eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
*
از بغل آخرین نفر اومدم بیرون اشک هام و پاک کردم خدا رو شکر همون یک ذره آرایشم ضد آب بود... چشمم خورد به یک دختر خیلی خوشگل که کنار سامی ایستاده بود و با لبخند داشت نگاهم می کرد چشم هاش عسلی بود و ابروهای خوشگل خرمایی دماغ کوچولو لب های غنچه ای موهای خرمایی لخت که از زیر شالش زده بود بیرون.. همه با لبخند نگاهمون کردن و رفتن سمت سالن سامی دست نازگل و گرفت و با لبخند اومدن جلو با لبخند بغلش کردم و گونه اش و بوسیدم... نمی تونستم بخندم با لبخند گفتم: _ خیلی خوشحالم از دیدنت... _ منم همین طور خیلی دلم می خواست ببینمتون تعریفتون و خیلی شنیده بودم.. سامی با خنده گفت: _ راحت باهاش حرف بزن بابا خواهر شورته مثلا... نازگل ریز خندید با لبخند کوچیک به سامی نگاه کردم الان باید می خندیدم اما نمی تونستم... _ راست می گه عزیزم راحت باش باهام...راستی مبارک باشه داری مامان می شی... سامی خنده شو خورد و با دقت بهم نگاه کرد و گفت: _ می دونستی؟ _ خیلی جدی گفتم: _ انتظار داشتم خودت بهم بگی ولی خب فهمیدم دیگه مهم نیست... دروغ نگفتم واقعا برام مهم نبود عجیب بود اما واقعامهم نبود... باز یک لبخند الکی زدم و گفتم: _ بریم پیش جمع... از کارشون رد شدم و رفتم پیش بقیه و کنار عسل که خالی بود نشستم.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....
عمو افشین گفت: _ آوین جان عمو آرشام کو؟! نیومد؟! نگاه کوتاهی به بابا انداختم داشت با لبخند نگاهم می کرد چقدر خوب بود که قضاوتم نمی کردن..سامی دستش و گذاشته بود روی لبش و خیلی جدی و متفکر خیره شده بود بهم.... با لبخند رو به عمو گفتم: _ راستش... ما... جدا شدیم عمو جون.. همه سر ها با تعجب برگشت سمتم و من همون لبخند مسخره روی لبم بود... بردیا و سامی چشم هاشون گرد شده بود بردیا با بهت گفت : _ یعنی چی جدا شدید _ یعنی جدا شدیم دیگه باهم تفاهم نداشتیم توافقی جدا شدیم... خاله سمانه: به این زودی آخه _ زود نبود خاله جون خیلی وقت بود مشکل داشتیم جدا شدن و ترجیح دادیم.. باز با اون لبخند مزخرف از جام بلند شدم و گفتم: می رم به مامان کمک کنم.. رفتم سمت آشپز خونه ولی نرفتم داخل از خونه زدم بیرون و رفتم توی حیاط... رفتم پشت خونه لب استخر نشستم و پاهام و آویزون کردم توی استخر چقدر شبیه همون شبی بود که آرشام بهم پیشنهاد داد...همین‌قدر مهتابی و قشنگ.. بغض داشتم ولی گریه ام نمیومد... قلبم درد می کرد و تیر می کشید دستم و گذاشتم روش و آروم مالش دادم... می دونستم اینقدر اطرافیان با فرهنگی دارم که کسی چیزی بهم نمی گه اما نگاه هاشون خیلی برام سنگین بود مخصوصا نگاه های سامی و بردیا برادر بودن به هر حال دیگه... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره......
_ آوین... برگشتم عقب سامی دست به سینه داشت نگاهم می کرد یک لبخند محو زدم با دستم کنارم زدم روی زمین و گفتم: _ بیا بشین... اومد پیشم نشست خیره شدم به آسمون سرم و تکیه دادم به شونه اش و گفتم: _ نازگل ناراحت نمیشه بغلت می کنم؟! دستش و دور شونه ام حلقه کرد و گفت: _ می دونه آبجیمی همه چی مثل قبله.... پوزخندی زدم و گفتم: _ هیچی مثل قبل نیست...هیچی.. _ آوین بگو چی شده چرا برگشتی،! یعنی چی می گی جدا شدید؟! شما که... _ داری بابا می شی.. _ باهم حرف می زدیم گفتی خوب شدید گفتی همه چی درست.... _ بابا شدن بهت میاد سامی.. _ آوین.. سرم و از روی شونه اش برداشتم و خیره شدم توی چشم هاش و جدی گفتم: _ بله... با نگرانی گفت: _ بگو چی شده... _ هیچی... هیچی نشده مثل یک آدم معمولی از شوهرم جدا شدم چرا اینقدر برات عجیبه... _ چرا اینجوری شدی آوین _ چجوری شدم شبیه زنای بیوه؟! ترسناک شدم نه؟؟ مثل این زن های طلاق گرفته بداخلاق اره؟؟ شاید اصلا به خاطر همین بود بهم نگفتی داری بابا می شی ها؟!... بلند شدم و راه افتادم سمت خونه دستم و از پشت کشید: _ آوین... دستم و از دستش کشیدم بیرون و با بغض گفتم : _ سامی ولم کن تورو خدا.. خوب میشم فقط ولم کن... رفتم توی خونه و بدون جلب توجه مستقیم رفتم بالا توی اتاقم @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره....
نمی دونستم چی شده رفتارم دست خودم نبود حساس شده بودم خودم و لعنت می کردم که تو اولین برخورد با نازگل این طوری گند زدم... آخ چقدر گند زدم... لباسم و مرتب کردم و دستی به صورتم کشیدم دوباره رفتم پایین توی جمع همه با لبخند نگاهم کردن و هیچ کس هیچی نگفت نشستم پیش عسل و شروع کردیم باهم حرف زدن براش از دانشگاه و ادلاین گفتم دلم براش تنگ شده بود... تا شام با عسل خودم و مشغول کردم بردیا هیچی نمی گفت و اخم کرده بود و سرش توی گوشیش بود سامی هم متفکر و البته با نگرانی خیره شده بود بهم سعی می کردم با لبخند های گاه و بی گاهم آرومش کنم اما فایده نداشت... میز و چیدن سر شام کلی گفتن و خندیدن اما من همون لبخند مصنوعی و هم به زور می زدم یک سال بود از این جمع دور بودم و دلم براشون یک ذره شده بود اما الان می خواستم فقط برن و برم توی اتاقم می خواستم تنها باشم... بلاخره شام و خوردن یکم آشپز خونه رو جابه جا کردیم یکم با نازگل بگو بخند کردم تا از دستم ناراحت نباشه می خندیدم اما هر خنده ام انگار یک تیغ بود روی قلبم.... ساعت 1 بود که دیگه جمع کردن برن رفتم دم در تا بدرقه شون کنم سامی داشت از جلوم رد می شد دستش و گرفتم و برگشت سمتم با لبخند گفتم : _ می بخشیم دیگه؟! _ سری تکون داد و خیلی جدی گفت: _ حرف می زنیم خداحافظ.. می دونستم بی خیال نمیشه نمی دونستم تا کی می تونستم جلوش دووم بیارم و چیزی نگم... نازگل و بغل کردم و باز بهش تبریک گفتم.. همه رفتن گونه مامان و بابا رو بوسیدم و شب بخیر گفتم و رفتم بالا خودم و پرت کردم روی تخت و پوفی کشیدم فکر نمی کردم تظاهر اینقدر سخت باشه لباسم و عوض کردم و دراز کشیدم روی تخت گوشیم و برداشتم و چکش کردم هنوز منتظر یک پیام کوچیک از یکی بودم.. بازم پروفایلش و چک کردم مشکی بود... خوابم نمی برد ساعت 3 شب بود بلند شدم رفتم توی تراس و خیره شدم به آسمون حتی زیر آسمون این کشور هم نبود که بگم الان شاید جفتمون به ماه خیره شدیم... الان تورونتو ساعت 3 بعد از ظهر بود... تا خود صبح فکر کردم...بغض کردم... خیالبافی کردم.. با خودم حرف زدم اما گریه نکردم... گریه نکردم @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....
... روی تختم نشسته بودم و منتظر بودم سامی بیاد دنبالم دو هفته از وقتی که اومدم ایران می گذشت همش توی اتاقم بودم خیلی بیرون نمی رفتم حس می کردم افسردگی گرفته بودم لاغر شده بودم مامان و بابا خیلی کارم نداشتن یک بار داشتم می رفتم آشپز خونه که صداشون و شنیدم داشتن باهم حرف می زدن و می گفتن عمو امیر زنگ زده و گفته کار جدی و واقعا از هم جدا شدن نمی دوستم چی گفته بهشون اما انگار مامان و بابا از کنجکاوی در اومده بودن... عمو امیر هم به وکیلش سپرده بود سهام و خونه ایرانش و بفروشه و براش بفرسته دیگه نمی خواستن برگردن.. دلم برای آرشام خیلی تنگ میشد شب و روز توی فکرش بودم اما ته دلتنگی ام خلاصه می شد توی یک بغض کشنده که نمیشکست ساعت ها به عکس مشکی پروفایلش خیره می شدم و شاید هنوز منتظر یک پیام یا هرچیزی از طرفش بودم اما اون انگار خیلی خوشبخت بود.... قلبم یک ساعت هایی درد می گرفت و تیر می کشید با هیچ قرصی هم خوب نمی شد تا خودش خود به خود بعد چند ساعت خوب می شد دلیلش و نمی دونستم اما زجرم می داد... گوشیم زنگ خورد ریجکت کردم فکر کنم باید باز اون قضیه رو تکرارش می کردم نمی تونستم از جواب دادن بهش فرار کنم حوصله مقاومت نداشتم سامی اگه می فهمید کسی نمی فهمید و این خوب بو.... رفتم پایین دم غروب بود و کسی خونه نبود... از خونه زدم بیرون و سوار ماشینش شدم سلام کردم با انرژی جوابم و داد دیگه لبخند مسخره ام و نمی زدم گفتم: _ چرا نازگل و نیاوردی _ گفتم شاید نخوای جلوش حرف بزنی.. برگشتم سمتش خیره شدم توی چشم هاش و جدی گفتم: _ من قرار نیست راجب چیزی حرف بزنم بدون اینکه بهم نگاه کنه همینطور که ماشین و راه می انداخت گفت : _ حرف می زنی... پوفی کشیدم و با حرص خودم و کوبیدم به پشتی صندلی و خیره شدم به بیرون... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره...
ماشین و پارک کرد به اطراف نگاه کردم بام تهران بودیم پیاده شد منم پیاده شدم و باهم راه افتادم سمت بالا خورشید داشت فرو می رفت توی کوه و سرخی نارنجی اش کل آسمون و گرفته بود اینقدر حواسم پرت شهر بود که نفهمیدم کی خوردم به سامی به روبه روم نگاه کردم و با یک پوزخند عمیق گفتم : _ چرا اینجا _ گفتم شاید هنوز اینجا رو دوست داشته باشی... در همون کافه ای که تولد 23 سالگیم و توش گرفته بودن باز کرد و کنار ایستاد تا برم داخل... رفتم داخل هنوز دکرش همون بود چشمم اولین جا رفت روی همون صندلی مه آرشام تمام اون شب و روش نشسته بود سامی رفت سمت همون میز و روی صندلی روبه روش نشست منم با همون پوزخند رفتم نشستم جای آرشام... دلم آشوب شده بود حالت تهوع گرفته بودم اما سعی می کردم خونسردیم و حفظ کنم... گارسون اومد سفارش بگیره سامی یک شیک سفارش داد رو به من گفت : _ چی می خوری؟! _ چیزی نمی خورم... سری تکون داد و رو به گارسون گفت: _ دوتا میلک شیک لطفا گارسون سری تکون داد و رفت آرنجش و گذاشت روی میز و دست هاش و بهم قلاب کرد و خواست چیزی بگه که گفتم: _ سامی... ساکت نگاهم کرد پوفی کشیدم و گفتم: _ اگر دست از سرم بر میداری و از سوال پیچ کردن و این کارای یک هویی بی خیال می شی می گم بهت اما باید یک قولی بهم بدی... _ چه قولی _ هر حرفی که الان می زنم بین خودم و خودت می مونه باشه؟! بفهمم از هر طریقی به آرشام زنگ زدی پیغام دادی ککلا باهاش ارتباط گرفتی دیگه هیچ کس من نیستی باشه؟! سرش و انداخت پایین و آورد بالا و گفت: _ قول می دم حالا بگو.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....
تا ماجرای ابراز علاقه رو می دونست حتی قضیه دلسا رو هم می دونست از بعدش براش تعریف کردم بغض کردم ساکت شدم اما گریه نکردم...بلند شدیم از کافه زدیم بیرون همین طوری که راه می رفتیم برای تعریف کردم تا خود الان نشستیم لبه پرتگاه هیچی نمی گفت و این برام خیلی ارزش داشت سرم و تکیه دادم به شونه هاش و گفتم: _ می بینی سامی.. زندگی منم باهام این طوری تا کرد مثل یک آشغال از زندگی کسی که دوسش داری طرد شدن خیلی حس بدیه زخم می زنه به روحت به قلبت به غرورت به عاطفه ات... اما خب باید باهاش ساخت کاریش نمیشه کرد... با صدای دورگه ای گفت: _ چرا اینجوری می کنی آوین با خودت پاشو جیغ بزن داد بزن خودت و خالی کن ولی این جوری نریز توی خودت به خدا این طوری داغون می شی هیچی ازت نمی مونه... بهش نگاه کردم رگ های پیشونیش متورم شده بود و صورتش از خشم کبود... با پوزخند گفتم : _ فکر کنم الان تو بیشتر نیاز داری خودت و خالی کنی تا من.. من اینطوری راحت ترم حس می کنم می تونم غرور خورد شده ام و این طوری می تونم ترمیم کنم من خوبم.. _ تغیراتت خیلی مشهوده آوین دیگه اون دختر شاد قبلی نیستی... _ به نظرت با بلاهایی که سرم اومد می تونم باشم همین که الان زندم خیلیه.... ماجرای خودکشی و براش نگفتم چون می دونستم داغون میشه پش چیزی بهش نگفتم.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....
_
[توطین] دل بستن، دل نهادن، در جایی وطن کردن.
| تَبَتُّـل |
بگذار که در حسرت دیدار بمیرم در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم دشوار بود مردن و روی تو ندیدن بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم
*