eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
*** توی آیینه به خودم نگاه کردم خیلی خوشگل شده بودم موهام و باز گذاشته بود یک آرایش خیلی ملیح هم کار کرده بود از آرایشگر شخصی ادلاین تشکر کردم و بلند شدم رفتم توی یک اتاق لباسم و پوشیدم واقعا چشم گیر شدت بودم کفشم و پوشیدم و رفتم بیرون ادلاین هم از یک اتاق دیگه اومد بیرون با چشم های گرد خیره شدم بهش خیییلی خانم شده بود تا به حال این طوری ندیده بودمش..چشم غره ای بهم رفت و با قیافه آویزون گفت: _ من تا حالا جلوی هیچ کس با این تیپ نبودم اوووف _ غر نزن بده مگه؟؟ بگذار بقیه این روی خوشگل تو رو ببینن.. گوشیش زنگ خورد رد تماس زد و گفت: _ من برم ادموند اومد... بوسیدمش و رفت نشستم روی صندلی 5 دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد سریع وسایل هام و برداشتم و رفتم پایین آرشام توی ماشین نشسته بود یک سوار شدم و با لبخند. گفتم: _ علیک سلام _ سلام.. ماشین و راه انداخت بهش نگاه کردم یک کت شلوار مشکی خیلی شیک پوشیده بود با کراوات کرمی....داشتم از ذوق اینکه لباس هامون باهم ست شده می مردم...ابرویی بالا انداختم و خبیث گفتم: _ چقدر جالب نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: _ چی جالبه؟؟؟ حرف کیارش توی سرم پیچید: _ آرشام از ست کردن لباس خیلی خوشش میاد اما دلسا از این کار بدش میومد و می گفت جلف بازی.. _ اینکه لباس هامون ست شده..خیلی خوشگله نه؟؟ با تعجب بهم نگاه کرد سرم و برگردوندم سمت شیشه و لبخندی زدم اونم هیچی نگفت.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....
رسیدیم دم در خونشون ماشین و برد داخل و گذاشت پیش بقیه ماشین ها...پیاده شد تا اومدم پیاده شم اومد سمتم در ماشین و باز کرد و دستش و به سمتم دراز کرد خیره شدم توی مرکز چشم هاش.. لبخندی زدم و دستم و گذاشتم توی دستش و پیاده شدم بدون اینکه دستم و ول کنه در ماشین و بست و راه افتادیم سمت خونه دستم یخ کرده بود روی ابرها داشتم راه می رفتم یک دفعه ایستاد بهش نگاه کردم یک ابروش و انداخت بالا و گفت: _ خوبی؟؟ _ اره چطور؟؟ _ دستت یخ کرده _ یکم سردمه بریم داخل خوب می شم.. دوباره راه افتاد و منم دنبالش رفتم رفتیم داخل عمارت مهمونی از چیزی که انتظار داشتم خیلی فرق می کرد خیلی شیک بود نه دودی نه دمی نه صدای بلند آهنگی هیچی یک آهنگ ملایم انگلیسی داشت پخش می شد همه گروه گروه با هم صحبت می کردن و گاهی صدای خنده شون می رفت بالا لباس ها همه فاخر.... _ آوین... برگشتم سمت ادلاین لبخندی بهش زدم چشمش به آرشام خورد تعظیم کوچکی کرد و با لبخند گفت: _ خیلی خوش اومدید مستر کاویان.. آرشام لبخندی زد و گفت: _ ممنونم خانم کاسترو مهمونی خوبی دارید... ادلاین لبخند کوچکی زد و گفت: _ من با آوین چند لحظه کار دارم البته اگر جسارت نباشه.. پدرم منتظرتونن آرشام آروم سر تکون داد و دستم و ول کرد و رفت سمت چند تا مردی که دور هم بودن بینشون ادوارد و تشخیص دادم... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره....
برگشتم سمت ادلاین و گفتم: _ ببینم تو فقط برای من زبون داری؟؟ چرا اینقدر مودب شده بودی؟؟ _ اه خفه شو بابا خب با مهمون ها که نمی تونم بد حرف بزنم _ خب چیکارم داشتی؟ _ آوین خدا لعنتت کنه دارم می میرم نگاه کن همه چطوری نگاهم می کنن.. یک نگاه به دور و برم کردم چشم همه سمت ما بود..با تعجب گفتم: _ خب تو که طبیعی با این همه تغییر من و چرا این طوری نگاه می کنن؟ _ احمق پارتنر آرشام کاویان بعدم اومدی پیش من خب نگاه داره دیگه... _ چرا همه آرشام و میشناسن؟؟ _ شوهرت رئیس یکی از بزرگترین شرکت های تورنتو تازه با پدرمم شریک _ جدی؟؟ نگفته بودی شونه ای بالا انداخت و بی خیال گفت : _ فرصت نشده بود فعلا بیا بریم پیششون با پدرم آشنا شو... آروم و با وقار شونه به شونه هم رفتیم سمتشون دقیقا مرکز توجه همه بودیم نزدیکشون که شدیم ادلاین رفت سمت پدرش منم رفتم کنار آرشام ایستادم دستم و حلقه کردم دور بازوش صدای کیارش: _ آرشام جلوی هم کار هاش از رفتار سبک بدش میاد اما دلسا همیشه جلف رفتار می کرد... ادلاین: پدر ایشون دوست من و همسر مستر کاویان هستن... همه با تعجب عجیب و چشم های گرد نگاهم می کردن احتمالا به خاطر شباهتم به دلسا بود آرشام برگشت سمتم بی توجه بهش کمی خم شدم و با صدای محکمی گفتم : _ آوین رستا هستم.. از آشنایی با شما خیلی خوشحالم مستر کاسترو.. آقای کاسترو که اسمش جیمز بود بلند خندید اومد سمتم و یک دفعه خیلی پدرانه بغلم کرد چشم هام گرد شد همه داشتن ریز ریز می خندیدن فقط ادموند و ادلاین ریسه می رفتن..آرشام هم می خندید... با تعجب بهش نگاه کردم دستش و گذاشت روی صورتش و سرش و انداخت پایین شونه هاش بد جور تکون می خورد..وا چی خنده داره؟؟؟؟ جیمز از خودش جدام کرد و به فارسی با لحن با نمکی گفت: _ خدا خیرت بده که این دختر من و آدم کردی نمی دونی وقتی با این سر و وضع دیدمش چقدر خوشحال شدم خدا هرچی می خوای بهت بده هرچی خاک اونه بقای عمر تو باشه دخترم.... ادوارد با خنده بازوی پدرش و گرفت و گفت: _ پدر این جمله برای اینجا نیست.. داشتم می مردم از خنده..رو به ادلاین گفتم: _ خیلی دلم می خواد ببینم تو مهمونی های قبلی چطوری بودی که الان آقای کاسترو اینقدر خوشحال شدن... اخمی کرد و گفت: _ خیلیم خوب بودم... ریز خندیدم... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره...
دیگه همه داشتن متفرق می شدن فقط لحظه آخر دیدم جیمز زد روی شونه های آرشام و آروم گفت: _ خیلی با اون فرق داره این عالیه... کیلو کیلو تو دلم قند آب می کردن..ادلاین و ادموند رفتن برقصن رفتم پیش آرشام و گفتم: _ آقای کاسترو چی می گفتن؟؟ سرش و برگردوند سمتم خیره شد توی چشم هام یک لبخند کوچیک زد و گفت: _ اولین روزایی که هم و دیده بودیم این طوری مودب نبودی... _ چشم غره ای رفتم و گفتم: _ خب برام مثل سامی این ها بودی دلیلی برای مودب بودن نمی دیدم... _ مثل سامی این ها؟؟ یعنی مثل برادرت؟؟ آخ خودش شروع کرد بد نبود بدون خیلی برام مهم نیست بهش نگاه کردم و گفتم: _ خب تقریبا مگه غیر از این هم می تونه باشه؟؟؟ چند ثانیه بدون اینکه هیچی بگه توی چشم هام نگاه کرد و گفت : _بیا بریم.. دستم و گرفت و رفتیم سمت میز نوشیدنی ها... حرف کیارش: _ آرشام از دختر الکلی بیزاره. ولی دلسا تو همه مهمونی ها یک یا دو پیک و باید می زد... یک لیوان برای خودش برداشت یک لیوان و گرفت سمتم...دستم و گذاشتم روی لیوان فکر کرد می خوام بگیرم ولی هلش دادم طرف خودش و گفتم: _ نمی خورم... یک ابروش و انداخت بالا و گفت: _ جدی؟؟ _ اوهوم بهم نمیاد؟؟ شونه ای بالا انداخت یک لیوان و گذاشت سر جاش و یک لیوان و برد جلوی دهنش تا بخوره سریع از دستش گرفتم و گذاشتم روی میز با تعجب گفت: _ این کارا چیه؟؟ _ تو هم نخور.. _ چرا مثلا؟؟ _ همین طوری یک شب نخور نمی تونی؟؟ حرف کیارش : _ آرشام روی نتوانستن حساسه... اخمی کرد و گفت: _ من هرکاری بخوام و می تونم انجام بدم... دستم و گرفت و رفتیم سمت نشیمن...بد جور همه داشتن نگاهمون می کردن و پچ پچ می کردن گه گاهی هم اسم دلسا رو می شنیدم...ولی مهم نیست من آوینم نه دلسا.. @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره....
قشنگ ترین حسم من تو کلمه ایتالیایی "Retrovaille" پیدا کردم که معنیش میشه: لذت از دیدار یا پیدا کردن کسی بعد از یک جدایی طولانی. مثل وقتی که از کسی جدا میشی و هیچ امیدی به دیدن دوبارش نداری، یهو بعد از یه‌مدت طولانی میاد میبینیش و دوست داری خودتو تو اون لحظه جا بذاری. بمیری.
- وقتی کسی که دوست داری رو از دست میدی، اون واقعا رهات نمی‌کنه، فقط میره به قسمت مخصوصی تو قلبت. + من نمیخوام تو قلبم باشه، میخوام اینجا پیشم باشه.
چه جای شکوه ز اندوه تو؟ وقتی دوست‌تر دارم من از هر شادی دیگر، غم عشق تو خوردن را
Moein Z - Didi Paeizo (320).mp3
10.98M
دلم داد میزدت عقل می‌گفت باشه چته؟!
روی یه کاناپه نشستیم آرشام سیگارش و در آورد و با فندک روی لبش روشنش کرد هرچند دقیقه یکی میومد عرض ارادت می کرد و آرشام هم سری تکون میداد در خونه باز شد و یه دختر و پسر اومدن داخل که بازم همه نگاه ها کشیده شد سمتشون برگشتم کیارش و یه دختر تقریبا ۱۵_۱۶ ساله بودن دختره سرش به زور تا شونه کیارش می رسید موهای بلند خرمایی روشن داشت که به عسلی می زد موهاش از من بلند تر نبود شاید فقط یکم کوتاه تر بود یه لباس عروسکی صورتی کوتاه تا بالای زانو با کفش تخت عروسکی پوشیده بود خیلی دختر نازی بود مستقیم اومدن سمتمون بلند شدیم دختره تا آرشام و دید سریع دوید و خودش و پرت کرد توی بغلش آرشام هم لبخندی زد و بغلش کرد بعد چند ثانیه از خودش جداش کرد و گفت: _ چطوری کوچولو _ خوبم سلطان بززززززرگ بابا نکشیمون بابا بزرگ گادفادر بابا... ادامه حرفش با دیدن من توی دهنش ماسید دست هاش افتاد و مثل منگل ها خیره شد به من یه دفعه همچین خودش و انداخت توی نزدیک بود بیفتیم با ذوقی که سعی در پنهون کردنش نداشت گفت: _ خدای من تو چقدر خوشگلی چجوری زن این گوریل شدی آخهه چشم هام گرد شد آرشام محکم زد پس سرش و گفت: _ یه چند وقت ندیدمت خیلی بیشور شدیا شیدا خانوم شیدا؟ پس شیدا این بود؟ کی کیارش می شد که اینقدر با آرشام راحت بود خیلی دختر شیطون و باحالی می زد بهش می خورد دبیرستانی باشه دور هم نشستیم دیدم ادلاین داره میاد سمتمون اخم هاش توی هم بود و خیلی جدی شده بود چش بود این؟ شیدا تا دیدش بلند شد و با لبخند همدیگه رو بغل کردن زد روی شونه شیدا و گفت: _ چطوری ؟ خیلی وقت بود ندیده بودمت _ خوبم ادی منم دلم برات تنگ شده بود _ خوش اومدی عزیزم خوش بگذره بهت فقط سرش و برگردوند سمت کیارش و خیلی جدی خوش آمدی گفت و سریع رفت به کیارش نگاه کردم اخم هاش توی هم بود و چشم هاش سرخ شده بود هرکس سریع میدیدش حس می کرد بغض کرده چی بود بین اینا ... @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره...
با صدای شیدا که پرسید رشته ات چیه برگشتم سمتش و با لبخند گفتم: _ معماری می خونم _ واو من عاشق معماریم دلت برای پدر و مادرت تنگ نمیشه ؟ از داداش کیا شنیدم ایرانن پس داداشش بود حس کردم آرشام داره به حرفامون گوش میده لبخندی زدم و گفتم: _ چرا خب خیلی تنگ میشه ولی من آرشام و دارم اینجا قدر پدر و مادرت که پیششونی و بدون لبخند تلخی زد و گفت: _ من پدر و مادر و یادم نمیاد وقتی ۳ سالم بود هردوشون توی تصادف فوت کردن لبخند روی لبم ماسید دلم فشرده شد پس بگو چرا هروقت کیارش میومد میگفت تنها گذاشتمش اشکم داشت در میومد آرشام دستش و گذاشت روی دستم برگشتم سمتش دیدم داره یه ور دیگه رو نگاه می کنه ولی دستم و محکم گرفته بود پس گوش میداد رو به شیدا گفتم: _ خیلی متاسفم نمی دونستم خندید و خیلی شیرین گفت: _ بی خیال بابا عادت کردم کیا همه کس منه الان می گم خوشگله این داش مارو یه دقه بهم قرض میدی؟ خندم گرفته بود با دیدنش یاد بچگی های خودم میفتادم با خنده گفتم: _ اگه سالم بهم برش گردونی بله خندید و بلند شد دست آرشام و گرفت و به زور بردش وسط آرشام فقط می خندید داشتن با هم می رقصیدن کیارش اومد پیشم و همون‌طور که با لبخند بهشون نگاه می کرد گفت: _ آرشام هیچوقت خواهر نداشت اما بیشتر از من برای شیدا برادری کرد _ خواهر خیلی دوست داشتنی داری _ چون خیلی شبیه خودته میگی؟ آروم خندیدیم گفتم: _کیارش به کمکت نیاز دارم _ شما امر کن _ مرسی می خوام یه آکواریوم دقیقا عین همونی که تو خونه هست قرینه اش بسازم و پر حیوون اهلی کنمش ولی بلد نیستم جایی رو _ فردا صبح ساعت ۹ میام دنبالت باهم میریم تریتبش و میدیم _ ممنونم از کمکت _ من ازت ممنونم که داری بهترین رفیقم و عوض می کنی لبخند زدم و هیچی نگفتم من هنوز خیلی کار دارم خیلی... @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره...
بلاخره اومدن شیدا نشست و آرشام دستش و به سمتم دراز کرد و یه جوری که خودم بشنوم گفت: _ به برادرت افتخار میدی؟ خندم گرفته بود قشنگ معلوم بود لجش گرفته دستم و گذاشتم توی دستش و گفتم: _ می تونم تجربه اش کنم باهم رفتیم وسط آهنگش خیلی قشنگ بود شروع کردیم خیلی هماهنگ باهم سرش و آورد دم گوشم و گفت: _ من برادرت نیستم هیچوقت هم نمیشم و در ضمن یه جورایی لازم می‌دونم بابت آخرین رقصمون ازت عذر خواهی کنم شب عروسی مون بود بازم حرف کیارش: _ آرشام خیلی سختشخ عذر خواهی کنه وقتی این کارو می کنه ینی واقعا براش مهمه و دوست داره بخشیده بشه ولی دلسا همیشه با غرورش بازی می کرد لبخندی زدم و گفتم: _ گذشته ها گذشته مهم نیست ممنون که اینقدر قشنگ می رقصی باهام نمی تونست لبخندش و پنهون کنه ازت ممنونم کیارش آهنگ تموم شد و تا نشستیم اعلام کردن شام آماده است یه میز سلف بزرگ شام و دور هم خوردیم هرچی دنبال ادلاین گشتم نبود ببخشیدی به جمع گفتم و بلند شدم رفتم پیش ادموند با دیدنم لبخندی زد سریع گفتم: _ ادلاین کجاست ادموند؟ _ تو اتاقشه تلفن داشت میاد سری تکون دادم تشکر کردم و رفتم پیش بچه ها شام و خوردیم آماده شدیم بریم ادلاین هم اومد پایین و کنار خانواده اش دم در ایستاد آرشام صمیمی با خانواده کاسترو خداحافظی کرد جلوی جیمز ایستادم کمی زانوهام و خم کردم و گفتم: _ مهمون بسیار عالی بود آقای کاسترو.. _ خوشحالم بهت خوش گذشته دختر همچنین خیلی خوشحالم دختر دوستی مثل تو پیدا کرده ادی سریع گفت: _ ددی در واقع باید بگی خوشحالم که دوست دختر گل عزیز ناز یکی یدونم شدی همه خندیدیم از ادی هم خداحافظی کردم و گفتم فردا دانشگاه نمی رم زدیم بیرون دم ماشین با کیارش و شیدا خداحافظی کردیم خیلی دختر شیرینی بود ازش قول گرفتم بیاد پیشم @caferoooman ادامه داره...