🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۶
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 هلهله سربازان مرا از این اندیشه ها بیرون آورد. آنها با خوشحالی تمام به سمت شرق خاکریزی که به جانب آن آتش گشودند، اشاره میکردند. به آن نقطه نگاه کردم و نظامیانی را دیدم که با در دست داشتن پرچم عراق به ما علامت میدادند. با فریاد یکی از آنها که "عراقی هستیم" همه به وجد آمدند. همگی از جمله یک افسر فارغ التحصیل دانشکده کشاورزی که چند ماه قبل ازدواج کرده بود از ساختمان مشرف بر خیابان اصلی خارج شدیم. هنگام عبور از خیابان در حالی که سربازان ما فریاد می دادند گلوله هایی به طور همزمان از شرق و شمال شلیک شد. برخی از سربازان نقش بر زمین شده، تعدادی هم در حالی که به سمت ساختمان میدویدند زیر دست و پا ماندند. در حال دویدن بودم که گلوله ای از کنارم رد شد، ایستادم، دوستم را دیدم که نقش بر زمین شده، خون از چهره اش سرازیر گردید. گلوله به استخوان صورتش اصابت کرده بود. او را در آغوش کشیده و کشان کشان به آن سوی خیابان که به ساختمان نزدیکتر بود بردم و روی آسفالت خواباندم، سپس به دیوار محکمی به طول یک متر تکیه دادم و سرش را به سینه چسبانده سعی کردم با دستهایم جلو خونریزی سرش را بگیرم.
موقعیت جغرافیایی این منطقه که نامش را نیز نمیدانم شامل خیابانی بود که به موازات شط العرب امتداد یافته بود. در ضلع غربی آن ساختمانهایی قرار داشت که به گمانم یکی از ادارات بندر بود. در ضلع شمالی یک ساختمان چند طبقه و دو انبار مسقف بندر واقع شده بود. در ضلع شرقی خیابان، اسکله ای با دیوارهای بتونی به ارتفاع یک متر قرار داشت و در ضلع شرقی اسکله، زمین شوره زاری بود که سطح آن را گیاهان آبی پوشانده بود و در فصولی آب شور راکد سطح آن را میپوشاند. در طرف شرق و در فاصله صدمتری، خاکریزی طولانی که از جنوب به شمال امتداد می یافت قرار داشت و گلوله هایی از طرف شمال شلیک می شد. بر روی اسکله دراز کشیده بودم و دیوار همچون سپری مرا در برگرفته بود. گلوله های آرپیجی از روی سرم میگذشت و به ساختمانهایی که در نقطه مقابلم قرار داشتند، اصابت میکرد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
💫؛🍂؛⚡️
🍂؛💫 پسرهای
⚡️؛ ننه عبدالله
✧✧ ✧✧
در کشاکش جنگ در محله های خرمشهر گذرم به خیابان میلانیان افتاد. یاد خانه مان افتادم. به بچه ها گفتم چند دقیقه بایستید بروم خانه خبری از پدر و مادرم بگیرم. کلاس دوم دبستان بودم که از آبادان به خرمشهر آمدیم پدربزرگم که به او باباحاجی میگفتیم وقتی پالایشگاه آبادان ساخته میشود به استخدام پالایشگاه در می آید. چون سواد قرآنی داشت و می توانست اسمها و اعداد را بخواند و بنویسد او را به عنوان سرکارگر انتخاب میکنند پس از مدتی میشود مسئول «فیدوس».
فيدوس بوق بزرگی بوده بالای دیگ بخار. شیپوری میگذاشتند و طنابی داشته، طناب را که میکشیدند بخار آزاد می شده و بوق به صدا در می آمده. مردم در هر گوشه شهر صدایش را می شنیدند این بوق مخصوص ورود و خروج کارگرهای شرکت نفت به پالایشگاه بود. صبح، سه بار فیدوس میزدند. فیدوس برای مردمی که ساعت نداشتند حکم ساعت داشت.
🔸 بزودی در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas 👈 با لینک
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نوحه خاطرهانگیز
"یاران و انصارت.."
آهنگ سوزناکی از سالهای جبهه و جنگ که خیلیها با آن اشک ریختند و روحیه گرفتند و خاکریز فتح کردند.
گاهی یاد روزهای یکرنگی و سادگی میافتیم و یاد سربندهای یازهرا و یاحسین. یاد شبهای عملیات و لحظههای وداع سوزان یاران باصفا.
روزهایی که غنیمت بودند و دست نایافتنی.
🔹 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
هر شب یک کلیپ دیدنی
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 یادش بخیر
حدود بعد از ظهر بود ،
در منطقه علمیاتی والفجر مقدماتی بچه ها ناهار میخوردند. نه فکر کنید سفره رنگین غذایی! نه، تنها تکه نانی و قابلمه ای جمع و جور که جلو "شهید فیروز هاشمی" بود و به بچه ها میداد.
حواسم به او بود.
غدا تمام شده بود و خود لقمه خالی به دهان می برد و وانمود می کرد که غذا میخورد. و این در حالی بود که خودش گرسنه بود ولی دیگران را به خودش ترجیج میداد.
شهدا قبل از شهادت، شخصیت شهدایی پیدا کردند و بعد شهید شدند.
محمدرضا خرم پور
صبحتون سرشار از امید و اراده ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس #والفجر_مقدماتی
#یادش_بخیر
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
💫؛🍂؛⚡️
🍂؛💫 پسرهای
⚡️؛ ننه عبدالله
✧✧ ✧✧
مادرم کمی که حالش جا آمد یکی یکی ما را بو کرد. گردن مرا بو میکرد. گردن عبدالله را میبوسید. خواهرم همینطور. دامادمان حاج عبدالرزاق با اینکه خوددار و محکم بود، نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد. لباسهایمان کثیف و درب و داغان بود. مادرم گفت:"مثل بچگیهایتان باید شما را حمام کنم." یک تخته چوبی توی حیاط بود. یکی یکی لباسهایمان را درآورد، روی تخت نشاند. دامادمان با سطل از نهر آب میآورد و به دستش میداد، با پودر رختشویی سر و بدن ما را شست و لیف کشید. خجالت میکشیدیم. عین بچههای کوچک روی تخت نشستیم، گفتیم بگذار دل ننه راضی شود.
وقتی همه ما را حمام کرد گفت:"آخی دلم خنک شد راحت شدم."
🔸 بزودی
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas 👈 لینک
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
▪︎ از هر نوحه ای خاطره ای به یاد ماندنی دارم. هر کدام برای من شیرینی خاص خودش را دارد. باور کنید که تفکیک خوب و بد در میان آن همه نوحه برایم بسیار مشکل است. اما اگر بخواهم نام ببرم این یکی را نام می برم.
«لحظه ای فرما درنگ،
ای امیر قافله، ای امیر قافله
نیست این دلخسته را با تو چندان فاصله، با تو چندان فاصله»
در عملیات والفجر من و جناب معلمی در خیمه ای نشسته بودیم. از طرف «محسن رضائی» که آن روزها فرمانده کل سپاه بود، رمز عملیات اعلام شد. یاالله یاالله یاالله. من این رمز را به معلمی دادم و گفتم چیزی بنویس. او از خیمه بیرون رفت و پشت چادر مشغول نوشتن شد. بعد این نوحه را سرود:
«والفجر شد آغاز ای گردان حزب الله
با رمز یا الله یا الله یا الله»
🔹 حاج صادق آهنگران
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#والفجر_مقدماتی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
🍂 عباس دست طلا
┄═❁❁═┄
جاده کرمانشاه، زیر چرخهای اتوبوسها و کامیونها، فرسوده میشود. دفتر یادداشتم را درمیآورم و توی صفحه اولش مینویسم:
ـ اولین اعزام به جبهه ۵۹/۸/۱۸
صدای مهیبی میآید؛ مثل آسمان غرمبه. انگاری اتوبوس هم یک تکان شدیدی
خورده باشد. دفتر و خودکار از دستم میافتد. لرزم میگیرد. با این که همین چهل روز پیش، صدام تهران را بمباران کرد و صابون این صداها را به تنم مالیدهام، ولی حس میکنم دارم اولین ترس از انفجار را تجربه میکنم. تو گویی اتوبوس نصف شده و الان است که من به همراه آنانی که روی صندلیهای جلو نشستهایم، به کوه بخوریم!
ته ماشین هم به ته دره سقوط کند...
توی ذهنم دوستانم را میبینم که جلوی چشمهایم تکه تکه میشوند و گوشتهای بدنشان روی سر و صورتم میپاشد. مرگ، روبهرویم ایستاده و صدایم میکند:
ـ های! عباسعلی!... عباس فابریک!... عباس!... عباس دست طلا!
میخواهم اشهدم را بخوانم، اما جز چند کلمه اده... بده چیز دیگری بر زبانم جاری نمیشود.
هنوز هم میلرزم. سرم را بین دستهایم میگیرم.
میخواهم فریاد بزنم...
که صدایی میگوید:
ـ نترسید! رعد و برق هواست.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#عباسدستطلا
داستانی از زندگی حاج عباس علی باقری
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۱۲
▪︎حاج جبار سیاحی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 سازمان دهندۀ ما شورای عشایری ما بود و مساجد. ما در جنب مسجد امام حسین(ع) در خیابان غزنوی بودیم. دوستانم حاج حسن کردونی، متصدی مسجد و حاج ناصر کردونی بودند و همینطور حسن کلهر. اینها از رزمندگان جبهه های نبرد بودند. مردانی با اخلاص و آماده شهادت.
ما از مسجد امام حسین (ع) فعالیتهای خود را به مسجد النبی(ص) واقع در خیابان ناصر خسرو، در کمپلوی اهواز منتقل کردیم. این مسجد پایگاه مقاومت بود و حدود ۱۸۰ تن از بسیجیان این مسجد با نام مسجد النبی (ص) شهید شدند و از مساجد بزرگ و فعال در جنگ بودنو! جوانان شهید این مسجد وصیت نامه ها را می نوشتند و میگفتند ما نزد حسین(ع) و علی اکبر حسین (ع) می رویم. اینها در نوجوانی و بین ۱۵ تا ۱۹ سالگی بودند. اینها سعادت دنیا و آخرت را درک کرده بودند. به دنیا پشت کرده و از بلا و غدر دنیا و وابستگی به دنیا روی برگرفته بودند. عشق به شهادت داشتند و می گفتند: اگر امام (ره) باشد، انقلابمان باقی می ماند. نظام مقدس اسلامی زنده میماند. ما اگر مردیم مهم نیست. دیگران جای ما را میگیرند. اینها گل های زندگی ما بودند. ما از این نوجوانان درسهای زیادی فرا گرفته بودیم. دلبستگی به دنیا نداشته و نداریم. خیانت به اسلام و سرزمین و کشورمان را نکردیم، به آنچه در می آوردیم قانع بودیم و خداوند هم چیزهای زیادی را به ما داد. امروزه افرادی که در قدرتند بایستی آن دوران جنگ تحمیلی را به یاد بیاورند و ببینند چقدر بچههای پانزده ساله و ۱۹ ساله خود را روی مین ها انداختند تا پیشروی نیروهای اسلام را ساده تر کنند. آن زمان عدل و انصاف و جوانمردی را به کار بردند و از بیت المال مسلمین دیناری بناحق برندارند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
#بسیج_عشایر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دلم گرفت
وقتی این جمله رو شنیدم
شهید گمنام
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ #شهید_گمنام
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۷
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 مجروحان نقش بر زمین شده، درخواست کمک میکردند، در حالی که برخی از سربازان با خودروهایشان از صحنه می گریختند. در چنین شرایط دشواری هر کس تلاش میکند خود را از مهلکه نجات دهد و دیگران را به حال خود باقی گذارد. ماهیت اصلی انسانها در گرفتاریها به خصوص در جنگها بهتر ظاهر می شود. به طور معمول انسانها به خاطر ترس از مجازات از ارتکاب جرایم خودداری میکنند اما در زمان جنگ جز مأمور درونی، خمیره و وجدان آدمی کسی حضور ندارد و متأسفانه، اغلب نظامیان ما تنها به خود می اندیشند و توجهی به دیگران نداشتند. تصمیم گرفتم دوستم را ترک نکنم. رنگ چهرۀ او از فرط خونریزی به زردی می گرایید و فشارخون او نیز به تدریج پایین می آمد. سعی کردم با کاغذهای روزنامه که بر روی کف خیابان پخش شده بود جلو خونریزی او را بگیرم ولی بی فایده بود. یک راه بیشتر نداشتیم، تسلیم شدن به نیروهای ایرانی. بدنم به خون آغشته بود. انبوه سربازانی را در مقابل خود دیدم که مات و حیران ایستاده بودند و نمیدانستند چه کنند. مسلم ایرانیها می توانستند تمامی آنها را از بین ببرند ولی این کار را نکردند. برخلاف ادعای بسیاری از نظامیان که میگفتند به علت تمام شدن ذخائر و مهمات خود به نیروهای اسلامی تسلیم شدند، همه سربازان ما سلاح در دست داشتند و شلیک نمیکردند. وضعیت سربازانی که به سمت شمال و جنوب میگریختند مایه خنده و در عین حال حزن آور بود. آنها مایل بودند خود را تسلیم کنند، اما هر یک منتظر اقدام بغل دستی خود بود.
دو تن از رزمندگان ایرانی را دیدم که از خاکریز گذشته، به سربازان ترسوی ما نزدیک شده و آنها را با اشاره دست به سنگر خود دعوت کردند. اولین باری بود که نیروهای بسیج را میدیدم، پنج ماه قبل وقتی نامی از آنها را در یک گزارش نظامی دیدم تصور کردم که نام یکی از عشایر ایرانی است. آنها باندهایی بر پیشانی بسته و چفیه هایی شبیه به چفیههای فلسطینی دور گردنشان پیچیده بودند. کفشهای ورزشی و شلوارهای گشادی نظیر شلوارهای کردی پوشیده بودند و بسیار مصمم و با اراده می نمودند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 یکم
از مرز آمده بودم به خانه سر بزنم. نزدیک ظهر بود. عطر دستپخت مادرم مرا به آشپزخانه کشاند. با خوشحالی بغلم کرد و بوسید. غذای مورد علاقه ام، دال عدس پخته بود. با هم از آشپزخانه بیرون آمدیم. هنوز سفره را پهن نکرده بود که یکباره صدای چند انفجار توی شهر پیچید. از خانه زدم بیرون. چند موشک از آن طرف اروند به طرف پایگاه دریایی و کشتی های نیروی دریایی شلیک شده بود. همیشه فکر میکردم آخر این چه تدبیری بوده که پایگاه دریایی و ناوچه های جنگی ایران در زمان شاه در فاصله کمتر از سیصد متری خاک عراق ساخته شده؟ آیا نمی دانستند اگر روزی جنگی رخ دهد عراق با سبک ترین موشک از درون خاک خودش به راحتی میتواند کشتیها را هدف قرار دهد؟
همان اتفاقی که امروز سی و یک شهریور پنجاه ونه به وقوع پیوست. پس از صدای انفجارها از پایگاه نیروی دریایی، شهر هم زیر آتش سنگینی از توپخانه و خمپاره و موشک بود. خودم را به مقر سپاه رساندم. محمد جهان آرا گفت همگی برویم به مردم کمک کنیم. خیابانها را دود و آتش گرفته بود. گلوله های توپ و خمپاره بی هدف از آسمان میبارید. با صدای هر انفجار سقف خانه ای بر سر زنان و کودکان ویران میشد. جای امنی نمیدیدیم. به هر خیابانی میرفتیم با خانه ها و مغازه های تخریب شده روبه رو میشدیم. ارتش عراق واحدهایش را موظف کرده بود بدون توقف روی همه شهر گلوله بریزند. بیشترین گلوله ها روانه محله های پرجمعیت شهر مثل کوی طالقانی، مرکز شهر، مولوی و بازار میشد؛ یکی داشت با دوچرخه میرفت ترکش به گردنش خورده بود. دختر بچه ها و پسربچه هایی که دقایقی پیش در خیابان بازی میکردند گوشه ای افتاده بودند و فریاد میکشیدند. آنهایی که زخمی نشده بودند از وحشت فریاد میزدند. مردم زیر آتش و انفجارهای پی در پی غافلگیر شده بودند. هرکسی به طرفی میدوید. از یک طرف در فکر عزیزانشان بودند، از طرف دیگر خمپاره ای نزدیک خودشان منفجر میشد و جانشان در معرض خطر بود. در چنین شرایطی مردم به همدیگر کمک میکردند هر کسی با هر وسیله ای زخمی ها را به بیمارستان میرساند. بیمارستانهای شهر پر از مجروح بود. تجمع اصلی در بیمارستان مصدق بود؛ داخل و بیرون بیمارستان حتی در پیاده رو زخمیها را چیده بودند. هر کسی هر کاری بلد بود انجام میداد. اگر میتوانست زخمی ببندد، میبست. آنهایی را که حالشان وخیم تر بود به بیمارستان میبردند. تعداد پزشکها جوابگو نبودند. فقط فرصت میکردند جلوی خونریزی را بگیرند. دخترهای محله ها هم کمک میکردند.
برادرم عبدالله هم در شهر به مردم کمک میکرد. آتش نشانها از محله ای به محله دیگر میرفتند. آتش در شهر شعله میکشید و قادر به خاموش کردن نبودند. با یک جیپ شهباز در شهر میچرخیدیم. هرجا صدای انفجار میآمد به آن طرف میرفتیم تا مجروحها را به بیمارستان برسانیم. در خانه همسایه ها را میزدیم میگفتیم اگر ماشین دارید زخمی ها را ببرید. مردم حتی جنازه ها و زخمی ها را با گاری حمل میکردند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید است و هوا شمیم جنت دارد
نام خوش مصطفی حلاوت دارد
با عطر گل محمدی و صلوات
این محفل ما عجب طراوت دارد
مبعث نبی رحمت، پیامبر خاتم حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم بر تمام جهانیان مبارک باد.
•┈••✾🌺🌸🌼✾••┈•
#مبعث
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌺🌺
🍂 یادش بخیر
جبهه همه چیزش خوب بود و دلچسب، حتی خاکش که همه رو خاکی کرده بود و با صفا.
یادش بخیر تابلو نوشته هاش که هر جا میرفتی جلوت بودن.
حتی تو مسیرهای سوت و کورِ مرداب ها و چهارراههای نیگرفته جزیره مجنون.
گاهی پیش خودمون می گفتیم، یعنی خدا اول جبهه رو خلق کرد یا اول تبلیغاتچی ها رو😊🤔!!
..و وای اگر به یک چند راهی می رسیدیم، آنقدر تابلوهای موقعیت تیپ و لشکر ها زده شده بود که باید اول پارک می کردیم تا بتونیم گردان خودمون رو پیدا کنیم.
و همینها،
هم مسیر رو نشون می دادن،
هم آذوقه راه رو یادآوری میکردن
و هم روحیه می دادن.
صبحتون سرشار از یاد خدا
•┈••✾○✾••┈•
#یادش_بخیر
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
🍂 بچههای گردان حاج اسماعیل
┄═❁❁═┄
آفتاب وسط آسمان رسیده بود.
نماز ظهر و عصرمان را تازه خوانده بوديم؛ يكي از بچه ها با ناراحتي براي فرماندهي گروهان خبر آورد كه: «علي حسامي» زخمي شد.
همراه «علي اكبر شيرين» و يكي ديگر از بچه ها به سراغ علي رفتيم براي چند لحظه در جا خشكم زد، باورم نمي شد، چيزي كه اصلاً انتظارش را نداشته و فكرش را هم نكرده بودم.
جلوي چشمانم بچه ها بدن تكه تكه شدهٔ علي را جمع مي كردند، اما دست چپ و پاي راست «علي را پيدا نكرديم.
بچه ها مي گويند «علي» با تيربار گرينف مشغول تيراندازي به سوي تعدادي از عراقي ها كه در حال تحرك بودند، بود كه تانك دشمن با گلوله مستقيم او را هدف قرار داده بود.
ديگر نمي دانستم چه بگويم زيرا به ياد اين گفته «علي» افتادم كه چند روز پيش مي گفت: «من دوست دارم با تير مستقيم تانك شهيد شوم» به همراه او «احمد غلام گازر» و «محمد حرداني» كه كمك او بودند هم به شهادت رسيدند و يكي از بچه ها زخمي شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#بچههای_گردان_حاج_اسماعیل
ياد و خاطراتي از شهداي گردان كربلا
(لشکر7ولی عصر(عج))
#علي_عميره
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۱۳
▪︎حاج جبار سیاحی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 دوره جنگ، دوره ایثار و فداکاری بود. همه در تلاش بودند تا کشور را حفظ کنند زیرا حفظ کشور و نظام، تکلیف همه بود و همه افراد ملت بزرگ و مسلمان ایران و به ویژه مردم خوزستان و اهواز جوانمرد بودند. از همه چیزشان گذشتند جان را به جان آفرین تسلیم کردند و به دیار ابدی شتافتند و نامی بزرگ در تاریخ مبارزات اسلامی گذاشتند و رفتند و آفریننده بزرگترین عزّتها شدند. در هر حال می بایستی هر کس از ما وظیفه ای انجام دهد. جوانها اسلحه طلبیدند و من و برادر زاده ام، عبدالكريم، معروف به «حدود» به کمک رسانی به مردمی که بیش از ۱۵۰ کیلومتر و یا هفتاد کیلومتر از شهرهای آبادان خرمشهر و بستان و سوسنگرد و هویزه می آمدند می پرداختیم. وضعیت آوارگان جوری بود که هر بیننده را تکان میداد. آن آوارگان درمانده، بسیاری از بستگان و فرزندانشان را از دست داده بودند، و در حالی که گرسنه و تشنه بودند با قلبهای شکسته و با چشمانی گریان به اهواز می رسیدند.
هنوز در شهر اهواز نهاد و یا سازمانی برای استقبال از این آوارگان که تعدادشان به دهها هزار نفر می رسیدند وجود نداشت. من یک تویوتای دو کابین داشتم و برادر زاده ام، یک وانت پیکان نو. ما با آن دو ماشین آب و غذا میگذاشتیم و شبانه روز افراد آواره را به محل های امنی می رساندیم. کارم جوری بود که در ۲۴ ساعت فقط ۳ ساعت می خوابیدم و به کمک رسانی می پرداختم. بسیاری از زنان را که در حال زایمان با سرعت به بیمارستان امام(ره) و بیمارستان رازی و بیمارستان شماره دو گلستان میرساندم. در آن زمان هم پزشک به اندازه نیاز وجود نداشت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
#بسیج_عشایر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
تـو فقط
بیسیمات را جواب بده
ما قول میدهیم
تمام رنجها را به دوش بکشیم
تمام غصه ها را
فقط! صدایت را از ما دریغ نکن...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#سلیمانی #سردار_دلها
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂