🍂 یادش بخیر
حدود بعد از ظهر بود ،
در منطقه علمیاتی والفجر مقدماتی بچه ها ناهار میخوردند. نه فکر کنید سفره رنگین غذایی! نه، تنها تکه نانی و قابلمه ای جمع و جور که جلو "شهید فیروز هاشمی" بود و به بچه ها میداد.
حواسم به او بود.
غدا تمام شده بود و خود لقمه خالی به دهان می برد و وانمود می کرد که غذا میخورد. و این در حالی بود که خودش گرسنه بود ولی دیگران را به خودش ترجیج میداد.
شهدا قبل از شهادت، شخصیت شهدایی پیدا کردند و بعد شهید شدند.
محمدرضا خرم پور
صبحتون سرشار از امید و اراده ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس #والفجر_مقدماتی
#یادش_بخیر
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
💫؛🍂؛⚡️
🍂؛💫 پسرهای
⚡️؛ ننه عبدالله
✧✧ ✧✧
مادرم کمی که حالش جا آمد یکی یکی ما را بو کرد. گردن مرا بو میکرد. گردن عبدالله را میبوسید. خواهرم همینطور. دامادمان حاج عبدالرزاق با اینکه خوددار و محکم بود، نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد. لباسهایمان کثیف و درب و داغان بود. مادرم گفت:"مثل بچگیهایتان باید شما را حمام کنم." یک تخته چوبی توی حیاط بود. یکی یکی لباسهایمان را درآورد، روی تخت نشاند. دامادمان با سطل از نهر آب میآورد و به دستش میداد، با پودر رختشویی سر و بدن ما را شست و لیف کشید. خجالت میکشیدیم. عین بچههای کوچک روی تخت نشستیم، گفتیم بگذار دل ننه راضی شود.
وقتی همه ما را حمام کرد گفت:"آخی دلم خنک شد راحت شدم."
🔸 بزودی
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas 👈 لینک
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
▪︎ از هر نوحه ای خاطره ای به یاد ماندنی دارم. هر کدام برای من شیرینی خاص خودش را دارد. باور کنید که تفکیک خوب و بد در میان آن همه نوحه برایم بسیار مشکل است. اما اگر بخواهم نام ببرم این یکی را نام می برم.
«لحظه ای فرما درنگ،
ای امیر قافله، ای امیر قافله
نیست این دلخسته را با تو چندان فاصله، با تو چندان فاصله»
در عملیات والفجر من و جناب معلمی در خیمه ای نشسته بودیم. از طرف «محسن رضائی» که آن روزها فرمانده کل سپاه بود، رمز عملیات اعلام شد. یاالله یاالله یاالله. من این رمز را به معلمی دادم و گفتم چیزی بنویس. او از خیمه بیرون رفت و پشت چادر مشغول نوشتن شد. بعد این نوحه را سرود:
«والفجر شد آغاز ای گردان حزب الله
با رمز یا الله یا الله یا الله»
🔹 حاج صادق آهنگران
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#والفجر_مقدماتی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
🍂 عباس دست طلا
┄═❁❁═┄
جاده کرمانشاه، زیر چرخهای اتوبوسها و کامیونها، فرسوده میشود. دفتر یادداشتم را درمیآورم و توی صفحه اولش مینویسم:
ـ اولین اعزام به جبهه ۵۹/۸/۱۸
صدای مهیبی میآید؛ مثل آسمان غرمبه. انگاری اتوبوس هم یک تکان شدیدی
خورده باشد. دفتر و خودکار از دستم میافتد. لرزم میگیرد. با این که همین چهل روز پیش، صدام تهران را بمباران کرد و صابون این صداها را به تنم مالیدهام، ولی حس میکنم دارم اولین ترس از انفجار را تجربه میکنم. تو گویی اتوبوس نصف شده و الان است که من به همراه آنانی که روی صندلیهای جلو نشستهایم، به کوه بخوریم!
ته ماشین هم به ته دره سقوط کند...
توی ذهنم دوستانم را میبینم که جلوی چشمهایم تکه تکه میشوند و گوشتهای بدنشان روی سر و صورتم میپاشد. مرگ، روبهرویم ایستاده و صدایم میکند:
ـ های! عباسعلی!... عباس فابریک!... عباس!... عباس دست طلا!
میخواهم اشهدم را بخوانم، اما جز چند کلمه اده... بده چیز دیگری بر زبانم جاری نمیشود.
هنوز هم میلرزم. سرم را بین دستهایم میگیرم.
میخواهم فریاد بزنم...
که صدایی میگوید:
ـ نترسید! رعد و برق هواست.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#عباسدستطلا
داستانی از زندگی حاج عباس علی باقری
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۱۲
▪︎حاج جبار سیاحی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 سازمان دهندۀ ما شورای عشایری ما بود و مساجد. ما در جنب مسجد امام حسین(ع) در خیابان غزنوی بودیم. دوستانم حاج حسن کردونی، متصدی مسجد و حاج ناصر کردونی بودند و همینطور حسن کلهر. اینها از رزمندگان جبهه های نبرد بودند. مردانی با اخلاص و آماده شهادت.
ما از مسجد امام حسین (ع) فعالیتهای خود را به مسجد النبی(ص) واقع در خیابان ناصر خسرو، در کمپلوی اهواز منتقل کردیم. این مسجد پایگاه مقاومت بود و حدود ۱۸۰ تن از بسیجیان این مسجد با نام مسجد النبی (ص) شهید شدند و از مساجد بزرگ و فعال در جنگ بودنو! جوانان شهید این مسجد وصیت نامه ها را می نوشتند و میگفتند ما نزد حسین(ع) و علی اکبر حسین (ع) می رویم. اینها در نوجوانی و بین ۱۵ تا ۱۹ سالگی بودند. اینها سعادت دنیا و آخرت را درک کرده بودند. به دنیا پشت کرده و از بلا و غدر دنیا و وابستگی به دنیا روی برگرفته بودند. عشق به شهادت داشتند و می گفتند: اگر امام (ره) باشد، انقلابمان باقی می ماند. نظام مقدس اسلامی زنده میماند. ما اگر مردیم مهم نیست. دیگران جای ما را میگیرند. اینها گل های زندگی ما بودند. ما از این نوجوانان درسهای زیادی فرا گرفته بودیم. دلبستگی به دنیا نداشته و نداریم. خیانت به اسلام و سرزمین و کشورمان را نکردیم، به آنچه در می آوردیم قانع بودیم و خداوند هم چیزهای زیادی را به ما داد. امروزه افرادی که در قدرتند بایستی آن دوران جنگ تحمیلی را به یاد بیاورند و ببینند چقدر بچههای پانزده ساله و ۱۹ ساله خود را روی مین ها انداختند تا پیشروی نیروهای اسلام را ساده تر کنند. آن زمان عدل و انصاف و جوانمردی را به کار بردند و از بیت المال مسلمین دیناری بناحق برندارند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
#بسیج_عشایر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دلم گرفت
وقتی این جمله رو شنیدم
شهید گمنام
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ #شهید_گمنام
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۷
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 مجروحان نقش بر زمین شده، درخواست کمک میکردند، در حالی که برخی از سربازان با خودروهایشان از صحنه می گریختند. در چنین شرایط دشواری هر کس تلاش میکند خود را از مهلکه نجات دهد و دیگران را به حال خود باقی گذارد. ماهیت اصلی انسانها در گرفتاریها به خصوص در جنگها بهتر ظاهر می شود. به طور معمول انسانها به خاطر ترس از مجازات از ارتکاب جرایم خودداری میکنند اما در زمان جنگ جز مأمور درونی، خمیره و وجدان آدمی کسی حضور ندارد و متأسفانه، اغلب نظامیان ما تنها به خود می اندیشند و توجهی به دیگران نداشتند. تصمیم گرفتم دوستم را ترک نکنم. رنگ چهرۀ او از فرط خونریزی به زردی می گرایید و فشارخون او نیز به تدریج پایین می آمد. سعی کردم با کاغذهای روزنامه که بر روی کف خیابان پخش شده بود جلو خونریزی او را بگیرم ولی بی فایده بود. یک راه بیشتر نداشتیم، تسلیم شدن به نیروهای ایرانی. بدنم به خون آغشته بود. انبوه سربازانی را در مقابل خود دیدم که مات و حیران ایستاده بودند و نمیدانستند چه کنند. مسلم ایرانیها می توانستند تمامی آنها را از بین ببرند ولی این کار را نکردند. برخلاف ادعای بسیاری از نظامیان که میگفتند به علت تمام شدن ذخائر و مهمات خود به نیروهای اسلامی تسلیم شدند، همه سربازان ما سلاح در دست داشتند و شلیک نمیکردند. وضعیت سربازانی که به سمت شمال و جنوب میگریختند مایه خنده و در عین حال حزن آور بود. آنها مایل بودند خود را تسلیم کنند، اما هر یک منتظر اقدام بغل دستی خود بود.
دو تن از رزمندگان ایرانی را دیدم که از خاکریز گذشته، به سربازان ترسوی ما نزدیک شده و آنها را با اشاره دست به سنگر خود دعوت کردند. اولین باری بود که نیروهای بسیج را میدیدم، پنج ماه قبل وقتی نامی از آنها را در یک گزارش نظامی دیدم تصور کردم که نام یکی از عشایر ایرانی است. آنها باندهایی بر پیشانی بسته و چفیه هایی شبیه به چفیههای فلسطینی دور گردنشان پیچیده بودند. کفشهای ورزشی و شلوارهای گشادی نظیر شلوارهای کردی پوشیده بودند و بسیار مصمم و با اراده می نمودند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 یکم
از مرز آمده بودم به خانه سر بزنم. نزدیک ظهر بود. عطر دستپخت مادرم مرا به آشپزخانه کشاند. با خوشحالی بغلم کرد و بوسید. غذای مورد علاقه ام، دال عدس پخته بود. با هم از آشپزخانه بیرون آمدیم. هنوز سفره را پهن نکرده بود که یکباره صدای چند انفجار توی شهر پیچید. از خانه زدم بیرون. چند موشک از آن طرف اروند به طرف پایگاه دریایی و کشتی های نیروی دریایی شلیک شده بود. همیشه فکر میکردم آخر این چه تدبیری بوده که پایگاه دریایی و ناوچه های جنگی ایران در زمان شاه در فاصله کمتر از سیصد متری خاک عراق ساخته شده؟ آیا نمی دانستند اگر روزی جنگی رخ دهد عراق با سبک ترین موشک از درون خاک خودش به راحتی میتواند کشتیها را هدف قرار دهد؟
همان اتفاقی که امروز سی و یک شهریور پنجاه ونه به وقوع پیوست. پس از صدای انفجارها از پایگاه نیروی دریایی، شهر هم زیر آتش سنگینی از توپخانه و خمپاره و موشک بود. خودم را به مقر سپاه رساندم. محمد جهان آرا گفت همگی برویم به مردم کمک کنیم. خیابانها را دود و آتش گرفته بود. گلوله های توپ و خمپاره بی هدف از آسمان میبارید. با صدای هر انفجار سقف خانه ای بر سر زنان و کودکان ویران میشد. جای امنی نمیدیدیم. به هر خیابانی میرفتیم با خانه ها و مغازه های تخریب شده روبه رو میشدیم. ارتش عراق واحدهایش را موظف کرده بود بدون توقف روی همه شهر گلوله بریزند. بیشترین گلوله ها روانه محله های پرجمعیت شهر مثل کوی طالقانی، مرکز شهر، مولوی و بازار میشد؛ یکی داشت با دوچرخه میرفت ترکش به گردنش خورده بود. دختر بچه ها و پسربچه هایی که دقایقی پیش در خیابان بازی میکردند گوشه ای افتاده بودند و فریاد میکشیدند. آنهایی که زخمی نشده بودند از وحشت فریاد میزدند. مردم زیر آتش و انفجارهای پی در پی غافلگیر شده بودند. هرکسی به طرفی میدوید. از یک طرف در فکر عزیزانشان بودند، از طرف دیگر خمپاره ای نزدیک خودشان منفجر میشد و جانشان در معرض خطر بود. در چنین شرایطی مردم به همدیگر کمک میکردند هر کسی با هر وسیله ای زخمی ها را به بیمارستان میرساند. بیمارستانهای شهر پر از مجروح بود. تجمع اصلی در بیمارستان مصدق بود؛ داخل و بیرون بیمارستان حتی در پیاده رو زخمیها را چیده بودند. هر کسی هر کاری بلد بود انجام میداد. اگر میتوانست زخمی ببندد، میبست. آنهایی را که حالشان وخیم تر بود به بیمارستان میبردند. تعداد پزشکها جوابگو نبودند. فقط فرصت میکردند جلوی خونریزی را بگیرند. دخترهای محله ها هم کمک میکردند.
برادرم عبدالله هم در شهر به مردم کمک میکرد. آتش نشانها از محله ای به محله دیگر میرفتند. آتش در شهر شعله میکشید و قادر به خاموش کردن نبودند. با یک جیپ شهباز در شهر میچرخیدیم. هرجا صدای انفجار میآمد به آن طرف میرفتیم تا مجروحها را به بیمارستان برسانیم. در خانه همسایه ها را میزدیم میگفتیم اگر ماشین دارید زخمی ها را ببرید. مردم حتی جنازه ها و زخمی ها را با گاری حمل میکردند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید است و هوا شمیم جنت دارد
نام خوش مصطفی حلاوت دارد
با عطر گل محمدی و صلوات
این محفل ما عجب طراوت دارد
مبعث نبی رحمت، پیامبر خاتم حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم بر تمام جهانیان مبارک باد.
•┈••✾🌺🌸🌼✾••┈•
#مبعث
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌺🌺
🍂 یادش بخیر
جبهه همه چیزش خوب بود و دلچسب، حتی خاکش که همه رو خاکی کرده بود و با صفا.
یادش بخیر تابلو نوشته هاش که هر جا میرفتی جلوت بودن.
حتی تو مسیرهای سوت و کورِ مرداب ها و چهارراههای نیگرفته جزیره مجنون.
گاهی پیش خودمون می گفتیم، یعنی خدا اول جبهه رو خلق کرد یا اول تبلیغاتچی ها رو😊🤔!!
..و وای اگر به یک چند راهی می رسیدیم، آنقدر تابلوهای موقعیت تیپ و لشکر ها زده شده بود که باید اول پارک می کردیم تا بتونیم گردان خودمون رو پیدا کنیم.
و همینها،
هم مسیر رو نشون می دادن،
هم آذوقه راه رو یادآوری میکردن
و هم روحیه می دادن.
صبحتون سرشار از یاد خدا
•┈••✾○✾••┈•
#یادش_بخیر
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
🍂 بچههای گردان حاج اسماعیل
┄═❁❁═┄
آفتاب وسط آسمان رسیده بود.
نماز ظهر و عصرمان را تازه خوانده بوديم؛ يكي از بچه ها با ناراحتي براي فرماندهي گروهان خبر آورد كه: «علي حسامي» زخمي شد.
همراه «علي اكبر شيرين» و يكي ديگر از بچه ها به سراغ علي رفتيم براي چند لحظه در جا خشكم زد، باورم نمي شد، چيزي كه اصلاً انتظارش را نداشته و فكرش را هم نكرده بودم.
جلوي چشمانم بچه ها بدن تكه تكه شدهٔ علي را جمع مي كردند، اما دست چپ و پاي راست «علي را پيدا نكرديم.
بچه ها مي گويند «علي» با تيربار گرينف مشغول تيراندازي به سوي تعدادي از عراقي ها كه در حال تحرك بودند، بود كه تانك دشمن با گلوله مستقيم او را هدف قرار داده بود.
ديگر نمي دانستم چه بگويم زيرا به ياد اين گفته «علي» افتادم كه چند روز پيش مي گفت: «من دوست دارم با تير مستقيم تانك شهيد شوم» به همراه او «احمد غلام گازر» و «محمد حرداني» كه كمك او بودند هم به شهادت رسيدند و يكي از بچه ها زخمي شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#بچههای_گردان_حاج_اسماعیل
ياد و خاطراتي از شهداي گردان كربلا
(لشکر7ولی عصر(عج))
#علي_عميره
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۱۳
▪︎حاج جبار سیاحی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 دوره جنگ، دوره ایثار و فداکاری بود. همه در تلاش بودند تا کشور را حفظ کنند زیرا حفظ کشور و نظام، تکلیف همه بود و همه افراد ملت بزرگ و مسلمان ایران و به ویژه مردم خوزستان و اهواز جوانمرد بودند. از همه چیزشان گذشتند جان را به جان آفرین تسلیم کردند و به دیار ابدی شتافتند و نامی بزرگ در تاریخ مبارزات اسلامی گذاشتند و رفتند و آفریننده بزرگترین عزّتها شدند. در هر حال می بایستی هر کس از ما وظیفه ای انجام دهد. جوانها اسلحه طلبیدند و من و برادر زاده ام، عبدالكريم، معروف به «حدود» به کمک رسانی به مردمی که بیش از ۱۵۰ کیلومتر و یا هفتاد کیلومتر از شهرهای آبادان خرمشهر و بستان و سوسنگرد و هویزه می آمدند می پرداختیم. وضعیت آوارگان جوری بود که هر بیننده را تکان میداد. آن آوارگان درمانده، بسیاری از بستگان و فرزندانشان را از دست داده بودند، و در حالی که گرسنه و تشنه بودند با قلبهای شکسته و با چشمانی گریان به اهواز می رسیدند.
هنوز در شهر اهواز نهاد و یا سازمانی برای استقبال از این آوارگان که تعدادشان به دهها هزار نفر می رسیدند وجود نداشت. من یک تویوتای دو کابین داشتم و برادر زاده ام، یک وانت پیکان نو. ما با آن دو ماشین آب و غذا میگذاشتیم و شبانه روز افراد آواره را به محل های امنی می رساندیم. کارم جوری بود که در ۲۴ ساعت فقط ۳ ساعت می خوابیدم و به کمک رسانی می پرداختم. بسیاری از زنان را که در حال زایمان با سرعت به بیمارستان امام(ره) و بیمارستان رازی و بیمارستان شماره دو گلستان میرساندم. در آن زمان هم پزشک به اندازه نیاز وجود نداشت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
#بسیج_عشایر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
تـو فقط
بیسیمات را جواب بده
ما قول میدهیم
تمام رنجها را به دوش بکشیم
تمام غصه ها را
فقط! صدایت را از ما دریغ نکن...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#سلیمانی #سردار_دلها
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 برای خنده
#طنز_جبهه
─┅═༅𖣔𖣔༅═┅─
خمپاره های دشمن مدام به اطرافمان می خوردند. گهگاه هم گلوله های مستقیم تانک مثل برق از بالای سرمان می گذشتند و به پشت سرمان اصابت می کردند. در همان لحظه، جواد اشاره کرد، از روی صندلی بلند شدم و ایستادم. جیپ همچنان به طرف خط می رفت. با صدای بلند گفتم: «اگر با کشته شدن ما فاو پابرجا می ماند، پس ای خمپاره ها ما را دریابید!»
برادر شریفی که هول کرده بود، با لهجه ترکی فریاد زد: «آهای! چه کار می کنی؟ بگیر بشین. اینجا تو دید مستقیم دشمن است!» بچه ها زدند زیر خنده. گفتم: «دلم برای حوری های خوشگل بهشت تنگ شده. می خواهم شهید شوم. آهای حوری های خوشگل کجایید... اللهم زوجنا من الحور العین!»
فاصله ما تا خط حدود ۲۰۰ متر بود که ناگهان یک خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان آمد و چند متری ما به زمین اصابت کرد. شریفی که حسابی خود را باخته بود، فریاد زد: «تو امروز سر ما را به باد می دهی!»
جواد در حالی که می خندید، به شریفی گفت: «ولش کن، زیاد سر به سرش نگذار. این دیوانه است. تا به حال چند بار او را موج سنگین گرفته!» شریفی گفت: «از کارهاش معلومه! برای چی این را دنبال خودتان آوردید؟» جواد خندید و گفت: «برای خنده!»
. ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه #طنز_اسارت
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
جاری است در زلالی این دشت آسمان
با این حساب سهم زمین هشت آسمان
این جا پرنده های زیادی رها شدند
باید خطاب کرد به این دشت آسمان
دشتی که در قدم قدم خاک روشنش
دنبال رد پای خدا گشت آسمان
در پیشواز آن همه پرواز، بارها
تا این دیار آمد و برگشت آسمان
ای دشت بر غروب تو سوگند لحظه ای
از خون کشتگان تو نگذشت آسمان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شعر
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۸
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 این دو رزمنده در معرض تیراندازی یکی از سربازان واقع شدند به همین دلیل عقب نشینی کرده و به پشت خاکریز بازگشتند. در این هنگام دو تن از نظامیان به من نزدیک شده به طرف شرق تیراندازی کردند. خشاب تفنگ یکی از آنها تمام شد. با صدای بلند خطاب به سربازانی که در مقابلم و ضلع غربی خیابان ایستاده بودند، گفتم چرا کاری انجام نمی دهید؟ چرا تیراندازی نمیکنید و یا حداقل خود را تسلیم نمیکنید؟ پاسخی نشنیدم. سپس، از سربازی که در کنارم ایستاده بود سؤال کردم ممکن است تیراندازی را به مدت پنج دقیقه متوقف کنید؟ علتش را پرسید، گفتم: «می خواهم خود را تسلیم کنم، زیرا اگر این کار را نکنم دوستم از بین خواهد رفت.» گفت: «مگر درمانگاهی برای انتقال مجروحان وجود ندارد؟» گفتم: "هرگز. گذشته از این من پزشک هستم و بدون وسایل و داروی کافی قادر به انجام کاری نیستم." گفت «ولی آنها تو را خواهند کشت.» گفتم: «به هر حال باید دل به دریا زد.» به سربازان اشاره کرده، از آنها خواستم تیراندازی را به مدت چند دقیقه متوقف کنند. آنها نیز از تیراندازی دست کشیدند. با بستن بازوبند سفیدی بر روی تفنگم که در منقطهٔ جنوب ما را از ایرانی ها جدا میکرد، خودم را تسلیم کردم. چند لحظه ای آرامش برقرار شد. از جا برخاستم. دوستم را بر روی شانه بلند کردم و به طرف شمال و به سمت خاکریز ایرانی ها به راه افتادم. در حالی که نگران تیراندازی از سوی افسران متعصب عراقی و ایرانی ها بودم در طول مسیر به دوستم اطمینان میدادم که ما به سلامت خواهیم رسید. در نیمه راه صدای بلندگوهایی را از پشت خاکریز شنیدم که با لهجه عربی، سربازان عراقی را به تسلیم دعوت میکردند. در این هنگام سربازان دستهایشان را به علامت تسلیم بالا برده و به سمت خاکریز دویدند، احساس خوشحالی کردم. قبل از رسیدن به خاکریز نگاهی به زمین شوره زار انداختم و ده ها نفر از افراد بسیج را دیدم که از آن نقطه عبور کرده و از دیوار بتونی بالا میروند تا به خیابان برسند. ناگهان سنگینی دستی را روی شانه راستم احساس کردم. نوجوان پانزده ساله ای را دیدم که از من می خواست کلتم را به او بدهم. بالاخره به خاکریز رسیدم. عده ای از رزمندگان ایرانی نوارهای سفید مستطیلی شکل را که در دست داشتند به سربازان عراقی میدادند تا آن را به علامت تسلیم بالا ببرند. در مقابل خاکریز پل کوچکی بود، بعد از عبور از آن با خیل ایرانیها مواجه شدم. خاکریزی که از آن عبور کردیم فقط یک خاکریز نبود، بلکه خاکریز تبلیغاتی دشمنانی بود که ایران اسلامی را احاطه کرده بودند و آن کشور را به عنوان کشوری که به قرون وسطی بازگشته و بی اعتنا به حقوق بشر، قوانین بین المللی را زیر پا میگذارد در سطح دنیا معرفی میکرد. احساس کردم وارد دنیای تازه ای شده ام، دنیایی که مشتاق بودم جریانات و اتفاقات آن را از نزدیک لمس کنم.
یکی از افراد بسیج چنان استقبالی از من کرد که فکرش را نمی کردم. مرا در آغوش کشید و دو بار صورتم را بوسید و این در حالی بود که اجساد دوستانش بر روی خاکریز افتاده بودند. احساس شرمساری کردم. احساس کردم که میخواهم گریه کنم. شرمندگی، خوشحالی، اندوه، رنج و مصیبت آمیخته درهم بود. خودم را به گونه ای کنترل کردم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂