| تَبَتُّـل |
هر بار که دستش میرفت توی موهام، یک لایه درد، همراهِ دستش بیرون میرفت.
#عباس_معروفی
تو بزرگترین فتح در میان فتوحات منی، تو آخرین وطنی که در آن زاده شدم،
و در آن دفن خواهم شد.
#نزار_قبانی
یه روزی تو زندگی هرکس یه نفر میره که بعد از رفتنش بقیه رفتنها رو خیلی راحتتر میشه تحمل کرد.به قول رشیدی سمرقندی:
چون بی تو گذشت،بگذرد بی دگران
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_210
سرش را انداخت پایین کمی فکر کرد و گفت:
_باشه از امروز میفتم دنبالش. خیالتون هم راحت دهنم قرصه.. راستی اینقدر یکهویی حرف زدید که یادم رفت چیزی سفارش بدم. چی میل دارید؟
همونطور که کولم رو روی دوشم مینداختم بلند شدم و گفتم:
_نه دیگه مرسی باید برم. منتظر خبرتون هستم. خداحافظ.
سری به نشونه خداحافظی تکون داد و منم از کافه زدم بیرون.
ماشین رو توی پارکینگ خونه گذاشتم. به نمای خونه نگاه کردم. باز بغض سیب شد توی گلوم.. یعنی تا چند روز دیگه این خونه رو برای همیشه نمی دیدم؟ با قدم های لرزون رفتم داخل..
رفتم توی اتاقم. ساعت ۷ بود. باید این سه روز رو به نحو احسن ازش استفاده میکردم..
از توی کمد یک تاپ و شلوارک دوبنده سرخابی در آوردم و پوشیدم. موهام رو محکم کشیدم و بالای سرم با کش بستم.
ریمل و خط چشم کشیدم و رژ جیگری رو محکم روی لبهام کشیدم. رفتم توی آشپزخونه و با بغض مشغول پختن غذا شدم..
دلم واسه همه جای این خونه تنگ میشد.. برای صاحبش چی؟
وای بنیامین چیکار کنم من بدون تو؟ همون کاری که قبل از تو می کردم.. منتها با تفاوت یک درد بزرگ درست نقطه وسط قلبم...
-*************-
سینی به دست جلوی در ایستاده بودم و بنیامین که ساک کوچیکش رو توی ماشین جا می داد نگاه میکردم.
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_211
اومد سمتم. سینی روی سکوی کنار در گذاشتم و توی آغوش پر از آرامشش فرو رفتم..
بغض حتی راه نفس کشیدنم رو هم بسته بود. آروم گفتم:
_ کی برمیگردی؟
سرم رو آورد بالا و خیره شد توی چشمم و مهربون گفت:
_قربونت برم چرا گریه می کنی آخه؟ گفتم که فردا صبح اینجام.. اصلاً بخای اینطوری کنی نمیرما.. سینا خودش تنها اجرا کنه.
_نه برو. تو الان دیگه از سینا هم مشهور تری.. ۸۰ درصد مردم به خاطر تو میان.
با انگشت شصت اشکهای روی گونهم رو پاک کرد و گفت:
_ مردم رو می خوام چیکار وقتی تو چشم هات اشکیه؟
نکن این کارو با من. نزن این حرف ها رو.. نذار پام بلغزه.. با بغض گفتم:
_دلم خیلی برات تنگ میشه
خنده مردونهای کرد. این همه جذابیت رو کجا جا بدم؟ چطوری دل بکنم از تو آخه؟...
با لبخند گفت:
_تا تو بخوای احساس دلتنگی کنی من برگشتم..
_باشه. برو دیگه دیرت میشه..
پیشونیم رو نرم و طولانی بوسید و گفت:
_مواظب خودت باش..
_تو بیشتر..یادآوری کن.
لبخندی زد و گفت:
_چی رو؟
_اینکه یکی دلتنگته..
لبخندش عمیق تر شد و توی ماشین نشست.
کاسه آب رو از توی سینی برداشتم. پشت سرش رو ریختم و با چشمهای اشکی به مسیر رفتهاش خیره شدم...
خداحافظ بهترین زندگیم..
با قدم های لرزون رفتم داخل خونه. راه اتاقم رو در پیش گرفتم. به جای جای اتاق نگاه کردم.. دلم برای لحظه لحظه اش تنگ میشد.. گریه هام، تنهایی هام..
شونه هام از شدت گریه میلرزید. چمدون بزرگ مشکی رنگ رو از زیر تخت در آوردم. تمام وسایلم رو ریختم توش. پر پر شد.
یک لباس ساده پوشیدم. آدرس خونه جدیدم رو که محمد برام خریده و فرستاده بود رو لمس کردم...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_212
شماره آژانس رو گرفتم و یک ماشین خواستم. ده دقیقه طول می کشید تا بیاد..
از پله ها رفتم پایین. پاکت و فلش رو روی اپن آشپزخونه گذاشتم.
به سرتاسر خونه نگاه کردم.. اشک هام جلوی دیدم رو تار کرده بود. اه لعنتی ها برید کنار بگذارید برای آخرین بار هم که شده این خونه رو ببینم و خاطراتت توی ذهنم زنده بمونه...
تموم لحظه هام مثل یه فیلم از جلوی چشمام می گذشت. چیکار کردی بنیامین؟ چیکار کردی.....؟
با صدای آیفون به خودم اومدم. چقدر ۱۰ دقیقه زود گذشت!
چمدون رو گرفتم و از خونه زدم بیرون و در رو بستم و سوار تاکسی شدم..
صدای هق هقم توی فضای ماشین خفه می شد و پیرمرد بیچاره هم صبورانه و ناراحت مشغول رانندگیش بود..
_بفرما دخترم. رسیدیم.
به اطراف نگاه کردم. محله خیلی خوبی بود. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.
طبقه ۵ واحد ۱۰. آیفون رو فشار دادم و بعد چند ثانیه در باز شد رفتم داخل آسانسور..
کلا ده طبقه بود. دکمه ۵ رو فشار دادم و آسانسور راه افتاد. صدای موسیقی شاد روی اعصابم بود..
از آسانسور بیرون اومدم و زنگ رو فشار دادم و بعد چند ثانیه در توسط محمد باز شد.
زیر لب سلام کردم و رفتم داخل. خونه مبله و قشنگی بود.
از در که وارد میشدی روبرو دستشویی بود. سمت چپ یک راهرو کوچیک. بعد سمت راست یک آشپزخانه اپن قشنگ. روبه رو هم یک هال تقریباً ۲۴ متری با ست طلایی_سفید..
سمت چپ هم یک راهرو کوچیک که شامل دو تا اتاق میشد. وسایل خونه مدرن و شیک بود..
چمدون رو همونجا رها کردم و نشستم روی مبل. محمد هم روی مبل روبروم نشست. دو تا پاکت روی میز گذاشت و گفت:
_این سند های خونه و ماشین..
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_213
یه سوئیچ و دسته کلید هم گذاشت و گفت:
_اینم سوئیچ و ریموت ماشین و کلید های خونه.. از خونه راضی هستید؟
با رضایت سری تکون دادم و گفتم:
_بله عالیه خیلی زحمت کشیدید..
_وظیفه بود. من دیگه رفع زحمت می کنم. باز اگه مشکلی داشتید باهام تماس بگیرید..
بلند شد. کتش رو از دست مبل برداشت. داشت میرفت که سریع گفتم:
_ آقا محمد جای من...
برگشت. لبخندی زد و گفت:
_خیالتون راحت به هیچکس هیچی نمیگم..
لبخندی زدم و اونم رفت و در رو بست.
خونه خوبی بود؛ ولی من حالم خوب نبود..
از امروز زندگی جدید من شروع میشد. باید باهاش کنار میومدم.. باید.
-**********-
/بنیامین/
ماشین رو توی پارکینگ گذاشتم و خاموشش کردم.
کش و قوسی به بدنم دادم. از صدقه سر رانندگی اصفهان تا اینجا واقعا خسته شده بودم..
پیاده شدم. ساکم رو از صندلی عقب برداشتم و رفتم سمت خونه.
قلبم مثل نوجوون های تازه عاشق تالاپ و تلوپ توی سینه ام می کوبید..
حتی این ۱۸ ساعت و ۲۴ دقیقه که پیشش نبودم کلی دلتنگش شده بودم. چیکار کردی دختر با این دل لعنتی من؟
در خونه رو با شوق باز کردم. ولی از سوت و کوری خونه بهت برم داشت..
همه برق ها خاموش بود. البته سر صبح بود.. ولی آوا عادت داشت حتی توی روز هم برق روشن میگذاشت؛ میگفت دلم میگیره.. پس کجا بود؟
رفتم داخل و در رو پشت سرم بستم.. صدام رو انداختم پس کلم و داد زدم:
_آوا.. عزیزدلم! خانومی کوشی؟
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_214
هیچ جوابی نیومد. حتماً بازیش گرفته.. همیشه از قصد پشت اپن قایم می شد تا من بتونم زود پیداش کنم؛ اونم مثلاً قهر کنه و منم کلی بچلونمش..
لبخند عمیقی روی لبهام جا خوش کرد و با این فکر به طرف آشپزخونه رفتم..
اما چشمم خورد به یک پاکت و یک فلش که روی اپن بود. با شک رفتم طرفشون.
فلش رو کنار گذاشتم و پاکت رو باز کردم. یک کاغذ تا شده توش بود. درش آوردم و بازش کردم و با دقت شروع کردم به خوندن..:
" میشم مثل پروانه/ پر میزنم و میرم دیگه هرجا که/ من رو میفهمن و میرم واسه حرفای/ تلخی که درد داره میفهممت آره/ بی رحمه خاطره...
سلام بنیامین عزیزم. نمیپرسم خوبی یا نه چون مهلتی برای جواب گرفتن نیست. پس امیدوارم خوب باشی..
الان که تو این نامه رو میخونی من شاید میلیونها کیلومتر باهات فاصله داشته باشم.
زیباترینِ زندگیم! زیباترینی که زیباترین ها رو بهم هدیه دادی! عشق رو هدیه دادی.. محبت رو هدیه دادی.. خانواده رو هدیه دادی..!
بابت همه داشتهها ممنون و مدیونتم. اما هر چی با خودم کلنجار رفتم نتونستم با خودم کنار بیام که تو مهرادم باشی..مهربون کودکی هام باشی..
اما سرنوشت چیزهای زیادی رو به من تحمیل کرد.. بابت همه ترحم هات ازت متشکرم و برات زندگی خوب و راحتی پس از من رو آرزو دارم...
همیشه عاشقت میمونم,
آوا "
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_215
زانوهام قدرت تحمل وزنم رو نداشتن. روی زانوهام روی زمین افتادم.
شقیقه هام نبض میزد و دلم می پیچید.. رد اشک هایی که نامه رو نمدار کرده بود آتیشم میزد..
چیکار کردی با من آوا؟
گلدون روی میز رو با فریاد پرت کردم که با صدای بدی شکست.. مثل دیوونه ها شده بودم..
هر چیزی که دم دستم بود رو می شکستم. ولی آتیشی که تو قلبم به پا شده بود رو انگار هیچی نمی تونست خاموش کنه..
بیتوجه به سوزش دستم و خونی که ازش بیرون میزد حمله کردم سمت تلفن.
برش داشتم و شماره امیر رو گرفتم. بعد ۳_۴ ثانیه جواب داد:
_به بـــه سلام! چه عجب یادی از ما کردی؟
_امیر آوا اونجاست؟
_بنیامین تویی؟ چرا این وقت روز خونـ...
کنترل اعصابم رو نداشتم. عربده زدم:
_دِ لعنتی جواب من رو بده!! میگم آوا پیش شماست؟؟؟
_ن... نه. چرا داد میزنی؟ آوا خوبه؟
_رفته امیر. رفته..
_یعنی چی مرتیکه که رفته؟ کدوم گوری رفته؟
_خداحافظ
_صبر کن بنیامین الان میا...
گوشی رو قطع کردم و حرفش رو نیمه تموم گذاشتم.
با یادآوری فلش مثل جت از جام پریدم و زدمش به تلویزیون.
چند تا فایل صوتی بود. بازش کردم و صداش رو زیاد کردم و برای هزارمین بار شکستم:
نویسنده: یاس🌱
ز من مپرس که این دلشکستگی ز کجاست!
ز خود بپرس که چشمانِ دلشکن داری...
#سلیم_تهرانی
شاید دیگر
هیچوقت حرف نزنم
اگر امکان
در آغوش کشیدنت را
داشته باشم
#افشین_یداللهی
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_216
بازش کردم و صداشو زیاد کردم و برای هزارمین بار شکستم:
/واسه خاطر هر دوتامونه/
/واسه خاطر هر دوتامونه/
/اگه پای تو وای نمیستم/
/کسی جز تو تو زندگیم نیست/
/جز تو عاشق هیشکی نیستم/
/مــن مـیرم/
/واسه خاطر هردوتامونه/
/اگه چشمامو روی تو بستم/
/تو نمیتونی که بمونی/
/با منی که خسته ی خستم/
/مــن میمیرم/
/من تو این مدت/
/دیدم هرچی که باید از اول قصه میدیدم/
/شبا تا خود صبح آهنگای غمگین گوش میدم/
/نمیتونیم با هم باشیم اینو تازه فهمیدم/
/میمیرم بی تو/
/من دیوونه ی زندونی/
/میدونم که تو حتی بدون منم میتونی/
/جدایی، عشقم، راه اول و آخرمونه/
/واسه خاطر هردوتامونه میدونی/
/واسه خاطر هر دوتامونه/
/اگه پای تو وای نمیستم/
/کسی جز تو تو زندگیم نیست/
/جز تو عاشق هیشکی نیستم/
/مــن میــرم/
/واسه خاطر هردوتامونه/
/اگه چشمامو روی تو بستم/
/تو نمیتونی که بمونی/
/با منی که خسته ی خستم/
/مـــن میــمیــرم/
/میمیرم بی تو/
/من دیوونه ی زندونی/
/میدونم که تو حتی بدون منم میتونی/
/جدایی، عشقم، راه اول و آخرمونه/
/واسه خاطر هردوتامونه، میـدونی/
/واسه خاطر هر دوتامونه/
/اگه پای تو وای نمیستم/
/کسی جز تو تو زندگیم نیست/
/جز تو عاشق هیشکی نیستم/
/من میرم/
/واسه خاطر هردوتامونه/
/اگه چشمامو روی تو بستم/
/تو نمیتونی که بمونی/
/با منی که خسته ی خستم/
/من میمیرم/
/واسه خاطر هر دوتامونه/
/اگه پای تو وای نمیستم/
/کسی جز تو تو زندگیم نیست/
/جز تو عاشق هیشکی نیستم/
/من میرم/
/واسه خاطر هردوتامونه/
/اگه چشمامو روی تو بستم/
/تو نمیتونی که بمونی/
/با منی که خسته ی خستم/
/من میمیرم..../
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_217
بقیه فایل ها هم داستان های هزار و یک شبی بود که برام خونده بود.
همه رو ضبط کرده بود. زیر یکی از فایلها نوشته بود: "حلالت نمیکنم اگه موقع خواب قرص بخوری"
هنوزم به فکرم بود. حتی به فکر اینکه شبها دوباره نرم سراغ آرامبخش..
سوزش دستم شدید شده بود. چند جای پام هم می سوخت. بدنم ضعف می رفت..
چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم.....
-*************-
چشمام رو باز کردم. توی یه اتاق توی بیمارستان بودم. سرم رو برگردوندم طرف چپم که پنجره بود.
شب شده بود. اوووه چقدر بیهوش بودم!
گردوندم سمت راست. امیر روی صندلی نشسته بود و دست به سینه بهم نگاه میکرد..
چشماش سرخ سرخ بود. یاد آوا افتادم.. یاد آرامشم که دیگه نیست.. نیست؟ کجاست؟
امیر با دیدن چشمهای بازم از لای دندونای به هم چسبیده غرید:
_به خدا حقته بلندت کنم یه نر و مادهی پدر و مادردار بخوابونم توی گوشت.. فقط حیف که حالت بده.
من امروز بد زخم خوردم امیر. تو دیگه نمک نپاش..
بغض توی گلوم غوغا میکرد ولی جای اشک نبود. مگه مُردم؟ تهران که سهل کل ایران رو خونه به خونه می گردم برای پیدا کردنش..
با صدای گرفته ای گفتم:
_چرا این قدر طولانی بیهوش بودم؟
امیر صداش از من گرفته تر بود. تازه فهمیدم چشم های سرخش هم به خاطر عصبانیت بود هم به خاطر اشک..
_سطح هوشیاریت خیلی پایین بود. سیستم عصبیت هم داغون بود. بنیامین چرا این کارو کردی؟؟ چرا بهش نگفتی؟؟ نامش رو خوندم. باورم نمیشه تو همون مهراد آوا باشی...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_218
صدام گرفته تر شد و لحنم عصبی تر:
_لعنت به اون مهراد! گور به گور بشه اون مهراد! بسه دیگه بهش میگفتم که چی بشه؟ منو میبینی امیر؟ بنیامینم! بنیامین. می گفتم که چی بشه وقتی برای آوا بنیامین بودم؟ مهراد چرا یکهو سر و کله اش توی زندگیم پیدا شد؟ میگفتم که چی بشه وقتی خودم مهراد رو نمیشناسم؟؟
_خیله خب آروم باش. میگردیم پیداش. میکنیم فعلاً یه سرنخ هم داریم..
_چی؟
_حالا بعدا بهت میگم.
_همه فهمیدن نه؟
_آره.. مبینا که می خواست بیاد دونه دونه موهات رو بکنه. با ترفندهای مردونه مهارش کردم..
لبخند بی جونی پشت لب هام کمین کرد. امیر هم لبخندی زد و ادامه داد:
_سمانه و سوگند هم وقتی فهمیدن نزدیک بود بچه هاشون بیفته..
با تعجب گفتم:
_سمانه بارداره؟؟
_اره سه ماهشه..
یکم به ادامه جمله اش دقت کردم و با تعجب بیشتری گفتم:
_سوگندم بارداره؟؟ اونا که هنوز عروسی نکردن!!
_چرا اینقدر تعجب کردی؟ خلاف که نکردن.. عقد کرده بودن.. هفته دیگه هم عروسیشونه.
دلم برای آوا تنگ شده بود.. دلم آرامش می خواست. کجایی حس آرامشم؟...
تحمل تخت بیمارستان رو نداشتم. دلم میخواست برم خونه. خونه عطر اون رو میداد.. رو به امیر گفتم:
_کب مرخص میشم؟
_گفتن به هوش اومدی مرخصی.. الان میرم کارهای ترخیص رو انجام می دم..
به آرومی سری تکون دادم و اون رفت...
سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم. امیر هم لطف می کرد و هیچی نمی گفت..
جلوی در خونه نگه داشت و ماشین رو پارک کرد. داشت پیاده میشد که سریع گفتم:
_کجا؟
_به تو اعتباری نیست. میزنی بلا ملا سر خودت میاری. شب پیشت میمونم..
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_219
دستم رو به بازوش گرفتم و گفتم:
_نگران نباش از زیر سنگم که شده پیداش می کنم. تا اون موقع بلایی سرم نمیاد. تو برو به زن و بچه ات برس..
داشتم پیاده میشدم که خم شد و گفت:
_بنیامین به خدا کار احمقانه بکنی....
_گفتم خیالت راحت دیگه.. برو. ممنون بابت زحمت هات.
منتظر جواب نموندم و به سمت خونه رفتم. در رو باز کردم و رفتم داخل.
خونه تا حدی مرتب شده بود. فلش هنوز به تلویزیون بود و نامهش روی اپن.
بی حال رفتم توی اتاقمون و در کمد رو باز کردم. بیشتر لباسهاش نبود بجز چندتا.. بازم دمت گرم که یه یادگاری توی خونهم گذاشتی..
سرم رو بردم توی کمد و نفس عمیقی بین لباس هاش کشیدم.
هنوز لباسهای صبح تنم بود. پیرهنم رو درآوردم و پرت کردم روی دسته صندلی. بازم آوا.. عادت داشت وقتی خسته از بیرون میومد لباس هاش رو پرت می کرد روی دستی صندلی و خودش رو هم پرت می کرد روی تخت..
چشمم از توی آینه به پانسمان دستم خورد. کف دست راستم باندپیچی بود. انگشت هام سالم بود. دست چپم هم از آرنج تا مچم باندپیچی بود..
بی معرفت ببین چه به روزم آوردی؟ چطوری دلت اومد دل بکنی از این همه خاطره؟؟
رفتم پایین و فلش رو آوردم بالا و زدم به دستگاه ضبط توی اتاق و صداش رو تا ته زیاد کردم و روی تخت دراز کشیدم.
صدای ضبط شده آوا توی فضای اتاق پیچید و من چشمام رو بستم..
مرد نیستم اگه پیدات نکنم....
-*********-
مثل وحشی ها در رو باز کردم و رفتم داخل. منشی بیچاره دو متر از جا پرید و بی توجه به صدای لرزانش گفت:
_آقای محترم این چه طرز وروده؟
صدام رو انداختم پس سرم و داد زدم:
_محمد صولتی بیا بیـــرووون!!!
نویسنده: یاس🌱
https://harfeto.timefriend.net/16342366246434
نظرتون درباره رمان؟!
حدس خاصی دارید؟