eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 در حال خودم بودم که مادر گفت:"به این زودی خوابیدی؟" چشم هایم را باز نکردم حتی جواب هم ندادم. با اینکه چشم هایم بسته بود، متوجه شدم مادر روی تخت نشسته، صدای باز کردن زیپ کیفش را شنیدم. از لحظه ای که مادر شده بودم، دلبستگی و علاقه ام به مادر بیشتر شده بود. دلم برایش می‌سوخت. دوست نداشتم یک لحظه از دستم ناراحت باشد. آرام چشم هایم را باز کردم و طوری که مادر نفهمد زیرچشمی نگاهش کردم. با اینکه یکوری نشسته بود، می دیدم که چطور دارد به عکسی که در دستش بود نگاه می‌کند و شانه هایش می لرزد. کیف را روی سینه‌اش گذاشته بود. انگار زیر لب چیزی می‌گفت. فکر کردم حتما عکس علی آقاست. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. حس عجیب و سنگینی داشتم. انگار دیگر یک لحظه هم طاقت دوری اش را نداشتم. حس می‌کردم اگر او را در آن لحظه نبینم، می‌میرم. دلم می‌خواست هر طور شده عکس را از مادر بگیرم. پرسیدم: «مادر، چی کار می‌کنی؟» مادر تکانی خورد و تند کیفش را گذاشت زیر بالش. گفتم: «عکس علی آقا بود؟ بده منم ببینم.» مادر جواب نداد و تندتند اشکهایش را پاک کرد. با بغض گفتم «مادر، به خدا منم دلم برای علی آقا تنگ شده!» مادر برگشت و خودش را به آن راه زد و گفت: «عکس! کدام عکس؟!» چشم هایش سرخ بود همیشه یک آلبوم سیار توی کیف پولش داشت؛ عکس رؤیا و نفیسه و من و بابا و دایی و پدر و مادرش. یک سالی هم می‌شد که عکس علی آقا به این آلبوم اضافه شده بود. گفتم: «مادر، تو رو خدا بده ببینم.» انگار دلش برایم سوخت، با اکراه کیف را از زیر بالش برداشت و گرفت به طرفم. علی آقا از پشت ریش و سبیل بورش داشت می‌خندید. همان عکسی بود که کنار همرزمانش ایستاده بود و همه شال سیاه دور گردنشان بود. مادر دور عکس را قیچی کرده بود تا کوچک شود و فقط علی آقا بماند. آن عکس را کنار عکس من گذاشته بود. گفتم این عکس رو پارسال گرفت؛ بهمن ماه ایام فاطمیه بود، عملیات کربلای ۵. اون شب علی آقا با یک توپ پارچه مشکی اومد خونه و گفت فرشته بلدی شال بدوزی؟ تاقه پارچه رو از دستش گرفتم از این پارچه های بشور بپوش بود. با تعجب پرسیدم: این همه شال؟! گفت با بچه های واحد قرار گذاشته‌یم امسال همه به احترام خانم فاطمه زهرا شال سیاه بندازیم. تاقه رو باز کردم، گفتم اندازه ش رو خودت بگو. یکی دو تای اول رو با هم بریدیم. آقا هادی و فاطمه هم اومدن. اونا می‌بریدن و من با چرخ خیاطی دو طرف شالا رو تو می‌گذاشتم. اون شب تا نزدیکیای صبح نشستیم. صبح فردا وقتی علی آقا و آقا هادی رفتن، من و فاطمه نوبتی نشستیم پشت چرخ. وسط کار قرقره تموم شد. دنبال نخ، شهرک رو زیر و رو کردم. قرقره چرخ خیاطی نبود که نبود. آخرش مجبور شدم چند تا نخ دست دوز بخرم. خیلی سخت بود و چرخ نمی دوخت و هی نخ پاره می‌کرد و سوزن می شکست. با چه عذابی شالا رو دوختیم. شب که علی آقا اومد، خیلی خوشحال شد. یکی رو برداشت و انداخت دور گردن آقا هادی. اشک می‌ریختم و برای مادر تعریف می‌کردم. مادر با انگشت نم چشم‌هایش را پاک کرد. همان طور که دراز کشیده بودم به عکس خیره شدم. مادر گفت: «بسه فرشته!» عکس را روی سینه ام گذاشتم و گفتم قول میدم گریه نکنم، حتی یک لحظه هم نتوانستم به قولم وفادار باشم. مادر عکس را گرفت. پرستاری با چرخ غذا وارد اتاق شد. سلام کرد و با خوشرویی گفت: «خانم پناهی حالتون خوبه؟» تندتند اشکهایم را پاک کردم. پرستار با تعجب به من نگاه کرد و پرسید: «اتفاقی افتاده؟» مادر، همان طور که کیف پولش را توی کیف دستی اش می‌گذاشت با ناراحتی گفت: خانم پرستار تو رو خدا شما بگید شیر غصه چقدر برای بچه بده. پرستار نگاهی به من کرد و با سرزنش گفت: «بچه رو نحس و لاغر می‌کنه.» بعد دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: «خانم پناهی، شما حالا دیگه باید مواظب دو نفر باشید!» گفتم: «طوری نیست. فقط یه کم دلم تنگه.» اشکهایم را پاک کردم و خودم را آرام جلوه دادم. پرستار غذا را، که سوپ و چلوکباب بود گذاشت روی میز استیل جلوی تخت و گفت: «حالا با اشتها ناهارتون رو بخورید و یه کم استراحت کنین. از ساعت دو به بعد وقت عیادته. مطمئنم روحیه تون خیلی عوض می‌شه.» دوازدهم دی ماه بود و چشمم به ساعت گرد روبه رو. دلم می‌خواست زودتر ساعت دو بشود. از دیشب تا حالا دلم برای همه تنگ شده بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
34.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 زائر کربلا فیلمی عجیب و جالب از نوجوانی که شهدا را با چشم خود می دید!؟ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۴۵ عبدالکریم جمشیدیان ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 ماجرای جلال صنعتی و مرد آمریکایی و فریاد درود بر خمینی(ره) در محور دشت رقابیه که بودیم بچه‌های تحصیلکرده و علاقمند به نظام اسلامی فراوانی بودند و آنان آمریکا و کشورهای غربی را ترک و برای پیوستن به رزمندگان اسلام و دفاع از خوزستان آمده بودند، از جمله "جلال صنعتی"، جوان تحصیلکرده ای بود که در آمریکا لیسانس مدیریت گرفته بود. وقتی خبردار شد که عراق وارد جنگ با ایران شده، به ایران بازگشت و در جبهه در کنار ما قرار گرفت. او در دانشگاه میامی آمریکا تحصیل کرده بود و برای تأمین زندگی خود بعضی روزها در پمپ بنزینی کار می کرد و درس می خواند. وقتی وارد ایران شد به خوزستان آمد و با بچه های چمران آموزش نظامی دید و وارد جبهه شد. ایشان فوق العاده مخلص و با اعتقاد و با ایمان بود و با هم دوستی نزدیکی داشتیم. خاطره ای برایم تعریف می‌کرد که بعد ایمان و علاقمندان را به امام و انقلاب نشان می‌داد. او می‌گفت: در یک پمپ بنزین در میامی کار می‌کردم و درس هم می‌خواندم. موقعی که در پمپ بنزین کار می کردم یک آمریکایی آمد که بنزین بزند. او بعد آمد حسابش را پرداخت کند. وقتی که پولش را پرداخت کرد، کیف پولش را روی پمپ جا گذاشت و رفت. پول داخل کیف هزار دلار و دیگر مدارک او بود. در آن وقت که من به شدت مشغول کار بودم هر چه نگاه کردم که شماره تلفنی پیدا کنم، نیافتم، تا به او تلفن بزنم. تا شب کار می کردم و وقت نبود به او زنگ بزنم. تا شب هم برای بردن کیف مراجعه نکرد. شب برگشتم و با دقت گشتم و شماره تلفنی از او در کیف دیدم. زنگ زدم مستر! گفت: بلی.: گفتم کیف شما جا مانده، بیایی آن را ببرید. خیلی سخت تعجب کرد و برای او باور نکردنی بود که یک ایرانی با آن وضعیت مالی یک کیف با هزار دلار پیدا کند، بعد به صاحب كيف تلفن بزند، کیف و پول و محتویات آن را پس دهد! اصلا جا خورده بود. نمی پذیرفت. او می‌گفت، در آن موقع انقلاب به پیروزی رسیده بود که من در آنجا اواخر ترم های درسی خودم را می‌گذراندم. فرد آمریکایی روز بعد آمد و گفت من در کار شما مانده‌ام. شما یک ایرانی هستی و مجبوری در پمپ بنزین سخت کار کنی که زندگی روزانه ات را تأمین کنی، بعد یک کیف با هزار دلار پیدا می‌کنی، به آن دست نمی‌زنی و به صاحبش زنگ می زنی که بیاید آن را از شما تحویل بگیرد! این باور کردنی نیست. گفتم، دین و فرهنگمان به ما حکم می کند که دست به مال حرام نزنیم. امانتدار باشیم. ما انقلابمان با خون همراه بود. این نمایانگر روح فرهنگ ایرانی - اسلامی ماست که این امانت را به صاحبش پس بدهیم. گفت: حتی اگر شما فقیر باشی؟ گفتم حتی اگر بدتر از این باشم، این کار را انجام می دهم. دست زدن به اموال دیگران بدترین خیانت در فرهنگ ماست. اسلام و فرهنگ ملی ما به ما آموخته که ما قناعت کنیم و با آنچه در می آوریم زندگی کنیم. کار نزد ما هر چه باشد، مقدس است. اما دزدی در فرهنگ ما مذموم است. فرد آمریکایی این سخنان را نمی فهمید و مثل این که من برای او داستان می‌گفتم و باز تکرار می‌کرد که تو کارگر می‌کنی، اما حاضر نیستی هزار دلار را برداری. نگاه‌هایش به من همراه با احترام و تعجیب بود! و می گفت: این پول چشمت را نگرفته است؟ به او گفتم من گدا نیستم، فقیر هم نیستم. کار کردن در شرایطی که دارم نوعی افتخار است... می‌گفت پول مال خودت هست و فقط کیف و مدارک را می برم. هر چه اصرار کردم که او پول را بگیرد نپذیرفت. گفتم به خدایی که ما به آن معتقد هستیم حتی یک دلار از این پول ها را نمی گیرم. حالا مردم هم جمع شده بودند و گفتگوی ما را می شنیدند و همه هم تعجب می کردند. بالاخره او اصرار داشت و می‌گفت این کیف و پول را نمی توانم بردارم، بایستی برای شما یک کاری انجام دهم. گفتم حالا که اصرار می کنی دستت را مشت کن و با صدای بلند بگو: درود برخمینی. او قد بلندی داشت و تنومند بود. در آن لحظه چنان دستش را مشت کرد و بلند کرد و با صدای بلند گفت: درود برخمینی، درود بر خمینی درود برخمینی. مثل اینکه تمام دنیا را به من دادند. احساس رضایت و لذت کردم که این شعار توسط یک آمریکایی و در وسط شهر میامی بلند می‌شود و توانستم صدای انقلاب را به گوش آنها برسانم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 در رحمت شهادت در ماه رجب شهید مصطفی صدرزا ه        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 تاول‌های خردلی ۱ حسن تقی زاده °°°°°°° در روز بیستم دی ماه ۱۳۶۵، گردان ما یعنی فجر بهبهان در عملیات کربلای پنج در جاده شهید صفوی شلمچه بمباران شیمیایی شد. گردان از هم پاشید و همه شدیداً شیمیایی شدیم. بعداز اقدامات اولیه در بیمارستان صحرایی ما را به نقاهت گاهی که در باشگاه گلف اهواز ایجاد شده بود منتقل کردند. همه سوخته و تاول‌زده و نابینا روی تخت‌ها بی‌جان افتاده بودیم. تا شب همانجا بودیم. امکان پرواز در روز نبود. شب که شد بدن سوخته و غرق تاول‌مان را با جگرخونی روی برانکارد گذاشتند. به هرجای بدنمان دست می‌زدند فریادمان بالا می‌رفت. غرق تاول، یعنی اینکه هر جای بدن که در معرض گاز شیمیایی قرار گرفته بود تاول بزرگ زده بود. صورت، دست، پا، سینه، ریه‌ها. صورت‌ها سیاه، و زیبایی آن در زیر تاول‌ها پنهان شده بود‌. حتی مادرمان هم نمی‌توانست در زیر صورت تاولی ما را بشناسد. همه حالت تهوع داشتیم و شدیداً بالا می‌آوردیم. راه تنفس‌مان بسته شده بود. برانکاردها را به داخل هواپیمای سی ۱۳۰ بردند و مثل تابوت شهدا توی قفسه‌های ایجاد شده در هواپیما چیدند. چه موقع و چه ساعتی از شب بود را نمی‌دانم. چون نه ساعتی داشتم و نه چشمی برای دیدن. آب درون تاول‌های تنم مانند مشکی که موقع تکان خوردن این طرف و آن طرف می‌رود، با هر تکانی به سویی کشیده می‌شد. بالا و پایین و چپ و راستم مجروح چیده شده بود. یعنی هواپیما پر از مجروح بود‌ و صدای آه و ناله جانسوز همه بلند بود. الحق هم، دردی جانسوز بود. تا عمق جانمان از درد و سوزش می‌سوخت. گاهی به هوش می‌آمدم و گاهی بی‌هوش می‌شدم. با تکان‌های هواپیما که روی باند مهرآباد نشست به هوش آمدم. برانکاردها را از درون قفسه‌های هواپیما بیرون کشیدند و روی گاری‌های حمل بار منتقل کردند. سرمای فرودگاه تن و بدنم را می‌لرزاند...... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۸۵ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 نیمه های شب توانستم برای ساعتی روی صندلی جلوی اتومبیل معاون بخوابم . با طلوع خورشید کامیونهای حامل نفرات و تجهیزات به سمت خانقین به راه افتادند. در حالی که سوار اتومبیل معاون بودم، برای آخرین بار به منطقه گیلان غرب چشم دوختم، زیرا مطمئن بودم که دیگر آنجا را نخواهم دید. ستونی از خودروها به سوی مقر دائمی تیپ در شمال خانقین به راه افتاد و محوطه وسیع گردان ما را افراد و خودروهای سه گردان دیگر اشغال کردند. تیپ ما از پنج گردان تشکیل یافته بود. از این تعداد دو گردان چهار و پنج که تحت فرماندهی تیپ دیگر منطقه اداره می شد در آنجا ماندند. نفرات گردانهای تیپ ما در مقایسه با دیگر واحدهای ارتش زمان جنگ زیاد نبود. با اینکه گردان منظم در ارتش عراق از هزار نفر تشکیل می‌گردد اما وجود سیصد تا چهارصد رزمنده در هر گردان در شرایط جنگی امری طبیعی بود. با این همه گردان ما را برخلاف دیگر گردانها بیش از ششصد و پنجاه نظامی تشکیل می داد. صبحانه را در کنار دیگر افسران و در جایگاه مخصوص آنها صرف کردیم. منتظر بودیم تا هوا کامل روشن شود. فرمانده تیپ در معیت فرماندهان برای انجام ملاقاتی با صدام به بغداد عزیمت کردند. حدود ساعت نه بامداد افراد گردان به قصد حرکت، سوار کامیون‌ها شدند. کاروانی متشکل از ده کامیون بزرگ به سمت بغداد به حرکت درآمد. به همه نفرات ابلاغ گردید که خشاب سلاح های خود را به استثنای خشاب کلت‌های افسران و سرگروهبان‌ها که تعدادشان یازده نفر بود تحویل دهند و دیگر نظامیان هم باید سلاح ها را بدون خشاب با خود حمل کنند. این مسئله شامل سلاح های میان برد، خمپاره اندازها و ضدهوایی نیز می شد، چرا که حمل هرگونه مهمات به داخل بغداد به دلیل امنیتی ممنوع بود. این کاروان باید بدون مهمات جنگی مسافتی را تا جنوب بغداد، آن هم در جاده ای بدون حفاظ که گاهی به مرزهای ایران بسیار نزدیک می شد، می پیمود. به راستی اگر در معرض حملات هواپیماهای ایران قرار می‌گرفتیم چه اتفاقی رخ می‌داد؟ اگر چریک‌های ایرانی کمین هایی را در جاده می گذاشتند چه وضعی پیش می آمد؟ با چه چیزی از خود دفاع می کردیم؟ این حادثه مبین وضع و حال ارتشی بود که باید از رژیمی بی اعتماد نسبت به خود پشتیبانی کند، چگونه ممکن است این ارتش در چنین شرایطی روحیه رزمی داشته باشد؟ اهالی خانقین اعم از زن، کودک، پیرمرد و پیرزن، در طول جاده صف کشیده با تکان دادن دشت و با چشم‌هایی گریان ما را بدرقه می کردند. بسیاری از افراد تیپ از اهالی خانقین و روستاها و نواحی آن شهر بودند‌. بی‌شک خبر این حرکت به خانواده های آنها نیز رسیده بود. با آنکه حکومت می‌خواست حمل و نقل کاروان های نظامی پوشیده و محرمانه بماند اما استقبال و بدرقه مردم خانقين نشان داد که موارد این چنینی از نظرشان دور نمی شود. دستور حرکت به سمت جنوب بود، البته بعد متوجه شدیم تمامی یگانهای ارتش به آن منطقه حرکت کرده اند. کاروان به طور منظم ادامه مسیر داد تا اینکه در کمال سلامت به بعقوبه رسید. در آنجا نیز عده ای در دو سوی جاده صف کشیده، با چشمانی گریان دست تکان می دادند. این گریه ها حال مرا منقلب می کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 لباس زرد اسارت علی علدوست قزوینی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ بعد از چند ماه که در زیر آن همه شکنجه و کتک روزانه و کمبودهای طاقت فرسا با کار و فداکاری و تدبیر خود بچه ها ولی با اجازه عراقی ها، بهداشت اردوگاه بهتر شد حالا عراقی ها یک دست لباس لباس زرد که حالا اگر تو عکس های اسرا دیده باشید تن بچه ها هست بعد از سه چهار ماهی اینها رو آوردند دادند. روی این لباس ها هم روی پشت و‌ هم روش P.W نوشته شده بود که یک کلمه مخفف است یعنی prisonr of war ( زندانی جنگی ) حالا این لباس رسمی اسرا بود و یک دلیلش شاید این بود که اگر احیانا کسی لباس کسی فرار کرد از اردوگاه مشخص باشه این به عنوان یک تابلو به عنوان زندانی اسیر جنگی محسوب می شد این رو دادند و نفری یک لیوان و بشقاب هم دادند و یک قاشق.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 منصوره خانم و آقا ناصر با یک دسته گل بزرگ وارد اتاق شدند. با دیدن من خندیدند اما چشمهایشان سرخ و متورم بود. می دانستم چقدر در نبود علی آقا دیدن نوه‌شان سخت است. با دیدن آنها بغض ته گلویم چسبید؛ نه بالا می رفت و نه پایین می آمد. دلم برای منصوره خانم و آقا ناصر می‌سوخت؛ هنوز لباس سیاه تن‌شان بود. هنوز داغ امیر، پسرشان تازه بود. هنوز داغ علی آقا جگرشان را می‌سوزاند. دلم برایشان هلاک شد. می‌دانستم دیدن من هم با آن وضعیت بیشتر غصه دارشان می‌کند. چه صبری داشتند این زن و مرد. هنوز یک روز نبود پسرم به دنیا آمده بود، دلم برایش تنگ شده بود. منصوره خانم و آقا ناصر چطور تحمل می‌کردند؟! روی صندلی های پلاستیکی کنار تخت نشستند. کمی که گذشت آقا ناصر، مثل همیشه روحیه شادش را پیدا کرد و گفت: «رفتیم پسرمان را دیدیم. شکل بچگی‌های علیه. کپی برابر اصل؛ جفت خودش.» منصوره خانم دلواپس گرسنگی بچه بود گفت: «گفتم بیارنش فرشته جان شیرش بده، فرشته خانم حواست باشه شیر اول دور نریزی؛ به زور هم که شده بده بهش تا مثل علی استخوان بندیش قرص بشه.» کمی بعد اتاق پر از مهمان شد؛ طوری که خیلی از مهمانها روی تخت مادر نشستند. همه بعد از احوال پرسی با من حال بچه را می پرسیدند چند دقیقه ای می‌ماندند و برای دیدن بچه به اتاق نوزادان می رفتند. مادر و رؤیا و بابا از مهمانها با شیرینی پذیرایی می کردند. نفیسه که عاشق بچه بود از وقتی آمده بود از کنار پنجره اتاق نوزادان، جم نخورده بود. یخچال و روی میز پر از گل و شیرینی و ساندیس شده بود. خیلی‌ها بعد از اینکه بچـه را می دیدند بر می‌گشتند و گزارش دیدارشان را از پشت شیشه اتاق نوزادان برای همه شرح می‌دادند. با توصیف آنها دلم می‌خواست زودتر بچه ام را ببینم. نزدیک ساعت چهار از بلندگو اعلام شد که وقت ملاقات تمام شده. مهمانها یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند، فقط آقا ناصر و منصوره خانم و بابا و مادر توی اتاق مانده بودند. آقا ناصر آدم خوش تعریف و بذله گو و مردم داری بود. داشت برای بابا از جریان سفرش به دزفول و خانه ما می‌گفت. آن قدر همه چیز را با آب و تاب و خنده دار تعریف می‌کرد که همه محو صحبت هایش می شدند. می گفت: «وقت بیمارستان داشتم آب مروارید چشمم رو می‌خواستم عمل کنم. از صبح که از خواب بیدار می‌شدم تا شب همین حاج منصوره خانم غر می‌زد و به جانم می‌افتاد که دختر مردم زیر بمب و موشک مانده. آقا ناصر، فرشته امانته برو بیارش. اون قدر گفت و گفت تا به جای اینکه ما رو راهی بیمارستان بکنه سر از دزفول درآوردیم. هر چی می‌گفتم حاج خانم جان من چشمم جایی نمی‌بینه دارم کور می‌شم، ایی یه ذره دیدی هم که دارم از مرحمت چشم‌ام که تو رودروایسی گیر کردن افاقه نمی‌کرد. خلاصه گفتیم یا علی و راه افتادیم. شب بود که رسیدم. چشم‌ام جایی نمی‌دید. دوستای علی تو کوچه دیدنم، بردنم در خانه شان و در زدم. همین فرشته خانم در رو باز کرد و سلام داد. گفتم تو کی؟ گفت: آقا جان، منم فرشته. عروست. پرسیدم: اگه تو عروس منی اینجا چه کار می‌کنی؟ گفت: آقا جان! اینجا خانه پسرته، علی آقا. گفتم بیخود، پسرم خانه‌ش اینجاست! بلند شو ما همدانی‌ایم. بلند شو اسباب و اثاثیه‌تِ جمع کن بریم همدان. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۴۶ عبدالکریم جمشیدیان ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 جلال صنعتی این گونه بود و همه بچه هایی که در محور رقابیه با من بودند همین دید را داشتند. آنها در میان مرگ بودند و احساس لذت و شوق و ذوق برای آن می کردند. من از آن دوره یک عکس دسته جمعه از بچه ها دارم. آن عکس را در روزنامه پاسدار اسلام چاپ کرده اند و تحت عنوان قافله نور یا کاروان نور به چاپ رسانده بودند. چند شبی در بیمارستان شریعتی مشهد برای درمان مانده بودم و بعد مرا مرخصی کردند. بعد مستقیماً برای دیدار خانواده ام که به بندر عباس رفته بودند، رفتم به بندر عباس. برای در آوردن ترکش تحت عمل جراحی قرار گرفتم. لذا از بندر عباس، بعد از بهبودی به خرمشهر رفته بودم؛ چون از گروه جنگ های نامنظم شهید چمران کسی زنده نمانده بود همه به شهادت رسیده بودند. از گروه ما فقط من و محمد خلیلی و احمدی و محمود عمران مانده بودیم. حسن صباح منش هم در همان عملیات شب اوّل به شهادت رسیده بود. محمد تقی ندافی تنها بازمانده ای بود که از روز اول که وارد ستاد چمران شدم او هم آنجا بود و در آن شب به شهادت رسید. او در همه محورها و شبیخونها با من بود و ما در کنار هم زندگی می کردیم و می جنگیدیم. خاطره های زیادی از او داردم. او دوست و برادر خوبی بود که رفت و پرپر شد. ابوالفضل عمرانی بچه بندر عباس بود که همان شب شهید شد. ابوالفضل رمضانی بچه کاشان بود که شهید شد. موقع رفتن صدایش زدم و گفتم: ابوالفضل بیا عقب برگردیم؛ چون در کنار تانک دشمن ماندن فوق العاده خطرناک بود. وقتی که او برخاست تا به عقب برگردد یک عراقی با آر پی جی به او شلیک کرد و سرش را از تنش جدا کرد. من خودم دیدم که دو یا ۳ قدم بدون سر دوید و بعد افتاد زمین! تقی نیا همان شب شهید شد. رسول احمدی هم در همان عملیات به شهادت رسید. تمام بچه ها همان شب شهید شدند. فقط من ماندم وحسن احمدی و محمود عمرانی و محمد خلیلی. محمد خلیلی بچه حزب جمهوری اسلامی بود و در بنیاد شهید تهران کار می کرد. از آن پس دیگر گروه ما به بچه های شهید چمران تغییر یافت و ما وارد سپاه شدیم و در عملیات بیت المقدس شرکت کردیم. فداکاری های بچه‌های شهید چمران زیاد بود و هر کدامشان یک کتاب باید در موردشان نوشت. آن همه فداکاری کردیم که فقط و فقط برای دفاع از کشور و نظام اسلامی بود. نه حقوقی بود و نه مزایایی. بعد هم رفتیم حراست گمرک را در دست گرفتیم. اما گمرک با روحیات ما سازگار نبود. تا این که حاج محمد نورانی ما را به بنیاد جانبازان برد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 تاول‌های خردلی ۲ حسن تقی زاده °°°°°°° به شدت احساس سرما می‌کردم. همه مجروحین که یک جا جمع شدند آمبولانس‌ها و اتوبوس‌های بدون صندلی ریختند و هرکدام تعدادی برانکارد مجروحین را برمی‌داشتند و مانند گوشت قربانی در بیمارستان‌های تهران پخش می‌کردند. انتخاب بیمارستان در اختیار ما نبود. هرچند که اگر بود هم فرقی نداشت، چون با هیچ کدام آشنایی نداشتم. قرعه من به بیمارستان شهید چمران افتاد. این که چند مجروح دیگر به چمران آمد را نمی‌دانم. چشمانم کور بود و جایی را نمی‌دیدم. با ورود به بیمارستان اولین پذیرایی پرستاران از ما شروع شد. مرا به زیر دوش حمام بردند و با تیغ به جان تاول‌ها افتادند. چشمانم نمی‌دید که چکار می‌کنند. با پاره شدن هر تاول صدای شُره کردن آب تاول‌ها و ریختن روی زمین را می‌شنیدم و از سوزشش جانم را با خود می‌برد. پوست تاول‌ها را کامل کندند و شستند. درد و سوزش امانم را بریده بود. تنها ذکر آرام بخش وجودم یازهرا بود‌. شستن که تمام شد، لرزه بر تن و جانم افتاد. لرزش از سرما نبود. از درد و سوزش زخم‌ها بود. قدرت ایستادن روی پایم را نداشتم. روی تختی روان خوابیدم‌. مرهمی بر زخم‌ها کشیدند و مسکنی قوی تزریق کردند. دیگر هیچ نفهمیدم. روز چهارم یا پنجم بود. چشم چپم که آسیب کمتری دیده بود کمی باز شد. هرچند انگاری در غبار، اما توانستم کمی اطرافم را ببینم. تخت من وسط اتاق بود. دو تخت سمت راست و دو تخت سمت چپ خلاف تخت من قرار داشت. همه مجروح شیمیایی بودیم. دوتا از مجروحین ارتشی بودند که در جبهه سومار شیمیایی شده بودند...... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۸۶ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 ظهر به قرارگاه مرکزی دژبان واقع در جنوب شرقی بغداد در نزدیکی کارخانه آجر سازی رسیدیم. ستون تیپ برای کسب دستورات مدتی توقف کرد و ما از این فرصت استفاده کردیم تا از طریق تلفن قرارگاه با خانواده هایمان تماس بگیریم. از آنجایی که می‌ترسیدم خانواده ام را به طور مستقیم در جریان امر قرار دهم، به منزل دایی ام تماس گرفتم و به او خبر دادم که عازم جنوب هستم و در مکالمه بعدی محل اقامتم را اطلاع خواهم داد. او سعی کرد به من که به شدت ناامید بودم قوت قلب دهد. بعد از نیم ساعت توقف، فرمانده گردانها به اتفاق چند موتورسوار دژبان همراه ما آمدند و کاروان دوباره به راه افتاد، در حالی که مردم همچنان در دو سوی جاده اجتماع کرده بودند و با چشمان اشکبار ما را نگاه می‌کردند. بعد از خروج کاروان از شهر بغداد، موتورسواران ما را ترک کردند. چند لحظه در نزدیکی نیروگاه هسته ای که پیشتر توسط هواپیماهای اسرائیل بمباران شده بود توقف کردیم. فرمانده گردان ضمن صدور دستوراتی در مورد مراعات نظم و ترتیب، از من خواست سوار آمبولانس شوم و به دنبال کاروان حرکت کنم. دستور را اجرا کردم. کاروان مسیر خود را دنبال کرد تا اینکه بعد از غروب خورشید به عزیزیه رسیدیم و مدتی برای صرف شام توقف کردیم. سپس کاروان در جاده ای تاریک که قادر به تشخیص مناطق آن نبودم، به راه افتاد. نیمه شب معاون دستور توقف داد تا راننده ها قبل از ادامه مسیر قدری استراحت کنند. از آنجایی که خوابیدن در آمبولانس حامل افراد واحد سیار برایم میسر نبود، بار دیگر مجبور شدم در اتومبیل معاون بخوابم. قبل از طلوع خورشید دوباره به راه افتادیم و ساعت هشت بامداد به العماره رسیدیم، بدون حتی لحظه ای توقف به راهمان ادامه دادیم تا به العزیر رسیدیم و معاون توقف کرد، ما هم برای صرف صبحانه پیاده شدیم. در طول مسیر کاروان نظم و ترتیب خود را از دست داده، هر راننده مسیر دلخواه خود را در پیش گرفت. به منطقه نشوه رسیدیم. افراد دژبان خط سیر تیپ ما را نشان دادند. سمت چپ از روی یک پل نظامی که بر روی شط العرب احداث شده بود، عبور کرده، به سمت جنوب روانه شدیم. سمت چپ ما نخل هایی وجود داشت که گویی پا به پای ما حرکت می‌کردند. راه ناهموار و سختی در پیش رو داشتیم، از دژبانهای متعدد در مورد راه توضیح می‌خواستیم و آنها سمت جنوب را به ما نشان می‌دادند. اتومبیل ما وارد یک جاده خاکی شد که به نخلستانهای شط العرب منتهی می گردید. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 دیوار سفید و سیاه حسینعلی قادری         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ البته روال کتک هاشون ادامه داشت یعنی ما هر روز، کتک های دسته جمعی و انفرادی رو داشتیم به خصوص یکی دو تا از این نگهبانهای سفاک و جلادش که یکی علی آمریکایی بهش می گفتند و قد بلند و چهار شونه ای داشت. نامرد یک ضرب و شتمی هم داشت که نگو. وقتی کابل می زد نفست رو می برید. تشنه شکنجه بود. اینجوری بگم یکی از سرگرمی هاش این بود که مثلا بچه ها رو با کابل و مشت و لگد و هرچیز که برسه بزنه. مثلا می اومد تو آسایشگاه و می گفت که این دیوار چه رنگیه!؟ می گفتیم: سفید! یه دست همه رو با کابل می زد و می گفت: من می گم این دیوار سیاهه! و بعد می گفت: حالا دیوار چه رنگیه!؟  خب ما که فقط دیده بودیم سفیده یک عده می گفتند: سفیده یک عده می گفتند سیاهه! باز دو مرتبه یک دست دیگه همه رو می زد و می گفت: که این دیوار سیاهه باز می گفت دیوار چه رنگیه  این دفعه ۹۵ درصد می گفتند: سیاهه! باز یکی دو تا از دهنشون در می رفت که سفیده، باز یه دور دیگه بچه ها رو می زد و این یک نوع سرگرمی برای او بود .        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 آقا ناصر ادامه داد، همین فرشته خانم با چنان زبانی من رو خام کرد که نفهمیدم. سر سفره شام نشستم. خلاصه، آخر شب آمدیم. خانه که نبود، جهنم! گفتم آقا جان زمستان که باشه من تو حیاط می خوابم. اینجا گرمه. عروس خانم گفت: آقا جان تو حیاط نمی‌شه، امنیت نداره. ممکنه نصف شب بمباران بشه. گفتم: نه خیر بمباران نمی‌شه. خلاصه عروس خانم گفت و ما گفتیم و آخرش ایشان کم آوردن و حیاط رو آب و جارو کردن. اما حرف خودش رو زد و گفت: آقا، اینجا عقرب داره ها! گفتم منو از عقرب می‌ترسانی؟ چه سرتان درد بیارم شب خوابیدم و صبح زود بیدار شدم و بعد از نماز رفتم از گاوداری تو کوچه سرشیر و خامه گاومیش خریدم. با نان تازه همین که پام تو حیاط گذاشتم دیدم ای فرشته خانم با یه لنگه دمپایی بالای سرِ رختخواب م وایساده تا من رو دید، گفت: آقا جان عقربُ دیدین؟ گفتم اینجا نخوابین. ببینین چه عقرب بزرگیه! گفتم آ آ آ آقا جان دست نگه دار نکشیش. اگه ایی زبان بسته دیشب تو رختخوابم بوده و کاری بام نداشته، تو هم کاری باشش نداشته باش. اصلا مگه تو بشش جان داد‌ی؟ خلاصه آقا نام به ای‌نشان ما ای عروس خانمُ برنگرداندیم هیچ، خودمانم سر از منطقه درآوردیم. پرستاری وارد اتاق شد و دوباره ساعت پایان ملاقات را اعلام کرد. آقا ناصر خوش خوشان و تعریف کنان با بابا و منصوره خانم رفتند. اتاق بوی گل گرفته بود. هر جا را نگاه می‌کردی تاج گل و دسته های قشنگ گل مریم و میخک و گلایل بود. آن شب راحت تر از شب قبل خوابیدم. صبح، پس از صبحانه، مادر کمک کرد تا مانتو و مقنعه و چادرم را پوشیدم، دو پرستار با یک سبد گل و جعبه کادو شده و یک جلد قرآن کنارم ایستاده بودند. رئیس بیمارستان دستور داده بود برای احترام و تبریک تا خانه همراهمان بیایند. روی ویلچر نشستم و دو پرستار ویلچرم را توی سالن هل دادند. بابا جلو آمد. مادر رفته بود تا نوزاد را تحویل بگیرد. با اینکه لباس زیادی پوشیده بودم همین که از بیمارستان بیرون آمدیم سردم شد. بیرون از بیمارستان برف و یخ بود. هوا سوز سردی داشت. با کمک دو پرستار از ویلچر پیاده شدم و سوار ماشینی شدیم که روی درش آرم بیمارستان فاطمیه بود. از پشت شیشه ماشین مادر را دیدم که با قنداقه ای در بغل با احتیاط از پله های بیمارستان پایین می‌آمد. راننده منتظر شد تا ماشین پدرم حرکت کرد و جلو افتاد. انگار با اسپری سفید درختها، پشت بام ها، پیاده روها، و میدانهای شهر را رنگ کرده بودند. همه جا سفید و سرد بود. از ایستگاه عباس آباد گذشتیم و وارد خیابان میرزاده عشقی شدیم. قندیل‌های یخ از ناودان‌ها آویزان بود. مردم با احتیاط روی برف ها راه می‌رفتند. وقتی از خیابان میرزاده عشقی گذشتیم، ناخوداگاه سر برگرداندم و به کوچه مان نگاه کردم؛ ماشین به سرعت خیابان را طی کرد و از پیچ زندان هم گذشت. صدای شالاپ شلوپ برفها را که زیر چرخ ماشینها آب می‌شدند و به اطراف می‌پاشیدند دوست داشتم. وارد خیابان دیباج شدیم. از کنار هنرستان شهیدان دیباج گذشتیم. ماشین پدرم به سختی وارد محوطه آپارتمانهای هنرستان شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂