم داشتم به این رفتار مشکوکش فک می کردم که محکم خوردم بهش دماغم و مالیدم و بهش نگاه کردم و با اخم گفتم :
_ چته یک دفعه ترمز می کنی..
دیدم هیچی نمیگه خیره شده به یک لباس به لباسه نگاه کردم و با عجز گفتم :
_ نههههه روشا این نهههه
بی توجه به حرفم با شوق دستم و کشید و با هم رفتیم داخل مغازه به فروشنده گفت سایز من و بیاره...
با تعجب گفتم:
_ واقعا می خوای بپوشمش؟! شوخی می کنی دیگه؟؟ روشا تولده نه عروسی...
_ تولد کوچیک نیست که یک جشن بزرگه همه هم لباس رسمی می پوشن برو پرو کن سریع لباس و از فروشنده گرفت و پرت کرد توی بغلم و هلم داد توی اتاق پرو...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_266
یکم لباس و بالا پایین کردم و پوشیدمش.. خودم و توی آیینه دیدم تعجب کردم خیلی وقت بود از این لباس ها نپوشیده بودم یک لباس قرمز ماکسی که رنگش هارمونی قشنگی با پوست سفیدم داشت... یقه قایقی بود و دوتا بند روی شونه هام داشت و از شونه تا وسط های بازو یک پارچه می افتاد روی لباس تا کمر تنگ بود و از کمر به پایین یکم پف داشت و روش یک لایه دانتل مشکی کار شده بود و همین دانتل از پشت آویزون بود و روی زمین کشیده می شد و شبیه دنباله بود... فقط خیلی سلطنتی و خوشگل بود...برای یک.تولد ساده نمی دوسنتم خوبه یا نه اما خب روشا گفت جشن بزرگه از طرفی هم صدرا آدم ساده ای نبود که بخوام براش لباس ساده بپوشم...خودمم سر شوق اومده بودم موهام و باز کردم از 4 سال پیش دیکه کوتاهشون نکرده بودم و تا بالای زانوم بود واقعا بهم میومد و بد جور توی تنم نشسته بود
_ آوین؟! پوشیدی یا با لنگه کفش بیام؟!
در و باز کردم با چشم غره اومد جلو اما تا چشمش بهم خورد ساکت شد و با چشم های گرد خیره شد بهم... فروشنده هم که یک دختر جووون بود اومد جلو با دیدنم مات شد روشا با بهت گفت:
_ آوین لعنتی چی شدی...
خیلی وقت بود این طوری لباس نمی پوشیدم حوصله اش و نداشتم همه لباس هام ساده بود اما الان با دیدن خودم توس این لباس به تمام گذشته که باعث شده بود ایم طوری بشم لعنت می فرستادم با لبخند گفتم:
_ خوبه؟؟
_ خوب چیه دیوونه عالی شدی کف می کنه کهههه..
با شک گفتم :
_ کی کف می کنه؟؟
یک دفعه سرش و آورد بالا و خیره شد بهم و با تته پته گفت:
_ ها؟! کی کف می کنه من نمی دونم؟! اهاااا نیوان و می گم دیگه بدبخت کف می کنه... خیلی خب دیگه درش بیار همین و می خریم
_ روشا خیلی مجلسی....
_ یک کلمه دیگه حرف بزنی حف پا میام تو حلقت دیوونه ام کردی درش بیار...
خندیدم در و بستم و لباس های خودم و پوشیدم و رفتم بیرون خیلی گرون بود اما خب می ارزید خریدمش و از مغازه زدیم بیرون.
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_267
_خیلی خب بریم کیف و کفش بخریم
_نه دیگه روشا کیف و کفش دارم.. به لباس هم میاد..
_ باشه بریم پس یک چیزی بخوریم...
رفتیم توی کافه ی پاساژ نشستیم گارسون اومد سفارش بگیره من یک موهیتو سفارش دادم و روشا یک بستنی سفارش داد با لبخند رو بهش گفتم :
_ تو امروز عجیب غریب شدی ها هیچ وقت توی خرید اینقدر وسواسی نبودی بگو ببینم چی شده
_ اره خب اینا کارای من نیست دستور صدراست.. مامورم کرده گفته :
ژست صدرا رو گرفت و صداش و شبیه صدرا کرد و گفت:
_ می خوام آوین و ببری بازار به حساب من براش هرچی خواست بخری می خوام برای تولدم پرنسس بشه..
زدم زیر خنده از دست این بچه خندید و گفت:
_ فردا هم ساعت 4 وقت آرایشگاه داری 3:30 میام دنبالت بریم آرایشگاه از همون طرف می ریم خونه بابای گلناز...
با تعجب گفتم:
_ آرایشگاه دیگه برای چی؟! برو بابا من آرایشگاه نمیاما...
_ بیخود کردی به تو باشه موهات و همین طوری باز می گذاری پا می شی میای اینقدر هم بلنده خودت که نمی تونی درستش کنی پس فردا ساعت 3:30 آماده باش دیگه هم حرف نزن...
با خنده گفتم:
_ زورگویی دیگه بردیا چی میکشه از دست تو...
خندید و چیزی نگفت سفارشاتمون و آوردن خوردیم و از پاساژ زدیم بیرون من و رسوند خونه و دوباره یادآوری کرد فردا ساعت 3:30 میاد دنبالم ازش خداحافظی کردم و رفتم داخل.. کسی خونه نبود لباسام و عوض کردم لباس و از توی کاور درآوردم و توی کمد آویزون کردم تا فردا چروک نشه... یک چایی برای خودم ریختم و نشستم پای پروژه های نصف نیمه ام...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_268
موهام دیگه داشت کنده می شد معلوم نبود داره چیکار می کنه روشا هم بهش سپرده بود نگذاره خودم و ببینم دیگه دلم می خواست ناخن هام و فرو کنم توی چشم هاش اینقدر با بابلیس موهام و کشیده بود دیگه اشکم داشت در میومد هی چشم هام و می بستم و نفس عمیق می کشیدم تا چیزی بهش نگم.
بلاخره بعد 2 ساعت تموم بالا سرم واستادن کمرش و صاف کرد و گفت:
_ خب خانم پرنسس تموم شد.. می تونی بلند شی لباست و بپوشی....
اینقدر از دستش حرصی بودم که تشکرم نکردم بلند شدم روشا هم کارش تموم شده بود و داشت با گوشی ور می رفت با دیدنم از جاش پرید و با ذوق گفت :
_ وای خدا چقدر خوشگل شدی تووو..
لبخند حرصی زدم و با کمکش لباسم و پوشیدم یک کفش پاشنه 10 سانتی مشکی و کیف ستش و هم پوشیدم و یا حرص گفتم :
_حالا اجازه هست خودم و ببینم؟!
خندید و گفت:
_ بله چرا که نه؟!
پارچه رو از روی آیینه برداشت با دیدن خودم شکه شدم زمین تا آسمون فرق کرده بودم مدل ابروهام که هشتی بود و عوض کرده بود و صاف و یکم هشتی و دخترونه برداشته بود یک خط چشم خوشگل و کلی ریمل یک سایه محو دودی برام زده بود اما چیزی که خیلی توی چشم بود رژم بود یک رژ قرمز مات خیلی پررنگ درست همرنگ لباسم.. موهام و کامل بابلیس کشیده بود و فر کرده بود و آزاد گذاشته بود... جلوش و کج داده بود بالا و با تافت محکم کرده بود و یک گل رز کوچولو کنار موهام کار کرده بود خیلی خوشگل شده بودم مخصوصا با لباسم برگشتم سمت آرایشگر و حسابی ازش تشکر کردم همه اونایی که اونجا بودن با تعجب و تحسین نگاهم می کردن... مانتو جلو باز مشکی و شال مشکی پوشیدم و بعد حساب کردن از آرایشگاه زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه بابای گل ناز به خاطر زیادی مهمون ها جشن و اونجا گرفته بودن خونه شون چیزی از قصر کم نداشت...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه دارد.....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_269
بعد یک ساعت رسیدیم ساعت 7 بود و تقریبا الان باید همه اومده باشن.. در خونه باز بود ماشین و برد قسمت پارکینگ گذاشت پیاده شدیم شالم و درست کردم یک دستمال از توی کیفم درآوردم روشا سریع دوید سمتم و گفت:
_ چیکار داری می کنی
_ می خوام رژم و کم کنم خیلی پررنگه
_ نه خیر لازم نکرده دستمال و ازم گرفت پرت کرد توی کیف خودش و گفت :
_ بریم دیگه...
باهم راه افتادیم سمت ورودی خونه در خونه باز بود و تقریبا شلوغ بود رفتیم داخل اولین چیز چشمم خورد به صدرا که جلوی در بغ کرده و با اخم ایستاده بود تا چشمش به من خورد اخم هاش و باز کرد و دوید سمتم خم شدم دست هام و باز کردم پرید بغلم بغلش کردم و بلند شدم محکم بغلم کرده بود خندیدم و گفتم:
_ آخ آخ این بد اخلاق و ببین باز چی شده اون ابروهات و کشیدی توی هم...
با اخم نگاهم کرد و گفت:
_ میشع بدونم چرا اینقدر دیر اومدی
_ مگه به خاله روشا نگفته بودی من و پرنسس بیاره خو رفته بودم خوشگل کنم دیگه
با چشم های گرد گفت:
_ من کی به خاله روشا این و گفتم؟!
با تعجب گفتم:
_ مگه تو نگفتی؟!
پوفی کشید که موهایی که ریخته بود توی صورتش پرت شد هوا و گفت:
_ نه آوین جان دروغ گفتن بهت
برگشتم یک چیزی به روشا بگم که دیدم نیست و تقریبا همه جمعیت خیره شدن به ما یک لبخند کوچیک زدم و در گوش صدرا گفتم:
_ زشته همه دارن نگاهمون می کنن بریم بالا من لباسم و عوض کنم...
خواستم بگذارمش پایین ولی نیومد و محکم گردنم و چسبید منم بغلش کردم و بدون اینکه به کسی نگاه کنم از پله های گوشه سالن رفتیم بالا به صدرا گفتم:
_ کجا باید لباس عوض کنم..
_ اتاق مامانی..
باهم رفتیم توی اتاق گذاشتم زمین مانتو و شالم و درآوردم و موهام و یک دست کشیدم... برگشتم سمت صدرا با چشم های گرد گفت:
_ الهی صدرا پیشمرگت بشه تو چرا اینقدر خوشگل شدی...
خندیدم و خدا نکنه ای گفتم دستش و گرفتم و با هم رفتیم پایین از پله هاکه داشتم میومدم پایین یک دستم به دامنم بود و یک دستم دست صدرا رو گرفته بود تقریبا همه خیره شده بودن بهمون اما از بین اون جمعیت یک نگاه بد جور خیلی اذیتم می کرد یک نگاه خیلی سنگین....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_270
رفتیم پایین مستقیم رفتم پیش نازگل و پدر و مادرش و باهاشون سلام علیک کردم به نازگل گفتم:
_ سامی کو؟؟
یک ابروش و انداخت بالا و گفت :
_ اونطرف پیش دوستشه...
اهانی گفتم نیوان هم بود اخم هاش بد جور توی هم بود بهش سلام کردم خیره شد توی چشم هام و با لبخند خیلی کوچیک گفت :
_ علیک سلام.. خوبی؟!
با لبخند گفتم:
_ خوبم ممنون..
_ آوین آوین بیا بریم یک چیزی بهت نشون بدم..
صدرا دستم و کشید از بقیه عذر خواهی کردم و دنبالش رفتم رفت سمت هدیه هاش با خنده گفت:
_ اونجا رو ببین...
رد انگشت هاش و گرفتم و رسیدم به یک ماشین از چیزی که دیدم قلبم یک لحظه نزد حس کردم خون توی رگ هام منجمد شده قلبم داشت میومد توی دهنم یک ماشین درست لنگه همون ماشین مسابقه ای که توی تورنتو آرشام برام خریده بود درست همون شکل فقط رنگ آبیش و سایز کوچیکش دستم و گذاشتم روی قلبم خیلی کند می زد سعی کردم خوب باشم ولی نمی تونستم از فکر چیزی که توی ذهنم بود قلبم نمی زد یک زانو نشستم کنار ماشین و دست کشیدم روش صدرا با نگرانی گفت:
_ آوین چته چرا این رنگی شدی
_ این و کی برات خریده
_ تو خوبی؟!
_ صدراجواب من و بده کی این و برات خریده
صدام یکم رفته بود بالا و دست خودم نبود یکم بغض کرد و گفت
_ همون دوست بابا که الان چند روزه خونه مونه الانم دارن با بابا میان اینور...
سریع از جام بلند شدم و برگشتم سمت عقب...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_271
چشمم خور بهش بی حرکت شدم قلبم دیگه نمی زد زانوهام داشت خالی می کرد و کل خونه دور سرم می چرخید اصلا عوض نشده بود همون آرشام 5 سال پیش بود درست شبیه همون موقعی که با دلسا توی پارک بود ولی نه فرق کرده بود موهای روی شقیقه اش سفید شده بود صورتش جا افتاده شده بود گلوم بد جوری می سوخت چشمم پر و خالی می شد نمی تونستم نگاهم و ازش بگیرم با دیدنش انگار تموم صحنه ها داشت جلوی چشمم زنده می شد خندیدنش با دلسا توی پارک خودکشی تنها اومدنم به ایران تمام روزای سخت بعدش خیره شده بودم بهش و خیره شده بود بهم سرم و انداختم پایین و پشتم و کردم بهش چرا برگشته بود برگشته بود که چی بگه اصلا با چه رویی برگشته بود دستم و گذاشتم روی.گلوم یک چیزی راه نفسم و سفت گرفته بود دنبال هوا می گشتم ولی هوایی برای نفس کشیدن نداشتم... چیکار داشتم می کردم داشتم تمام تلاش های 4 ساله ام و برای محکم شدن می شکستم...راه گلوم باز شد و بغضم رفت پایین چشم هام و بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم صدرا رفته بود و داشت با بچه ها بازی می کرد چشم های زیادی و که ما رو زیر نظر گرفته بودن و حس می کردم.. همه منتظر عکس العمل من بودن ولی من 4 ساله که یاد گرفتم رویی از خودم به کسی نشون ندم برگشتم سمتش قلبم بدجور تیر می کشید دلم پر می کشید برای آغوشش اما نمی شد الان از همین جاها باید سرو کله دلسا هم پیدا می شد با قدم های آروم رفتم سمتش خیره بودم توی چشم هاش و خیره شده بود بهم چشم هاش خیس بود و برق می زد رسیدم بهش حرف زدن واسم عین خنجر فرو کردن توی قلبم بود ولی نباید می گذاشتم دوباره کوچیکم کنه نباید می گذاشتم دوباره لهم کنه....با لبخند و آروم و شمرده شمرده گفتم:
_ به به سلام عرض شد آقای کاویان خیلی خوش اومدید...
هیچی نمی گفت فقط همین طوری خیره شده بود بهم به زور لبخندم و عمیق تر کردم و گفتم:
_ فک کنم از بازگشت پیروزمندانه تون به وطن یکم شوکه اید دلسا جون کجان؟! تنها که نیومدید؟!
بازم هیچی نگفت فقط نگاه می کرد لبخندم محو شد چشم هاش همون برق قدیم و داشت همون برقی که یک زمانی تموم دنیام بود.... بود؟! نه هنوزم هست.. حالا می تونستم دلیل اخم های نیوان و بفهمم.. لبم به یک پوزخند باز شد و یا لحن تلخی گفتم:
_ امیدوارم بهتون خوش بگذره... با اجازه..
پشتم و کردم بهش و راهم و گرفتم و رفتم روی یکی از کاناپه های گوشه سالن که تقریبا بهش دید نبود نشستم... دلم یک حال عجیبی بود قلبم تیر می کشید و گلوم می سوخت حالم بد بود.. دست و پاهام یخ کرده بود و بدنم می لرزید چرا برگشته چرا.....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....