eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 دیشلمبو ۲ حسن تقی‌زاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 سرویس بهداشتی رو در آخر پاسگاه برپا کرده بودیم. با دیواری از گونی و سنگی گالوانیزه‌ای مستطیلی گود و قیفی شکل، بدون فاضلاب و چاه. فضولات مستقیم وارد آب می‌شد. آبی که دم دستمان بود. در آن ظرف و لباس می‌شستیم. استحمام می‌کردیم. دست و صورت می‌شستیم و گاهی آب می‌خوردیم. حساب کنید اگه هر نفر روزی یک بار از سرویس استفاده می‌کرد چه افتضاحین بپا می‌شد. یه ساعت هم نمی‌شد در چنین جایی زندگی کرد. اما خداوند موجودی را خلق کرده بنام ماهی سیاه سبیل گربه‌ای دهن گشاد. یا همون دیشلمبو. کار این ماهی پاکسازی فضولات انسانی بود‌. انگاری خوشمزه‌ترین غذا برای آنها همین فضولات بود. همیشه چندتایی از آنها حاضر و آماده زیر سرویس گوش به زنگ بودن. به محض اینکه محموله درون آب سقوط می‌کرد، چنان حمله می‌کردن که در آنی ذره‌ای از آن برجای نمی‌ماند. جاروبرقی جلوی آنها باید لنگ می‌نداخت. حتی در به دست آوردن محموله چنان رقابت می‌کردن که از سر و کول هم بالا می‌رفتن. کوچکترها زیر دست و پای بزرگترها له می‌شدن‌. در ابتدا که تجربه نداشتیم ترکش‌های ترش‌هات رقابت به ما هم برخورد می‌کرد و نجس می شدیم. اما بعداً مقداری چوب پنبه خورد کردیم و داخل سرویس ریخیتیم. بعداز آن از تشعشعات در امان بودیم و می‌توانستیم به تماشای رقابت آنها بشینیم. حالا فایده آن ماهی دهن گشاد سبیلو رو فهمیدین یا نه؟ اگر نبودن چه کثافتی رو آب پخش می‌شد. اما با وجود آنها تمام آب و دور و اطراف و محوطه پاسگاه پاک و طیب و طاهر بود. اگر آنها نبودن امکان یک روز زندگی کردن در پاسگاه نبود و بوی تعفن تمام منطقه را فرا می‌گرفت. الْحَمْدُ لله عَلَى کُلِّ نِعْمَةٍ        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۱۳ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ از میان وسایلی که بین راه ریخته یک کلت پیدا می‌کنم و یک بیسیم پی آر سی. ذوق زده می‌شوم. برای یک لحظه فکر کردم همه چیز تمام شده. ... چرا زودتر به فکرش نیفتادم؟! الان با گردان تماس می گیرم و کمک می خواهم. بیسیم را روی سینه ام می‌کشم و کنار مگیل می‌نشینم. مواظب هستم فرکانسش دست نخورد اما این چه کار احمقانه ای است. به فرض که من توانستم با گردان تماس بگیرم، چگونه جواب آنها را بشنوم. به فرض که آنها جواب دادند می خواهم بگویم کجا هستم! با کی هستم! چه جوری باید مرا پیدا کنند. گرچه این افکار مأیوس کننده اند اما دسته گوشی را فشار می‌دهم و صحبت می‌کنم. بابا، بابا رسول، بابا، بابا رسول، توی بد مخمصه‌ای افتادیم. بچه ها سوره عنکبوت را خواندند. من هم چراغ هایم شکسته، توی یک دره عریض و طویل نزدیک خط گیر افتادم. کمکم کنید بابا بابا رسول همین طور که دارم این جملات را می‌گویم. با سیم گوشی هم بازی می‌کنم، ناگهان همه چیز روی سرم آوار می‌شود. حرفم را قطع می‌کنم و بغض به جای كلمات هنجره ام را پُر می‌کند. سیم گوشی به مویی بند است. ترکش ترتیبش را داده و همه حرفهای من باد هوا بوده. هیچ پیغامی ردوبدل نشده؛ حتی یک کلمه. گوشی را با حرص می‌اندازم و یک اردنگی هم نثار مگیل می‌کنم. حیوان به طمع آنکه میخواهم چیزی به او بدهم پوزه اش را به صورتم نزدیک می کند و پفتره ای جانانه تحویلم میدهد. ای لعنت به تو چرا همه چیز را شوخی می‌گیری؟! مگر با تو شوخی دارم. اصلا ما چه سنخیتی باهم داریم؟ چرا رهایم نمی‌کنی و نمی‌زنی به چاک؟ از عصبانیت مثل دیگ زودپز شده ام. اگر می‌توانستم ببینم لابد از خشم سرخ شده بودم و از گوش‌هایم دود بیرون می‌زد. حقیقت این است که من مگیل را نگه داشته ام این منم که به او احتیاج دارم؛ وگرنه او ترجیح می‌دهد آزاد باشد، به جای اینکه با من گردنه ها و راه های پر از برف و گل و شل را بپیماید و آن همه بار را به پشت بکشد، می‌تواند همین دوروبر علفی چیزی پیدا کند و بخورد. او می‌تواند در کنار سنگ و صخره ها بنشیند و نشخوار کند. ببخشید خیلی عصبانی هستم. خیلی خوب است که تو اینجایی و من را از تنهایی در می آوری. از سردی هوا حدس می‌زنم که باید شب فرا رسیده باشد. مگیل را کنار اسباب و وسایلش روی زمین می‌نشانم و خود را در کنارش مچاله می‌کنم و زیر پانچو می‌روم. این حالت را خیلی دوست دارم. احساس می‌کنم دیواری به نازکی پلاستیک بین من و هوای سرد و برفی حائل است و آن بیرون با همه تاریکی و وحشتش با داخل اتاق پارچه‌ای ما فرق دارد. گرگهای درنده و گشتی‌های عراقی که ممکن است در لحظه سر برسند هیچ دخلی به این طرف دیوار، که مالامال از امنیت و آرامش است ندارد؛ آن هم در کنار مگیل با گرمایی که از شکمش بیرون می‌زند و بوی دوست داشتنی پهن و طویله و پوست بدن مگیل مثل پشت پلک‌های من می‌پرد. پس تو هم تیک عصبی داری؟!        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ذکر مصیبت و توسل به اهل‌بیت (ع) ، مایه تقویت روحیه معنوی در جبهه‌ها بهمن ماه ۱۳۶۴ بیمارستان طالقانی خرمشهر رزمندگان اسلام درحال توسل و استماع ذکر مصیبت اهلبیت (ع) قبل از عزیمت به عملیات والفجر هشت        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۴ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ پس از دو روز مرا به بخش بردند. هر روز فیزیوتراپی می‌کردم. هفته ای سه روز ملاقات بود. مردم با شیرینی و گل می آمدند. اغلب، آشنایان و اقوام مجروحین بودند. کسی را در تهران نداشتم. می نشستم و نگاه می‌کردم. نه کسی با من کاری داشت، نه من حوصله کسی را داشتم. دردم زیاد بود. روی پاهایم نمی توانستم راه بروم. سوند وصل کرده بودند. شب‌ها که بیدار می‌شدم سوار ویلچر شوم، توان نداشتم. یکی دو بار خواستم بروم وضو بگیرم کنار تخت و ویلچر روی زمین افتادم. جیغ وداد پرستارها درآمد. دعوا کردند که چرا از روی تخت بلند می‌شوی؟ چرا خبر نمی‌دهی؟ بعضی وقت‌ها زنگ می‌زدم، آنقدر سرشان شلوغ بود، نمی آمدند. درد امانم را بریده بود به حدی که شبها ناله می‌کردم، نمی گذاشتم هم اتاقی ها بخوابند. آنها هم مجروح بودند؛ یکی دستش قطع شده، یکی پایش ترکش خورده بود، تا اینکه رسول آمد. عبدالله او را فرستاده بود. می رفت پرستارها را صدا می‌کرد می آمدند مسکن می‌زدند. مسكن‌ها اثری نداشت. پرستارها به پزشک گزارش دادند، برایم مرفین نوشتند. شبها مرفین می‌زدند تا بتوانم بخوابم. با این وجود، باز دم دمای صبح دردم شروع می‌شد. قرص مسکنی بود که به آن قرص آمی تریپتیلین ۲۵ می‌گفتند. شبها مرفین می زدند روزها از این قرص های سنگین می‌دادند. به خاطر این مسکن ها گیج و منگ شده بودم. روز و شب را تشخیص نمی دادم. مثلاً ساعت دو بعدازظهر بلند می شدم می‌گفتم دو رکعت نماز صبح میخوانم قربه الی الله، رسول می خندید، می‌گفت: «محمد، الآن نماز ظهره، باید نماز ظهر بخوانی.» به او گفته بودند چیزی به برادرت نگو بگذار هر موقع خواست نماز بخواند. گاه بین نماز ظهر و عصر می‌خوابیدم. منگ بودم. بعضی وقتها که می‌خواستم از تخت پایین بروم، سرم گیج می رفت. کادر پرستاری بیمارستان برای این تعداد مجروح کافی نبود. دختر خانم هایی از دانشگاه آمده بودند و کمک می‌کردند. فقط یک دوره پانزده روزه دیده بودند. پرستارها حتی اجازه آمپول زدن به آنها نمی دادند. تختها را تمیز می‌کردند و کارهای خدماتی انجام می‌دادند. دو دختر نجیب و خوبی آنجا بودند. لهجه آذری داشتند. پرستارها سفارش کرده بودند مراقبم باشند از تخت پایین نروم. حتی مدتی دستم را با طناب می بستند که از روی تخت بلند نشوم. برایم سخت بود. رسول هم حریفم نمی شد. به من می‌گفت شیر خفته. آن خانمها زحمت زیادی برایم کشیدند. دخترهای مؤدبی بودند. بعضی وقت‌ها مرا سوار ویلچر می‌کردند، می بردند حیاط بیمارستان از بوفه آبمیوه و تنقلات می‌خریدند. اسم یکی از خانم ها صندوقچی بود. ان شاء الله هرجا هستند سلامت باشند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 برشی استثنایی از مستند «روایت فتح» در خیابان های تهران و لحظات بدرقه رزمنده ها. 🔸وقتی دوربین روایت فتح علت گریه یک خانم را می پرسند و او پاسخی می دهد که حتی ما را نیز در عصر حاضر شرمنده می کند!        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دل به دل راه دارد دل به هم بسته ایم بی اغراق توسل به ساحت قدسی آقا جان اباعبدالله الحسین علیه السلام ▪︎ حاج منصور ارضی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 سنگر جهاد كلبہ‌ی معراجِ مردان گمنامی بود که يك شبه ره صد ساله را پيمودند ... آدینه‌تان روشن به انفاس حضرت حجت (عج)        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مهربانی خدا با ما در بیت المقدس حسن تقی‌زاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 فرمانده گفت: نزنید....، بابا نزنید، بذارین بیاد ببینیم چه برامون آورده. این رو به بچه‌هایی که داشتند به کامیونی که از سمت عراقی‌ها به طرف ما میومد آرپی‌جی شلیک می‌کردند، می‌گفت. حدوداً ساعت ده یازده روز اول مرحله اول عملیات بیت‌المقدس یعنی یازدهم اردیبهشت ماه بود. حدود ۲۵ کیلومتر راه را به همراه گردان انشراح آغاجاری به فرماندهی سردار حاج اسماعیل بهمئی از دارخوین بعداز گذشتن از رودخانه کارون تا جاده اهواز خرمشهر طی کرده بودیم. حسابی تشنه بودیم و لب‌هامان از سوز عطش خشک شده بود و پوست انداخته بود. در آنجا بود که روضه تشنگی حضرت اباعبدالله (ع) و یاران باوفایش را با تمام وجود حس کردم و فهمیدم. یک قمقمه آب که بیشتر همراه نداشتیم. اگه کیلومتری یک قُلُپ هم خورده بودیم تمام شده بود. دمدمای ظهر بود. بالای خاکریز بلند کنار جاده اهواز خرمشهر نشسته بودیم و مراقب پاتک‌های عراق بودیم. کامیونی که گمان نمی‌کرد بسیجی‌ها توانسته باشند این همه راه را طی کنند و جاده را تصرف کنند، بی‌خیال به سمت جاده می‌آمد. بالاخره به جاده رسید و موقعی فهمید چه اشتباهی کرده که کار از کار گذشته بود و راننده و شاگردش اسیر ما شده بودند. بار کامیون همان بود که انتظارش را داشتیم. «نصرت الهی». وعده خدا محقق شده بود. إِن تَنصُرُوا اللَّهَ يَنصُرْكُمْ وَيُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ یک کامیون پر از قالب‌های یخ تازه. شاید از آب فرات. همان که بر حضرت سیدالشهدا علیه السلام و یارانش دریغ کردند. یخ‌ها کفاف چند لشکر را می‌داد. کامیون را به این سمت جاده منتقل کردیم. با سرنیزه یخ‌ خورد کردیم و درون قمقمه ریختیم. یخمکی دلپذیر شد. یخ در بهشتی جان‌فزا. جلا دهنده قلبِ آتش گرفته ما. سرد و گوارا. آبی بود بر روی آتش. لب‌های خشکیده‌مان به آب رسید. جانی تازه گرفتیم. کاش در دشت نینوا هم مَشک سقا به خیام حرم می‌رسید و اطفال و اهل حرم سیراب می‌شدند. خدا را به خاطر نصرتش حمد و سپاس گفتیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«کتاب هفت روز»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ با طلوع خورشید و تابش نور آن که از روزنه‌های شکسته شده دیوار وارد می‌شد روشنائی خاصی به داخل داده بود ولی بوی زننده ناشی از دستشوئی اجباری بچّه‌ها که در گوشه کناری و آنهم نزدیک محل استقرار ما واقع شده بود برایمان کاملاً آزار دهنده و غیرقابل تحمّل شده بود. البتّه به دلیل عدم وجود سرویسهای بهداشتی در داخل و عدم امکان خروج به محوطه، ناخواسته قسمتی از فضای داخلی به محل دستشوئی تبدیل شده که این امر با توجّه به شرایط موجود کاملاً طبیعی و ضروری به نظر می‌رسید. عدم رعایت بهداشت وضع اسفناکی ایجاد کرده بود و همه در رنج و بلا ایام را سپری می‌کردند. همگی بچّه‌ها منتظر گشودن دربها بودند و این انتظار با ساعتی تأخیر انجام شد. با باز شدن درب اصلی جمعیّت حاضر با عجله و شتاب برای هوا خوری صبح به بیرون از سوله می‌رفتند. با خروج بچّه‌ها آرایش نظامی سربازان مسلّح عراقی به‌همان صورت روز قبل بود. یعنی اینکه سربازان بلافاصله خود را به پشت تور فنس محوطه می‌رساندند تا بهتر و دقیق‌تر حرکات بچّه‌ها را زیر نظر داشته باشند. مسلماً به لحاظ امنیتی هم حضور سربازان مسلّح در داخل محوطه به صلاح نبود. اکثر بچّه‌ها برای از دست ندادن فرصت هواخوری با شتاب بیشتری در انجام کارهای شخصی شان بودند. در همین موقع خودروئی از نوع آیفای نظامی از تنها درب محوطه به داخل وارد شد.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ (خاطرات اسارت) نویسنده: سید محمدرضا میرراضی رودسری @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 غربت مدینه مداحی شهادت امام جعفر صادق (ع) 🔸 با نوای حاج مهدی رسولی 🏴 شهادت حضرت امام جعفر صادق علیه السلام ، رئیس مذهب تسلیت باد       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑⚫️๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اهواز در دفاع مقدس 🔻 امانیه،  ساختمان حفاظت شده با گونی _ مخابرات استان خوزستان       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اهواز در دفاع مقدس 🔻 امانیه _ میدان راه آهن (هجرت) با افزایش حملات بی رحمانه هوایی دشمن به شهرها ، تعداد سنگرهایی محدود در میادین اصلی و پر تردد شهر ایجاد شده بود تا بتواند جان‌پناهی حداقلی باشد برای مردم بی پناهی که حاضر به ترک شهرهای خود نشده بودند. آژیر خطر که نواخته می‌شد، تعدادی که در آن حوالی بودن برای دقایقی در این سنگرها توقف می‌کردند و باز ادامه زندگی می‌دادند. این روزها، همین سنگرها گاها به عنوان یادگاری از روزهای مقاومت مقدس همچنان ایستاده اند. هر چند جا داشت این سمبل های ایستادگی، با تابلو نوشته‌ و یا زیباسازی، فرهنگ غنی و موزه‌ای دفاع مقدس را به شایستگی منتقل کند.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اهواز در دفاع مقدس 🔻 امانیه، اداره کل آموزش استعدادهای درخشان ( یا آموزش و پرورش استان )       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۱۴ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ دست می‌برم و پوزهٔ مگیل را لمس می‌کنم. - میدانی دک و پوزت خیلی لطیف و نرم است. اصلا به جاهای دیگرت مثل سم و دمت و یال و کوپالت نمی خورد. هنوز دستم را از جلوی دهان مگیل برنداشته ام که زبان می کشد و دستم را می لیسد. - با تو هم که نمی‌توان دو کلمه اختلاط کرد، همه اش دنبال خوراکی هستی. نه بابا توی دستم چیزی نیست. شماها دیگر چه جور جانورهایی هستید. این همه می خورید، بس نیست خر را با خور اردو می‌کنید مرده را با گور املت. بازهم چشم و دلتان دنبال آلاف و علوف است. فکر می‌کنم در تأیید حرف من است که مگیل یک پفتره جانانه نثارم می کند. آن قدر محکم که دیگر نیازی به شستن صورتم ندارم. همین طور که مگیل را نوازش می‌کنم دستم به تکه پارچه روی یالش میخورد. یادم می آید که رمضان، به قول خودش مسئول گروهان قاطریزه گفته بود این علامت استرهایی است که گاز می‌گیرند. او برای قاطری که لگد می‌زد همین پارچه را روی دمش می بست. برای لحظه ای شک می‌کنم. دست می‌برم و دم مگیل را وارسی می کنم. آنجا هم تکه پارچه ای بسته شده. ای داد بیداد پس تو، هم گاز می‌گیری هم لگد می‌زنی؟! آره یادم است هنوز قفسه سینه ام درد می‌کند اما به یاد ندارم گاز گرفته باشی؟ ان شاء الله این عادت بد را برای همیشه ترک کردی. گاز گرفتن کار بچه هاست. یعنی کار کره خرهاست، تو که الحمد الله حیوان بزرگی شدی. هنوز حرفهایم با مگیل تمام نشده که ناگهان احساس درد شدیدی در انگشتانم می‌پیچد. انگار که ناخن‌هایم را کشیده‌اند و یا دستم لای در مانده است. آه از نهادم بر می‌خیزد چنان نعره ای می‌زنم که خود مگیل از جا بلند می‌شود و می ایستد. عرق سرد روی پیشانی ام نقش می‌بندد. دستم را در هوا چرخ می‌دهم و زیر بغلم می‌گذارم. دیگر حتی حال ناسزا گفتن به مگیل را هم ندارم. حالا دیگر گاز گرفتن مگیل را هم تجربه کرده‌ام. افسارش را می‌کشم تا بنشیند و به محض نشستن به او تکیه میزنم. عجب قاطر خری هستی، چه می‌توان کرد، عقلت نمی‌رسد. اگر من مهترت بودم می‌دادم دندانهایت را بکشند. تو با جفتک زدن و گاز گرفتن به تعداد دشمنانت می‌افزایی. دوست من، کاری نکن که بدهندت به انیستیتو پاستور. میدانی آنجا با قاطرهایی مثل تو چه معامله‌ای می کنند؟! آنها را طعمه مار و عقرب می‌کنند. داستانش طولانی است یادم بینداز یک شب برایت تعریف کنم. این را می‌گویم و از شدت خستگی به خواب میروم، خوابی عمیق و طولانی.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۵ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ در بیمارستان سعادت آباد که بودم، خانم سپیده کاشانی، شاعر معروف به ملاقاتم آمد. ظاهراً همراه گروهی برای بازدید به آبادان رفته بود. بچه ها به ایشان گفته بودند یکی از ما در بیمارستان سعادت آباد تهران است. گفته بود بروم تهران حتما به او سر میزنم. مهربانانه و لطیف صحبت می‌کرد. می‌گفت:"برایم از جنگ بگو از بچه های آنجا بگو" بیشتر گوش می‌کرد. خانم سپیده کاشانی بار دوم با پسر جوانش آمد. می خواست پسرش را با بچه های رزمنده آشنا کند. آنجا اشعاری خواند که یادم نیست. فقط این بیت هیچگاه فراموشم نمی شود. از درد بنالید که مردان ره عشق با درد بسازند و نخواهند دوا را این شعر به دلم نشست و در ذهنم نقش بست. آن را نوشتم و بالای تختم چسباندم. هم تختی‌ها و پرستارها و کسانی که به ملاقات می آمدند از این شعر خوششان می آمد. بیمارستان سعادت آباد شلوغ بود. یک روز آقای دکتر محمدرضا عباسی و همسرش خانم تقوی به ملاقاتم آمدند. خانم تقوی سوپروایزر یکی از بیمارستانها بود. وقتی اوضاع را دید، از روند درمانم ابراز نارضایتی کرد. با تلاش ایشان به بیمارستان شریعتی تهران منتقلم کردند. سیستم پرستاری آنجا منظم تر بود. هر روز مرا به فیزیوتراپی می بردند. نظم بهتری مشاهده می‌شد. شاید خانم تقوی سفارش کرده بود. یکی دیگر از دوستان ما به نام بیژن آمد. رسول هم خسته شده بود. به رسول گفت برو، من بالا سر محمد می ایستم، مراقبت می‌کنم. رسول اول قبول نکرد، با اصرار پذیرفت و رفت. گفت: "اگر تا چند روز دیگر ترخیص نشدی بر می‌گردم" در آن بیمارستان دوست خوبی پیدا کردم. یک روز جوانی هم سن و سال خودم به ملاقاتم آمد. با من همدردی کرد و با هم گپ زدیم؛ آقای حسن احمدی از بچه های حوزه هنری بود. با هم رفیق شدیم. پای خاطراتم می‌نشست و حرفهایم را گوش می‌کرد. گفت می‌خواهیم درباره جنگ خرمشهر گزارش و مطلبی تهیه کنیم. روزی دو ساعت با من حرف میزد. بعد نوارها را به خانمش، خانم مریم شانکی داد، ایشان هم اطلاعات دیگری فراهم کرد و کتابی به نام "در کوچه های خرمشهر" به چاپ رسید. خانم شانکی می‌دانست غذای بیمارستان را دوست ندارم. سوپ و غذا درست می‌کرد و آقای احمدی برایم می آورد. در همین زمان مادرم آمد. چشمش که به من افتاد، زد زیر گریه که این چه تیر کاری بود تو خوردی ننه، بمیرد آن که این تیر را به تو زد ننه. دائم قربان صدقه ام می رفت؛ بی تابی می کرد. پدرم نتوانسته بود بیاید چون باید از بی بی و باباحاجی مراقبت می‌کرد. پدرم مقید بود به پدر و مادرش رسیدگی کند. مادرم شب‌ها خانه مریم خانم و عمو عباس می‌خوابید. صبح زود چادرش را سر می‌کرد و راهی بیمارستان می‌شد. با شیفت صبح بیمارستان می‌آمد و تا غروب پیشم بود. می‌دانست کله پاچه دوست دارم. صبح ها با مقداری کله پاچه و نان سنگک تازه می‌آمد. میوه می‌گرفت برایم، سوپ و غذا تهیه می‌کرد و به بیمارستان می آورد. مادرم از دکتر پرسیده بود وضع پسرم چطور است؟ دکتر گفته بود، خانم پسرت به خاطر صدمه ای که دیده به احتمال زیاد دیگر بچه دار‌نمی شود. دیدم مادرم دست به دعا برداشته و اشک می‌ریزد. پرسیدم:"چی شده ننه؟" با گریه و ناله گفت «الهی من بمیرم دیگر نمی توانی جانشین برای خودت داشته باشی! ننه تا آخر عمر چطور می‌خواهی سر کنی ننه، آرزو دارم بچه تو را ببینم ننه» همین طور می‌گفت و بی تابی می‌کرد. گفتم: «حالا دکتر یک حرفی زده، معلوم نیست خدا را چه دیدی گفت: «دکتر حتما چیزی میدونه که میگه!» دکتر بار دیگر به مادرم گفته بود مثانه پسرت نمی تواند کامل تخلیه کند، به مرور عفونت می‌کند. اگر عفونت کند احتمالا به کلیه هایش می زند و از بین میرود. دکتر، آدم ناجوانمردی بود. با حرف او، مادرم دیگر بی طاقت شد اصرار کرد مرا به شیراز منتقل کنند. پس از حدود یک ماه از بیمارستان شریعتی به بیمارستان نمازی شیراز رفتم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 سلام بر صورت‌های خضاب شده با خاک! مردانی که حسرتِ مُشتی خاک ایران را به دلِ دشمن گذاشتند ... ▪︎ صبحتان منور به انوار صادقی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ آبان ماه سال ۱۳۶۱ خوزستان، منطقه شرهانی مرحله سوم عملیات محرم محور لشکر۱۴ امام‌حسین(ع) گردان امام صادق (علیه‌السلام) عکاس: امیرهوشنگ جمشیدیان کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 نماز در میدان مین حسن تقی‌زاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 بامداد روز یازدهم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ بود. مرحله اول عملیات بیت‌المقدس. بیست ساله بودم و پاسدار رسمی. با آن لباس زیبای سبز پاسداری و با آرم زیبای زردرنگ مزین به آیه: «وَأَعِدُّوا لَهُم مَّا اسْتَطَعْتُم مِّن قُوَّةٍ» اولین عملیاتی بود که شرکت می‌کردم. چه ذوق و شوقی داشتم. شاد و با انگیزه و با روحیه. ماموریت ما گرفتن جاده اهواز خرمشهر بود. ساعت ۱۲/۳۰ شب از سمت دارخوین سوار بر دوبه‌ از رودخانه کارون گذشتیم. مکعب مستطیلی صاف و پت و پهن و بزرگ با موتوری خودران که در دریا برای حمل کانتینر استفاده می‌شد. اما حالا در اینجا همه گردان را روی خود جا داده بود تا آنها را به آن سوی رودخانه منتقل کند. وقتی یا علی ابن ابی‌طالب، رمز عملیات با صدای فرمانده قرارگاه از بی‌سیم‌ها بلند شد به سمت جاده راه افتادیم. فرمانده گردان موقع توجیه عملیات گفته بود: دو کیلومتر در کانال کشاورزی حرکت می‌کنیم و بعدش ۷۰۰ متر کفی داریم تا به جاده برسیم. کانال نبود. جوی آبی بود برای آب دادن زمین‌. با عرض حدود یک متر و عمق حدود پنجاه سانتی‌متر. هفتی شکل. خشک و بی آب. با تک و توکی علف‌های هرز. برای گم نشدن راه، آن را نشان کرده بودند. آرپی‌جی‌زن بودم. آرپی‌جی‌زن یکی از دسته‌های گروهان ربذه از گردان انشراح آغاجاری. سه گلوله آرپی‌جی در کوله و یکی هم در دست و آرپی‌جی بر دوشم بود. قمقمه آب و دوتا نارنجک هم به فانسقه‌ام آویزان بود. آب قمقمه‌ام ته کشیده بود. دو کیلومتر نبود. خیلی بیشتر بود. دم‌دمای صبح بود. بیست و دوسه کیلومتر راه آمده بودیم تازه به کفی رسیده بودیم. تشنه و خسته. هوا گرگ و میش بود. آسمان صاف بود. سپیده زده بود و هنوز بعضی از ستارگان سوسو می‌زدند. بجز صدای راه رفتن نیروها و کمی تلق تلوق اسلحه‌ها و گاهی صدای جیرجیرکی بی‌نوا، صدای دیگری شنیده نمی‌شد. زمین کفی و صاف بود. بدون حتی تپه‌ای کوچک. وارد معبر میدان مین شدیم. دو نوار سفید، محدوده معبر را نشان می‌داد. فرمانده گفت: وقت نماز صبح است. نمازتان را بخوانید. در ذهنم مرور کردم. نماز؟ اینجا؟ در معبر میدان مین؟ چیه؟ نکنه دنبال مسجد می‌گردی؟ مگر فقط مسجد جای نماز خواندن است؟ اصلا فلسفه نماز مگر عبودیت نیست؟ پس مسجد با میدان مین چه فرق می‌کند؟ چه جایی بهتر از اینجا. در راه جهاد با دشمنان خدا. به فرمان ولی خدا. مگر بندگی غیراز این است؟ یاد نماز ظهر عاشورای سال ۶۱ هجری در دشت نینوا افتادم. آنجا هم یکی گفت: وقت نماز است. حضرت اباعبدالله علیه السلام فرمود: خداوند تو را از نمازگزاران قرار دهد. من هم همین را گفتم. باز ذهنم درگیر شد. اما وضو نداریم. وضو لازم نیست. در این بیابان خشک و برهوت آب کجا بود؟ پس باید تیمم بگیریم. آن هم لازم نیست. آن دیگر چرا؟ وقتش را نداریم. قبله کدام سمت است؟ نکند آن هم لازم نیست؟ رعایت جهت قبله برای موقعی است که در یک جا توقف کرده باشی. ما الان در حال عبور از میدان مین هستیم و باید زود بگذریم تا هم فاجعه‌ای اتفاق نیوفتد و هم اینکه زودتر به هدفمان برسیم. خواندن نماز آرامش را نصیبم کرد. عجب نماز باحالی شد آن نماز صبح. بدون وضو و تیمم و بدون رعایت جهت قبله و در حال حرکت. کسی چه می‌داند شاید خداوند همین یک نمازمان را قبول کند. به حرکت خود به سمت جاده ادامه دادیم.....        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
4_6003473336087090192.mp3
2.58M
🔴 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران کربلای پربلا تش زی به جونوم.. به لهجه محلی دزفول        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂