تو از کِی عاشقی؟!
این پرسش آیینه بود از من
خودش از گریه ام فهمید
مدت هاست
مدت هاست...
#فاضل_نظری
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_206
_عالی تو چطوری؟ شوهر جونت چطوره؟
بغض گلوم رو گرفت. قطره اشکی از چشمم پایین افتاد.. خبر نداری سمانه که خودمم تا چند وقت دیگه خبری ازش ندارم..
صدام رو بی صدا صاف کردم و گفتم:
_شوهرجونمم خوبه. افشین چطوره؟
_اونم خوبه.. راستی آوا عکست تو همه سایتهای خبری هست ها..
کاش نبود. کاش مردم چیزی نمی دونستن.. حداقل اینطوری کمتر بنیامین آسیب می دید..
لبخند تلخی زدم. امروز چه روز گندی بود. هرچند از این به بعد تمام روزهام گنده... تلخه مثل زهر مار..
_آره دیدم عکس هام رو.. خوب هم افتادم.. راستی سمانه زنگ زدم بهت شماره پسر خالت رو بگیرم.
_کدوم پسرخالم؟
_محمد
_شماره اون رو برای چی میخوای؟
دوست داشتم سمانه دم دستم بود کلش رومی کوبیدم توی دیوار تا دیگه فضولی نکنه.. یه کم فکر کردم و گفتم:
_برای یکسری کارهای حقوقی شرکت ازش کمک می خوام. ولی نمیخوام بنیامین چیزی بفهمه..
_واا! چرا آخه؟
وای سمانه سمانه توروخدا دهنت رو ببند قبل از اینکه یه چیزی بگم که برای هردومون بد بشه...
سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم و گفتم:
_برای اینکه بنیامین توی عروسی شما یکم روی محمد حساس شده.. از طرفی محمد بهترین وکیلیه که من میشناسم و نمیخوام حساسیتهای بنیامین رو تحریک کنم.. برای همین میگم نمیخوام بفهمه..
_آهان.. خیله خب باشه الان شمارش رو میفرستم.
_مرسی عزیزم لطف می کنی.. کاری نداری؟
_نه.. به آقات سلام برسون.
_تو هم همینطور.. خداحافظ.
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_207
گوشی رو قطع کردم. فعلا محمد تنها آشنایی بود که میتونست کمکم کنه..
بعد تقریبا ۵ دقیقه شمارش رو فرستاد. سریع زنگ زدم. بعد ۶_۷ تا بوق دیگه داشتم قطع می کردم که صداش توی تلفن پیچید:
_بله بفرمایید؟
_سلام آقا محمد خوب هستید؟
_سلام خیلی ممنونم. شما؟
_من آوا حسینی هستم. دوست سمانه..
لحنش خودمونی شد و گفت:
_سلام آوا خانم خوب هستید؟ آقا بنیامین خوبن؟
ای وای پس خبرها به این هم رسیده.. کاش هیچکس بنیامین رو نمیشناخت..
با انگشت شصت و اشاره دو تا شقیقه هام رو فشار دادم و گفتم:
_خوبن ممنون.. راستش یک کاری باهاتون داشتم..
_خواهش می کنم من در خدمتم..
_اگه بشه حضوری بگم
_راستش من دفترم رو دارن بازسازی می کنن.. اگه ایرادی نداره توی کافه باشه.
_مشکلی نداره..
_پس من ساعت ۵ منتظرتونم. آدرس رو براتون میفرستم..
_باشه منتظرم. خداحافظ..
_خدانگهدار
نگاهی به ساعت انداختم. ۴ بود.. بلند شدم. کیفم رو برداشتم و به سمت اتاق بنیامین رفتم.
چند تقه ای به در زدم و با صدای بفرماییدش رفتم داخل.
با دیدنم عینک فریم مشکی رنگش رو در آورد و روی میزش گذاشت و با لبخند گفت:
_جانم؟
تمام سعیم رو کردم تا لبخند ضعیفی روی لبهام نشوندم و گفتم:
_من دارم میرم..
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_208
_کجا؟ تو که تازه اومدی..
_میدونم. ولی می خوام یک سر برم کافه سری به دوستام و خاله بزنم. دلم براشون تنگ شده.. البته اگه اشکالی نداره...
_نه عزیزم چه اشکالی؟ برو مراقب خودت باش..
زیر لب تشکری کردم. داشتم از اتاق میرفتم بیرون که با صداش ایستادم.
_آوا؟
لب پایینم رو گزیدم. نزن! من رو اینطوری صدا نزن لعنتی! نذار از تصمیمم برگردم..
نفس عمیقی کشیدم تا بغضم نشکنه. لبخندی زورکی روی لبام نشوندم. برگشتم سمتش و گفتم:
_جاندلم؟
چشمات چیکار کرد با من.. چیکار کردی با من پسرخاله؟
با لحن مهربون و آرومی گفت:
_شب زود بیا خونه..
کجای دلم جا بدم این لحن مهربون رو؟
به زور سری تکون دادم و از اتاق و شرکت زدم بیرون. با ریموت در ماشین رو باز کردم و نشستم. کیفم رو پرت کردم روی صندلی شاگرد و هق هق گریه ام بالا گرفت..
سرم رو گذاشتم روی فرمون. خدایا!
چرا حالا؟ چرا حالا که دارم مزه خوشبختی رو میچشم؟ چرا حالا باید یه بدبختی جدید توی زندگیم شروع بشه؟؟
ماشین رو راه انداختم و سمت آدرسی که محمد فرستاده بود رفتم.
بی صدا گریه میکردم بی صدا زار میزدم و به بخت بدبخت خودم لعنت می فرستادم..
به خودم که اومدم جلوی کافه "تنها" بودم. چه اسم قشنگی داره کافه انتخابیت محمد.. درست مثل من.. تنهای تنها...
کولهام رو روی دوشم کج انداختم و رفتم داخل. خدایا شکرت که چشم هام اینقدر تو داره.. شکرت که با این همه اشک، هنوز هم مثل روزهای شادیه و هیچ اثری از بدبختی توش نیست...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_209
چشمم خورد به محمد که روی گوشه ترین و دنج ترین میز دو نفره کافه نشسته بود..
من اینقدر بد قول نبودم آقامحمد..
یک ربع دیرکردن توی کارم نبود..
با قدم های آروم رفتم طرفش. صندلی روبروش رو کشیدم بیرون و نشستم. سلامی زیر لبی دادم و سلام بلندبالایی تحویل گرفتم.
حوصله مقدمهچینی نداشتم. از توی کیفم کارت بانکی پر از پولم رو در آوردم.
به لطف استعداد خوب مهندسی و شوهر پولدارم حسابم پر پر بود..
کارت رو روی میز گذاشتم و هل دادم طرفش. در جواب چشم های متعجبش گفتم:
_پول کافی توش هست. یک خونه یک ماشین.. بدون اینکه هیچ احدالناسی بفهمه..
_چرا؟
_نمیتونم چیزی بگم.
_یعنی حتی آقا بنیامین..
_نه آقا بنیامین، نه سمانه، نه افشین، و نه هیچ کس دیگه.. تو رو خدا باهام صادق باشید. اگه نمیتونم بهتون اعتماد کنم برم پیش یک وکیل دیگه..
جدی شد و گفت:
_وکیل مثل دکتر آدمه آوا خانم. شما هم عاقل و بالغید.. حتما میدونید دارید چیکار میکنید.. تا چند روز دیگه می خواید این خونه و ماشین رو؟
_حداکثر تا ۳ روز دیگه.
_خوبه. حتما انجامش میدم.
_می خوام ازتون قول بگیرم تا دنیا دنیاست در مورد این موضوع با کسی صحبت نکنید و جای من رو به هیچکس نگید.. حتی اگه خواستن به زور بفهمن..
_آوا خانم شما حالتون خوبه؟ اتفاقی افتاده؟
کلافه شده بودم.. برادر من شما پولت رو بگیر کارت رو بکن!
با لحن قاطعی گفتم:
_حتماً اتفاقی افتاده که دارم این کارها رو انجام میدم.. میتونم روی دهن قرص تون حساب باز کنم؟
نویسنده: یاس🌱
| تَبَتُّـل |
هر بار که دستش میرفت توی موهام، یک لایه درد، همراهِ دستش بیرون میرفت.
#عباس_معروفی
تو بزرگترین فتح در میان فتوحات منی، تو آخرین وطنی که در آن زاده شدم،
و در آن دفن خواهم شد.
#نزار_قبانی
یه روزی تو زندگی هرکس یه نفر میره که بعد از رفتنش بقیه رفتنها رو خیلی راحتتر میشه تحمل کرد.به قول رشیدی سمرقندی:
چون بی تو گذشت،بگذرد بی دگران