🍂 ذکر مصیبت و توسل به اهلبیت (ع) ، مایه تقویت روحیه معنوی در جبههها
بهمن ماه ۱۳۶۴
بیمارستان طالقانی خرمشهر
رزمندگان اسلام درحال توسل و استماع
ذکر مصیبت اهلبیت (ع) قبل از عزیمت
به عملیات والفجر هشت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#لشکر۱۰_سیدالشهداء
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۴
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
پس از دو روز مرا به بخش بردند. هر روز فیزیوتراپی میکردم. هفته ای سه روز ملاقات بود. مردم با شیرینی و گل می آمدند. اغلب، آشنایان و اقوام مجروحین بودند. کسی را در تهران نداشتم. می نشستم و نگاه میکردم. نه کسی با من کاری داشت، نه من حوصله کسی را داشتم. دردم زیاد بود. روی پاهایم نمی توانستم راه بروم. سوند وصل کرده بودند. شبها که بیدار میشدم سوار ویلچر شوم، توان نداشتم.
یکی دو بار خواستم بروم وضو بگیرم کنار تخت و ویلچر روی زمین افتادم. جیغ وداد پرستارها درآمد. دعوا کردند که چرا از روی تخت بلند میشوی؟ چرا خبر نمیدهی؟ بعضی وقتها زنگ میزدم، آنقدر سرشان شلوغ بود، نمی آمدند. درد امانم را بریده بود به حدی که شبها ناله میکردم، نمی گذاشتم هم اتاقی ها بخوابند. آنها هم مجروح بودند؛ یکی دستش قطع شده، یکی پایش ترکش خورده بود، تا اینکه رسول آمد. عبدالله او را فرستاده بود.
می رفت پرستارها را صدا میکرد می آمدند مسکن میزدند. مسكنها اثری نداشت. پرستارها به پزشک گزارش دادند، برایم مرفین نوشتند. شبها مرفین میزدند تا بتوانم بخوابم. با این وجود، باز دم دمای صبح دردم شروع میشد. قرص مسکنی بود که به آن قرص آمی تریپتیلین ۲۵ میگفتند. شبها مرفین می زدند روزها از این قرص های سنگین میدادند. به خاطر این مسکن ها گیج و منگ شده بودم. روز و شب را تشخیص نمی دادم. مثلاً ساعت دو بعدازظهر بلند می شدم میگفتم دو رکعت نماز صبح میخوانم قربه الی الله، رسول می خندید، میگفت: «محمد، الآن نماز ظهره، باید نماز ظهر بخوانی.» به او گفته بودند چیزی به برادرت نگو بگذار هر موقع خواست نماز بخواند. گاه بین نماز ظهر و عصر میخوابیدم. منگ بودم. بعضی وقتها که میخواستم از تخت پایین بروم، سرم گیج می رفت. کادر پرستاری بیمارستان برای این تعداد مجروح کافی نبود. دختر خانم هایی از دانشگاه آمده بودند و کمک میکردند. فقط یک دوره پانزده روزه دیده بودند. پرستارها حتی اجازه آمپول زدن به آنها نمی دادند. تختها را تمیز میکردند و کارهای خدماتی انجام میدادند. دو دختر نجیب و خوبی آنجا بودند. لهجه آذری داشتند. پرستارها سفارش کرده بودند مراقبم باشند از تخت پایین نروم. حتی مدتی دستم را با طناب می بستند که از روی تخت بلند نشوم. برایم سخت بود. رسول هم حریفم نمی شد. به من میگفت شیر خفته. آن خانمها زحمت زیادی برایم کشیدند. دخترهای مؤدبی بودند. بعضی وقتها مرا سوار ویلچر میکردند، می بردند حیاط بیمارستان از بوفه آبمیوه و تنقلات میخریدند. اسم یکی از خانم ها صندوقچی بود. ان شاء الله هرجا هستند سلامت باشند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 برشی استثنایی از مستند «روایت فتح» در خیابان های تهران و لحظات بدرقه رزمنده ها.
🔸وقتی دوربین روایت فتح علت گریه یک خانم را می پرسند و او پاسخی می دهد که حتی ما را نیز در عصر حاضر شرمنده می کند!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#روایت_فتح
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دل به دل راه دارد
دل به هم بسته ایم بی اغراق
توسل به ساحت قدسی آقا جان
اباعبدالله الحسین علیه السلام
▪︎ حاج منصور ارضی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#توسل
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 سنگر جهاد
كلبہی معراجِ مردان گمنامی بود که
يك شبه ره صد ساله را پيمودند ...
آدینهتان روشن به انفاس حضرت حجت (عج)
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مهربانی خدا با ما
در بیت المقدس
حسن تقیزاده بهبهانی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 فرمانده گفت:
نزنید....، بابا نزنید، بذارین بیاد ببینیم چه برامون آورده.
این رو به بچههایی که داشتند به کامیونی که از سمت عراقیها به طرف ما میومد آرپیجی شلیک میکردند، میگفت.
حدوداً ساعت ده یازده روز اول مرحله اول عملیات بیتالمقدس یعنی یازدهم اردیبهشت ماه بود. حدود ۲۵ کیلومتر راه را به همراه گردان انشراح آغاجاری به فرماندهی سردار حاج اسماعیل بهمئی از دارخوین بعداز گذشتن از رودخانه کارون تا جاده اهواز خرمشهر طی کرده بودیم. حسابی تشنه بودیم و لبهامان از سوز عطش خشک شده بود و پوست انداخته بود.
در آنجا بود که روضه تشنگی حضرت اباعبدالله (ع) و یاران باوفایش را با تمام وجود حس کردم و فهمیدم.
یک قمقمه آب که بیشتر همراه نداشتیم. اگه کیلومتری یک قُلُپ هم خورده بودیم تمام شده بود.
دمدمای ظهر بود. بالای خاکریز بلند کنار جاده اهواز خرمشهر نشسته بودیم و مراقب پاتکهای عراق بودیم.
کامیونی که گمان نمیکرد بسیجیها توانسته باشند این همه راه را طی کنند و جاده را تصرف کنند، بیخیال به سمت جاده میآمد. بالاخره به جاده رسید و موقعی فهمید چه اشتباهی کرده که کار از کار گذشته بود و راننده و شاگردش اسیر ما شده بودند.
بار کامیون همان بود که انتظارش را داشتیم.
«نصرت الهی».
وعده خدا محقق شده بود.
إِن تَنصُرُوا اللَّهَ يَنصُرْكُمْ وَيُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ
یک کامیون پر از قالبهای یخ تازه. شاید از آب فرات. همان که بر حضرت سیدالشهدا علیه السلام و یارانش دریغ کردند. یخها کفاف چند لشکر را میداد.
کامیون را به این سمت جاده منتقل کردیم.
با سرنیزه یخ خورد کردیم و درون قمقمه ریختیم. یخمکی دلپذیر شد. یخ در بهشتی جانفزا. جلا دهنده قلبِ آتش گرفته ما. سرد و گوارا. آبی بود بر روی آتش. لبهای خشکیدهمان به آب رسید. جانی تازه گرفتیم. کاش در دشت نینوا هم مَشک سقا به خیام حرم میرسید و اطفال و اهل حرم سیراب میشدند.
خدا را به خاطر نصرتش حمد و سپاس گفتیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_رزمندگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«کتاب هفت روز»
┄═❁❁═┄
با طلوع خورشید و تابش نور آن که از روزنههای شکسته شده دیوار وارد میشد روشنائی خاصی به داخل داده بود ولی بوی زننده ناشی از دستشوئی اجباری بچّهها که در گوشه کناری و آنهم نزدیک محل استقرار ما واقع شده بود برایمان کاملاً آزار دهنده و غیرقابل تحمّل شده بود. البتّه به دلیل عدم وجود سرویسهای بهداشتی در داخل و عدم امکان خروج به محوطه، ناخواسته قسمتی از فضای داخلی به محل دستشوئی تبدیل شده که این امر با توجّه به شرایط موجود کاملاً طبیعی و ضروری به نظر میرسید. عدم رعایت بهداشت وضع اسفناکی ایجاد کرده بود و همه در رنج و بلا ایام را سپری میکردند.
همگی بچّهها منتظر گشودن دربها بودند و این انتظار با ساعتی تأخیر انجام شد. با باز شدن درب اصلی جمعیّت حاضر با عجله و شتاب برای هوا خوری صبح به بیرون از سوله میرفتند. با خروج بچّهها آرایش نظامی سربازان مسلّح عراقی بههمان صورت روز قبل بود. یعنی اینکه سربازان بلافاصله خود را به پشت تور فنس محوطه میرساندند تا بهتر و دقیقتر حرکات بچّهها را زیر نظر داشته باشند. مسلماً به لحاظ امنیتی هم حضور سربازان مسلّح در داخل محوطه به صلاح نبود. اکثر بچّهها برای از دست ندادن فرصت هواخوری با شتاب بیشتری در انجام کارهای شخصی شان بودند. در همین موقع خودروئی از نوع آیفای نظامی از تنها درب محوطه به داخل وارد شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#هفت_روز
(خاطرات اسارت)
نویسنده: سید محمدرضا میرراضی رودسری
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 غربت مدینه
مداحی شهادت امام جعفر صادق (ع)
🔸 با نوای
حاج مهدی رسولی
🏴 شهادت حضرت امام جعفر صادق علیه السلام ، رئیس مذهب تسلیت باد
┄═❁๑⚫️๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#توسل
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اهواز در دفاع مقدس
🔻 امانیه، ساختمان حفاظت شده با گونی _ مخابرات استان خوزستان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#اهواز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اهواز در دفاع مقدس
🔻 امانیه _ میدان راه آهن (هجرت)
با افزایش حملات بی رحمانه هوایی دشمن به شهرها ، تعداد سنگرهایی محدود در میادین اصلی و پر تردد شهر ایجاد شده بود تا بتواند جانپناهی حداقلی باشد برای مردم بی پناهی که حاضر به ترک شهرهای خود نشده بودند.
آژیر خطر که نواخته میشد، تعدادی که در آن حوالی بودن برای دقایقی در این سنگرها توقف میکردند و باز ادامه زندگی میدادند.
این روزها، همین سنگرها گاها به عنوان یادگاری از روزهای مقاومت مقدس همچنان ایستاده اند. هر چند جا داشت این سمبل های ایستادگی، با تابلو نوشته و یا زیباسازی، فرهنگ غنی و موزهای دفاع مقدس را به شایستگی منتقل کند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#اهواز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اهواز در دفاع مقدس
🔻 امانیه، اداره کل آموزش استعدادهای درخشان ( یا آموزش و پرورش استان )
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#اهواز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۱۴
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
دست میبرم و پوزهٔ مگیل را لمس میکنم.
- میدانی دک و پوزت خیلی لطیف و نرم است. اصلا به جاهای دیگرت مثل سم و دمت و یال و کوپالت نمی خورد.
هنوز دستم را از جلوی دهان مگیل برنداشته ام که زبان می کشد و دستم را می لیسد.
- با تو هم که نمیتوان دو کلمه اختلاط کرد، همه اش دنبال خوراکی هستی. نه بابا توی دستم چیزی نیست. شماها دیگر چه جور جانورهایی هستید. این همه می خورید، بس نیست خر را با خور اردو میکنید مرده را با گور املت. بازهم چشم و دلتان دنبال آلاف و علوف است. فکر میکنم در تأیید حرف من است که مگیل یک پفتره جانانه نثارم می کند. آن قدر محکم که دیگر نیازی به شستن صورتم ندارم. همین طور که مگیل را نوازش میکنم دستم به تکه پارچه روی یالش میخورد. یادم می آید که رمضان، به قول خودش مسئول گروهان قاطریزه گفته بود این علامت استرهایی است که گاز میگیرند. او برای قاطری که لگد میزد همین پارچه را روی دمش می بست. برای لحظه ای شک میکنم. دست میبرم و دم مگیل را وارسی می کنم. آنجا هم تکه پارچه ای بسته شده. ای داد بیداد پس تو، هم گاز میگیری هم لگد میزنی؟! آره یادم است هنوز قفسه سینه ام درد میکند اما به یاد ندارم گاز گرفته باشی؟ ان شاء الله این عادت بد را برای همیشه ترک کردی. گاز گرفتن کار بچه هاست. یعنی کار کره خرهاست، تو که الحمد الله حیوان بزرگی شدی. هنوز حرفهایم با مگیل تمام نشده که ناگهان احساس درد شدیدی در انگشتانم میپیچد. انگار که ناخنهایم را کشیدهاند و یا دستم لای در مانده است. آه از نهادم بر میخیزد چنان نعره ای میزنم که خود مگیل از جا بلند میشود و می ایستد. عرق سرد روی پیشانی ام نقش میبندد. دستم را در هوا چرخ میدهم و زیر بغلم میگذارم. دیگر حتی حال ناسزا گفتن به مگیل را هم ندارم. حالا دیگر گاز گرفتن مگیل را هم تجربه کردهام. افسارش را میکشم تا بنشیند و به محض نشستن به او تکیه میزنم.
عجب قاطر خری هستی، چه میتوان کرد، عقلت نمیرسد. اگر من مهترت بودم میدادم دندانهایت را بکشند. تو با جفتک زدن و گاز گرفتن به تعداد دشمنانت میافزایی. دوست من، کاری نکن که بدهندت به انیستیتو پاستور. میدانی آنجا با قاطرهایی مثل تو چه معاملهای می کنند؟! آنها را طعمه مار و عقرب میکنند. داستانش طولانی است یادم بینداز یک شب برایت تعریف کنم.
این را میگویم و از شدت خستگی به خواب میروم، خوابی عمیق و طولانی.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۵
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
در بیمارستان سعادت آباد که بودم، خانم سپیده کاشانی، شاعر معروف به ملاقاتم آمد. ظاهراً همراه گروهی برای بازدید به آبادان رفته بود. بچه ها به ایشان گفته بودند یکی از ما در بیمارستان سعادت آباد تهران است. گفته بود بروم تهران حتما به او سر میزنم. مهربانانه و لطیف صحبت میکرد. میگفت:"برایم از جنگ بگو از بچه های آنجا بگو" بیشتر گوش میکرد.
خانم سپیده کاشانی بار دوم با پسر جوانش آمد. می خواست پسرش را با بچه های رزمنده آشنا کند. آنجا اشعاری خواند که یادم نیست. فقط این بیت هیچگاه فراموشم نمی شود.
از درد بنالید که مردان ره عشق
با درد بسازند و نخواهند دوا را
این شعر به دلم نشست و در ذهنم نقش بست. آن را نوشتم و بالای تختم چسباندم. هم تختیها و پرستارها و کسانی که به ملاقات می آمدند از این شعر خوششان می آمد.
بیمارستان سعادت آباد شلوغ بود. یک روز آقای دکتر محمدرضا عباسی و همسرش خانم تقوی به ملاقاتم آمدند. خانم تقوی سوپروایزر یکی از بیمارستانها بود. وقتی اوضاع را دید، از روند درمانم ابراز نارضایتی کرد. با تلاش ایشان به بیمارستان شریعتی تهران منتقلم کردند. سیستم پرستاری آنجا منظم تر بود. هر روز مرا به فیزیوتراپی می بردند. نظم بهتری مشاهده میشد. شاید خانم تقوی سفارش کرده بود. یکی دیگر از دوستان ما به نام بیژن آمد. رسول هم خسته شده بود. به رسول گفت برو، من بالا سر محمد می ایستم، مراقبت میکنم. رسول اول قبول نکرد، با اصرار پذیرفت و رفت. گفت: "اگر تا چند روز دیگر ترخیص نشدی بر میگردم"
در آن بیمارستان دوست خوبی پیدا کردم. یک روز جوانی هم سن و سال خودم به ملاقاتم آمد. با من همدردی کرد و با هم گپ زدیم؛ آقای حسن احمدی از بچه های حوزه هنری بود. با هم رفیق شدیم. پای خاطراتم مینشست و حرفهایم را گوش میکرد. گفت میخواهیم درباره جنگ خرمشهر گزارش و مطلبی تهیه کنیم. روزی دو ساعت با من حرف میزد. بعد نوارها را به خانمش، خانم مریم شانکی داد، ایشان هم اطلاعات دیگری فراهم کرد و کتابی به نام "در کوچه های خرمشهر" به چاپ رسید. خانم شانکی میدانست غذای بیمارستان را دوست ندارم. سوپ و غذا درست میکرد و آقای احمدی برایم می آورد. در همین زمان مادرم آمد. چشمش که به من افتاد، زد زیر گریه که این چه تیر کاری بود تو خوردی ننه، بمیرد آن که این تیر را به تو زد ننه. دائم قربان صدقه ام می رفت؛ بی تابی می کرد.
پدرم نتوانسته بود بیاید چون باید از بی بی و باباحاجی مراقبت میکرد. پدرم مقید بود به پدر و مادرش رسیدگی کند. مادرم شبها خانه مریم خانم و عمو عباس میخوابید. صبح زود چادرش را سر میکرد و راهی بیمارستان میشد. با شیفت صبح بیمارستان میآمد و تا غروب پیشم بود. میدانست کله پاچه دوست دارم. صبح ها با مقداری کله پاچه و نان سنگک تازه میآمد. میوه میگرفت برایم، سوپ و غذا تهیه میکرد و به بیمارستان می آورد.
مادرم از دکتر پرسیده بود وضع پسرم چطور است؟ دکتر گفته بود، خانم پسرت به خاطر صدمه ای که دیده به احتمال زیاد دیگر بچه دارنمی شود. دیدم مادرم دست به دعا برداشته و اشک میریزد. پرسیدم:"چی شده ننه؟"
با گریه و ناله گفت «الهی من بمیرم دیگر نمی توانی جانشین برای خودت داشته باشی! ننه تا آخر عمر چطور میخواهی سر کنی ننه، آرزو دارم بچه تو را ببینم ننه»
همین طور میگفت و بی تابی میکرد. گفتم: «حالا دکتر یک حرفی زده، معلوم نیست خدا را چه دیدی گفت: «دکتر حتما چیزی میدونه که میگه!» دکتر بار دیگر به مادرم گفته بود مثانه پسرت نمی تواند کامل تخلیه کند، به مرور عفونت میکند. اگر عفونت کند احتمالا به کلیه هایش می زند و از بین میرود. دکتر، آدم ناجوانمردی بود. با حرف او، مادرم دیگر بی طاقت شد اصرار کرد مرا به شیراز منتقل کنند. پس از حدود یک ماه از بیمارستان شریعتی به بیمارستان نمازی شیراز رفتم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 سلام بر صورتهای خضاب شده با خاک!
مردانی که حسرتِ مُشتی خاک ایران را
به دلِ دشمن گذاشتند ...
▪︎ صبحتان منور به انوار صادقی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
آبان ماه سال ۱۳۶۱
خوزستان، منطقه شرهانی
مرحله سوم عملیات محرم
محور لشکر۱۴ امامحسین(ع)
گردان امام صادق (علیهالسلام)
عکاس: امیرهوشنگ جمشیدیان
#عکس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نماز در میدان مین
حسن تقیزاده بهبهانی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 بامداد روز یازدهم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ بود. مرحله اول عملیات بیتالمقدس. بیست ساله بودم و پاسدار رسمی. با آن لباس زیبای سبز پاسداری و با آرم زیبای زردرنگ مزین به آیه:
«وَأَعِدُّوا لَهُم مَّا اسْتَطَعْتُم مِّن قُوَّةٍ»
اولین عملیاتی بود که شرکت میکردم. چه ذوق و شوقی داشتم. شاد و با انگیزه و با روحیه. ماموریت ما گرفتن جاده اهواز خرمشهر بود. ساعت ۱۲/۳۰ شب از سمت دارخوین سوار بر دوبه از رودخانه کارون گذشتیم. مکعب مستطیلی صاف و پت و پهن و بزرگ با موتوری خودران که در دریا برای حمل کانتینر استفاده میشد. اما حالا در اینجا همه گردان را روی خود جا داده بود تا آنها را به آن سوی رودخانه منتقل کند.
وقتی یا علی ابن ابیطالب، رمز عملیات با صدای فرمانده قرارگاه از بیسیمها بلند شد به سمت جاده راه افتادیم.
فرمانده گردان موقع توجیه عملیات گفته بود: دو کیلومتر در کانال کشاورزی حرکت میکنیم و بعدش ۷۰۰ متر کفی داریم تا به جاده برسیم. کانال نبود. جوی آبی بود برای آب دادن زمین. با عرض حدود یک متر و عمق حدود پنجاه سانتیمتر. هفتی شکل. خشک و بی آب. با تک و توکی علفهای هرز. برای گم نشدن راه، آن را نشان کرده بودند. آرپیجیزن بودم. آرپیجیزن یکی از دستههای گروهان ربذه از گردان انشراح آغاجاری. سه گلوله آرپیجی در کوله و یکی هم در دست و آرپیجی بر دوشم بود. قمقمه آب و دوتا نارنجک هم به فانسقهام آویزان بود. آب قمقمهام ته کشیده بود. دو کیلومتر نبود. خیلی بیشتر بود. دمدمای صبح بود. بیست و دوسه کیلومتر راه آمده بودیم تازه به کفی رسیده بودیم. تشنه و خسته. هوا گرگ و میش بود. آسمان صاف بود. سپیده زده بود و هنوز بعضی از ستارگان سوسو میزدند. بجز صدای راه رفتن نیروها و کمی تلق تلوق اسلحهها و گاهی صدای جیرجیرکی بینوا، صدای دیگری شنیده نمیشد. زمین کفی و صاف بود. بدون حتی تپهای کوچک. وارد معبر میدان مین شدیم. دو نوار سفید، محدوده معبر را نشان میداد. فرمانده گفت:
وقت نماز صبح است. نمازتان را بخوانید. در ذهنم مرور کردم.
نماز؟ اینجا؟ در معبر میدان مین؟
چیه؟ نکنه دنبال مسجد میگردی؟ مگر فقط مسجد جای نماز خواندن است؟ اصلا فلسفه نماز مگر عبودیت نیست؟ پس مسجد با میدان مین چه فرق میکند؟ چه جایی بهتر از اینجا. در راه جهاد با دشمنان خدا. به فرمان ولی خدا. مگر بندگی غیراز این است؟
یاد نماز ظهر عاشورای سال ۶۱ هجری در دشت نینوا افتادم. آنجا هم یکی گفت: وقت نماز است. حضرت اباعبدالله علیه السلام فرمود: خداوند تو را از نمازگزاران قرار دهد. من هم همین را گفتم. باز ذهنم درگیر شد.
اما وضو نداریم.
وضو لازم نیست. در این بیابان خشک و برهوت آب کجا بود؟ پس باید تیمم بگیریم. آن هم لازم نیست. آن دیگر چرا؟ وقتش را نداریم.
قبله کدام سمت است؟ نکند آن هم لازم نیست؟ رعایت جهت قبله برای موقعی است که در یک جا توقف کرده باشی. ما الان در حال عبور از میدان مین هستیم و باید زود بگذریم تا هم فاجعهای اتفاق نیوفتد و هم اینکه زودتر به هدفمان برسیم. خواندن نماز آرامش را نصیبم کرد. عجب نماز باحالی شد آن نماز صبح. بدون وضو و تیمم و بدون رعایت جهت قبله و در حال حرکت. کسی چه میداند شاید خداوند همین یک نمازمان را قبول کند.
به حرکت خود به سمت جاده ادامه دادیم.....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_رزمندگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
4_6003473336087090192.mp3
2.58M
🔴 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
کربلای پربلا تش زی به جونوم..
به لهجه محلی دزفول
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«رویای بیداری»
┄═❁❁═┄
آقا مصطفی میگفت: «به نظر من ما نباید به عنوان یک نیروی عادی آموزشندیده بریم. نیرویی که فقط بتونه تفنگ دستش بگیره، رفتنش تأثیر چندانی نداره. ما باید اول دورههای آموزشی رو ببینیم، بعد از خود عراقیها نیروی داوطلب جمع کنیم و بهشون آموزش بدیم.»
آقای کوهساری خندید: «هنوز که هیچ ارگانی قصد بردن ما رو نداره. بسیج هم که با ما همکاری نکرد.»
آقای اسدی گفت: «ارگان مُرگان که نه، ولی شنیدم مامان جونت بلیط یک طرفه به سرزمین رؤیاها برات گرفته!»
آقای جاودانی گفت: «مبارکه رفیق، از آقای اسدی جلو زدی.»
آقای اسدی گفت: «فقط جهت اطلاع دوستان، خانواده برای آقازادهشون کت و شلوار خریدن، قراره به زودی ایشون متحول! ببخشین متأهل بشن!»
آقامصطفی گفت: «من موندم این بَشر به اضافهی اون دو تا بَشر دیگهای که اینجا نشستن چرا تن به ازدواج نمیدن؟ به خصوص جناب کوهساری عزیز که اخیرا پدر محترمشون یک ماشین صفر براش خریده و یک طبقه از خونه رو هم به نامش زده، برادر عزیز شما از بیست و چهار سالگی میتونستی زن بگیری و نگرفتی تا الان چهار پنج سال تأخیر داری، بجُنب دیر میشه.»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#رویای_بیداری
نویسنده: نسرین پرک
روایتگر خاطرات شفاهی: خانم زینب عارفی همسر شهید مدافع حرم مصطفی عارفی.
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
❣بیاد شهید ابومهدی( محمدرضا زاهدی) سردار سپاه قدس
┄═❁❁═┄
من قدری بهتزده شدم اما فرمانده شهید از همان ابتدای برخورد بسیار صمیمی، پرانرژی، خنده رو ، خوش سخن و جذاب ظاهر شد. به هیچ وجه حالتهای هیجانی، گرفتگی و یا اضطرابی که معمولاً در مسوولان ارشد میدانی با تلنباری از مشکلات و گرفتاریها دیده می شود در او ظاهر نبود. اطمینان و قوت قلب عجیبی در رفتار و گفتارش حاکم بود. انگار که هیچ دغدغهای نداشت....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه مطلب را در کانال دوم حماسه جنوب (شهدا) ملاحظه فرمائید 👇
@defae_moghadas2
❣
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"اسیر منطقه فاو" 1⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 بعد از پایان دوره آموزشی ما به منطقه فاو آمدیم و در منطقه ای بین ابوالخصیب و «فاو» که جاده ای استراتژیک از آنجا میگذشت مستقر شدیم. تقریباً چهل کیلومتر مانده به فاو در این منطقه یک گردان کماندوئی در حال سازماندهی بود. بعد از پانزده روز آموزش به نزدیکی جزیره ابوالخصیب آمدیم و بعد از چند روز در حوالی جزیره جنوبی مجنون مستقر شدیم.
تقریباً یکماه ونیم در این منطقه ماندیم. بعد از گذشت این یکماه ونیم ما را مجدداً به منطقه «ام الجباله» در حوالی ابوالخصیب برگرداندند.
دو هفته در این منطقه ماندیم و دوباره واحد ما را به حاشیه جاده العماره بصره آوردند. در این منطقه هم چند بار جابجا شدیم این نقل و انتقالات بکلی ما را فرسوده کرده و خسته شده بودیم. آخرین بار ما را به حوالی «القرنه» آوردند و در نزدیکی یک کارخانه آسفالت سازی مستقر شدیم. در این منطقه فرماندهی داشتم بنام سرهنگ دوم «مناف» که معاون لشگر کماندوئی بود. این سرهنگ یکی از جنایتکاران جنگی و مدتی هم محافظ شخصی برزان تکریتی بود. میدانید که برزان برادر صدام است و بعد از
اختلافی که بین برزان و صدام افتاد این سرهنگ به ارتش بازگشت. البته این سرهنگ در هتل شرایتون زندگی میکرد و در مواقع حمله به منطقه میآمد. یک هفته از استقرار ما در این منطقه گذشته بود که یک روز صبح چهار نفر غیر نظامی را آوردند. این چهار نفر جزو افراد جيش الشعبی بودند که از جبهه فرار کرده بودند. سرهنگ مناف به اتفاق محافظین خود این چهار نفر را اعدام کرد و به ما هم گفت که هر کس از جبهه فرار کند سرنوشتی مانند سرنوشت این چهار نفر خواهد داشت. این چهار نفر در برابر چشمان افراد گردان تیرباران شدند. بعداً جنازه آنها را در یک وانت گذاشته و بردند. البته اورکت یکی از آنها جا ماند در جیبش نامه ای بود که من آنرا خواندم. او اهل ناصریه بود. مغازه سبزی فروشی داشت و صاحب شش فرزند بود.
این اتفاق در ماه یازدهم از سال ۱۹۸۵ افتاد.
شب حمله نیروهای شما به فاو ما را به این منطقه آوردند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 مگیل / ۱۵
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
نمی دانم چند ساعت اما بعد از مدتی بیدار میشوم. زمین مثل گهواره زیر پایم این سو و آن سو می رود. مگیل که میشنود، زیر پانچو تکان میخورد. معلوم است که باز چند خمپاره سرگردان از راه رسیده اند. خدا خدا میکنم نترسد و رم نکند. بوی باروت میرساند که درست حدس زده ام. باز به خواب میرویم. بار دوم که بیدار میشوم از شدت سرما و سنگینی پانچوست. کم مانده است که زیر برف مدفون شویم. برفها را به کناری میریزم و دوباره میخوابیم. به همت حاج صفر خدابیامرز و وسایل تدارکات جای خوبی برای خودمان درست کرده ایم و خواب در این جای نه چندان گرم اما نرم میچسبد. بار سوم از شدت دردی که در انگشتان دستم میپیچید از خواب بیدار میشوم. دیگر خوابم نمیبرد. سرما به حد اعلا رسیده است. حدسم این است که باید صبح زود باشد. اگر این ساعت در قرارگاه بودیم باید برای صبحگاه آماده میشدیم؛ با نوحهٔ همیشگی برادر آهنگران از توی بساط حاج صفر یک باند کشی پیدا میکنم و آن را به دستم میبندم. حین بستن جای گاز مگیل این نوحه را برای خودم زمزمه میکنم نوحه ای که رمضان آن را تغییر داده بود.
زائران علاف نباشید،
کربلا رفتن محال است!
مژده می آید ز جبهه،
خصم در حال فرار است
به خوابی که آن شب دیده ام فکر میکنم. چه خواب عجیبی بود. برای چند لحظه به استقبال آینده میروم. خواب دیده ام که پیر شده ام. با تعدادی از بچه های گردان که آنها هم همگی پیر و فرتوت هستند با عصا و کلاه شاپو توی پارک نشسته ایم و داریم از خاطرات جنگ تعریف میکنیم. با صدای لرزان و سرفه های آن چنانی ناگهان میبینم که مگیل رفته است وسط چمنها و دارد علفهای پارک را میخورد و باغبان از دور در سوتش میدمد و فریاد میزند: «جلوی این حیوان را بگیرید. من عصایم را بلند میکنم و به طرفداری از مگیل با باغبان درگیر میشوم. میگویم خجالت بکش او قاطر زمان جنگ است. به اندازه ده تای تو به این مملکت خدمت کرده است. باغبان که گوشش از این حرفها پُر است. شلنگ آب را برداشته و به جان مگیل افتاده است. او با شلنگ و من با عصاء دعوا میکنیم. درست در همین زمان است که از خواب میپرم. دست میکشم و سروگردن مگیل را لمس میکنم. هنوز چه خواب عجیبی! تیک عصبی اش قطع نشده.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۵ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۶
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
در بیمارستان نمازی مرا به اتاق محمد مصباحی بردند. همدیگر را دیدیم؛ هر دو داغان برای اینکه روحیه بدهم، گفتم: "دیدی نتوانستی مرا شهید کنی؟» گفت: «الهی قربانت بروم، الهی پیش مرگت بشوم، الهی دورت بگردم محمد جونم."
تخت بغل دستش را آماده کردند. خواستم روی تخت بروم گفت: جونم نبینم روی تخت باشی تو نباید بمیری.
گفتم «نمیمیرم، میبینی که هنوز سرحال و شیرم.»
به جز سرش، به تمام بدنش ترکش خمپاره خورده بود. ریه، کلیه، دست ها، پاها همه جای بدنش زخمی بود. دو شب با هم در آن اتاق بودیم. روز دوم صبح، بلند شدم دیدم تختش خالی است. از پرستارها
پرسیدم: «آقای مصباحی کجاست؟» گفتند نمی دانیم.
برادرانش آمدند سراغش را گرفتم گفتند بردند عکس برداری. نیم ساعتی گذشت پرسیدم چرا محمد نیامد؟ زدند زیر گریه، گفتند نزدیک صبح شهید شد. یک باره به هم ریختم یاد شب آخر افتادم. ناگهان چشمهایش را باز کرد، گفت: "دارم آتش میگیرم." پس از چند لحظه گفت دارند سطل سطل آب می آورند رویم می ریزند، دارند خنکم میکنند. همه صف کشیدند مرا آرام کنند، خدایا شکرت، خدایا ممنونم! بعد، حالش خوب شد. دوباره شروع کرد: «الهی قربانت بروم، محمد جونم.» مادرم در شیراز هم هر روز بعد از نماز صبح، یک شیشه شیر و صبحانه میگرفت میآمد بیمارستان. صبحانه ام را می داد. تا ظهر بالای سرم بود و اذان ظهر که می شد کمک می کرد وضو بگیرم و نماز بخوانم. ناهارم را میداد میرفت خانه غذای پدرم و بی بی و باباحاجی را
می داد و بعد از ظهر که ملاقات عمومی بود با میوه و غذا می آمد. در آنجا، مثانه ام عفونت کرد و درد زیادی را در آن بیمارستان تحمل کردم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂