eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 طنز جبهه "خمپاره‌ها، مرا دریابید" •┈••✾🔘✾••┈• همراه دایی سعید برای گرفتن شام به فاو رفتیم. موقع برگشت، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت. به پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدم. محمود و مهدی کنار سنگر خودشون نشسته بودند و به کارهای من می‌خندیدند.😂 همه با قابلمه دور ماشین ایستاده بودند. بالای باربند رفتم و با صدای بلند فریاد زدم:
«اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا می‌ماند، پس ای خمپاره ها مرا دریابید!»
در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان در کنار ما منفجر شد! و همگی خوابیدند. من هم از روی باربند خودم رو به کف جاده پرت کردم. بلند شدم خودم رو تکاندم و گفتم:🙌 «آهای صدامِ نفهم! شوخی هم سرت نمی‌شه؟ شوخی کردم بی پدر مادر!» همه زدند زیر خنده و تهدید کردند از این شوخی‌ها با صدام نکنم. ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🔴 از بدو بدو های پرستار فهمیدم بیشتر مجروحان حال خوبی ندارند. از بالای سر یکی می رفت سراغ آن‌دیگری. پای آن هم بند نمی شد با یکی دیگرشان حرف می‌زد. دلداریش می‌داد، سرم عوض می‌کرد،... دیدن این صحنه ها حالم را خراب کرده بود. بدن لرزه شدیدی داشتم. دست‌هایم جان نداشت فاطمه را که آنقدر سبک و بی‌بنیه شده بود، بغل کنم. وقتی به فرودگاه تهران رسیدیم، اسماعیل با عصای زیر بغل، فاطمه را از من گرفت. من هم بی حال روی شانه‌اش افتادم. خلبان وضعیت ما را که دید جلو آمد کمک‌مان کرد تا به فضای داخلی فرودگاه رسیدیم. مجروحان را تندتند جابجا می کردند. یک مرتبه دیدم برای جابجایی دوتا از مجروحان که حال بدی داشتن تلاشی نمی‌کنند. پرستار که ملافه را روی صورتشان کشید انگار قلبم از جا کنده شد. روایت زهرا امینی •⊰┅┅🔅┅┅⊰• 🔸 خاطرات جدید و بسیار جذاب از کتاب بی آرام (سردار حاج اسماعیل فرجوانی ) به روایت همسر بزودی در کانال حماسه جنوب 👇 @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 اعترافات ۲۰ خاطرات سرهنگ عراقی عبدالعزیز قادر السامرائی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 عملیات در شرق بصره هنگام شب، ایرانیان بالای تانکهای ما می رفتند و آنها را با نارنجک منهدم می‌کردند. اوضاع برای ارتش عراق بسیار مشکل و طاقت فرسا شده بود. عربستان سعودی و کویت کمک های سخاوتمندانه خود را به سمت عراق سرازیر کردند. وزیر دفاع عربستان سعودی در قرارگاه سپاه سوم عراق حاضر شد و طی صحبت هایی چنین گفت: امیر سعودی پیغام فرستاده اسـت کـه آرزومند است خود سربازی در ارتش صدام حسین باشد! وزیر دفاع عراق با شنیدن این مطلب خندید و گفت: ما امروز به حمایت مالی و معنوی شما بیشتر نیازمندیم. آتش توپخانه و سلاحهای سبک و سنگین، از کوچه ها و منازل شهر قابل رؤیت بود. مردم بصره می گفتند: «مردان بزرگ به مرز شهر رسیده اند آنان به سوی ما خواهند آمد.» در مرحله پنجم عملیات رمضان، بیش از ۱۵۰ تانک سوخته و هزار نفر کشته شدند. با بررسی اجمالی این عملیات در شرق بصره و خسارات زیادی از جانب رزمندگان مؤمن ایرانی بـر مـا تلفات زیادی تحمیل شد که این تلفات به شرح ذیل است: ۱. نابودی بیش از ۱۰۹۷ تانک به همراه خدمه آنها. ۲. نابودی بیش از ۸۴۰۰ نفر از نیروهای عراقی ۳. اسیر و مفقود شدن بیش از ۱۴۱۵ نفر از نیروهای عراق. این آمار در هر صورت کمتر از مقدار واقعی است؛ زیرا در حین عملیات، چهار تیپ زرهی عراق نابود شد و چهار تیپ پیاده کاملاً از بین رفت، تجهیزات بی سیمی و تلفنی عراق به طور کلی منهدم شد و توپخانه ها و خمپاره اندازها و انبارهای مهمات عراقی نابود شد. ┄═• ادامه دارد •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تقابل عقل و عشق... شهید حاج هوشنگ ورمقانی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۹۵ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 به مشهد برگشتیم. تماس گرفتند که به اهواز برگردید. وقتی به اهواز برگشتم دیدم قرارگاه لشکر در پل نو دوباره فعال شده است. آقای مجید شاملو در رشته پزشکی قبول شده بود او در بین همه رزمندگان رکورد شکست. چون در تمام دوران قبل از امتحانات در جبهه بود و فرصت درس خواندن نداشت. حجم کارش خیلی بالا بود اما نفر ٣٤ یا ۳۵ در رشته پزشکی شد. 🔘 روز ششم یا هفتم بود که با آقای قاآنی به قرارگاه قدس رفتیم. عزیز جعفری آنجا بود. بچه های قرارگاه کربلا هم بودند. آقای صفوی هم بود. آقای قاآنی داخل رفت و من در سالن انتظار نشستم. ده دقیقه ای از جلسه گذشته بود که دیدم حاج باقر قالیباف دم در آمد و گفت: حاج آقا نظر نژاد، تشریف بیاورید. رفتم و سلام کردم. دیدم آقا اسماعیل ته اتاق نشسته. من هم رفتم و کنار ایشان نشستم. آقای شمخانی شروع به صحبت کرد. آقا اسماعیل خوابش برد. من تیتر صحبت‌های آقای شمخانی را یادداشت کردم. یک دفعه آقای شمخانی گفت آقای اسماعیل قاآنی از دنیای ملکوت خبر می آورد. کمتر جلسه ای است که ایشان در آن نخوابد. آقای قاآنی چشمانش را باز کرد و گفت: من همه را شنیدم فقط چشمهایم را بسته بودم! 🔘 آقای شمخانی گفت صحیح، توضیح بدهید که من چه گفتم. من نوشته ها را جلوی ایشان گذاشتم. آقا اسماعیل هم همه را گفت. آقای شمخانی زد زیر خنده و گفت شکی نیست که آقای قاآنی واقعـاً خواب خواب بود. اکثر فرمانده لشکرها در جلسه بودند، از جمله قاسم سلیمانی و مرتضی قربانی. آنها نظرهای خوبی داشتند. آقای رحیم صفوی به آقای قاآنی گفت: شما صحبت کنید. 🔘 آقای قاآنی گفت: از طرف ما آقای نظر نژاد صحبت می‌کند. ایشان پیر ماست و پدر لشکر امام رضا(ع) ایشان هستند. به او می گویند: «بابانظر» و باید نظر خودش را بدهد. فهمیدم برای چه مرا آنجا خواسته اند چون من قبلاً به آقای قاآنی گفته بودم که اگر ما بخواهیم شکستمان را جبران کنیم، دو منطقه را باید مد نظر بگیریم. اول این که از همین نقطه تکان نخوریم. بعد هم به هور برویم و طوری وانمود کنیم که عراقی‌ها فکر کنند نیروهایمان را بـه هــور کشانده ایم. حتی خودروها خالی بروند و خالی برگردند. آقا اسماعیل این مطلب را به آقا رحیم گفته بود و من دربارۀ آن بیشتر توضیح دادم. 🔘 آقا رحیم گفت: خودمان هم به همین نتیجه رسیده ایم و نظر خوبی است. بعضی از فرمانده لشکرها با این طرح مخالفت می‌کردند ولی اکثر آنها مثل قاسم سلیمانی مصر بودند که این کار بشود. این کار را هم کردند و عملیات کربلای پنج نتیجه اش شد. بعد از صرف چای و میوه به لشکر برگشتیم. آقای قاآنی تصمیم قرارگاه و خودش را برای مسؤولین واحدها و گردانها توضیح داد. همه پرسنل مسؤول، توجیه شدند که از منطقه خارج نشوند. ماشین ها که از بیرون می آمدند بار می آوردند اما خالی بر می‌گشتند. هر بار که از بیرون می آمدند، عراقی ها فکر می‌کردند ما نیروهایمان را از اینجا می بریم. در حالی که همین نیروها به اهواز می‌رفتند و باز به جزیره بر می گشتند. 🔘 راديو بغداد مکرر اعلام می‌کرد که ما می‌دانیم اینها می‌خواهند از هور عملیات کنند. حواسشان به هور رفته بود. فکر می کردند ما می‌خواهیم در منطقه خیبر و بدر عملیات کنیم. به اصطلاح دست پیش می گرفتند که عقب نمانند. عملیات کربلای چهار شکست خورد اما موفقیت خوبی در پی داشت. تیپ ۵۷ ابوالفضل (ع) وقتی از پنج ضلعی عمل کرد، به راحتی خط را شکست چون عملیات از پایین شکست خورده بود، مجبور شد سر جای اولش برگردد. این به لحاظ نظامی برای ما پیروزی جالبی بود. ما فهمیدیم دشمن از پنج ضلعی آسیب پذیر است.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روایت فرمانده عراقی از آزادی خرمشهر        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دست از طلب ندارم تا کامِ من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید ... ▪︎چشم‌تان منور به جمال مهدی "عج" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۸) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ‌‌وقتی هوا روبه تاریکی رفت، شهر کاملاً ساکت شد. دیگر صدای تیراندازی نمی آمد. مسجد جامع خالی بود. فلکه کمال الملک، سنتاب، فلکه آتش نشانی، محله خیام و فلکه شهدا در دست عراقی‌ها بود و از سمت راست نیز، مشغول پیشروی به سمت پل بودند. مهماتمان رو به اتمام بود و دو نفر زخمی داشتیم. چند تن از بچه ها سلاح نداشتند و تقریباً بریده بودند. تصمیم گرفتم به مقر تکاورها بروم، با این فکر که‌شاید در آنجا مهمانی باقی مانده باشد. هنگام رفتن ناگهان متوجه عده ای شدم که در تاریکی پیش می آمدند. یک افسر ارتشی و چهل سرباز هوانیروز بودند. خیلی خوشحال شده بودم. همگی در کوچه بن بستی واقع در خیابان فخررازی جمع‌شدیم تا با سربازها حرف بزنم. عراقی‌ها خمپاره می‌زدند. - هر کدومتون که احساس می‌کنید نمی‌تونید بجنگید برگردید! - اینجا زخمی زیاد می‌دیم، کشته زیاد می‌دیم، کسی هم توی شهر نیست. همین‌هایی هستیم که اینجاییم. ممکنه شما کشته بدین، از حالا خودتون رو برای دیدن جنازه بغل دستی تون آماده کنید! - می‌دونیم برای چی اومدیم. روحیه سربازها عالی بود. پس از صبحت با فرمانده آنها و چند تن از بچه های خودمان، برای دیدن پل حرکت کردیم. مسیرمان از بازار گذشت. بازار در آتش می‌سوخت و کاملاً ویران شده بود. از آنجا به کلینیک بهبهانی رفتیم و سپس خود را به لب شط رساندیم. در آنجا سرهنگ را دیدم که در باغچه ای دراز کشیده بود. با عجله جلو رفتم: - جناب سرهنگ هیچکس توی شهر نیست. فقط تعدادی از بچه های شهر هستن که دارن می‌جنگن. یه فکری بکنید... - چکار کنم؟ نیرو نیست. عراقی‌ها فلان جاها رو گرفتن دارن یکی یکی از‌ روی پشت بومها می آن جلو. الان تاریکه و چیزی پیدا نیست. غروب که داشتن جلو می اومدن اونهارو دیدیم. چکار کنم؟ نیرو فرستادیم اومده پشت پل. ششصد نفر هم مونده که نمی آن این طرف. راه دیگه ای هم نیست. من نمی‌دونم چکار کنم. - خلاصه جناب سرهنگ امشب رو باید مقاومت کنیم. به بچه هاتون بگین که پل رو ول نکنن. ما داریم توی شهر می جنگیم مارو قال نذارید. - نه، مطمئن باشید. - اگر خبری شد به ما می‌گید؟ - آره. حتماً.... - پس ما رفتیم. - برید ولی خدا شاهده هیچ کاری از دست من برنمی آد. هنگام بازگشت بر سر تمام کوچه هایی که تا رسیدن به پل در مسیرمان بودند نیرو گذاشتیم. با خودم فکر کردم که بهتر است تا شروع درگیری کمی استراحت کنم. با این فکر به مقر تکاورها رفتم. تازه گرم خواب شده بودم که ناگهان صدایی شنیدم. - آقای مرادی... آقای مرادی صدای همان افسری بود که با سربازان هوا نیروز دیده بودم - چی شده ؟ - کجایی؟ یه ساعته دارم دنبالت می‌گردم. - مگه خبر نداری چی شده؟ - نه! چی شده ؟ - دیگه دیر شده، هرکسی تو شهر هست باید خبرش کنیم . باید تا هوا روشن نشده شهر رو خالی کنیم. - شهر رو خالی کنیم؟ هنوز چهل تا نیرو هست. می‌دونی چهل تا نیرو یعنی چی؟ - دستور دادن. - چه دستوری ؟ - جناب سرهنگ گفته که عقب نشینی باید به موقع باشه. - هنوز نصف شهر دست ماست. کجا عقب نشینی کنیم. برو به سرهنگ بگو نیرو بفرسته، تکاورها هم میخوان بیان اینور آب... در همین حین خبر شهادت دو نفر از بچه ها را آوردند. آنها در تاریکی شب، اشتباهاً یکدیگر را زده بودند. خبر دستور عقب نشینی را به بچه ها دادم اما هیچ کدام راضی به بازگشت نبودند. می گفتند: "چطور از شهر بریم بیرون؟ شهر که دست ماست. ما که تا حالا وایسادیم. بگین نیرو بیاد." یکی می‌گفت:"همه چیز مشخصه، می‌تونیم تو جنگ خیابونی مقاومت کنیم." دیگری می‌گفت:" یعنی چی آخه؟ چرا عقب نشینی؟!" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حقوق این ماه برای دو آرپی جی‌ای که به هدف نزدم.. شهید محمد امیری مقدم        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 توسل در ایاب و ذهاب قصد کرده بودم به مرخصی بروم. سر جاده که رسیدم، غروب شده بود و دیگر وسیله ای نبود. اول گفتم برگردم، بعد به فکرم آمد بمانم تا ماشینی بیاید. شروع کردم به خواندن دعای توسل، یکی یکی معصومین را یاد می کردم تا به اسم اباعبدالله(ع) رسیدم. یک دفعه دیدم از دور یک لنکروزی آمد. خیلی خوشحال شدم. تا به من رسید ایستاد و مرا سوار کرد. چند رزمنده دیگر هم عقب بودند. شروع کردم ادامه دعای توسل را خواندم. لندکروز تا سه راه خرمشهر مرا رساند و همین که به سه راه رسید، کنارم یک نیسان وانت ایستاد. از عقب لندکروز به عقب نیسان پریدم و حرکت کردیم. نیسان تا خیابان نادری اهواز مرا رساند، همین که به نادری رسیدیم یک موتوری گفت رزمنده کجا میری؟ دیدم دوستم مرتضی صدیقی بود. مرتضی هم تا در خانه مرا برد. به خودم آمدم و گفتم، ببین ائمه و مخصوصا دردانه پیامبر و زهرا و علی (علیهم السلام) برای غلاماشون چه کارا که نمی کنند. شاید توی همین مرخصی بود که رفتم در منازل بعضی از بچه ها و خبر سلامتی شان را به خانواده ها دادم. یادش بخیر، وقتی درِ خانهٔ مرحوم امیر برهان رفتم مرحوم پدرش آمد دم در. تا مرا دید دست ها را بالا برد و در هوا چرخاند و با لهجهٔ بندری گفت "امیروم کجان؟" وقتی این برخورد را به امیر و بقیه گفتم مدتها سوژهٔ بچه ها شده بود و تا قبل از فوت امیر یادش می کردیم. سلطان حسنپور        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 اعترافات ۲۱ خاطرات سرهنگ عراقی عبدالعزیز قادر السامرائی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 نتایج عملیات رمضان عملیات رمضان بعد از نبرد آزادسازی خرمشهر انجام شد. در حقیقت عملیات آزادسازی خرمشهر کمر عراق را شکست و طی آن، قدرت نظامی و روحی سربازان عراقی به اندازه قابل توجهی سقوط کرد. فرماندهی کل نیروهای عراق متوجه دگرگونی اوضاع شد و سعی کرد دستور عقب نشینی قوای عراقی را به مرزها صادر کند؛ ولی باز هم مناطقی از جمهوری اسلامی را که اهمیت سوق الجیشی داشتند تحت تصرف خود نگه داشت. منظور فرماندهی عراق، نشان دادن حسن نیت برای مذاکره و مصالحه با جمهوری اسلامی بود و در واقع می‌خواست نشان دهد که اولین شرط جمهوری اسلامی برای مذاکره که همان عقب نشینی به پشت مرزها بود محقق شده است؛ اما حقیقت امر این بود که فرماندهی کل به ضعف و ناتوانی خود در مقابل قدرت جمهوری اسلامی ایران پی برده و این را تمامی عالم گواهی می‌دادند. موضوع دیگر اینکه بهانه هــای شــروع جنگ و آغاز تهاجم به جمهوری اسلامی کم رنگ شده و مقصر بودن عراق در جنگ برای همگان واضح و روشن شده بود. تحلیل‌های مختلف در آغاز جنگ تماماً در این مطلب اشتراک داشتند که هدف عراق براندازی حکومت جمهوری اسلامی ایران است و عناد او با انقلاب اسلامی ایران، مبنای اصلی این تهاجم بوده است. پس از آزادی خرمشهر بند دیگری به موضع گیریها و تحلیل ها اضافه شد که عبارت بود از اینکه عراق برخلاف ادعاهایش طبلی توخالی بیش نیست و قادسیه صدام محکوم به شکست است. این افکار حتی در خود عراق قوت گرفت و به همین دلیل، حکومت بعثی عراق برای مبارزه با تضعیف قادسیه، هرجا سخنی در جهت بیان ضعف‌ها، طرح می‌شد، بلافاصله آن را با حربه اعدام خفه می کرد. با عبور نیروهای ایرانی از مرزها و تصرف قسمتهایی از خاک‌عراق خواسته حق طلبانه جمهوری اسلامی مبنی بر اینکه این تهاجمات برای تنبیه متجاوز است جایگاه خاصی در جهان و افکار مردم جهان پیدا کرد و توانست توجیه مثبت و مناسبی برای حمله های نظامی جمهوری اسلامی ایران در خاک عراق باشد. همچنین ادامه جنگ از طرف ایرانیان دیگر نه تنها مورد بغض نبود، بلکه دفاع از شرافت انسانی و ارزشهای بشری را تداعی می کرد. ┄═• ادامه دارد •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۹۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 کربلای پنج را روی دو محور برنامه ریزی کردند. یکی ام الرصاص، بــواريـن و جزيـره ماهی و یکی هم پنج ضلعی. گفتند: هر کدام گرفت، آن را ادامه می‌دهیم. شب عملیات کربلای پنج ما خط را شکستیم و به داخل جزیره بوارین رفتیم ولی موفقیت آمیز نبود. فردا صبح به سمت پنج ضلعی برگشتیم. 🔘 من عملیات کربلای پنج را به سه مرحله تقسیم می‌کنم: مرحله اول، مرحله آماده سازی عملیات و آمادگی نیروهـا بـود. مرحله دوم، مرحله اجرای عملیات و مرحله سوم مرحله بعد از عملیات بود. در آماده سازی فراز و نشیب زیادی را طیک کردیم چون نیروهایی باید عملیات می‌کردند که در عملیات کربلای چهار ناکام مانده بودند و در‌این قسمت از عملیات حتی به یک هدف کوچک هم نرسیده بودیم. 🔘 زمان برای عملیات مجدد می‌گذشت. دو یا سه ماه وقت داشتیم که در خوزستان عملیات بزرگ انجام بدهیم. هوا کم کم گرم می شد. حاکمان بغداد از بیست سال قبل برنامه‌های نظامی در منطقه شلمچه را طراحی کرده بودند. کانال ماهی از نظر یک مهندس یک کانال اقتصادی است در حالی که یک فرد نظامی متوجه می شود که این کانال کاملاً نظامی است. این کانال به شیوه ای طراحی شده که بصره را از حملات مستقیم نیروی پیاده در امان نگه دارد و حرکت نیروهای زرهی را کُند کند. 🔘 عبور از باتلاقهایی که توسط این کانال به وجود می آید، برای نیروهای پیاده دشوار است. بر این اساس، کار آماده سازی عملیات کربلای پنج بیشتر از خود عملیات اهمیت داشت. در جریان عملیات کربلای پنج دو قرارگاه فعال بودند. یکی قرارگاه قدس و دیگری قرارگاه کربلا. قرارگاه نجف هم قرار بود در قسمت هور حرکت ایذایی داشته باشد. قرارگاه قدس از سوی با سابقه ترین نیروهای سپاه مثل آقای جعفری و غلام پور فرماندهی می شد. در قرارگاه کربلا هم امثال آقای دانایی بودند که سابقه طولانی در جنگ داشتند. 🔘 دو خط و حد جداگانه یکی برای قرارگاه کربلا و یکی هم برای قرارگاه قدس مشخص کردند. ما با همان مأموریتی که قبلاً انجام دادیم در قسمت قرارگاه قدس قرار داشتیم. قرار شد لشکر ۲۱ امام رضا(ع) از نوک بوارین حرکت کند و به سمت کانال ماهی و پتروشیمی برود. لشکر ۲۷ حضرت رسول(ص)، لشكر ٢٥ كربلا، لشکر ولی عصر (عج) ، لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب(ع)، لشكر ٥ نصر، تیپ الغدير، لشکر ۱۹ فجر و تعدادی لشکر دیگر را گذاشتند که از پنج ضلعی به سمت کانال ماهی و کانال دوعیجی و دژ مرزی ایران و عراق عمل کنند. یک سری از لشكرها، مثل لشكر ۲۱ امام رضا(ع) و لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) را گذاشتند که از نوک بوارین و کانال ماهی و ام الرصاص عمل کنند. 🔘 توسط فرمانده لشکر به ما گفته شد که هر دو عملیات اصلی است. ولی هر کدام که با موفقیت جلو برود، از آن پشتبیانی زیادتری خواهد شد. بوارین شکلی داشت که امکان نداشت کسی از نوک آن نفوذ کند و جزیره را تصرف کند. حالت جزیره برای یک انسان عادی تصور نکردنی بود. کسانی که هفت هشت سال جنگیده اند، درک می کنند که در جزیره بوارین چه وضعیتی وجود داشت. در مدت سیزده چهارده روز آماده سازی، هم و غم و توان فرمانده تیپ‌های محوری روی آموزش گذاشته شد. ما هم تقریباً ۸۵ درصد وقت را روی این کار گذاشتیم. با تجربه ای که از عملیات قبل به دست آورده بودیم می‌دانستیم که نیرو باید آمادگی عبور از آب، جنگیدن در خشکی و پدافند کردن را داشته باشد. 🔘 این عملیات با همه عملیات دیگر و حتی با والفجر هشت تفاوت داشت. در والفجر هشت، وقتی از اروند عبور کردیم آن طرف آب خاکی بود. اما اینجا باید جزیره را فتح می‌کردیم و بعد از آب عبور می‌کردیم. بنابر این می‌بایست برای چنین عملیاتی از قبل کار آماده سازی نیروها صورت می گرفت. این کار هم امکان پذیر نبود مگر از طریق آموزش همه گردانهایی که در کربلای چهار داشتیم و در کربلای پنج هم حضور داشتند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 قسم می‌خورم که شهیدان راه عشق با دست بسته هم گره از کار خلق وا کنند        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آثار به جامانده از موانع مصنوعی عراق برای پیشگیری از هلی برن نیروهای ایرانی در خرمشهر ۱۵ شهریور ۱۳۶۱ عکاس : امیرعلی جوادیان ▪︎روزهایتان بر مدار نصرت الهی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۹) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ‌‌ بچه ها بغض کرده بودند و گریه می‌کردند. اما باید دستور را اجرا می کردیم. می‌دانستیم که این دفعه با دفعه های قبل فرق دارد. ستوان یکی از بچه ها را به دنبال نیروهایی که با او آمده بودند فرستاد. من و یکی دیگر از بچه ها هم برای خبر کردن بقیه رفتیم. بعضی ها از زور خستگی، هنوز خواب بودند. جمع کردن نیروها تا ساعت دو طول کشید. بچه ها می گفتند: - این طوری نمی‌شه شهر رو خالی کرد. باید یه کاری کنیم تا دشمن فکر کنه نیروی ما توی شهر زیاده. بجز نیروهای تازه وارد بقیه بچه‌ها کوچه پس کوچه های شهر را می‌شناختند و می‌دانستند که کدام کوچه به کجا ختم می‌شود. بچه ها خشابها را پر کردند و در فلکه خیابان اردیبهشت، فلکه دروازه و جاهای دیگر مستقر شدند و شروع به تیراندازی کردند. دشمن جواب رگباهایمان را می‌داد. یکی از بچه ها از نبش خیابان اردیبهشت یک گلوله آرپی جی به سمت فلکه شهدا شلیک کرد، اما عراقی‌ها بلافاصله جواب دادند و با آرپی جی یک بستنی فروشی را منهدم کردند. همان کسی که گلوله را شلیک کرده بود می‌گفت: جواب می‌دن این خود کشیه. نمی‌شه جلوتر رفت! گفتم: بده من برم بزنم. اگه نزنیم دشمن گستاخ می‌شه و می آد جلو. هر لحظه اش هم به ضرر ماست. باید برای جمع کردن نیروها، دشمن روسر گرم کنیم. دوباره تیراندازی را از سر گرفتیم. مدتی بعد فشنگ‌هایمان تمام شد. یکی از بچه ها گفت: - نصف صندوق مهمات توی انبار تکاورهاست. بچه‌ها صندوق را آوردند و در تاریکی دوباره خشابها را پر کردیم. در این فاصله جسد دو نفری که یکدیگر را زده بودند و دو زخمی دیگر را به مسجد جامع فرستادیم. تجهیزات زیادی در مسجد باقی مانده بود. بی سیم های نویی که هنوز استفاده نکرده بودیم، مین‌های ضدتانک، قبضه های آرپی جی و ژ۳ ، غنیمت‌های روز گذشته، کلاشینکف ها و... مقداری از آنها را بار ماشین کردیم و مجروحین و شهدا را رویشان خواباندیم. خیلی دردناک بود. دل و روده یکی از زخمی‌ها بیرون ریخته بود و دیگری پایش خونویزی داشت. ماشین را فرستادیم و خودمان آماده عقب نشینی شدیم. سکوت سنگین و مرگ آوری روی شهر سایه انداخته بود. گاهی خودمان سکوت را با رگباری می‌شکستیم و دشمن هم بلافاصله جواب می‌داد. وقتی نیروها جمع شدند، از خیابان «صفا» به طرف پل حرکت کردیم. همه جا سکوت مطلق حاکم بود. پرنده پر نمی زد. از ناراحتی نفهمیدم که چطور به پل رسیدیم. به ستوان گفتم: - پس اون سرهنگه که می گفت اینجا می‌مونیم کجاس؟ - نمی دونم. - ولی می گفت اینجا می‌مونم. - حتماً ول کرده و رفته. نمی دانستیم چکار باید بکنیم. یکی از بچه ها گفت: - من بلدم بچه ها رواز روی پل رد کنم. در زیر پل نرده هایی بود که ۲۵ الی ۳۰ سانت پهنا داشتند. بچه ها را به نوبت از آنجا عبور دادیم. من و دو نفر دیگر مانده بودیم. گفتم: - من بر می گردم مهرداد گفت: - کجا ؟! - توی شهر، شاید مونده باشه... - کسی توی شهر نیست. - می‌خوام یه کم دیگه تیراندازی کنم. - بی فایده س ؟ - من میرم - پس منهم می آم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 الا اهل عالم‌پیامم بگیر شدم از ازل من ولایت پذیر امیری حسین و نعم الامیر        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 طنز جبهه "شوخی های اشکی" •┈••✾🔘✾••┈• در يكی از روزها خبر رسيد كه ابراهيم و جواد و رضاگودينی پس از چند روز مأموريت، از سمت پاسگاه مرزی در حال بازگشت هستند. از اينكه آنها‌ سالم بودن خيلی خوشحال شديم. جلوی مقر شهيد اندرزگو جمع شديم. دقايقی بعد ماشين آنها آمد و ايستاد. ابراهيم و رضا پياده شدند. بچه ها خوشحال دورشان جمع شدند و روبوسی كردند. يكی از بچه ها پرسيد: آقا ابرام! جواد كجاست؟! يك لحظه همه ساكت شدند. ابراهيم مكثی كرد، در حالی كه بغض كرده بود گفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشين اشاره كرد. سراسیمه به طرف ماشین رفتیم. يك نفر آنجا دراز كشيده بود. روی بدنش هم پتو قرار داشت! سكوتی كل بچه ها را گرفته بود. ابراهيم ادامه داد: جواد ... جواد! يك دفعه اشك از چشمانش جاری شد و چند نفر دیگر با گريه داد زدند: جواد! جواد! و به سمت عقب ماشين رفتند! همينطور كه بقيه هم گريه مي‌كردند، يكدفعه جواد از خواب پريد! نشست و گفت: چیه، چی شده!؟ جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه كرد. بچه ها با چهره هايی اشك آلود و عصبانی به دنبال ابراهيم می گشتند. اما ابراهيم سريع رفته بود داخل ساختمان! ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یادش بخیر چای خوردن های عصرانه جبهه‌ای، وقتی که یک نفر ایثارگرانه کتری بزرگ روحی رو پر از آب تانکر می کرد و جوش می‌اورد و مشتی چای خشک می‌ریخت تو کتری. نه از فلاسک خبری بود و نه قوری لیوان های جای مربا رو می‌شست و پر از چای تازه دم می‌کرد و همه حلقه می‌زدیم دور اون و خاطرات عملیات قبل رو زنده می‌کردیم. لذت چای در شیشه مربا و قند در کاسه روحی، ناگفتنی بود. و باید گفت؛ بهترین آدم‌های زندگی، اونهایی هستن که وقتی کنارشون بشینی، چایت هم اگر سرد بشه، دلت گرم می‌شه... ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا