🍂 تاولهای خردلی ۱
حسن تقی زاده
°°°°°°°
در روز بیستم دی ماه ۱۳۶۵، گردان ما یعنی فجر بهبهان در عملیات کربلای پنج در جاده شهید صفوی شلمچه بمباران شیمیایی شد. گردان از هم پاشید و همه شدیداً شیمیایی شدیم. بعداز اقدامات اولیه در بیمارستان صحرایی ما را به نقاهت گاهی که در باشگاه گلف اهواز ایجاد شده بود منتقل کردند. همه سوخته و تاولزده و نابینا روی تختها بیجان افتاده بودیم. تا شب همانجا بودیم. امکان پرواز در روز نبود. شب که شد بدن سوخته و غرق تاولمان را با جگرخونی روی برانکارد گذاشتند. به هرجای بدنمان دست میزدند فریادمان بالا میرفت. غرق تاول، یعنی اینکه هر جای بدن که در معرض گاز شیمیایی قرار گرفته بود تاول بزرگ زده بود. صورت، دست، پا، سینه، ریهها. صورتها سیاه، و زیبایی آن در زیر تاولها پنهان شده بود. حتی مادرمان هم نمیتوانست در زیر صورت تاولی ما را بشناسد. همه حالت تهوع داشتیم و شدیداً بالا میآوردیم. راه تنفسمان بسته شده بود. برانکاردها را به داخل هواپیمای سی ۱۳۰ بردند و مثل تابوت شهدا توی قفسههای ایجاد شده در هواپیما چیدند.
چه موقع و چه ساعتی از شب بود را نمیدانم. چون نه ساعتی داشتم و نه چشمی برای دیدن. آب درون تاولهای تنم مانند مشکی که موقع تکان خوردن این طرف و آن طرف میرود، با هر تکانی به سویی کشیده میشد. بالا و پایین و چپ و راستم مجروح چیده شده بود. یعنی هواپیما پر از مجروح بود و صدای آه و ناله جانسوز همه بلند بود.
الحق هم، دردی جانسوز بود. تا عمق جانمان از درد و سوزش میسوخت. گاهی به هوش میآمدم و گاهی بیهوش میشدم. با تکانهای هواپیما که روی باند مهرآباد نشست به هوش آمدم. برانکاردها را از درون قفسههای هواپیما بیرون کشیدند و روی گاریهای حمل بار منتقل کردند. سرمای فرودگاه تن و بدنم را میلرزاند......
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
#کربلای_پنج
@defae_moghadas
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۸۵
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 نیمه های شب توانستم برای ساعتی روی صندلی جلوی اتومبیل معاون بخوابم .
با طلوع خورشید کامیونهای حامل نفرات و تجهیزات به سمت خانقین به راه افتادند. در حالی که سوار اتومبیل معاون بودم، برای آخرین بار به منطقه گیلان غرب چشم دوختم، زیرا مطمئن بودم که دیگر آنجا را نخواهم دید. ستونی از خودروها به سوی مقر دائمی تیپ در شمال خانقین به راه افتاد و محوطه وسیع گردان ما را افراد و خودروهای سه گردان دیگر اشغال کردند. تیپ ما از پنج گردان تشکیل یافته بود. از این تعداد دو گردان چهار و پنج که تحت فرماندهی تیپ دیگر منطقه اداره می شد در آنجا ماندند. نفرات گردانهای تیپ ما در مقایسه با دیگر واحدهای ارتش زمان جنگ زیاد نبود. با اینکه گردان منظم در ارتش عراق از هزار نفر تشکیل میگردد اما وجود سیصد تا چهارصد رزمنده در هر گردان در شرایط جنگی امری طبیعی بود. با این همه گردان ما را برخلاف دیگر گردانها بیش از ششصد و پنجاه نظامی تشکیل می داد.
صبحانه را در کنار دیگر افسران و در جایگاه مخصوص آنها صرف کردیم. منتظر بودیم تا هوا کامل روشن شود. فرمانده تیپ در معیت فرماندهان برای انجام ملاقاتی با صدام به بغداد عزیمت کردند. حدود ساعت نه بامداد افراد گردان به قصد حرکت، سوار کامیونها شدند. کاروانی متشکل از ده کامیون بزرگ به سمت بغداد به حرکت درآمد. به همه نفرات ابلاغ گردید که خشاب سلاح های خود را به استثنای خشاب کلتهای افسران و سرگروهبانها که تعدادشان یازده نفر بود تحویل دهند و دیگر نظامیان هم باید سلاح ها را بدون خشاب با خود حمل کنند. این مسئله شامل سلاح های میان برد، خمپاره اندازها و ضدهوایی نیز می شد، چرا که حمل هرگونه مهمات به داخل بغداد به دلیل امنیتی ممنوع بود. این کاروان باید بدون مهمات جنگی مسافتی را تا جنوب بغداد، آن هم در جاده ای بدون حفاظ که گاهی به مرزهای ایران بسیار نزدیک می شد، می پیمود. به راستی اگر در معرض حملات هواپیماهای ایران قرار میگرفتیم چه اتفاقی رخ میداد؟ اگر چریکهای ایرانی کمین هایی را در جاده می گذاشتند چه وضعی پیش می آمد؟ با چه چیزی از خود دفاع می کردیم؟ این حادثه مبین وضع و حال ارتشی بود که باید از رژیمی بی اعتماد نسبت به خود پشتیبانی کند، چگونه ممکن است این ارتش در چنین شرایطی روحیه رزمی داشته باشد؟ اهالی خانقین اعم از زن، کودک، پیرمرد و پیرزن، در طول جاده صف کشیده با تکان دادن دشت و با چشمهایی گریان ما را بدرقه می کردند. بسیاری از افراد تیپ از اهالی خانقین و روستاها و نواحی آن شهر بودند. بیشک خبر این حرکت به خانواده های آنها نیز رسیده بود. با آنکه حکومت میخواست حمل و نقل کاروان های نظامی پوشیده و محرمانه بماند اما استقبال و بدرقه مردم خانقين نشان داد که موارد این چنینی از نظرشان دور نمی شود. دستور حرکت به سمت جنوب بود، البته بعد متوجه شدیم تمامی یگانهای ارتش به آن منطقه حرکت کرده اند.
کاروان به طور منظم ادامه مسیر داد تا اینکه در کمال سلامت به بعقوبه رسید. در آنجا نیز عده ای در دو سوی جاده صف کشیده، با چشمانی گریان دست تکان می دادند. این گریه ها حال مرا منقلب می کرد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 لباس زرد اسارت
علی علدوست قزوینی
┄═❁๑❁═┄
بعد از چند ماه که در زیر آن همه شکنجه و کتک روزانه و کمبودهای طاقت فرسا با کار و فداکاری و تدبیر خود بچه ها ولی با اجازه عراقی ها، بهداشت اردوگاه بهتر شد حالا عراقی ها یک دست لباس لباس زرد که حالا اگر تو عکس های اسرا دیده باشید تن بچه ها هست بعد از سه چهار ماهی اینها رو آوردند دادند.
روی این لباس ها هم روی پشت و هم روش P.W نوشته شده بود که یک کلمه مخفف است یعنی prisonr of war ( زندانی جنگی ) حالا این لباس رسمی اسرا بود و یک دلیلش شاید این بود که اگر احیانا کسی لباس کسی فرار کرد از اردوگاه مشخص باشه این به عنوان یک تابلو به عنوان زندانی اسیر جنگی محسوب می شد این رو دادند و نفری یک لیوان و بشقاب هم دادند و یک قاشق.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۷۸
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 منصوره خانم و آقا ناصر با یک دسته گل بزرگ وارد اتاق شدند. با دیدن من خندیدند اما چشمهایشان سرخ و متورم بود. می دانستم چقدر در نبود علی آقا دیدن نوهشان سخت است. با دیدن آنها
بغض ته گلویم چسبید؛ نه بالا می رفت و نه پایین می آمد. دلم برای منصوره خانم و آقا ناصر میسوخت؛ هنوز لباس سیاه تنشان بود. هنوز داغ امیر، پسرشان تازه بود. هنوز داغ علی آقا جگرشان را میسوزاند. دلم برایشان هلاک شد. میدانستم دیدن من هم با آن وضعیت بیشتر غصه دارشان میکند. چه صبری داشتند این زن و مرد. هنوز یک روز نبود پسرم به دنیا آمده بود، دلم برایش تنگ شده بود. منصوره خانم و آقا ناصر چطور تحمل میکردند؟! روی صندلی های پلاستیکی کنار تخت نشستند. کمی که گذشت آقا ناصر، مثل همیشه روحیه شادش را پیدا کرد و گفت: «رفتیم پسرمان را دیدیم. شکل بچگیهای علیه. کپی برابر اصل؛ جفت خودش.» منصوره خانم دلواپس گرسنگی بچه بود گفت: «گفتم بیارنش فرشته جان شیرش بده، فرشته خانم حواست باشه شیر اول دور نریزی؛ به زور هم که شده بده بهش تا مثل علی استخوان بندیش قرص بشه.» کمی بعد اتاق پر از مهمان شد؛ طوری که خیلی از مهمانها روی تخت مادر نشستند. همه بعد از احوال پرسی با من حال بچه را می پرسیدند چند دقیقه ای میماندند و برای دیدن بچه به اتاق نوزادان می رفتند. مادر و رؤیا و بابا از مهمانها با شیرینی پذیرایی می کردند. نفیسه که عاشق بچه بود از وقتی آمده بود از کنار پنجره اتاق نوزادان، جم نخورده بود. یخچال و روی میز پر از گل و شیرینی و ساندیس شده بود. خیلیها بعد از اینکه بچـه را می دیدند بر میگشتند و گزارش دیدارشان را از پشت شیشه اتاق نوزادان برای همه شرح میدادند. با توصیف آنها دلم میخواست زودتر بچه ام را ببینم. نزدیک ساعت چهار از بلندگو اعلام شد که وقت ملاقات تمام شده. مهمانها یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند، فقط آقا ناصر و منصوره خانم و بابا و مادر توی اتاق مانده بودند. آقا ناصر آدم خوش تعریف و بذله گو و مردم داری بود. داشت برای بابا از جریان سفرش به دزفول و خانه ما میگفت. آن قدر همه چیز را با آب و تاب و خنده دار تعریف میکرد که همه محو صحبت هایش می شدند. می گفت: «وقت بیمارستان داشتم آب مروارید چشمم رو میخواستم عمل کنم. از صبح که از خواب بیدار میشدم تا شب همین حاج منصوره خانم غر میزد و به جانم میافتاد که دختر مردم زیر بمب و موشک مانده. آقا ناصر، فرشته امانته برو بیارش. اون قدر گفت و گفت تا به جای اینکه ما رو راهی بیمارستان بکنه سر از دزفول درآوردیم. هر چی میگفتم حاج خانم جان من چشمم جایی نمیبینه دارم کور میشم، ایی یه ذره دیدی هم که دارم از مرحمت چشمام که تو رودروایسی گیر کردن افاقه نمیکرد. خلاصه گفتیم یا علی و راه افتادیم. شب بود که رسیدم. چشمام جایی نمیدید. دوستای علی تو کوچه دیدنم، بردنم در خانه شان و در زدم. همین فرشته خانم در رو باز کرد و سلام داد. گفتم تو کی؟ گفت: آقا جان، منم فرشته. عروست. پرسیدم: اگه تو عروس منی اینجا چه کار میکنی؟ گفت: آقا جان! اینجا خانه پسرته، علی آقا. گفتم بیخود، پسرم خانهش اینجاست! بلند شو ما همدانیایم. بلند شو اسباب و اثاثیهتِ جمع کن بریم همدان.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۴۶
عبدالکریم جمشیدیان
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 جلال صنعتی این گونه بود و همه بچه هایی که در محور رقابیه با من بودند همین دید را داشتند. آنها در میان مرگ بودند و احساس لذت و شوق و ذوق برای آن می کردند. من از آن دوره یک عکس دسته جمعه از بچه ها دارم. آن عکس را در روزنامه پاسدار اسلام چاپ کرده اند و تحت عنوان قافله نور یا کاروان نور به چاپ رسانده بودند. چند شبی در بیمارستان شریعتی مشهد برای درمان مانده بودم و بعد مرا مرخصی کردند. بعد مستقیماً برای دیدار خانواده ام که به بندر عباس رفته بودند، رفتم به بندر عباس. برای در آوردن ترکش تحت عمل جراحی قرار گرفتم. لذا از بندر عباس، بعد از بهبودی به خرمشهر رفته بودم؛ چون از گروه جنگ های نامنظم شهید چمران کسی زنده نمانده بود همه به شهادت رسیده بودند. از گروه ما فقط من و محمد خلیلی و احمدی و محمود عمران مانده بودیم. حسن صباح منش هم در همان عملیات شب اوّل به شهادت رسیده بود. محمد تقی ندافی تنها بازمانده ای بود که از روز اول که وارد ستاد چمران شدم او هم آنجا بود و در آن شب به شهادت رسید. او در همه محورها و شبیخونها با من بود و ما در کنار هم زندگی می کردیم و می جنگیدیم. خاطره های زیادی از او داردم. او دوست و برادر خوبی بود که رفت و پرپر شد. ابوالفضل عمرانی بچه بندر عباس بود که همان شب شهید شد. ابوالفضل رمضانی بچه کاشان بود که شهید شد. موقع رفتن صدایش زدم و گفتم: ابوالفضل بیا عقب برگردیم؛ چون در کنار تانک دشمن ماندن فوق العاده خطرناک بود. وقتی که او برخاست تا به عقب برگردد یک عراقی با آر پی جی به او شلیک کرد و سرش را از تنش جدا کرد. من خودم دیدم که دو یا ۳ قدم بدون سر دوید و بعد افتاد زمین! تقی نیا همان شب شهید شد. رسول احمدی هم در همان عملیات به شهادت رسید. تمام بچه ها همان شب شهید شدند. فقط من ماندم وحسن احمدی و محمود عمرانی و محمد خلیلی. محمد خلیلی بچه حزب جمهوری اسلامی بود و در بنیاد شهید تهران کار می کرد. از آن پس دیگر گروه ما به بچه های شهید چمران تغییر یافت و ما وارد سپاه شدیم و در عملیات بیت المقدس شرکت کردیم. فداکاری های بچههای شهید چمران زیاد بود و هر کدامشان یک کتاب باید در موردشان نوشت. آن همه فداکاری کردیم که فقط و فقط برای دفاع از کشور و نظام اسلامی بود. نه حقوقی بود و نه مزایایی. بعد هم رفتیم حراست گمرک را در دست گرفتیم. اما گمرک با روحیات ما سازگار نبود. تا این که حاج محمد نورانی ما را به بنیاد جانبازان برد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 تاولهای خردلی ۲
حسن تقی زاده
°°°°°°°
به شدت احساس سرما میکردم. همه مجروحین که یک جا جمع شدند آمبولانسها و اتوبوسهای بدون صندلی ریختند و هرکدام تعدادی برانکارد مجروحین را برمیداشتند و مانند گوشت قربانی در بیمارستانهای تهران پخش میکردند. انتخاب بیمارستان در اختیار ما نبود. هرچند که اگر بود هم فرقی نداشت، چون با هیچ کدام آشنایی نداشتم. قرعه من به بیمارستان شهید چمران افتاد. این که چند مجروح دیگر به چمران آمد را نمیدانم.
چشمانم کور بود و جایی را نمیدیدم. با ورود به بیمارستان اولین پذیرایی پرستاران از ما شروع شد. مرا به زیر دوش حمام بردند و با تیغ به جان تاولها افتادند. چشمانم نمیدید که چکار میکنند. با پاره شدن هر تاول صدای شُره کردن آب تاولها و ریختن روی زمین را میشنیدم و از سوزشش جانم را با خود میبرد. پوست تاولها را کامل کندند و شستند. درد و سوزش امانم را بریده بود. تنها ذکر آرام بخش وجودم یازهرا بود.
شستن که تمام شد، لرزه بر تن و جانم افتاد. لرزش از سرما نبود. از درد و سوزش زخمها بود. قدرت ایستادن روی پایم را نداشتم. روی تختی روان خوابیدم. مرهمی بر زخمها کشیدند و مسکنی قوی تزریق کردند. دیگر هیچ نفهمیدم.
روز چهارم یا پنجم بود. چشم چپم که آسیب کمتری دیده بود کمی باز شد. هرچند انگاری در غبار، اما توانستم کمی اطرافم را ببینم. تخت من وسط اتاق بود. دو تخت سمت راست و دو تخت سمت چپ خلاف تخت من قرار داشت. همه مجروح شیمیایی بودیم. دوتا از مجروحین ارتشی بودند که در جبهه سومار شیمیایی شده بودند......
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
#کربلای_پنج
@defae_moghadas
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۸۶
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 ظهر به قرارگاه مرکزی دژبان واقع در جنوب شرقی بغداد در نزدیکی کارخانه آجر سازی رسیدیم. ستون تیپ برای کسب دستورات مدتی توقف کرد و ما از این فرصت استفاده کردیم تا از طریق تلفن قرارگاه با خانواده هایمان تماس بگیریم.
از آنجایی که میترسیدم خانواده ام را به طور مستقیم در جریان امر قرار دهم، به منزل دایی ام تماس گرفتم و به او خبر دادم که عازم جنوب هستم و در مکالمه بعدی محل اقامتم را اطلاع خواهم داد. او سعی کرد به من که به شدت ناامید بودم قوت قلب دهد. بعد از نیم ساعت توقف، فرمانده گردانها به اتفاق چند موتورسوار دژبان همراه ما آمدند و کاروان دوباره به راه افتاد، در حالی که مردم همچنان در دو سوی جاده اجتماع کرده بودند و با چشمان اشکبار ما را نگاه میکردند. بعد از خروج کاروان از شهر بغداد، موتورسواران ما را ترک کردند. چند لحظه در نزدیکی نیروگاه هسته ای که پیشتر توسط هواپیماهای اسرائیل بمباران شده بود توقف کردیم. فرمانده گردان ضمن صدور دستوراتی در مورد مراعات نظم و ترتیب، از من خواست سوار آمبولانس شوم و به دنبال کاروان حرکت کنم. دستور را اجرا کردم. کاروان مسیر خود را دنبال کرد تا اینکه بعد از غروب خورشید به عزیزیه رسیدیم و مدتی برای صرف شام توقف کردیم. سپس کاروان در جاده ای تاریک که قادر به تشخیص مناطق آن نبودم، به راه افتاد.
نیمه شب معاون دستور توقف داد تا راننده ها قبل از ادامه مسیر قدری استراحت کنند. از آنجایی که خوابیدن در آمبولانس حامل افراد واحد سیار برایم میسر نبود، بار دیگر مجبور شدم در اتومبیل معاون بخوابم. قبل از طلوع خورشید دوباره به راه افتادیم و ساعت هشت بامداد به العماره رسیدیم، بدون حتی لحظه ای توقف به راهمان ادامه دادیم تا به العزیر رسیدیم و معاون توقف کرد، ما هم برای صرف صبحانه پیاده شدیم. در طول مسیر کاروان نظم و ترتیب خود را از دست داده، هر راننده مسیر دلخواه خود را در پیش گرفت. به منطقه نشوه رسیدیم. افراد دژبان خط سیر تیپ ما را نشان دادند. سمت چپ از روی یک پل نظامی که بر روی شط العرب احداث شده بود، عبور کرده، به سمت جنوب روانه شدیم. سمت چپ ما نخل هایی وجود داشت که گویی پا به پای ما حرکت میکردند. راه ناهموار و سختی در پیش رو داشتیم، از دژبانهای متعدد در مورد راه توضیح میخواستیم و آنها سمت جنوب را به ما نشان میدادند. اتومبیل ما وارد یک جاده خاکی شد که به نخلستانهای شط العرب منتهی می گردید.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 دیوار سفید و سیاه
حسینعلی قادری
┄═❁๑❁═┄
البته روال کتک هاشون ادامه داشت یعنی ما هر روز، کتک های دسته جمعی و انفرادی رو داشتیم به خصوص یکی دو تا از این نگهبانهای سفاک و جلادش که یکی علی آمریکایی بهش می گفتند و قد بلند و چهار شونه ای داشت. نامرد یک ضرب و شتمی هم داشت که نگو. وقتی کابل می زد نفست رو می برید. تشنه شکنجه بود. اینجوری بگم یکی از سرگرمی هاش این بود که مثلا بچه ها رو با کابل و مشت و لگد و هرچیز که برسه بزنه. مثلا می اومد تو آسایشگاه و می گفت که این دیوار چه رنگیه!؟ می گفتیم: سفید! یه دست همه رو با کابل می زد و می گفت: من می گم این دیوار سیاهه! و بعد می گفت: حالا دیوار چه رنگیه!؟ خب ما که فقط دیده بودیم سفیده یک عده می گفتند: سفیده یک عده می گفتند سیاهه! باز دو مرتبه یک دست دیگه همه رو می زد و می گفت: که این دیوار سیاهه باز می گفت دیوار چه رنگیه این دفعه ۹۵ درصد می گفتند: سیاهه! باز یکی دو تا از دهنشون در می رفت که سفیده، باز یه دور دیگه بچه ها رو می زد و این یک نوع سرگرمی برای او بود .
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۷۹
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 آقا ناصر ادامه داد، همین فرشته خانم با چنان زبانی من رو خام کرد که نفهمیدم. سر سفره شام نشستم. خلاصه، آخر شب آمدیم. خانه که نبود، جهنم! گفتم آقا جان زمستان که باشه من تو حیاط می خوابم. اینجا گرمه. عروس خانم گفت: آقا جان تو حیاط نمیشه، امنیت نداره. ممکنه نصف شب بمباران بشه. گفتم: نه خیر بمباران نمیشه. خلاصه عروس خانم گفت و ما گفتیم و آخرش ایشان کم آوردن و حیاط رو آب و جارو کردن. اما حرف خودش رو زد و گفت: آقا، اینجا عقرب داره ها! گفتم منو از عقرب میترسانی؟ چه سرتان درد بیارم شب خوابیدم و صبح زود بیدار شدم و بعد از نماز رفتم از گاوداری تو کوچه سرشیر و خامه گاومیش خریدم. با نان تازه همین که پام تو حیاط گذاشتم دیدم ای فرشته خانم با یه لنگه دمپایی بالای سرِ رختخواب م وایساده تا من رو دید، گفت: آقا جان عقربُ دیدین؟ گفتم اینجا نخوابین. ببینین چه عقرب بزرگیه! گفتم آ آ آ آقا جان دست نگه دار نکشیش. اگه ایی زبان بسته دیشب تو رختخوابم بوده و کاری بام نداشته، تو هم کاری باشش نداشته باش. اصلا مگه تو بشش جان دادی؟ خلاصه آقا نام به اینشان ما ای عروس خانمُ برنگرداندیم هیچ، خودمانم سر از منطقه درآوردیم.
پرستاری وارد اتاق شد و دوباره ساعت پایان ملاقات را اعلام کرد. آقا ناصر خوش خوشان و تعریف کنان با بابا و منصوره خانم رفتند. اتاق بوی گل گرفته بود. هر جا را نگاه میکردی تاج گل و
دسته های قشنگ گل مریم و میخک و گلایل بود.
آن شب راحت تر از شب قبل خوابیدم.
صبح، پس از صبحانه، مادر کمک کرد تا مانتو و مقنعه و چادرم را پوشیدم، دو پرستار با یک سبد گل و جعبه کادو شده و یک جلد قرآن کنارم ایستاده بودند. رئیس بیمارستان دستور داده بود برای احترام و تبریک تا خانه همراهمان بیایند. روی ویلچر نشستم و دو پرستار ویلچرم را توی سالن هل دادند. بابا جلو آمد. مادر رفته بود تا نوزاد را تحویل بگیرد. با اینکه لباس زیادی پوشیده بودم همین که از بیمارستان بیرون آمدیم سردم شد. بیرون از بیمارستان برف و یخ بود. هوا سوز سردی داشت. با کمک دو پرستار از ویلچر پیاده شدم و سوار ماشینی شدیم که روی درش آرم بیمارستان فاطمیه بود. از پشت شیشه ماشین مادر را دیدم که با قنداقه ای در بغل با احتیاط از پله های بیمارستان پایین میآمد. راننده منتظر شد تا ماشین پدرم حرکت کرد و جلو افتاد. انگار با اسپری سفید درختها، پشت بام ها، پیاده روها، و میدانهای شهر را رنگ کرده بودند. همه جا سفید و سرد بود.
از ایستگاه عباس آباد گذشتیم و وارد خیابان میرزاده عشقی شدیم. قندیلهای یخ از ناودانها آویزان بود. مردم با احتیاط روی برف ها راه میرفتند. وقتی از خیابان میرزاده عشقی گذشتیم، ناخوداگاه سر برگرداندم و به کوچه مان نگاه کردم؛ ماشین به سرعت خیابان را طی کرد و از پیچ زندان هم گذشت. صدای شالاپ شلوپ برفها را که زیر چرخ ماشینها آب میشدند و به اطراف میپاشیدند دوست داشتم. وارد خیابان دیباج شدیم. از کنار هنرستان شهیدان دیباج گذشتیم. ماشین پدرم به سختی وارد محوطه آپارتمانهای هنرستان شد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
▪︎روند جنگ و
نقش مقام معظم رهبری و دکتر چمران
محمد جواد مادرشاهی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 وقتی که جنگ آغاز شد، مرحوم چمران عازم خوزستان شدند، تقریباً بین ۱۰ تا ۱۵ روزی از جنگ می گذشت. من از طریق نخست وزیری برخی از برادران را فرستاده بودم و پس از بازگشت آنان از اهواز گزارشاتی را آوردند و باعث نگرانی شدند. در آن زمان حضرت امام (ره) فرمودند: برای جنگ آماده باشید. آمادگی در این فرآیند یعنی «آمادگی فیزیکی». گفتم با این کفش و لباس بخواهم به جنگ بروم، امکان پذیر نیست. برای نبرد و جنگ باید آمادگی داشته باشیم. لذا به سوی خوزستان حرکت کردم و از خیابان امام (ره) لباس نظامی خریدم. کفش، جوراب و کلاه گرفتم و ظهر پنجشنبه ای بود که به خانه بازگشتم. رسیدم منزل که گفتند: از اهواز زنگ زدند و اعلام کردند که مرا هر چه زودتر میخواهند، چون در اهواز وضع خیلی نابسامان است و هر چه فوری باید به آنجا بروم. برای حرکت به اهواز به ستاد مشترک تلفن زدم، یک هواپیمای نظامی 130-C آماده حرکت بود. بلافاصله به فرودگاه رفتم و در همان بعد از ظهر سوار هواپیما شدم و به اهواز رفتم. در فرودگاه اهواز به محضر مقام معظم رهبری رسیدم. آن موقع امام جمعه تهران بودند و منتظر هواپیما مانده بودند تا به تهران حر کت کنند. خدمت حضرتش رسیدم. ایشان را که دیدم فرمودند شما کجا میروید؟ گفتم دارم میروم به ستاد ببینم چه کاری می توانم انجام دهم؟ فرمودند آقای سلیمی اهواز هستند. آن موقع، ایشان سرهنگ سلیمی بودند و مشاور مقام معظم رهبری و قبلاً وزیر دفاع بود. در هر حال فرمودند: سرهنگ سلیمی در دانشگاه جندی شاپور است و شما مستقیماً نزد ایشان برو. این را که فرمودند، مستقیماً نزد سرهنگ سلیمی رفتم. تقریباً ساعت ۳ یا ۴ بعد از ظهر بود که ایشان را دیدم. محبت زیادی کردند و نشستی با هم داشتیم، در حالی که ما باهم گفتگو می کردیم، صدای انفجارات بهگوش میرسید. جنگنده های دشمن حمله ور میشدند و بمب می انداختند. تدریجاً بمباران به اطراف جلسه رسید و در چند متری ما گلوله ها و بمبها منفجر میشد. من از همه جا بی خبر حرکت کردم و آمدم از سرهنگ سلیمی جدا شدم و کنار رودخانه کارون رفتم. البته با یک عده ای از نیروهایی که اصلاً جبهه را نمی دانستند کجاست؟! همین طور از دانشگاه شهید چمران حرکت کردیم به طرف رودخانه و همراه تعدادی نیرو راه افتاديم. كیف سفرم هنوز هم در دستم بود. هنوز از لحاظ روحی آمادگی نداشتم، ولی دیدم که یکسره اهواز بمباران میشود. تا غروب کنار رودخانه ماندم تا این که قایقی آمد (بلم) و ما را به شرق رودخانه برد و در منزل یکی ماندیم و پذیرایی از ما به عمل آوردند و صبح روز بعد به استانداری خوزستان و دانشگاه جندی شاپور رفتم. آن روزی که من با آقای سرهنگ سلیمی جلسه داشتم همان روز پنجشنبه بعد از ظهر مهمات لشکر ۹۲ زرهی به صورت پراکنده روی زمین بودند و یک هواپیمای عراقی آنجا راکت انداخت و در پی آن مهمات منفجر گردیدند و آتش به داخل زاغه های لشکر که پر از موشک و مهمات بود نفوذ کرده و انفجارهای وحشتناک و سنگینی رخ داد و باعث پراکندگی مردم شد. از آن تاریخ مردم اهواز شهر را ترک کردند و در همان روزها بود که تعداد سه هزار نظامی و نیروهای مردمی به اهواز آمده بودند و متأسفانه امکان سازماندهی آنان نبود. همزمان مرحوم دکتر چمران خیلی از وضع اهواز نگران بودند و هر شب خودشان به همراهی پنج یا شش نفر می رفتند و به دشمن شبیخون می زدند و تلفاتی وارد می کردند. او از راه همان شبیخونهای پشت سر هم میخواست جلوی تحرک بیشتر دشمن را بگیرد و یک نمایشی از قدرت در برابر دشمن به وجود بیاورد و طرحشان این بود که با موشک از یک نقطه و محور علیه دشمن دست به یورش بزند و دشمن را وادار به عکس العمل کند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 آقا موسی
شب عملیات کربلای ۴
✍.. امشب آخرین شب من، آخرین شب انتظار، آخرین شب انتظار است.
همان آخرین شب انتظار مستضعفین محروم و مظلوم لبنان و افغان و دیگر مردم مظلوم دنیا. وامشب نیز شاید آخرین شب بسیارى از عزیزان و نخبگان این امت باشد که به جرات باید گفت مثل اینها در هیچ دوره اى جز صدر اسلام و آنهم در معدودى افراد پیدا نمى شوند و انشاءالله امیدوارم که با پیروزى در عملیات قلب امام زمان سلام الله علیهم و امام امت و مردم شهید پرورمان را شاد نماید.
موسی اسکندری
رئیس ستاد لشکر ۷ ولیعصر عج
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید_موسی_اسکندری
#شهید
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 تاولهای خردلی ۳
حسن تقی زاده
°°°°°°°
کار هر روزمان شده بود شستشوی زخمها. باید دوش میگرفتیم و پماد روی زخمها را میشستیم. بعداز شستن درد و سوزش به جانمان میافتاد. تا مجدد کرم مخصوص روی زخم مالیده نمیشد، زجر میکشیدیم.
به خاطر آنکه روحیه نیروهایم خراب نشود، برای تسکین درد، دستم را روی تخت فشار میدادم و دم نمیزدم.
از طرفی هم شنیدن خبر شهادت دوستان قلب و روحمان را آزار میداد. هر روز خبر شهادت تعدادی از دوستان را با همان جراحت شیمیایی به ما میدادند.
یک روز هوس حمام کردن در وان کردم. وان را از آب پر کردم. خیلی باحال بود و کیف داشت. دست راستم از بازو تا نوک انگشتانم زخم تاول داشت. درون وان پوست دستم مانند پوست سیب زمینی آبپز بلند میشد و من آنها را میکندم. تا زیر آب بودم مشکلی نداشتم. اما به محض اینکه بیرون آمدم چنان دردی به جانم افتاد که نگو و نپرس. با هزار زحمت فقط شلوارم را پوشیدم. روی تختی در همانجا خوابیدم و با فریاد صدای پرستار زدم. چند دقیقه بعد پرستاری صدایم شنید و به سراغم آمد. پرسید چی شده؟ گفتم به دادم برس که از درد دستم دارم میمیرم. سریع آمپولی مسکن تزریق کرد و کرم مخصوص را روی زخمها مالید. یک ساعتی روی همان تخت بودم تا کمی آرام شدم و به اتاقم برگشتم.
نزدیک به دو ماه با همین وضعیت در بیمارستان بودم. تنها کمی از زخم پوستم التیام پیدا کرده بود. چشم راستم هنوز درد داشت و خوب باز نشده بود. هنوز سرفه میکردم و تنگی نفس داشتم. آخر هم با میل خودم از بیمارستان مرخص شدم تا ادامه درمانم را در منزل انجام دهم. اکنون هم بعداز ۳۷ سال، هنوز با درد شیمیایی دست به گریبانم.
والسلام
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
#کربلای_پنج
@defae_moghadas
🍂