#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_173
نشستیم توی ماشین از خونه کاسترو اومدیم بیرون لبخندی زدم و گفتم:
_ازت ممنونم خیلی شب خوبی بود
_ منم ازت ممنونم خیلی شب خوبی بود
باورم نمیشد آرشام داشت از من تشکر می کرد خدایا شکرت تا خونه چیزی نگفتیم ماشین و برد توی پارکینگ باهم رفتیم توی خونه و رفتیم بالا داشتم می رفتم توی اتاقم که با صداش برگشتم:
_ آوین؟
_ بله
_ خوشگل شدی
لبخند نشست روی لبم و گفتم:
_ خوب بخوابی
بدون اینکه منتظر واکنشش باشم رفتم توی اتاقم به در تکیه دادم لبخند از روی لبام پاک نمیشد امشب شب عالی بود خدارو شکر
سریع لباسم و عوض کردم آرایشم و پاک کردم و خوابیدم فردا کلی کار داشتم
با صدای زنگ ساعت که گذاشته بودم بیدار شدم ۸ بود دست و صورتم و شستم و رفتم پایین میز صبحونه رو چیدم نشستم دیدم آرشام از پله ها اومد پایین سلام کردم و گفتم:
_ فک کنم رفتی بیا صبحونه بخور
سری تکون داد و نشست دوباره شده بود همون گند اخلاق قبلی خورد و تشکر مختصری کرد و سریع از خونه زد بیرون منم مث جت پریدم توی اتاقم شلوار و پالتو خز پوشیدم با کلاه و شال راس ساعت ۹ کیارش زنگ زد کیلیدارو برداشتم و رفتم بیرون و نشستم توی ماشین سلام کردم و راه افتاد
توی راه ازم درباره چیزایی که می خوام بخرم پرسید سایز ها و اندازه هاشون دودل بودم ازش بپرسم یا نه اما اینقدر فوضولی بهم فشار آورد که گفتم:
_ کیارش
_ بله
_ بین تو و ادلاین چی هست؟
چشم های گرد شد برگشت سمتم ولی سریع به خودش برگشت اما هنوز می تونستم فشار دست هاشو روی فرمون حس کنم پوزخندی زد و گفت:
_ شنیدم رفیق جینگ هم شدید از خودش بپرس
نخواستم بیشتر از این ناراحتش کنم اما انگار چیزی که بینشون بود خیلی بیشتر از چیزی بود که من فکر می کردم
@caferooomam
نویسنده:یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_174
سری تکون دادم رسیدیم مکان مورد نظر کیارش بوق زد و با ماشین رفتیم داخل مثل استیل بود اما با نمای خیلی شیک و متفاوت تر
ماشین و پارک کرد و رفتیم داخل یه خانم خیلی شیک اومد جلو و راهنماییمون کرد سمت اتاقش کیارش ابعاد و اندازه و رنگ تموم حیوونایی که توی ماشین ازم پرسیده بود و بهش گفت اونم گفت ساعت ۱۱ همه حیوون هارو با شیشه کار خودشون می فرسته دم خونه پولش خیلی هنگفت شد اما وقتی قیافه آرشام و بعد دیدنش تصور می کردم لبخند روی لبم میومد اومدیم بیرون کیارش مجبور بود بره شرکت بهش گفتم منو جلوی یه فروشگاه نزدیک خونه مون بذاره ازش خیلی تشکر کردم و پیاده شدم رفتم داخل فروشگاه از جون مرغ تا آدمیزاد هرچیزی که فکر می کردم ممکن برای غذا لازم باشه خریدم کلی پلاستیک بزرگ شد و پیکشون تا دم خونه اومد و همه رو آورد و رفت رفتم داخل ساعت ۱۰:۳۰ بود خیلی گرسنه ام بود سریع یه چیزی خوردم یکم با گوشیم توی دستور پخت غذا ها گشتم راس ۱۱زنگ خونه رو زدن چه آن تایمن اینا در و باز کردم و سه چهار تا کارگر با سه تا شیشه بزرگ اومدن داخل و مشغول شدن یه ماشین مثل ماشین حمل زندانی که دور تا دورش قفس بود هم آوردن توی حیاط که مال حیوون ها بود حدود یک ساعت کارشون طول کشید بعدم حیوون هارو دونه دونه گذاشتن توی آکواریوم و رفتن با ذوق رفتم توی نشیمن چای خدا چقدر ناز بودن یه آهو با چشم های زمردی قهوه ای روشن
سه تا خرگوش چهارتا سنجاب که براشون دوتا مرغ عشق با دوتا همستر همشون اهلی بودن و کاری به هم نداشتن خیییلی ناز بودن چشمم خورد به آکواریوم اون مارا همه شون چسبیده بودن به شیشه و خیره شده بودن به اینا انکار داشتن براشون نقشه می کشیدن ولی کور خوندید آوین نیستم اگه شمارو از این خونه بیرون نکنم از آکواریوم خوشگلم دل کندم و رفتم بیرون ساعت ۱۲:۳۰ بود با سرچ هایی که توی نت زده بودم فهمیدم مرغ و برنج درست کنم از همه غذا هاراحت تره اول همه مواد اولیه اش و چیدم روی میز پیشبند بستم و شروع کردم..
@caferoooman
نویسنده:یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_175
اول پیاز و سرخ کردم نسوخت فقط یکم زیادی حسمی کردم برشته شده تخته رو گذاشتم قارچ هارو داشتم خورد می کردم انگشت اشاره ام و نزدیک بود قطع کنم آییی گرفتمش زیر شیر خییلی می سوخت چسب زخمبراش فایده نداشت سریع باند و بریدم و دستم و بستم با هر ضرب و زوری بود خوردشون کردم بعدم فلفل دلمه و قارچ و تفت دادم هویج و رنده زدم داشتم هم میزدم ایییی این چرا این شکلی بود مگه نباید هویج و رنده می زدم؟ خب دستور همین و گفته بود بی خیال احتمالا خیلی خوشمزه میشه آخرش مرغ هارو سرخ کردم قشنگ سه جای دستم با روغنش سوخت قرررمز شده بود نزدیک بود تاول بزنه سریع پماد زدم رب و ریختم توی پیازا چرا قهوه ای شدن مگه نباید قرمز می شدن؟
تغییر رنگ میده دیگه احتمالا خوشحال کلیییی آب ریختم توش و بعدم مرغ هارو گذاشتم توی مواد قهوه ایم نمک و فلفل به میزان لازم اییییی سر تخته بشورمتون خب اگه میدونستم چقدر باید نمک بریزم که آخه چه نیازی به تو ولش بابا می دونم چقدر بریزم ریختم و درش و گذاشتم هوووف حسمی کردم آپولو هوا کردم
سریع یه شیر و کیک خوردم برای ادامه ماجرا برنج و شستم و گذاشتم یکم خیس بخوره رفتم سیب زمینی و بردارم دستم خورد به پیاز افتاد کف آشپز خونه حوصله نداشتم برش دارم حالا بعدا برش میدارم سیب زمینی و انتخاب کردم داشتم میرفتم سمت سینک که بشورمش پام رفت روی یه چیزی حس کردم توی هوا معلق شدم و بعد با کل هیکلم پخش شدم کف آشپزخونه و درد بدی زیر چشمم پیچید سرم و آوردم بالا پام رفته بود روی پیازه و پایین چشمم خورده بود به پایه میز ناهار خوری
از این بهتر نمیشد چند دقیقه همون کف موندم تا یکم از دردم کمشد بلند شدم حس می کردم همه بدنم کوفته اس تو آیینه نگاه کردم خدارو شکر کبود نشده بود زیر چشمم برنج و آبکش کردم چرا اینقدر خیییس بود؟ خب بذارم سر گاز خوب میشه دیگه زیرش سیب زمینی گذاشتم و برنج هارو ریختم روش و تمام... به شاهکارم که دوتا قابلمه روی گاز بود نگاه کردم ایول به خودم...
چشمم به ساعت خورد برق از گلم پرید ۳:۳۰ بود اووو چقدر وقت گیر بود یه دوش گرفتم و نشستم پای درسام ...
نزدیک غروب بود بلند شدم رفتم توی آشپزخونه دوباره غذاهارو چک کردم
واقعا نمیشد بهشون گفت غذا آخرش باید میدادیم حیوون ها اما خب اصل عمل مهمه دیگه🥴
با ایران تماس گرفتم و سعی کردم تا اومدن آرشام خودم و مشغول کنم...
@caferoooman
نویسنده:یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_175
ساعت نزدیک 11 بود داشتم از استرس می مردم صدای دروازه اومد و بعدم ماشین آرشام اومد ماشین و گذاشت توی پارکینگ و پیاده شد دستم و گذاشتم روی قلبم یک نفس عمیق کشیدم صدای در خونه اومد رفتم بیرون با لبخند گفتم:
_ سلام.. خسته نباشی
_ سل.....
چشمش که بهم خورد یک دفعه ساکت شد اومد سمتم جلوم ایستاد دستش و آورد بالا گذاشت زیر چشمم آخم رفت هوا ... چقدر درد می کرد به دست هام نگاه کردم چهارتا جای سوختگی و یه باند دور انگشتم اخم هاش کشید توی هم و با بهت گفت:
_ چه بلایی سر چشمت اومده..
_ هیچی داشتم غذا درست می کردم افتادم چشمم خورد به پایه صندلی....
_ الان باور کنم داری.....
یک دفع ساکت شد و با ابروهای بالا رفته گفت :
_ داشتی چیکار می کردی؟؟؟
_غذا درست می کردم..
قیافه اش از تعجب شکل منگل ها شده بود خندیدم دستش و گرفتم کشیدم دنبال خودم و گفتم:
_ ولی فکر کنم بعد خوردنش علاقه زیادی به غذاهای بیرون پیدا کنی
خندید نشوندمش پشت میز خودمم نشستم روبه روش میز و از قبل چیده بودم یک نگاه به میز کرد قیافه ام و کج و کوله کردم و گفتم:
_ ببین بیا واقع بین باشیم برنج یکم شفته شده مرغ رنگ نداره زرشک ها سوخته زعفرون اینقدر زیاده برنج قرمز شده ولی مهم این که غذای خانگی دیگه نه؟؟
زد زیر خنده خودمم خندیدم
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_176
براش غذا کشیدم دست به سینه خیره شدم بهش یک نگاه بهم کرد و گفت :
_ خودتم بخور دیگه
_ من خوردم صرف شده...
_ ا پیش مرگ می خوای نه؟؟
یک خنده شیطانی کرد بلند شد اومد سمتم تا اومدم در برم شونه هام و گرفت از روی صندلی بلندم کزد خودش نشست سر جام و من و نشوند روی پاش مرموز گفت تا یک بشقاب کامل نخوری حق نداری جایی بری.. هرچی تقلا کردم در برم بی فایده بود اندازه خر زور داشت..
یکم برنج و مرغ توی بشقاب ریخت یک قاشق برداشت گرفتم سمت دهنم سرم و کج و کوله کردم تا نخورم ولی فایده نداشت چونه ام و گرفت و قاشق و فرو کرد توی دهنم در کثری از ثانیه چشم هام گرد شد چنان از جام پریدم رفتم سمت دستشویی و همون یک قاشق و خالی کردم... صدای سرفه ام کل خونه رو برداشت...
آخ چرا اینقدر شور بووووود من که فقط 4 تا قاشق غذاخوری نمک ریخته بودم روش برگشتم دیدم آرشام جلوی در ایستاده داره می خنده... دندان هام و روی هم فشار دادم و دویدم دنبالش اونم سریع پا به فرار گذاشت...
اینقدر دنبالش دویدم تا رفت توی نشیمن یک دفعه محکم خوردم به یک چیز محکم چشمم خیلی دزد گرفت سرم و آوردم بالا خورده بودم به آرشام که وسط نشیمن استاده بود و خیره شده بود به آکواریوم جدید.. نیشم باز شد..
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_177
با تعجب برگشت سمتم و.گفت:
_ اینا دیگه چین؟؟؟
قیافه ام و کج و کوله کردم و گفتم:
_ هویجن برو بخورشون...
چشم غره رفتم سرش و انداخت پایین و خندید رفت جلوی آکواریوم درش و باز کرد یکی از خرگوش ها رو برداشت آورد بیرون گذاشت روی دستش پشت گردنش و ناز کرد
کیارش گفته بود آرشام خیلی حیوون های ناز و اهلی دوس داره ولی دلسا عاشق جک و جونواری انتر و وحشی بود
نیشم و باز کردم و با شیطنت گفتم :
_ بابا شدن بهت میاد ها...
یک نگاه بهم کرد یک نگاه به خرگوش یک دفعه ولش کرد و دوید دنبالم جیغ کشیدم و فرار کرد دویدم سمت بالا ولی ول کن نبود...
صدای دادش بلند شد:
_ به خرگوش می گی بچه من دیگه جرات داری واستا آوین مردی واستا
_ کی گفته من مردم آقا من زنم زن ولم کن...
رفتم توی اتاق و در و بستم تا اومدم قفل کنم سریع اومد داخل
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_178
اومد توی اتاق خندیدم رفتم عقب دست هاش و کرد توی جیب شلوارش و همینطور که میومد جلو گفت:
_ خب که بچه خرگوش داشتن به من میاد دیگه
گردنم و کج کردم و مظلوم گفتم :
_ بابا خب بده بچت مثل خرگوش جیگر و خوشگل باشه؟؟
_ منظور تو این بود دیگه؟؟؟
_ اره به موهات قسم همین بود
خندید خوردم به دیوار اومد با فاصله چند سانتیم ایستاد موهام و با انگشت که افتاده بود توی صورتم زد پشت گوشم و گفت :
_ خب... مگه قراره من بچه داشته باشم؟؟
_ وا... دیگه با قانون طبیعت که سر جنگ نداری بلاخره باید بابا بشی دیگه
_ اونوقت مادر بچه من کیه؟؟؟
خیره شدم بهش حرف کیارش پیچید توی سرم:
_ آرشام از دخترایی که. به راحتی خودشون و در اختیار می گذارن بدش میاد..
یک ابروم و انداختم بالا و گفتم:
_ من نمی دونم که بلاخره خودت باید یکی و در نظر داشته باشی دیگه بعد حداکثر یک سال دیگه که من رفتم باید بری زن بگیری دیگه...
اومد نزدیک تر با یک لبخند خیلی محو گفت :
_ شما کجا قراره بری؟؟
_ دیگه قرارمون از اول رفتن بود زندگی واقعی برای موندنه نه زندگی قرار دادی
اومد نزدیک تر دیگه رسما هیچ فاصله ای نداشتیم با صدای آرامی گفت :
_ شما تا آخر عمرت از این جا هیچ جا نمی ری مفهمومه؟؟ فکر کن حبس ابد...
سریع پیشونیم وبوسید و با قدم های بلند از اتاق رفت بیرون..
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
سادگیم را... .
یکرنگیم را...
به حماقتم نگذار...
انتخاب کرده ام که ساده باشم و دیگران را دور نزنم...
وگرنه دروغ گفتن وبد بودن و آزار و فریب دیگران آسان ترین کار دنیاست...
بلد بودن نمیخواهد...
دوره.
دوره ى گرگهاست.....
مهربان که باشی. می پندارند دشمنی!
گرگ که باشی. خيالشان راحت می شود از خودشانى!
ما تاوان گرگ نبودنمان را می دهیم...
#احمد_شاملو
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_179
سر جام خشکم زده بود این الان گفت نمی ری گفت هیچوقت هیچ جا نمی ری واااای لبم و گاز گرفتم تا جیغ نکشم... وای خدایا دارم خوب پیش می رم کمکم کن...
لباسام و عوض کردم و خوابیدم روی تخت خیره شدم به آسمون امشب بد جوری ستاره بارون بود... نمی تونستم نیش بازم و جمع کنم اینقدر توی فکر و خیال غرق شدم که نفهمیدم کی خوابم برد....
***دوماه بعد......
_ آوین؟! آوین بیا دیگه دیر شد
_ هولم نکن دیگه اومدم..
یک بار دیگه خودم و توی آیینه چک کردم لباس درایو تنم بود امروز روز فینال مسابقات جهانی فرمول یک بود....دستکش و کلاهم و برداشتم و رفتم پایین نشستم روی پله و..
_ هووووو...
مثل همیشه آرشام پایین پله با خنده ایستاده بود برگشت سمتم با خنده دستش و باز کرد و روی هوا گرفتم و افتادم توی بغلش..
خندیدم و گفتم :
_ حواسم هست کلا اینجا واستادی ها
_ ربطی به تو نداره کلا اتفاقی دارم از اینجا رد می شم
_ اِاِاِاِاٍ ارههههههه اتفاقی دیگههههههههه..
خندید از بغلش اومدم پایین دستم و گرفت و گفت :
_ بیا بریم دیگه دیر شد...
_ بریم بریم
برگشت نگاهی به سرتا پام کرد و گفت:
_ خیلی خوشگل شدی
سرم و انداختم پایین گوشه لبم و گاز گرفتم و گفتم:
_ می دونم می دونم همه می گن
خندید و خودشیفته ای گفت و رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت پیست......
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_180
جلوی پیست ترمز کرد خیلی شلوغ بود نگهبان به محض دیدن ماشین در و باز کرد رفتیم داخل ماشین و برد توی سوله برگشت سمتم دستم و گرفت و گفت:
_ استرس که نداری؟؟
_ نه..
_ نگران؟
_ تو پیشمی نه
لبخندی زد و گفت:
_ مراقب خودت هستی دیگه؟؟
_ اره
_ مهم ترین قانون من؟؟
_ سلامتی و جونم مهم تر از برنده شدن هست..
لبخندی زد خم شد پیشونیم و طولانی بوسید کشید عقب و گفت :
_ حالا می تونی بری
_ تو کجا می ری؟؟
_ می رم پیش ادموند. برو دیرت میشه حواسم بهت هست ها
_ می دونم..
داشتم پیاده می شدم دستم و گرفت برگشتم سمتش با لبخند گفت:
_ به خودت یادآوری کن
_ چی و؟
_ اینکه نگرانتم...
سریع خم شدم مثل برق گونع اش و بوسیدم و از ماشین پیاده شدم و از سوله زدم بیرون...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_181
همین طوری که می رفتم سمت ماشینم به بقیه شرکت کننده ها نگاه کردم همه کلاه کاسکت با شیشه دودی سرشون بود ولی از هیکل و جثه شون می شد فهمید که همه مردن...
ماشینم ردیف دوم سومین ماشین بود چک آخر و با ادلاین کردیم و سوار ماشین شدم 5 دقیقه هنوز تا شروع مونده بود گوشیم زنگ خورد از روی صندلی راننده برش داشتم آرشام بود لبخندی زدم و تماس و وصل کردم
_ بله
_ خوبی؟؟
خندیدم و گفتم :
_ اره خوبم
_ استرس نداری
_ نه به خدا
_ خب خوبع مواظب خودت باش آوین دارمت ها به جان خودم دستی بکشی با من طرفی
_ چشم چشم چشم امر دیگه،؟
_ مواظب باش
_ چشم دیگع؟؟
_ دیگه برو 1 دقیقه مونده خداحافظ...
تا اومدم چیزی بگم قطع کرد دیوونه ای زیر لب گفتم و گوشی و خاموش کردم و پرت کردم روی صندلی کنارم
زیر لب بسم الله گفتم چراغ رفت روی تایمر رنگ
قرمز
زرد
سبز...
آروم پام و روی گاز فشار دادم یکم که راه افتاد کم کم سرعت و بردم بالا حدود ده دقیقه گذشته بود با اینکه آرشام گفته بود دستی نکش ولی دوجا مجبور شدم دستی بکشم..
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....