🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۴۱
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 روز بعد فکر کردیم اگر بخواهیم توی این خانه زندگی کنیم و مهمانی بدهیم، باید دستی به سر و رویش بکشیم. به همین دلیل، با فاطمه به بازار رفتیم و پرسان پرسان یک مغازه پارچه فروشی پیدا کردیم. شهر نیمه سکنه بود، به جز بعضی از مغازه ها که مایحتاج مردم بود.
لوازم ضروری مردم را میفروختند. اغلب مغازه ها تعطیل بود. از همان مغازه پارچه فروشی ده دوازده متر پارچه شطرنجی صورتی و سفید، که خیلی خوش آب و رنگ بود برای آشپزخانه و یک پارچه بنفش گلدار برای پذیرایی خریدیم. چقدر دلمان به آن خانه خوش بود. آن قدر شوق و ذوق داشتیم که تا خانه رسیدیم، نشستم پشت چرخ خیاطی و شروع کردم به دوختن. فاطمه زینب را که خسته شده بود خواباند و بعد مشغول آشپزی شد. اول از همه پرده اتاق پذیرایی را دوختم. پنجره های پذیرایی رو به حیاط و مشرف به کوچه بود و ما با چادر نماز شیشه ها را پوشانده بودیم. وقتی دوخت پرده تمام شد و با کمک فاطمه آن را نصب کردیم، خانه از این رو به آن رو شد. زیبایی خانه به فرش و پرده است. ما که فرش نداشتیم اما آن پرده، خانه را واقعا شبیه خانه کرده بود. پرده بنفش بود و گلهای ریز زرد و نارنجی داشت. بعد از پذیرایی نوبت آشپزخانه بود. پرده، آشپزخانه را روشن و شاد کرد. یک میز بزرگ آهنی وسط آشپزخانه بود که هر چه قابلمه و ظرف و قاشق و چنگال داشتیم رویش چیده بودیم و زیرش همگونی سیب زمینی و پیاز و قوطی های لوبیاچیتی و نخود و عدس گذاشته بودیم. نشستم پشت چرخ خیاطی و دسته اش را چرخاندم و چرخاندم و یک رومیزی بلند برای میز آشپزخانه دوختم و دورش هم کش انداختم تا از روی میز لیز نخورد. میز را با فاطمه مرتب کردیم و رومیزی چین واچینش را انداختیم رویش و خرت و پرت هایمان را زیرش چیدیم.
حسنش به این بود که چیزهایی که زیر میز گذاشته بودیم دیگر پیدا نبود. برای سینک ظرف شویی هم که زیرش کابینت نداشت یک پیرهن قشنگ دوختیم. پارچه رومیزی و ظرفشویی هم از پرده آشپزخانه بود. از این همه رنگ و تنوع ذوق زده شده بودیم. می رفتیم و می آمدیم و نگاهشان میکردیم. می ایستادیم توی اتاق پذیرایی و میگفتیم: «چقدر قشنگ شد! میآمدیم توی آشپزخانه و میگفتیم: «آخیش! شبیه آشپزخانه شد.»
از پارچه های اضافی هم چند تا دم کنی و دستگیره دوختیم و به در و دیوار آشپزخانه آویزان کردیم. بعد از مرتب کردن و تزئین طبقه بالا رفتیم به زیرزمین. قرار شد هرکسی اتاق خودش را مرتب کند. من از توی کوچه یک کارتن خالی پیدا کردم. آن را به جای میز گوشه اتاق گذاشتم. آلبومهای علی آقا را داخل آن گذاشتم تا سنگین شود و تکان نخورد. رویش پارچه کشیدم. یک رومیزی قلاب بافی داشتم که از همدان آورده بودم. با نخ سفید ابریشمی آن را بافته بودم. وسط رومیزی پُر از قوهای برجسته بود. توی قوها را با پنبه پُر کرده بودم. قوها نوکهای قرمز داشتند با بالهای کوچک نیمه باز. چند سالی میشد که قلاب بافی خیلی مد شده بود و اغلب دخترها و زنها علاقه زیادی به انواع قلاب بافی داشتند. رومیزی را انداختم روی میز کارتنی. اتاق را جارو و گردگیری کردم. روز بعد هم با فاطمه و زینب به بازار رفتیم و چند دست بشقاب و خورش خوری یک شکل خریدیم. چند روزی مشغول جارو و شست و شو و مرتب کردن خانه شدیم. یک شب که چراغها همه روشن بود و ما توی آشپزخانه مشغول پخت و پز بودیم علی آقا و آقا هادی از توی کوچه پرده ها را دیده بودند. نور که به پرده ها میتابید زیباییشان چند برابر میشد. آنها با دیدن پرده های خوش رنگ پذیرایی و آشپزخانه با شادی از ماشین پیاده شده بودند. آقا هادی به علی آقا گفته بود: «نگاه کن! خونه مون پرده دار شده. چه پرده های قشنگی!» وقتی علی آقا و آقا هادی وارد خانه شدند، از آن همه تغییر و رنگ و زیبایی تعجب کردند. ذوق میکردند و با خوشحالی به همه جا سرک میکشیدند. آن شب مردها مثل همیشه خسته و خاک آلود بودند. بعد از شام زود خوابیدند من و فاطمه از فرصت استفاده کردیم و رفتیم توی حیاط و پوتینهایشان را خوب واکس زدیم و برق انداختیم. بعد هم یونیفورم هایشان را شستیم. صبح، مردها وقتی لباسهایشان را روی بند و کفش هایشان را واکس زده و جفت شده پشت در دیدند کلی غافلگیر شدند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۲۰
سید فالح سید السادات
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 غروب شده بود و این بار سربازان بعثی با تیربار و کلاشینکف به سوی ما تیر اندازی کردند. آن روز و آن شب شاید سخت ترین روز زندگی من بود. آن قدر ترس مرا نگرفته بود. انفجار گلوله ها و موشک ها ما را از جا می کند و درون اتاق گلی به این طرف و آن طرف می کوبید.
سرگرد شهید رستمی و نیروهایش هم از سنگرهای خود به سربازان دشمن شلیک می کردند و پاسخ آنان را می دادند. خانه ما و روستای ما به یک جبهه و یک منطقه جنگی تبدیل گردید. آنجا که از شوهرم شنیدم چند تفنگ ۱۰۶ کار گذاشتند. شب بود که جنگنده های دشمن آماده بودند و این تفنگهای ۱۰۶ را زدند. از پنجم آذر ماه دشمن متوجه شد که روستای ما و خانه مان مرکز مقاومت بود و همیشه اطراف خانه و روستا و جنگل آن را هدف بمباران قرار می داد. آن شب، منور زیادی می انداخت و منطقه را میکوبید. به هر جان کندنی بود من و همسر دیگر شوهرم با ترس و لرز غذا برای بچه ها و نیروهای آقای سرگرد رستمی تهیه کردیم و آنها را در حسینیه مستقر و پس از صرف شام به استراحت پرداختند. چند روزی گذشت دکتر چمران آمد و همراه او تعدادی نیرو و پزشک و پرستار بودند. با آمدن دکتر اوضاع جبهه دگرگون گردید. البته مطالب بیشتر را شوهرم به شما گفته است. آنچه مربوط به من هست بیان میکنم. عمده ترین کاری که به من سپرده شد، تهیه غذا برای ۴۰ نفر نیروی رزمی شهید دکتر چمران بود. نیروها در دو منطقه مستقر بودند نیرویی که در حسینیه
ما بودند و همانطور که گفتم چهل نفر بودند. نیروی رزمی همراه شهید سرگرد رستمی - در عباسیه به سرمی بردند. هر دو گروه زیر نظر شهید دکتر چمران عمل می کردند و شبیخون می زدند و تلفات فراوانی را بر دشمن وارد میکردند و تنها نیرویی که در منطقه در برابر سیل تانک ها و نیروهای بعثی ایستاده و آنها را زمین گیر کرده بودند نیروهای جنگاور و فداکار شهید چمران و نیروهای محلی که آنها هم شهید دکتر چمران سازماندهی و آموزش داده و فنون رزمی و جنگاوری را به آنان آموخته بود.
خانه و روستایمان و نیز حسینیه ما به شکلی در مقاومت و یورش علیه بعثی ها در آمده بود. همانطوری که گفتم بعثی ها وقتی روبه روی روستای رامسه یک نیروهایشان را آورده بودند با ما و دیگر روستاها کاری نداشتند؛ لیکن وقتی نیروهای شهید چمران آمده بودند و آن مقاومت و شجاعت انجام گرفت آنها دست به حملاتی علیه ما زدند. من بارها از کنار ساحل رودخانه کرخه کور که مزرعه ما هست، برای پختن غذا هیزم جمع می کردم و فاصله من تا سربازان بعثی فقط رودخانه چند متری کرخه کور بود و آنها اصلاً اعتنا به من نمی کردند؛ لیکن بعدها متوجه شدند که خانه و روستاهای ما کانون مقاومت گردیده است. شوهرم که برای شخم زدن مزرعه اش می رفت و از رو به روی سربازان دشمن رد می شد آنها او را صدا می زدند و می گفتند ما تا حالا کاری به کار شما نداشته ایم، ولی در این اواخر از سوی روستای شما به ما تیر اندازی می شد او به آنها میگفت هیچ نیرویی در روستا نیست، اینها ممکن است از جاهای دیگر می آیند و به شما تیراندازی میکنند. من تنها خودم و خانواده ام در اینجا هستم. اغلب مردم از این منطقه مهاجرت کردند. شما آمده اید و منطقه را گرفته اید جزء عده ای پیرمرد و سالخورده کسی نیست. آنها هم می گفتند: سید اگر دروغ بگویی ما خانه ات را بر سرت خراب می کنیم او هم منکر می شد تا این که یک وقت تعدادی با کلاشینکف از سربازان دشمن آمدند تا خانه را بازرسی کنند. شهید چمران دستور داده بودند که نیروها از خانه و حسینیه خارج گردند و فقط زنان ماندند که ما لباس مهمی به آنها دادیم و داخل خانه بردیم و بعثی ها که چند نفر آمده بودند در پیرامون روستا با نیروهای دکتر و نیروهای محلی برخورد کردند و درگیری سختی انجام گرفت و عده ای از سربازان عراقی به هلاکت رسیدند در آن روز من مجبور شدم تفنگ ام یک که در اختیارمان گذاشته بودند را به کار گرفتم و مثل مردان از درون خانه به سربازان دشمن شلیک می کردم تا آنها نتوانند وارد منزل ما شوند.
سرانجام بقیه سربازان بعثی کشتههای خویش برداشتند و دست به عقب نشینی زدند و با سلاح دور برد منطقه را به آتش کشیدند
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهادت پایان نیست
آغاز است
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #آوینی
#کلیپ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 سنگر کمین
بعضی از پستها و نگهبانیها خطری بود، مثل سنگرهای کمین. رفتنش با خودش بود آمدنش با دیگران! جاهایی که تا عرش خدا به اندازه شاید یک بند انگشت فاصله بود. اجابت دعا در آن شرایط رد خور نداشت. برای همین به نگهبان گفته می شد: اگر سرت را روی سینه ات گذاشتند التماس دعا! یا اینکه: ما را بی خبر نگذاری اگر شهید شدی، رسیدی یک زنگی بزن از حالت مطلع بشویم.
از کتاب فرهنگ جبهه
سید مهدی فهیمی
#طنز
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#فرهنگ_جبهه
#جبهه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۵۰
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 هفدهم ژوئیه فرا رسید. افسر توجیه سیاسی طبق معمول سخنانی با آب و تاب به مناسبت این روز ایراد کرد. هنگام شب که در اتاق عملیات نشسته و به تماشای برنامه های تلویزیون سرگرم بودیم، فرمانده تیپ به ما خبر داد که نیمه شب یکی از واحدهای کماندویی به مناسبت جشن های ژوئیه حمله ای را آغاز خواهد کرد. حدود یک ساعت صدای شلیک گلوله ها و غرش توپخانه ها از مناطق نزدیک آرامش و سکوت شب را برهم زد. آن شب تلویزیون بغداد به مناسبت روی کار آمدن حزب بعث و صدام برنامه مبتذل و شرم آوری از رقص و آواز سمیره توفیق روسپی را پخش کرد. صدای پرتاب بمبها، موشکها و خمپاره ها که منظره وحشتناکی خلق کرده بود صدای طبل و موسیقی را تحت الشعاع خود قرار داده بود. این در حالی بود که ایرانیها شب را با دعا و مناجات و تضرع به درگاه خداوند سپری می کردند. به خود گفتم امکان ندارد که خداوند متعال بندگان مؤمن خود را خوار و ذلیل گرداند، در غیر این صورت سنت آفرینش به هم میخورد. بالاخره باید روزی فرا رسد که بندگان مؤمن و معتقد پروردگار علیه گردنکشان غرق در لهو و لعب قد برافرازند تا اینکه این اتفاق چند ماه بعد رخ داد. شب عید فطر از فرمانده تیپ اجازه خواستم تا نماز عید را در یکی از مساجد خانقین بر پا دارم. هنگامی که بعد از اقامه نماز از مسجد خارج میشدم در خیابانهای خلوت غرق در ظلمت، زنانی ملبس به عباهای سیاه را دیدم که برای زیارت قبور فرزندان شوهران و برادرانشان که طعمه آتش قادسیه شده بودند به سمت گورستان شهر حرکت میکردند. بعد از اقامه نماز به درمانگاه نظامی خانقین برگشتم تا ضمن دیدار با دوستان و همکارانم عید فطر را به آنها تبریک بگویم. این رسم از زمان شروع جنگ به وجود آمده بود.
چند روز بعد از عید دستور تعویض فرمانده تیپ ما با افسری که درجه سرهنگی داشت صادر شد. سرهنگ ستاد برای تحویل وظایف و مسئولیت های خود وارد قرارگاه شد. وی بعد از انجام معارفه، دستورات خود را صادر کرد. او ضمن تشریح موضع گیری سیاسی و نظامی خود اعلام کرد که ایران به زودی تسلیم واقعیت خواهد شد. عین عباراتی که صدام برای فریب عراقیها به کار میبرد: «ایران در لبه پرتگاه واقع شده است جمله ای بود که مدام از رسانه های تبلیغاتی عراق پخش می شد.
فرمانده تیپ مرا به اقامتگاه خود احضار کرد و در مورد نیازهایم سؤالاتی کرد. به او گفتم که مجبورم بدون داشتن دستیار و مکان مناسب انجام وظیفه کنم. او از اهمیت مسئله کاسته و ضمن پوزش از کمبود امکانات از من خواست داروها و مواد پزشکی مورد نیاز را از یکی از واحدهای پزشکی مجاور تهیه کنم و آنها را در جعبه مهمات قرار دهم تا هنگام نقل و انتقال در دسترس باشد. با این کار موافق نبودم، چرا که این عمل توهینی به من و محدود کردن کارایی و قابلیتم به حساب می آمد. جر و بحث با فرمانده تیپ هرگز به صلاحم نبود. آنها تردید و یا تأخیر در اجرای اوامرشان به خصوص از طرف زیردستان را تحمل نمیکنند. روی همین اصل او مرا به گردان اول تیپ مستقر در ضلع شمالی تنگه موخوره منتقل کرد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
دوربینها گواه اند ...
که بسوی حسین (ع) پَرکشیدیم
آنسان که "هَل مِن ناصِر یَنصُرنی" را
درک کردیم ،
شما چگونه اید؟
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#عزاداری
#لشکر۲۵_کربلا
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
@bank_aks
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۴۲
ه زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 در همان روزها من و فاطمه دلمان برای خانواده هایمان تنگ شده بود. آقای بختیاری دوست علی آقا که یک روز در میان می آمد و خریدهامان را انجام میداد. زنگ در حیاط را زد تا به بازار برویم. من و فاطمه، از خداخواسته، تند و تیز آماده شدیم و گفتیم: «ما می خوایم بریم مخابرات. مخابرات مرکز شهر بود و همیشه شلوغ. یک ساعتی منتظر نشستیم. یک سالن بزرگ بود با چند تا کابین. چند ردیف نیمکت چوبی توی سالن بود که اغلب پُر از سرباز و رزمنده بود. زینب شلوغ میکرد و فاطمه را کلافه کرده بود. بالاخره نوبتمان شد. من تلفن زدم به همسایه مان سکینه خانم و با چه سختی مادر پای تلفن آمد و کلی با هم حرف زدیم. بعد از تمام شدن تلفنمان آمدیم بیرون. آقای بختیاری کمی بالاتر از مخابرات توی ماشین منتظرمان بود. همین که به طرف ماشین راه افتادیم، صدای تق تق ضدهوایی ها بلند شد. خیابان خلوت بود. زینب بغل فاطمه بود. یک دفعه صدای موتور چند هواپیما و بعد هم انفجارهای پی در پی همه جا را به هم ریخت. نمیدانستم باید چه کار کنم. فاطمه گفت: بریم اون طرف.
تا خواستیم به آن طرف خیابان برویم، یک دفعه جلوی چشمهایم پر از دود و گرد و خاک شد. همه جا تاریک شده بود. هیچ جا را نمی دیدم. صدای داد و فریاد و ناله مردم به گوش میرسید. توی آن دود و گرد و خاک گرمای شدیدی به صورتم خورد. ترکش سرخ و بزرگی به سرعت به طرفم می آمد. نمیدانم آن لحظه خدا چه قدرتی به من داد. جا خالی دادم و روی زمین خم شدم. صدای ترکش را شنیدم که محکم به دیوار مغازه ای که پشت سرم بود خورد. دیوار سوراخ شد. همۀ اینها توی چند لحظه اتفاق افتاد. فاطمه را نمیدیدم صدایش زدم: «فاطمه! فاطمه!» صدای انفجار دیگری از دورترها به گوش رسید. صحنه ترسناکی بود. ترکشها از بغل گوشم مثل ملخهایی که به مزرعه ای حمله کرده باشند میگذشتند. علی آقا گفته بود در این جور مواقع روی زمین دراز بکشم. روی آسفالت سخت خیابان خوابیدم و دستهایم را روی گوشهایم گذاشتم و دهانم را باز کردم. در تمام این مدت به فکر فاطمه و زینب بودم. کمی که گذشت، سروصداها کمتر شد. سرم را بالا گرفتم و از بین گرد و خاک و هوای غبارآلود اطراف، ماشین آقای بختیاری را دیدم. به طرف ماشین خیز برداشتم و تند پریدم تو و افتادم روی صندلی عقب. در همین موقع فاطمه و زینب هم رسیدند. با بغض، زینب را بغل گرفتم و بوسیدم . فاطمه با وحشت و اضطراب در را بست و گفت: «فرشته خانم، خوبی؟» حالم خوب بود. سر زینب را روی سینه ام گذاشتم. صدای قلبش را میشنیدم، مثل قلب بچه گنجشکی تندتند میزد. آن روز خیلی ترسیدیم اما تصمیم گرفتیم ماجرا را به مردها نگوییم؛ می دانستیم نگرانمان میشوند.
مردها که بودند دلتنگ هیچکس و هیچ جا نبودیم، اما همین که می رفتند دلتنگیهای ما شروع میشد. یک بار که داشتند می رفتند گفتم:«علی جان دلم برای همدان یه ذره شده.»
پرسید: «همدان یا همدانیا؟»
با خنده گفتم: «هر دو.»
شب بعد علی آقا برگشت جلوی در و هول هولکی گفت: «فرشته، چادر بپوش فامیلتان آمده.»
تعجب کرده بودم. پرسیدم: «کدوم فامیلمون؟»
لبخندی زد و با شیطنت گفت: «مگه دلت برا همدانیا تنگ نشده بود؟» چادرم را سر کردم و رفتم توی حیاط.
علی آقا چشمکی زد و گفت بگیر این هم پسر عموت.» وحید را آورده بود. وحید پسر عمو باقر، علی آقا را توی منطقه دیده بود. رفته بود جلو و سلام و علیک کرده بود و آشنایی داده بود. علی آقا هم دستش را گرفته بود که «الا و بالله امشب باید شام بیای خانه ما. فرشته دلش تنگه خوشحال میشه.»
میگفتم و وحید میگفت. واقعاً هم خوشحال شدم من و وحید نشستیم به تعریف.
- وحید، یادته بچه بودیم چه آتیشی میسوزوندیم؟
وحید می خندید و میگفت
- یادته چقدر من شلوغ کار بودم.
على آقا که میدید ما گرم تعریف شده ایم ذوق میکرد. خودش شام را آورد و سفره را انداخت. بعد از شام، ظرفها را جمع کرد و به آشپزخانه برد. صدای ترق و تروق ظرفها که بلند شد، دلم سوخت. فکر کردم علی آقا خسته است. به آشپزخانه رفتم تا ظرف ها را خودم بشورم، نگذاشت. گفت: مگه تو دلتنگ نبودی! برو تعریف کن دل تنگیت در آد.
نرفتم. به او کمک کردم و با هم ظرفها را شستیم. وقتی برگشتیم دیدیم وحید بدون رختخواب گوشه اتاق خوابش برده. خیلی ناراحت شدم. دلم برایش سوخت. خواستم بیدارش کنم برایش رختخواب بیندازم علی آقا نگذاشت. گفت: «ولش کن. بذار بخوابه اینا این قدر توی منطقه رو سنگ و کلوخ خوابیده ان عادت کرده ان. الان وحید انگار روی پر قو تو هتل هیلتون خوابیده.» با این حال دلم نیامد. گفتم علی جان یه شب اومده مهمونی. اگه زن عمو اینجا بود الان میذاشت پسرش بی رختخواب بخوابه؟ رویش پتو انداختم و بالش را دادم به علی آقا تا زیر سرش بگذارد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود این سان معراج انسانی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #مداحی
#کلیپ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۲۱
سید فالح سید السادات
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 سربازان بعثی کشتههای خویش را برداشتند و دست به عقب نشینی زدند و با سلاح دور برد منطقه را به آتش کشیدند. آن روز شاید ۱۴ آذر ماه ۵۹ بود. روز خیلی سختی بود که از زمین و آسمان به سوی ما شلیک میکردند. اگر آن همه موشک و گلوله به خانه ما اصابت می کرد حتی یک موجود زنده باقی نمی ماند، زیرا ما آن قدر به خط اول عراقی ها نزدیک بودیم که گلوله ها و موشکهای آنان بیرون از روستا به زمین میافتادند و منفجر میشدند. آنها هم با سلاح سبک و تیر بار به خانه مان تیر اندازی میکردند. ولی ما درون اتاق گلی محکمی با گونی پر از خاک، میرفتیم و ترکشها و گلوله های سلاحشان به دیوار خانه و حسینیه اصابت میکرد و خطری برای ما به وجود نمی آورد. روزهای اول جنگ از پرواز جنگنده ها و شلیک خمپارهها در وحشت می افتادیم. کم کم به انفجارات عادت کرده و اهمیت نمی دادیم. با این وجود سایه مرگ، خانه و روستای ما را فرا گرفته بود. غم و اندوه و عدم اطمینان به آینده بیش از پیش ما را رنج می داد. با این وجود، شوهرم تصمیم گرفت که در آتش فشان منطقه جنگی بماند و به شهید چمران و نیروهایش کمک کند. ما هرگز حتی یک روز سنگر خانه را ترک نکردیم زیر بمباران شوهرم به کار کشاورزی می پرداخت و من و دخترهایم هم به او کمک میکردیم و زندگی عادی خود را زیر بمباران ها ادامه میدادیم. هر روز مرگ را در پیرامون خود می دیدیم و واقعاً چگونه ما زنده مانده ایم، از معجزات الهی بود. بسیاری از مردم محل خانههای خویش را ترک کرده بودند و به شیراز و اصفهان و قم رفته بودند. ما حتی احشامشان را نگهداری می کردیم و شیر گاوان را برای استفاده نیروهای جنگی میدوشیدیم در حالی که بر اثر انفجارهای پشت سر هم، زمین می لرزید. بارها بر اثر فشاری که بر من و دخترهایم وارد میشد به شوهرم فشار می آوردم مثل بقیه مردم خانه را ترک کنیم.
می گفتم، ماندنمان مساوی با مرگ حتمی ما خواهد بود. این زندگی که ما داریم، بایستی در میان باروت و موشک زندگی کنیم خواب از چشمان ما ربوده و اصلا نمی توانیم بخوابیم! او می گفت چگونه میتوانم مردی بزرگ با آن همه همت و جوانمردی آمده است، حتّى زنش را آورده ترک کنم و سنگر خودم را خالی کنم؟ به خدا سوگند در کنار او می مانم. اگر من و تو و دخترانم تکه تکه شویم به دور از غیرت و جوانمردی است که مرد بزرگی را که آمده تا از سرزمین من و شما دفاع کند دشمن ما را بیرون کند و خودش را در معرض خطرهای مرگبار قرار دهد تنها بگذارم. آن وقت شما می گویید بیا برویم و او را تنها بگذاریم. هرگز کار ذلت باری را انجام نمی دهم و در هر شرایط می مانم و به او کمک کرده تا روزی که این دشمنان کینه توز خاک ما را ترک کنند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ارزش افسر بیشتره
یا حاجی؟
محسن جامِ بزرگ
•┈••✾✾••┈•
🔸 صحبتم سر سرهنگ بود که با ترس و عجله آمد و گفت: نعم سیّدی!
عدنان ازش پرسید:
- در ایران، ارزش کدام بیشتر است، درجه افسری یا مکه؟
- درجه بالاترست.
- پس اینها چرا به این می گویند حاجی؟ ( یعنی وقتی افسر هست و احترام افسری بیشتر است چرا حاجی صداش می کنند!)
سرهنگ با یک کراهتی گفت: سیّدی از آن وقت که در ایران انقلاب شد و اینها به قدرت رسیدند و حکومت را به دست گرفتند، به این می گویند اخوی، به آن می گویند اخوی، به آن یکی می گویند حاجی! در ارتش درجه ملاک است. اینها مسخره اش را درآورده اند!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان #طنز_اسارت
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 الوعده وفا
┄═❁═┄
بعد از سلام و احوال پرسی ، گفت: حاج آقا شما که روحانی هستی ، من یه سوال دارم ازتون.
گفتم : در خدمتم؟
گفت : من چون مرتب جبهه بودم اندازه دو تا ماه رمضان روزه بدهکارم ، اگر زد و خدا توفیق داد که تو همین عملیات شهید شدم ، تکلیف این روزه ها چی میشه؟
در همان چند دقیقه حسابی شیفته اش شده بودم. بلا فاصله گفتم : اگر خدای نکرده شما شهید شدی ، این دو ماه روزه ات به گردن من.
مدت ها قسمت نشد ببینمش . قولی که به اش داده بودم به کلی یادم رفته بود ، قبل از عملیات بدر ، برایم پیغام فرستاد که : الوعده وفا.
بی اختیار نگران شدم ، نگران اینکه نکند در این عملیات شهید شود ، که شد...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید
#خاطرات_کوتاه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۵۱
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 صبح روز هجدهم اوت ۱۹۸۱ سوار بر یک کامیون نظامی به سمت جنوب حرکت کردیم. در بین راه به منطقه مسطحی رسیدیم. راننده سرعت خود را بالا برد و علت را اینگونه توضیح داد: «این قسمت از جاده زیر دید ایرانیها قرار دارد. بنابراین، باید با سرعت زیاد حرکت کنیم تا مورد حمله توپخانه قرار نگیریم.» سپس، کامیون به سمت چپ که یک جاده خاکی بود و به طرف کوهستان میرفت متمایل کرد و در نقطه ای ناهموار توقف کرد. راننده از کامیون پیاده شد و گفت: «بالاخره رسیدیم. قرارگاه گردان در قله کوهی بود که هشتصد متر از سطح دریا ارتفاع داشت.
بعد از نیم ساعت راه پیمایی بر روی سطح ناهموار و زیر نور شدید خورشید، به قله کوه رسیدیم و وارد اقامتگاه سروان اسماعیل معاون فرمانده گردان شدم. او به گرمی از من استقبال کرد، دستور داد برایم آب آشامیدنی بیاورند و ضمن عذرخواهی از نامناسب بودن مواضع و اتاق ها گفت: گردان هفته هاست که به این منطقه انتقال یافته، هنوز بسیاری از کارها روال طبیعی خود را پیدا نکرده و این محل برای فرماندهی گردان تا تثبیت اوضاع یک محل موقتی است.
روبه روی قرارگاه دره وسیعی قرار داشت که از وسط آن جاده قصر شیرین به گیلان غرب میگذشت. در طرف دیگر دره که از شمال به جنوب امتداد یافته بود سلسله کوههای ایران که تحت کنترل نیروهای عراق بود به چشم میخورد، تنگه کورک قرار داشت. کسی غیر از هنگام صبح جرئت قدم زدن در آن را نداشت، چرا که شب نیروهای گشتی از هر دو طرف به آنجا می آمدند. ضلع جنوبی تنگه موخوره، محل استقرار گردان دوم تیپ ما بود.
مدت زیادی از حضورم در منطقه نگذشته بود که با پرتاب خمپاره ها به سمت دره غربی کوهستان مواجه شدم. تخمین فاصله زمانی بین انفجار گلوله توپ و یا خمپاره صدای آن تا اصابت به نقطه مورد نظر و حتی تشخیص بین صدای توپ ایرانی و عراقی در آینده برایم ممکن گردید. چند دقیقه بعد از شنیدن صدای توپ ایرانی، می توانستم در جایی پناه بگیرم. در ضلع شرقی ارتفاعاتی که در آن مستقر بودیم، سلسله ارتفاعات کوتاهی به موازات ارتفاعات ما امتداد یافته بود که در اشغال برخی از گردانها قرار داشت و به نیروهای خودی این امکان را میداد که در صورت شروع حمله ای از سوی نیروهای ایرانی خود را برای دفع حمله آماده سازند. همچنین ستونی از تانکهای مستقر در مقابل آن تنگه به چشم می خوردند و در موقعیتی قرار داشتند که نیروهای ایرانی می توانستند خدمۀ تانکها را هنگام خروج از مواضعشان در طول شب هدف قرار دهند.
گاهی به بالای کوه میرفتم تا مواضع نیروهای ایرانی مشرف به ما و قطعه زمین ممنوعه را مشاهده کنم. در آن روز، فرماندهی گردان را یک سرهنگ پلیس برعهده داشت، افسری که زندگی خود را در مراکز پلیس عراق سپری کرده و گوشت و خونش از حرام پرورش یافته چه تجربۀ نظامی می توانست کسب کرده باشد؟ سربازان تحت فرمان این فرمانده چه سرنوشتی خواهند داشت؟ چاره ای جز سکوت نداشتم، برای مأموریت خاص پزشکی به این منطقه اعزام شده بودم و نه مأموریت جنگی واحد پزشکی در شکاف کوهی به عمقسه و به عرض دو متر پایین تر از قرارگاه قرار داشت و مقابلش سراشیبی تندی وجود داشت. تعجب کردم که یک بیمار چگونه باید خود را به این محل برساند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
اندوه تو شد وارد کاشانه ام امشب
مهمان عزیز آمده در خانه ام امشب
صد شکر خدا را که نشسته است بشادی
گنـج غمت اندر دل ویرانـه ام امشب
من از نگه شـمع رخـت دیده ندوزم
تا پاک بسوزد پـر پروانه ام امشب
بگشا لـب افسونگرت ای شــوخ پریچهر
تا شیخ بداند ز چه افسانه ام امشب
ترسـم که سـر کـوی ترا سیل بگیرد
ای بیخـبر از گریه مستانـه ام امشب
یکجرعه آنمست کند هر دو جهانرا
چیزیکه لبت ریخت به پیمانه ام امشب
شاید که شکارم شود آن مرغ بهشتی
گاهی شکن دام گهی دانه ام امشب
تا بر سـر من بگذرد آن یار قدیمـی
خاک قـدم محـرم و بیگانه ام امشب
امید که بر خیـل غمش دست بیابد
آه سـحر و طاقـت مردانه ام امشب
از من بگریزید که می خـورده ام امروز
با مـن منشـینید که دیوانه ام امشب
بی حاصلم از عمر گرانمایه فروغی
گر جان نرود در پی جانانه ام امشب
فروغی بسطامی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#بسطاپی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۴۳
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 هوای دزفول برای ما همدانیها از اواسط اسفندماه گرم بود؛ طوری که مجبور شدیم در آن فصل از سال، کولر را روشن کنیم. مردها کولر قراضه ای آورده و از توی حیاط جوش داده بودند به پنجره اتاق خواب. کانال آهنی کولر مثل چاهی بی انتها توی اتاق شبها وقتی همه جا ساکت میشد، تازه متوجه میشدیم چه صدای وحشتناک و غیر قابل تحملی دارد. چند ساعت طول میکشید تا به آن صدا عادت کنیم و خوابمان ببرد. یک روز صبح که برای نماز بیدار شدم همین که در تراس را باز کردم دیدم علی آقا روی تراس خوابیده بود، بدون رو انداز جا و تشک. پوتینها را زیر سرش گذاشته و پاها را توی شکمش جمع کرده بود. تعجب کردم؛ زود برگشته بود. دلم سوخت خم شدم
و شانه اش را تکان دادم.
- علی علی جان چرا اینجا خوابیدهی؟ علی آقا بیدار شد و نشست. هنوز هوا کاملا روشن نشده بود. تا مرا دید لبخندی زد و سلام کرد و حالم را پرسید.
پرسیدم: «چرا اینجا خوابیده ی؟» پوتین هایش را برداشت تا کناری بگذارد. یک عقرب از زیر پوتینهایش به طرف دیوار دوید. گفت: دیشب هرچه به در و
شیشه زدم بیدار نشدید.
پرسیدم: «مگه کلید نداشتی؟»
گفت: «فکر کردم شاید فاطمه خانم توی هال خوابیده. درست نبود همین طوری بیام تو.» نشستم کنارش و دستش را گرفتم و گفتم: «ببخشید. صدای کولر
خیلی زیاد بود نشنیدم. اذیت شدی؟»
نه اتفاقاً خیلی هم خوب بود. چون میدانستم تو پشت در خوابیده ی تا صبح خوابای خوب دیدم. هر چند آن روز ظهر علی آقا به منطقه برگشت، اما با وجود گرمای هوا از آن شب به بعد کولر را روشن نکردیم.
اسفند هم به انتها رسید. شب عید بود؛ اولین عید زندگی مشترکمان. مردها قول داده بودند برای تحویل سال نو خانه باشند. آن سال شوق و ذوق عجیبی برای خانه تکانی داشتیم. با اینکه در دزفول همیشه وضعیت قرمز بود و هر چند ساعت یک بار صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش میرسید، در آن شرایط حس و حال خوبی در ما ایجاد شده بود. از صبح زود که از خواب بیدار میشدیم در و دیوارها را میسابیدیم و تمیز میکردیم. شیشه ها را پاک میکردیم و برق می انداختیم. موکت ها را میکندیم و می انداختیم توی حیاط و با آب و جارو و پودر رختشویی و کف، آنها را میشستیم و با چه زحمتی میرفتیم بالای پشت بام و از لب بام آویزانشان میکردیم. با وجود سروصدا و گرومپ گرومپ ضدهواییها و انفجار بمب ها و راکت ها حیاط را میشستیم و سرویس بهداشتی را ضدعفونی میکردیم. بوی وایتکس و پودر رختشویی خانه را پر کرده بود. چیزی به عید نمانده بود که همه جا تمیز و خوش عطر و بو شد. وقتی کارهای خانه تمام شد به سراغ هفت سین رفتیم. سفره ای وسط اتاق پذیرایی انداختیم و هرچه به دستمان می آمد و فکر میکردیم به درد هفت سین میخورد با اشتیاق توی سفره می چیدیم: رحل و قرآن، ساعت و سکه و سیب سبزه نداشتیم. برای خرید سبزه چند روزی داخل شهرک و حتی دزفول را گشتیم و پیدا نکردیم. فکر کردیم به جای سبزه سبزی بگذاریم. زنبیلم را برداشتم و به کوچه رفتم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۲۲
سید فالح سید السادات
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 در آذر ماه ۵۹ روند تلاش ها و فعالیت نیروهای مردمی و شهید دکتر مصطفی چمران ادامه یافت و درباره استفاده بیشتر دکتر از آب و نیز اعزام نیروهای شناسایی برای تعیین محل استقرار زرهی دشمن دنبال شد. دکتر مصطفی چمران برای شناسایی گاهی از هلی کوپتر استفاده میکرد و شهید سرگرد رستمی را با خود می برد و با دوربین شخصاً مواضع دشمن را نگاه می کرد. کروکی تهیه می نمود و در عباسیه و یا رامسه یک به بررسی عکسهای هوایی مربوط به استقرار نیروهای دشمن می پرداخت. سید فالح سید السادات که همکاریهای اطلاعاتی زیادی با دکتر چمران نموده می گوید: موردی که من به آن توجه می کردم این بود که دکتر چمران دائماً در تلاطم و هیجان بود. او تلفات زیادی را بر دشمن وارد کرد و بسیاری از تانکها و ادوات نیروهای عراقی را منفجر کرد اما آرام نبود. از او پرسیدم آقای دکتر چرا راحت نیستی؟ گفت: چه راحتی باید احساس کنم. من با این تعداد نیروی کمی که دارم چه میتوانم بکنم. دشمن سرزمین اسلامی را با زور اشغال کرده و افرادمان کشته می شوند. من و تعدادی نیروی محلی و عده ای که از تهران و چند نفر که از لبنان آمده اند، مانده ام با این نیرو. نمیتوانم بعثی ها را از جاشان تکان دهم. آنها هم که تلفات می دهند بلافاصله با نیروهای تازه نفس جایگزین می کنند. لذا وضع، رضایت بخشی را احساس نمی کنم. من خود میدانم که اگر همه نیروها از روی برنامه حرکت کنند این دشمن هرگز نمی تواند مقاومت کند و شکست می خورد. به خصوص که سربازان او اولاً انگیزه جنگیدن را ندارند. بعضی مسلمان هستند و شیعه و میدانند که صدام حسین به دستور آمریکا این جنگ را به راه انداخته است و تاکنون زیانهای جانی و مالی فراوانی را بر مردم ما وارد کرده است. افرادی که از جبهه دشمن فرار کرده و نزد ما آمده اند گفته اند که غربی ها و کشورهای مرتجع منطقه، بعثی ها را وا داشتند تا جلوی استحکام نظام اسلامی را بگیرند و نظام را ساقط کنند. البته من می گویم که آنها کور خوانده اند و ملت ما آماده برای دفاع و شهادت می باشد و دیر یا زود، با خواری و ذلت شکست می خورند، ولی تا آن زمان ما مشکلات زیادی را خواهیم داشت. شهید دکتر چمران با قاطعیت کارشناسی را شخصاً پی می گرفت، و اغلب با هلیکوپتر به همراهی شهید سرگرد رستمی از خطوط و خاکریزهای دشمن با دوربین دیدن می کرد و عکس تهیه می کرد و آنگاه به عباسیه باز می گشت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂