فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آيه: ۱۲۳ / توبه
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ قَاتِلُواْ الَّذِينَ يَلُونَكُم مِّنَ الْكُفَّارِ وَلِيَجِدُواْ فِيكُمْ غِلْظَةً وَاعْلَمُواْ أَنَّ اللّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۱۳
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 ساعت هشت صبح روز بعد زنگ در خانه به صدا در آمد. داداش و پسر بزرگ حاج شریفی به همراه چهار پنج نفر از اقوام و دوستانشان بودند. گفتند میخواهیم برای چهلم حاجی، شما بیایید و در بهشت رضا(ع) سخنرانی کنید. گفتم به من خبر داده اند آقای قاآنی در بیمارستان امام حسین(ع) بستری است. بروم و ببینم وضعش چطوری است. بعد تصمیم می گیرم. به بیمارستان رفتم دیدم دست ایشان را گچ گرفته اند. از طرف رادیو تلویزیون برای مصاحبه آمده بودند. آقای قاآنی هم خجالت می کشید به آنها بگوید من نمیتوانم بلند بشوم.
آنها تأکید داشتند که با همان وضع با او مصاحبه کنند. بچـه هـای واحد جنگ رادیو و تلویزیون خراسان به آقای قاآنی علاقه داشتند. آقای تشکری مصاحبه تلویزیونی را انجام داد.
🔘 داخل اتاق که رفتم آقای تشکری گفت حاج آقا بنشین تا یک فیلم نشانت بدهم. فیلم عملیات کربلای پنج است. گفتم: مگر از کربلای پنج فیلمبرداری کرده اید؟
گفت: آرتیست فیلم تویی.
آقای شاملو هم که دیسک کمر داشت و در همان بیمارستان بود تختش را کنار آقا اسماعیل آورد. تمام مدیرکل ها و مسؤولینی کـه بـه دیدن آقا اسماعیل آمده بودند حضور داشتند. آقا اسماعیل گفت: بگذار یک مقداری خلوت بشود. وقتی که خلوت شد آقای قاآنی گفت: ویدئو را روشن کن. تشکری ویدئو را روشن کرد. شب اول را نشان میداد که من با آقای قاآنی مشغول اعلام رمز عملیات بودیم. نیروها در سنگر گریه می کردند. بیست دقیقه گذشت.
🔘 یک دفعه دوربین به خط دوعیجی آمد. من در آنجا اصلاً متوجه این فیلمبرداری نشده بودم. فیلم را نگاه کردم. به آقا اسماعیل گفتم: من یک نوار از این فیلم را برای خودم میخواهم. صبح روز بعد، رفتم چهارراه برق پیش حاج محمد کله پز و گفتم که چند دست زبان و آب کله پاچه میخواهم. ده پانزده دست زبان آورد. هــر کاری کردم پول نگرفت. گفت فقط برای این که تبرک باشد، صد تومان بدهید. من از بچه های جبهه اصلاً طلب ندارم. هر روز بیایید ببرید. اگر نبرید، مشمول الذمه خواهید بود! زبانها را برای آقای قاآنی بردم. ایشان با خودش فکر کرده بود که این زبانها هزار و خرده ای تومان برای من تمام شده است. گفت: حاج آقا، این کار نکن. گفتم: حاج آقا شما باید بخورید تا قوی بشوید.
🔘 یک هفته گذشت. یک روز آقای قاآنی گفت: از منطقه تماس گرفته اند که آقای نظر نژاد به منطقه بیاید کسی آنجا نیست. هادی هم یک ترکش به کتفش خورده. گفتم: چشم به منطقه بر می گردم. با همان ماشینی که آمده بودم به اهواز برگشتم. آقای ابوالقاسم منصوری جانشین ستاد شده بود. وقتی من رسیدم ایشان سر پل نو بود که بعد از چند روز آقای مهدیان پور هم آمد. آقای قاآنی مسؤولیت ایشان را برای ما مشخص نکرده بود. برداشت من این بود یکی از نیروهای زیر دست است که به عنوان کمک و پیک آمده است اما خود ایشان به فکر این بود که به عنوان جانشین دوم لشکر حرف بزند.
🔘 من با بیمارستان امام حسین (ع) مشهد تماس گرفتم. آقای قاآنی هنوز آنجا بود، گفت حال آقای سعادتی بهتر شده فردا او را با هواپیما می فرستیم. آقای سعادتی آمد آقای منصوری گفت: باید به قرارگاه برویم. مأموریت جدیدی برای لشکر مشخص کرده اند. به محض آمدن هادی، آقای مهدیان پور برای ساخت و ساز منزلش به مشهد برگشت. بعد هم میخواست به مکه برود.
من و هادی به قرارگاه رفتیم. در آنجا مشخص شد که عملیات باید در منطقه شمال شرقی پنج ضلعی صورت بگیرد. یعنی از شرق کانال ماهی تا پاسگاه بوبیان عراق که دو سه کیلومتر بیشتر نبود برای این که جای پایی برای عملیات داشته باشیم ناچار به گرفتن آن منطقه بودیم.
🔘 نیروهای عمل کننده، لشکر امام رضا (ع) و تیپ الغدیر بودند. یگان دیگری در این عملیات شرکت نمی کرد.
وقتی آقای دانایی صحبتها را کرد به دلم ننشست. فکر کردم در جایی که همه اش آب است، نمیتوان عملیات انجام داد. در قسمتی که فقط ما بودیم، دو راهکار بود. از هر دو راهکار فقط غواصان می توانستند عبور کنند. برای نیروی پیاده باید پل میانداختیم. زحمت زیادی داشت.
فاصله هم چیزی حدود چهارصد پانصدمتر بود. ما فرماندهان گردانها را نسبت به این برنامه توجیه کردیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 صبح ؛
طلوعِ دیدار با شماست!
بر لب سلام و با جان درود ...
برای آغازی دوباره
و من آموختهام هر آغازی
با نام زیبای تو کلید میخورد
و هر پایانی به اسم اعظم تو
ختم میگردد
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸
▪︎ روزتان معطر به عطر شهدا
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۵
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 اوضاع خیلی خراب بود و ساعت به ساعت خبرهای بد و بدتری از مرز طلائیه میرسید. اخبار حاکی از آن بود که دشمن با تانک و نیروی زرهی خود در حال عبور از مرز طلائیه به طرف روستاهای اطراف است. این خبر مو بر اندام من راست کرد و خونم را به جوش آورد. در هویزه و میان طوایف عرب ساکن شهر، جنب و جوش خاصی برپا شد و اهالی خود را آماده دفاع از شهر و کاشانه شان کردند. از همان روز اول مهرماه ۱۳۵۹ ما چنان جذب جنگ و نبرد شديم که خانه و زن و زندگی به کلی از یادمان رفت. آن روزها همسرم در خانه پدرش زندگی میکرد. چندین روز به خانه نرفتم. یک روز که سخت درگیر سازماندهی نیروها بودم، بچه ها گفتند: پدرت دنبال تو میگردد.
بنده خدا پدرم دلواپسم شده بود و به بخشداری آمده بود تا مرا ببیند و از حالم بپرسد. دیدار کوتاهی با او داشتم و مطمئنش کردم که حالم خوب است..
صبح ها در همان هویزه به سر و سامان دادن کارها می پرداختم و عصرها با جمعی از بچه ها به سرکشی پاسگاه های مرزی می رفتم. همان یکی دو روز اول عصری بود که رفتیم به طرف پاسگاه شهابی. وقتی به پاسگاه رسیدیم با کمال شگفتی دیدم که فرمانده ژاندارمری مستقر در پاسگاه شهابی با تبر بی سیمش را تکه تکه کرده! گفتم چرا بیسیم را خرد کردی؟
با حالت خاصی در پاسخ من گفت
- وضعیت گرگ است.
- یعنی چی؟!
- یعنی اینکه ما باید همین الان پاسگاه را ترک و عقب نشینی کنیم. برادر هویزاوی همراهم بود. از این حرکت آن ژاندارم خیلی عصبانی شد. طوری که به او حمله کرد و با وی درگیر شد. به او گفت: چرا جا زده ای؟ عراقی ها که هنوز حتی به پاسگاه تو نزدیک هم نشده اند؟
مسیر اولیه دشمن و فلش حرکتشان به سمت شهر هویزه نبود. مسیر احتمالی حرکت ارتش عراق از مرز طلائیه به جفیر و از آنجا طرف اهواز بود. هویزه در حاشیه بود. دشمن میخواست هر طور شده همان یکی، دو روز نخست درگیری خود را به شهر مهم اهواز برساند و آنجا را به اشغال خود درآورد. اگر عراقی ها می توانستند اهواز را اشغال کنند کار خوزستان تمام شده بود.
ترس و وحشت چنان نیروهای ژاندارم مستقر در مرز را گرفته بود که آنها جنگ نکرده عقب نشینی می کردند. مثلاً قبل از آنکه دشمن حتی به پاسگاه شهابی نزدیک شود نیروهای ژاندارم آن پاسگاه را تخلیه کردند و به پاسگاه خاتمی عقب نشستند. وقتی دشمن پاسگاه شهابی را گرفت نیروهای خورده مستقر در پاسگاه خاتمی این پاسگاه را هم ترک کردند و بدون هیچ مقاومتی عقب نشستند. من و امیر مدتی در پاسگاه خاتمی ماندیم تا ببینیم اوضاع چه می شود و چه کاری میتوانیم بکنیم. در پاسگاه بودم که دیدم از طرف هور چراغ های یک جیپ ارتشی عراقیها روشن و خاموش می شود. فرمانده پاسگاه خاتمی نیز جیپ را دید و با هراس گفت این جیپ فرماندهی است دشمن دارد به نیروهایش اعلام حمله به طرف ما را می کند. این را گفت و بلافاصله دستور تخلیه پاسگاه خاتمی را به نیروهای تحت امرش صادر کرد. من هم همراه نيروها از پاسگاه خاتمی به طرف پاسگاه کیان دشت حرکت کردم. در اینجا باید به یک نکته تلخ اشاره کنم و آن اینکه ژاندارم ها اگر چه روحیه شان را باخته بودند اما حق داشتند عقب نشینی کنند، زیرا در کل ما در مقابل آن همه تانک و نفربر دشمن، با آن توپخانه بسیار قوی، تنها دو سه تانک و چند قبضه تفنگ ۱۰۶ داشتیم. طبیعی است با این قلت نمی توانستیم عملاً کاری از پیش ببریم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 یادش بخیر
جلسات بچه های جبهه!
نه از کت و شلوار پوشها خبری بود، نه از ادکلن های پاریسی و نه کفشهای ورنی براق و..
لباس ها همه یکدست و یکرنگ،
میز و صندلی هاشون چند پتوی ساده و سقفشان، چادرهای برزنتی خاکی رنگ.
بالا و پایین نشستن هم نداشتند!! و خیلی ساده کنار هم مینشستند و گرههای مهمی را باز میکردند.!
هدفم داشتند و پای شعارها و وعده هاشون جونمیدادند.
نگاه هایشان به لنز و دوربین نبود و این دوربین بود که معطوف بزرگیشان بود ...
جلسه فرماندهان لشگر ویژه ۲۵ کربلا؛ قبل از #عملیات_والفجر_هشت؛ زمستان ســال ۱۳۶۴
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#یادش_بخیر
#عکس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ماه پشت ابر من
یک شبی بیرون بیا
به یاد شهید آیت الله رئیسی عزیز
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#شهید_جمهور
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بی آرام / ۱۸
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت زهرا امینی (همسر شهید)
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
همین که پیکر اسماعیل نیامده بود امیدوارم میکرد که زنده است و شاید روزی برگردد؛ هر چند بچه های گردان کربلا شهید شدنش را دیده بودند. نیروهایش تعریف میکردند چند نوبت از فرمانده لشکر اجازه گرفتند بروند و بیاورندش؛ اما نشد روی ساحل پیاده شوند. می گفتند منطقه حساس شده بود. حتی میگفتند پیکرش را تا سنگری نزدیک اروند آوردند اما یک مرتبه فشار دشمن زیاد شد و نتوانستند پیکر شهدا را عقب بکشند.
سید باقر احمدی ثنا که پیکر اسماعیل را دیده بود، میگفت چند دقیقه قبل از شهادت اسماعیل را دیده است. تعریف میکرد توی مسیر به طرف معبر که میرفتیم حاج اسماعیل جلوی ما بود. توی تاریکی شب او را از محکم راه رفتنش شناختم و دستی که از مچ قطع بود. حاجی نفر اول دسته یاسر بود. دو سه متر که از آب بیرون زدیم گلوله ای جلویمان به زمین نشست. علی بهزادی ترکش خورد و اول معبر افتاد. گروهان افتادند دنبال حاج اسماعیل. سر راهمان سیم خاردار و بشکه های فوگاز و موانع خورشیدی بود که به سختی از آن ها گذشتیم. داشتم از خاکریز بالا می رفتم که دیدم یکی از غواص ها به حالت سجده روی زمین افتاده و سر و صورتش توی گل فرورفته. نگاهم افتاد به مج بی دستش، دلم ریخت. با خودم گفتم حاج اسماعیل مجروح شده است. علی رنجبر صدا کرد،
- حاج اسماعيل ... حاج اسماعيل ....
جواب نداد. علی شانه حاج اسماعیل را تکان داد، واکنشی نداشت. کتفش را گرفت و آوردش بالا، خون از چشم حاج اسماعیل بیرون زد. زانوهایم سست شد. یخ کردم. چشمهایم را بستم. علم خیمه مان افتاده بود روی زمین! ما به اعتبار حاج اسماعیل رفته بودیم. او قوام بچه های غواص بود. اصلاً قوام گردان ما بود. نمیتوانستم گردان کربلا را بدون حاج اسماعیل تصور کنم. او حرف اول گردان ما بود. به زانو افتادنش انگار زمین خوردن گردان سیصد چهارصد نفره ما بود. دل به شک شدم به خط بزنم یا نه! نمیدانم کدام یک از بچه ها بود که چهار پنج نفر اول صف را هل داد بالای خاکریز و تردید جلو رفتن را شکست. هنوز فرصت داشتم به بچه ها ملحق شوم. برای همین برگشتم به سنگر ببینم چه خبر است. علی بهزادی را به سنگر منتقل کرده بودند. بدجور مجروح شده بود و میلرزید. پرسید: «کی اینجاست؟» انگار چشم هایش نمی دید و فقط خش خش پایم را شنید. گفتم: «سید باقرم.» گفت:
- برو ساحل این قایقایی رو که میآن نیرو پیاده کنن نگه دار زخمیا و شهدا رو برگردونن.
رفتم طرف ساحل. سید حسن کربلایی داشت به دو سه تا از بچه ها می گفت: «داره مَد میشه. حاج اسماعیل لباس غواصی تنشه. آب می بردش، برای ما زشته فرمانده گردانمون مفقود بشه. همین الان برید حاج اسماعیل رو بذارید روی ارتفاعی. به این فکر کنید که بدون حاج اسماعیل برگردیم جواب بچه ها رو چی بدیم!» من دویدم طرف معبر. آب بالا آمده بود. زیر نور منورهای عراقی دیدم قسمتی از بدن حاج اسماعیل را آب گرفته است. رفتم بالای سر پیکرش. خواستم بلندش کنم؛ خجالت کشیدم! با خودم گفتم من اندازه حاج اسماعیل نیستم. قد من نیست که زیر پیکرش بروم. نیروهای سید حسن آمدند بالای سر پیکر حاج اسماعیل. رنجبر و خضیر جادری پیکر سبک وزن حاجی را روی برانکارد گذاشتند. من هم کمک کردم و پیکر سعید حمیدی اصل را روی برانکارد گذاشتیم. دو نفر هم زیر پیکر حسن علی صفری نژاد ، از نیروهای اطلاعات لشکر رفتند که جلوتر از حاج اسماعیل بر زمین افتاده بود. تازه آنجا دیدم بین حاج اسماعیل و صفری نژاد گودالی است که نشان میداد گلوله پلامین آنجا خورده است. جادری گریه میکرد و میگفت: «اصغر، چرا ما رو تنها گذاشتی! قرارمون این نبود به خدا.» جادری فکر کرده بود پیکر اصغر مولوی است و رنجبر، برای اینکه بچه ها روحیه شان را از دست ندهند، راستش را نگفته بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
برگرفته از کتاب
#بی_آرام
انتقال مطلب با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 ما نوکر امام حسینیم
فرمانبر امام حسینیم
پشت سر بقیه الله
در لشکر امام حسینیم
🔸 تصاویری متفاوت از انتقال موشکهای سپاه در پایگاههای موشکی زیرزمینی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#وعده_صادق
#جبهه_مقاومت
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂