عطسه هایم عرصهی پاییز را پُر کرده است
حرف رفتن میزنی هی صبر می آید فقط
#فرامرز_عربعامری
وقتی کسی که وجودش از همه مهمتره رو زودتر از چیزی که باید، از دست بدی، دیگه بقیهی از دست دادنا نه درد داره و نه ترس.
| تَبَتُّـل |
به قول ریحان تا اطلاع ثانوی با همین مستی کنید تا ببینیم چی میشه.
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_200
داشتم کتاب میخوندم که با صدای گوشیم به خودم اومدم. بلند شدم رفتم طرفش.
با دیدن اسم جانان چشمهام برق زد و با خوشحالی گوشی رو دم گوشم گذاشتم و گفتم:
_سلام آقایی. خسته نباشی!
_سلام وروجک من. چه خبر؟ چیکار میکردی؟
_داشتم کتاب میخوندم.
_یه زحمتی برات داشتم آوا جان..
_جانم بگو؟
_برو تو اتاق من توی کشوی سومی پاتختی یه صندوقچهست. کلیدش هم توی همون کمده. در صندوقچه رو باز کن یک پوشه سبز رنگه که توش مدارک کارمند هاست. اون پوشه رو بیار شرکت..
_چشم الان راه می افتم. امر دیگه؟
_به خودت یادآوری.
کن لبخندی زدم و با لذت نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_چی رو؟
_اینکه چقدر روانیتم..
صدای بوق ممتد توی گوشم پیچید و اجازه هر حرفی رو ازم گرفت. روی صفحه گوشی رو بوسیدم و رفتم توی اتاق کار بنیامین..
کارهایی که گفته بود رو انجام دادم. در صندوقچه رو باز کردم. پوشه رو برداشتم.
خواستم درش رو ببندم که چشمم خورد به یه پاکت سفیدرنگ قدیمی.
فضولی به حد بالایی بهم فشار آورده بود.. دیگه نتونستم جلوش طاقت بیارم و پاکت سفیدرنگ رو باز کردم.
فقط یه شناسنامه قدیمی با جلد قرمز توش بود. شناسنامه کی بود؟ بازش کردم..
چشمام سیاهی میرفت.. تموم خونه دور سرم می چرخید و معدهم انگار بازیش گرفته بود و مدام مایع تلخی رو به دهنم میفرستاد..
چشمم روی اسم صاحب شناسنامه لغزید..
مهرداد رحیمیان، نام پدر مصطفی، متولد ۱۳۶۸..
بدنم بی جون شده بود و قدرت حلاجی این شناسنامه رو نداشتم...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_201
خدایا امکان نداره..
کاش یکی می کوبید توی صورتم و میگفت داری اشتباه می کنی.. می گفت بی خیال شو، تو امروز هیچی ندیدی..
ولی مگه می شد؟ خدایا چرا باهام بازی می کنی؟ سهم من از زندگی با آرامش فقط سه شب بود؟
اصلاً.... اصلاً شاید این شناسنامه رو پیدا کرده باشه یا شاید مال کسی باشه..
همه چیز رو مثل اولش کردم و از اتاق زدم بیرون.
چشمهام می سوخت وقتی به این فکر میکردم که همه محبت هاش از سر دلسوزیه.. همش به خاطر جبران گذشته است..
وای خدایا حالم بده. حالم از هرچی زندگیه بهم میخوره..
باید می فهمیدم اون شناسنامه دست بنیامین چیکار میکنه تا بتونم تصمیم بگیرم. اون ۱۷ سال با زندگی من بازی کرد..
آخ بنیامین چرا با من این کارو کردی لعنتی؟؟ دست بردم سمت گوشی و شماره باران رو گرفتم...
/بنیامین/
با لبخند گوشی رو توی جیبم گذاشتم و مشغول کار شدم. هیچی از این بهتر نیست که بدونی یک نفر توی دنیا دوست داره..
سه شب از شب کنسرت گذشته بود..
توی این سه شب تازه معنای زندگی رو فهمیدم.. معنای لذت، معنای آرامش.. آرامشی رو که ۲۹ سال دنبالش گشتم کنار آوا به دست آوردم..
با صدای در اتاقم دست از فکر کردن برداشتم و با بفرمایید اجازه ورود دادم. باربد اومد داخل و در رو پشت سرش بست و شنگول گفت:
_خب شاهدوماد لیست و مدارک کارمندها رو بده که خیلی کار دارم..
نگاهی به حلقه توی دست انداختم. خندیدم و گفتم:
_من ۹ ماهه ازدواج کردم!
_داداش شما در اصل سه شبه که ازدواج کردی..
نویسنده: یاس🌱
حیف نیست موهای مرا بو نکرده، بمیری؟
حیف نیست دستان تو را لمس نکرده، بمیرم؟
حیف نیست چشمان مرا ندیده، بمیری؟
حیف نیست افکار تو را نخوانده، بمیرم؟
حیف نیست رُزهایم را نداده، بمیری؟
حیف نیست نامهها را نفرستاده، بمیرم؟
حیف نیست خیابانها را ندویده، بمیریم؟
حیف نیست بمیریم بزرگوار؟
-زیرِخاکستر
مشکل شرعی ندارد بوسه از لب هایِ تو
میوه یِ بیرون زده از باغ حقِ عابر است
#محمد_شیخی
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_202
_داداش شما در اصل سه شبه که ازدواج کردی..
_خیله خب کم نمک بریز.. مدارک کارمندا خونه بود زنگ زدم آوا داره میاره..
باربد شوکه شد. با چشمهای گرد خیره شد بهم. سرم رو تکون دادم و گفتم:
_چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟ باربد با قدمهای شل خودش رو انداخت روی کاناپه. سرش رو بین دستاش گرفت و با صدای ضعیفی گفت:
_واااای چیکار کردی بنیامین...
نمیفهمیدم چی میگه.. مگه چیکار کرده بودم و خودم خبر نداشتم؟
از پشت میز بیرون اومدم کنارش روی کاناپه نشستم و متعجب از رفتاراش گفتم:
_چی شده؟ باربد چه مرگت شد تو؟؟
سرش رو آورد بالا و با چشمهای سرخ و عصبی خیره شد توی چشمام و گفت:
_مدارک کارمندها کجا بود؟
_خوب خودت اون دفعه اومدی خونه گذاشتی توی صندوق توی اتاق کارم..
_و من از کجا گذشته تورو فهمیدم..؟
_خب شناسنامه قبلیم رو توی صندوق...
شوکزده توی چشمهاش نگاه کردم. با حرص گفت:
_واقعا احمقی بنیامین. واقعا احمقی...
وا رفتم. انگار تمام سلولهای عصبیم در یک لحظه توی هم پیچید..
سرم رو بین دستام گرفتم. من چیکار کردم؟ وای اگه بفهمه من واقعاً کیم و ازش پنهون کردم....؟
نه!! خدایا قسمت میدم اون پاکت رو باز نکنه. آوا نباید بفهمه. خدایا آرامشم رو ازم نگیر.....
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_203
باربد دست روی شونم گذاشت و گفت:
_حالا نمی خواد اینقدر بهم بریزی. فقط دعا کن در اون پاکت رو باز نکنه..
در اتاقم زده شد و باربد اجازه ورود داد. مشرحیم با یه سینی توی دستش اومد داخل و گفت:
_آقا براتون قهوه آوردم
با صدای آرومی که انگار از ته چاه در میومد گفتم:
_من کوفت بخورم. برو بیرون..
مش رحیم مثل همیشه شروع کرد به غر زدن:
_ اما من این همه زحمت کشیدم براتون قهوه درست کردم. باید بخورید..
رفتار هام دست خودم نبود. از فکر نبود آوا هم دیوونه میشدم.. محکم زدم زیر سینی که همه لیوان ها به کف اتاق خورد و با صدای بدی شکست.
با فریادی که از من بعید بود گفتم:
_به جهنم که زحمت کشیدی وقتی میگم بیرون یعنی بیروووون!
_چه خبره اینجا؟
قلبم ایستاد. سریع برگشتم سمتش.
با چشمهای گرد به من و لیوان شکسته و مش رحیم نگاه میکرد.. چشمهاش سرخ بود. فهمیده؟
ولی نه.. هیچ عصبانیتی توی چهرهش نبود.. آروم رو به مش رحیم گفت:
_شما بفرمایید بیرون مش رحیم..
مش رحیم که رفت رو به باربد گفت:
_چی شده؟
باربد سردرگم گفت:
_والا چی بگم یکم حسابهای شرکت به هم ریخته اینم زده به سرش..
آوا لبخند دلنشینی زد. خدایا من طاقت ندارم ازم نگیرش...!
رو به باربد گفت:
_باشه داداش ممنون.. میشه ما رو تنها بذاری؟
باربد حتماً هول هولکیای گفت و از اتاق رفت بیرون و در رو بست..
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_204
آروم از روی شیشه خرده ها رد شد. اومد روبروم ایستاد و خودش رو پرت کرد توی بغلم..
خدایا یعنی میتونم امیدوار باشم ندیده؟
با صدای آرومی گفت:
_چرا اعصابت رو به خاطر این چیزهای بیخودی خورد می کنی؟
صداش بغض داشت؟ آره بغض داشت.. به خودم فشارش دادم و روی موهاش بوسه ای نشوندم و گفتم:
_چرا گریه کردی؟
خودش رو از بغلم کشید بیرون و سرش رو انداخت پایین و گفت:
_راستش با باران حرف زدم یکم حالش خوب نبود.. به خاطر اونه..
این رفتارش یعنی ندیده دیگه؟ اگه دیده بود اینقدر خونسرد جلوم نمی ایستاد..
خدایا شکرت.. تا عمر دارم نوکرتم..
تازه به جملهش دقت کردم و با تعجب گفتم:
_باران چرا حالش خوب نبود؟
جواب نداد. رفتم سمت تلفن که سریع اومد و دستش رو گذاشت روی دستم و گفت:
_اگه بخواد خودش بهت میگه تورو خدا بهش زنگ نزن..
لبخندی به روش زدم. این دختر همه زندگیم بود..
پوشه رو آورد داد دستم و با شادی گفت:
_اجازه هست برم سر کارم؟
لپش رو کشیدم و با خنده گفتم:
_برو وروجک. برو که این چند روز که نبودی نصف کارها خوابیده..
تعظیم بلندبالایی کرد و کوله مشکیش رو روی شونه هاش جابجا کرد و رفت..
منم رفتم از دل مش رحیم در آوردم..
اگه آوا حتی یک دقیقه توی زندگیم نباشه نمیدونم چه بلایی سرم میاد...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_205
/آوا /
در رو بستم و بهش تکیه دادم و دستم رو گذاشتم روی قلبم. دوباره اشکام راه گرفت..
حرفای باران توی سرم اکو شد:
_اسمش قبلاً فکر کنم بهزاد.. نه بذار... آهان، اسمش مهراد بوده.. یه بار از مامان بزرگ شنیده بودم...
صداش گرفته بود. وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت با دوست پسرش به هم زده که خوب چیز طبیعیای بود و خودش هم میدونست بعد چند روز فراموش میکنه..
اشکام رو پاک کردم و پشت میز نشستم. شکسته بودم.. خرد شده بودم... مرده بودم!!
چیکار کردی با من بنیامین؟
تصمیمم رو گرفته بودم. بنیامین.. نه، مهراد من رو ول کرده بود و رفته بود..
با پنهانکاریش داغونم کرده بود. ولی لعنت به من که هنوزم قلبم براش میتپه.. تند تر از قبل..
ولی پس زجرایی که من کشیدم چی؟ وای خدایا چیکار کنم؟
سرم رو چند بار محکم کوبیدم به میز.. وای وای وای...
قدرت این که برم باهاش حرف بزنم رو نداشتم.. نمیتونستم..
بنیامین با من بد کرد. شاید اگه خودش موضوع رو میگفت با یک قهر و آشتی همه چیز حل می شد.. اما حالا خودم نمی تونستم هیچ کاری بکنم...
فکری به سرم زد. سریع شماره سمانه رو گرفتم. بعد ۵_۶ تا بوق برداشت:
_سلام عزیزدلم چطوری آبجی؟
_سلام سمانه جان خوبی؟
نویسنده: یاس🌱
تو از کِی عاشقی؟!
این پرسش آیینه بود از من
خودش از گریه ام فهمید
مدت هاست
مدت هاست...
#فاضل_نظری