eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪︎ سلام بر پیکری که سال ها برای دین خدا ایستاد ▪︎ سلام بر پیکری که زمینه‌ساز فتح مسجد الاقصی شد ▪︎ سلام بر پیکری که مردانه رجز خواند و در برابر دشمن خدا کوتاه نیامد ▪︎ و سلام بر بزرگ مرد مقاومت 🍂 شهید سید حسن نصرالله 🍂        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
چه دارد می‌شود؟ ای داد ازاین پاییز، نصرالله! خودت تکذیب کن اخبار را برخیز، نصرالله! خبر از انفجار قلب ها و خانه‌ها دادند خبر بمب است و ویران کرده ما را نیز، نصرالله! پسِ آن دودها ما جاءَ نصرالله می گفتیم که ما را جز قنوتی نیست دست‌آویز، نصرالله! لبی واکن جهان مانده‌ست دلتنگ رجزهایت مپرس از کاسه صبری که شد لبریز، نصرالله! از این پس، ضاحیه در حاشیه هرگز نخواهد ماند که قلب ماست بیروت شهادت‌خیز، نصرالله! میلاد عرفانپور ▪︎ صبح را آغاز می‌کنیم در راه و مسیر یاران حضرت حجت عج، شهید نصرالله        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۱ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ‌.. و با شروع جنگ خواسته و ناخواسته در تنوره جنگ افتادم. ما چند نفر، بدون داشتن پست سازمانی مشخص و در محرومیت مطلق زیر نظر حامد جرف، بخشدار هویزه، شروع به فعالیت و تلاش کردیم. چند روز قبل از شروع جنگ و در همان اوایل شهریور سال ۱۳۵۹ روزی حامد حرفی آمد و گفت: - عراقی ها با حدود صد دستگاه تانک لب مرز مستقر شده اند. پرسیدم: - کجا مستقر شده اند؟ حامد: گفت - در منطقه طلائیه هستند. این را گفت و اضافه کرد - فکر می‌کنم به زودی عراقی ها جنگ را علیه ما شروع کنند! در کشاکش پذیرش در سپاه بودم که در نیمه دوم شهریور ماه همسرم وضع حمل کرد و دختری به دنیا آورد. وقتــی خـبـر را شنیدم حالـت متناقضی در درونم شکل گرفت. از یک طرف احساس کردم که «پدر» شده ام و خداوند اولادی به من عنایت فرموده است، باید بروم و نوزاد تازه به دنیا آمده ام را ببینم و قنداقه اش را بردارم و او را در آغوش بگیرم و در گوشش اذان بگویم. فکری هم باید برای اسم اولین فرزندم می‌کردم. دلم می‌خواست اسمش را «اَمَل» بگذارم. از این اسم خیلی خوشم می آمد. از طرف دیگر کارهای داخلی شهر و خصوصاً امور مرزی و نظامی همه وقت و انرژی ام را گرفته بود، به طوری که فرصت نمی‌کردم به کارهای شخصی ام بپردازم. اخبار خوبی از مرز طلائیه به گوش نمی رسید و خبرها حاکی از این بود که دشمن قصد تجاوز به آب و خاک ما را دارد. در آن هیر و ویر شرمم می آمد که به خانه بروم و به همسرم تبریک بگویم و یا نوزادم را بغل کنم و ببوسم. این بود که چند بار که پدرم و عمویم پیغام فرستادند بروم و فرزند را ببینم محل نگذاشتم و نرفتم، فکر می کردم برای دیدن آنها وقت زیاد است و اکنون باید به کارهای مهم تری بپردازم. روز سی ام شهریور من کنار حامد جرفی بودم و داشتیم درباره تحرکات دشمن در روستاها و پاسگاههای مرزی در منطقه طلائیه صحبت می‌کردیم. خوب یادم هست علاوه بر من و حامد، حاج طعمه ساکی و برادر حمید آشناگر نیز حضور داشتند. حامد ماشینی داشت ما چند نفر سوار ماشینش شدیم و به مرز طلائیه رفتیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آنکه با نشاط و اشتیاق در صحنه جهاد به سوی حق شتابد، همانند تشنه کامی‌ست که بسوی آب میرود... شهید سید مرتضی آوینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روزنوشت‌های سردار سیاف زاده ۸ سعید علامیان برگرفته از سخنرانی‌های شهید سیاف‌ زاده سال اول[جنگ] ما دچار یک رکورد بودیم. از این جهت که ابتدا خودمان را پیدا کنیم. ما این را هم به عنوان یکی از بحران‌ها شمرده بودیم. معمولا هر بحرانی یک هفته، دو هفته یا نهایتا یک ماه طول می‌کشید و سپس حل می‌شد. ما فکر می‌کردیم این[جنگ] هم همین است. تا به خود آمدیم دیدیم جنگ ۸ سال طول کشیده و با احتساب یکی دو سال بعد از جنگ برای آزاد کردن شهرها و توجیه نیروهای UN(نیروهای حافظ صلح سازمان ملل متحد) ده سالی درگیر این بحران هستیم. روزهای نخست جنگ، سپاه آماده نبود. یک سری سپاه[در شهرها] درست شده بودند که مثلاً حفاظت از شهرها و در مأموریت‌های شهربانی، ژاندارمری و ارتش کمک بدهند. همچنین مأموریت‌های حفظ انقلاب را در شهرها در مقابل گروهک‌ها در مقابل کسانی که هنوز مقابل ما مسلح بودند(مثل کوموله و خلق عرب و...) انجام دهند و جنس شان از جنسی نبود که بشوند گردان و تیپ و لشگر بشوند مثل لشکرهایی که بعدا تشکیل شدند... ادامه دارد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بی آرام / ۱۴ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت عصمت احمدیان (مادر) بقلم، فاطمه بهبودی •••━🌼🍃━━━━━━━━•••━ اسماعیل تا آن روز کت و شلوارش را تن نزده بود. دید که دارم به قد و بالایش نگاه می‌کنم، گفت: «دست پخت شماست!» گفتم: «قربونت برم به تن تو قشنگه.» تا وقتی من یا آقا محمد جواد بودیم اسماعیل پشت فرمان نمی نشست. اما آن روز خودش پشت رُل نشست و گفت: «سوار شید بریم دوری بزنیم.» - اسماعیل! آفتاب از کدوم طرف در اومده؟ جنگ تموم شده؟ - ما جنگ نکردیم؛ دفاع کردیم! - تو سر خاک برادرت نمی آی؛ حالا میخوای من رو ببری بیرون. - مگه آرزو نداشتید با هم بریم توی کوچه خیابونای شهر دور بزنیم؟ - داشتم. اما تو امروز یه چیزیت هست. این کت و شلوار رو هم بی جهت نپوشیدی چشم هایش برق زد. گفتم: «اسماعیل، من دیگه از دست تو کلافه شده م. جنگ یه روز، یه ماه، یه سال، الان شیش ساله جبهه ای! این همه رزمنده توی جبهه‌ن ولی برای خانواده شون وقت می‌ذارن.» سرش را پایین انداخت - جنگ فرصت خیلی چیزا رو بهم نداد! فرمان ماشین را چرخاند طرف امانیه زد کنار. گفت: «همین جا بشینیم.» با خودم گفتم نکند به زنش حرفی زده ام و حالا من را آورده اینجا که نصیحتم کند! انگار ذهنم را بخواند، گفت: «مامان، آوردمتون بیرون تا با هم حرف بزنیم. چشم دوختم به چشم‌هایش که در حصار مژه ها و ابروهای مشکی برق می‌زد. گفتم به گوشم. گفت: «مامان می‌دونید یه وقتایی پدرا و مادرا برای بچه هاشون دردسر می‌شن؟ می دونید علاقه شما ممکنه نذاره من به وظیفه م عمل کنم؟ - یعنی چی؟ مثلاً همین که دوست دارید من رو توی این لباس ببینید و کیف کنید. هاج و واج نگاهش کردم گفت می دونید چه وقت مادر باید از جوونش لذت ببره؟» گفتم: «نه» چشم دوخت به کف پوش پیاده روی امانیه. موزاییک های مربع شکلی که دور تا دورش علف خودرو سبز شده بود. گفت: «وقتی که ببینه جوونش برای رضای خدا جهاد کرده و در خون خودش غوطه وره. - اسماعیل مامان این چیزا رو برای من نخوای ها، ببین پات ناقصه، دستت ناقصه، من به همین قدر قانعم. خدا رو شاکرم که می‌بینمت. دیگه نخواه غوطه ور توی خون ببینمت‌ها! خندید - نمی بینید. حالا حالاها که جسدم رو نمی آرن. دلم می‌خواد وقتی برگردم که همه مفقودای گردانم برگشته باشن. داد زدم: «مفقود؟ خدا نکنه! من تحملش رو ندارم.» - این حرف رو نزنید. خوش به سعادتم اگه اثری ازم نمونه، اگه مفقود بشم، هر شب جمعه حضرت زهرا می‌آن و سرم رو به دامن می‌ذارن. - وای اسماعیل ... این حرفا رو نزن! تحملش رو ندارم. سرش را زیر انداخت. گفتم: «اسماعیل چی می‌خوای بگی؟ می خوای من رو برای رفتنت آماده کنی؟» برّوبر نگاهم کرد. چشم هایش برق می زد. گفتم: «اگه تو بری من چی کار کنم با بچه های یتیم تو ؟ پسرت هنوز طعم پدر نچشیده، دخترات بابا می‌خوان. تو راضی می‌شی زن بیست ساله ت تنهایی بار زندگی رو بکشه؟ - بچه های من عیال الله هستن. برای شما زحمتی ندارن. کلافه گفتم: «کی بشه این جنگ تموم بشه!» - جنگ هم تموم میشه. نگاهش را داد به جایی دور - اما اون روز وقتی اونایی رو می‌بینید که وقت جنگ فرار کرده بودن غصه نخورید. اگه. سر پیری دیدید جوونی دست پدر و مادر کهن سالش رو گرفته اشکتون در نیاد توی دلتون بگید من دو تا پسر داشتم هیچ کدوم رو برای خودم نگه نداشتم. به خداوندی خدا، اتفاقاً شما پسراتون رو برای خودتون نگه داشتید! آشفته گفتم تو داری با من وداع می‌کنی؟ اسماعیل، وقتی بچه بودی و بیرون می رفتی اگه بابات یه چیزی می‌خرید و می خوردی می‌گفتی برای مامان هم بخر بزرگ که شدی دست خالی برنمی‌گشتی خونه. تا حالا هر چی ازت خواستم نه نیاورده‌ی الان دارم بال بال میزنم و می‌گم رفتنت رو برام نخوای، اما داری روی من رو زمین می زنی!» انگار حرفم را نشنید. دنبال حرف خودش را گرفت: مامان، همه رفتنی‌ان. همه از این دنیا می‌رن. همون طور که امام حسین رفت امام هم میره. همون طور که شمر رفت، صدام هم میره. زدم زیر گریه و گفتم: «این حرفا چیه می زنی؟!» ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید انتقال مطلب با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۱۰ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 بعد از اتمام کار به آقای قاآنی و نجفی توضیح دادم که تا کجا نیروها را مستقر کردیم و کجایش هنوز مانده است. در حین توضیح دادن و همین طور که تکیه کرده بودم به دیوار خاکی خوابم برد. زمانی بیدار شدم که دیدم پیرمردی اذان میدهد. فکر کردم اذان مغرب را میگوید زود آمدم پایین و تیمم کردم. داخل ماشین سه رکعت نماز خواندم. پیرمرد به طرفم آمد و گفت: دو رکعت بخوان بابا. آقای قاآنی دیشب تو را تحویل من داده و گفته که صبح برای او چای بگذار. آقای نجفـی وقتـی می رفت گفت که به قول شما بدون چای، جنگ نمی شود. نماز صبح را خواندم چای و دو تا تخم مرغ آب پز آورد. یک چیزی به من داد و گفت: حاج آقا این هم مال شماست. امانت است. یکی از برادران از اهواز آورده است. نگاه کردم دیدم همان چشم مصنوعی است. چشمم را جا انداختم و صبحانه خوردم. در آن ده روز، برای اولین بار بود که غذای گرم میخوردم. خوردن دو تا تخم مرغ خیلی به من چسبید. منتها خجالت می‌کشیدم بــه پیرمرد بگویم اگر داری هفت هشت تا تخم مرغ دیگر بردار و بیاور. بالاخره راه افتادم و گفتم اگر کسی سراغ مرا گرفت بگو به خط رفت. به خط که رسیدم آرایش گردانها را جابه جا کردم. آقا اسماعيل هــم نبود آقای ماندگار را دیدم پرسیدم کجا میروی؟! گفت: بچه های فیلمبرداری را آورده ام از پتروشیمی فیلمبرداری کنند. به سنگر فرماندهی گردان رفتم دیدم لباسهای عراقی را یک نفر جمع کرده و آنجا گذاشته است. ناراحت شدم. همه را بیرون ریختم. طرف که آمد هوا تاریک بود. فکر کرد لباسهایش را برده اند. گفتم همه را بیرون ریختم. گفت: من از سر شب دارم اینها را جمع میکنم. تو برداشتی و بردی؟ بعد یک چوب برداشت که مرا بزند همین که به روشنایی رسید مرا شناخت. گفت: حاج آقا، سلام علیکم. گفتم مرد حسابی تو اینها را برای چه جمع میکنی؟ گفت: من چهار پنج تا بچه دارم میخواهم برای هر کدام یک اورکت یادگاری ببرم. گفتم من اورکت ایرانی به تو میدهم تو بیا برو و به کار خودت برس و مهمات جمع بكن. در همین حین آقای خانی معاون دوم تیپ قائم(عج) آمد و گفت: میخواستم یک ۱۰٦ ببرم بچه های شما جلوی مرا گرفتند. خیلی ناراحت شدم. گفتم آقای خانی از شما دیگر بعید است. چند تا ١٠٦ میخواهی؟ یکی، دو به من بگو تا بدهم. ما مشکل ١٠٦ نداریم بچه ها فکر تا پنج تا، ده تا هرچه می خواهی ما برای غنایم آمده ایم. ایشان به بچه ها گفت زود ١٠٦ را پایین بگذارید. هر چه برداشته بودند پایین گذاشتند بعد که خواست برود، گفتم: بایست. به آقای احمدی که یکی از نیروهای پدافند بود، گفتم: ماشین آقای خانی را بار کن تا ببرد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سید وارسته لبنانی سلام ما را برسان به سلیمانی 🔸 با مداحی حاج صادق آهنگران ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آرام باشید ما در مسیر قله‌ایم... ▪︎ صبحتان امیدوار، اراده‌تان مستحکم        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۲ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 قرار بود برویم و اوضاع مرز را از نزدیک ببینیم و به اهواز گزارش کنیم. در وهله اول طلائیه جدید رفتیم. من یک مسلسل کلاشینکف روسی همراهم بود. وقتی به پاسگاه ژاندارمری رسیدیم، سربازان مستقر در پاسگاه از دیدن مسلسل روسی من خیلی تعجب کردند. آن روزها کلاشینکف در ارتش وجود نداشت. سلاح سازمانی ارتش و نیروی ژاندارمری ژ سه و ام یک بود. تا آن روز بنده خدا سربازان مسلسل کلاش را ندیده بودند. خیلی از دیدن این اسلحه در دستان من تعجب کردند. سربازها نتوانستند جلوی کنجکاویشان را بگیرند و نزد من آمدند و گفتند: مسلسلت را بده تا ما آن را ببینیم. تفنگ را از دست من گرفتند و مثل قنداق نوزاد دست به دست کردند. از سبکی کلاش خیلی تعجب کردند و گفتند تفنگت چقدر سبک است. خوش به حالت! ژ - سه سنگین است. آدم را از کت و کول می‌اندازد! همان جا با دوربین مرز را نگاه کردیم. از انبوه تانکها، نفربرها و تجمع نیروهای عراقی تعجب کردم. پاسگاهی که ما در آن بودیم به ژاندارمری تعلق داشت.‌ نیروهای ارتش نیز اطراف پاسگاه پراکنده بودند. البته تعداد ارتشی‌ها خیلی کم بود و بیشتر نیروهای نظامی ایرانی مستقر در مرز طلائیه ژاندارم بودند. روحیه بچه های ژاندارمری ظاهراً خیلی خوب بود. وقتی با یکی از گروهبانهای ژاندارم صحبت کردم با حالت خاصی گفت. اگر همین الان به من دستور بدهند دکل دیده بانی عراقی ها را می‌زنم و پایین می‌ریزم. حقیقت اش از حرفها و رجزهای آن گروهبان ژاندارم خیلی روحیه گرفتم و با خودم گفتم که اگر عراقی ها بخواهند بـه مـا حمله کنند، همین‌ها محکم جلویشان خواهند ایستاد. البته باید این را بگویم که زرهی و امکانات عراقی های مستقر شده در مرز نسبت به ما یک به صد بود و ما واقعاً چیزی برای دفاع از خود نداشتیم. مثلاً اگر عراقی ها در مرز طلائیه صد تانک مستقر کرده بودند ما در همان منطقه دو، سه تانک بیشتر نداشتیم. از طلائیه جدید به طلائیه قدیم رفتیم. در آنجا نیز بچه های ژاندارمری و ارتش به استقبال ما آمدند. صبح بود که ما به آنجا رفتیم. در آنجا هم اگر چه عراقی‌ها با تانک و نفربر صف آرایی کرده بودند اما روحیه بچه های نیروی مرزی ما نیز خیلی خوب و بالا بود. در آنجا یکی، دو دستگاه تانک مستقر شده بود. من برای اولین بار بود که از نزدیک تانک می‌دیدم. رفتم و روی شنی و لوله توپ آن دست کشیدم؛ خیلی برایم جالب بود. همانجا بود که شخصیت نظامی ام متولد شد. تا قبل از روز سی ام شهریور ماه ۱۳۵۹ من یک نوجوان دبیرستانی عرب عاشق انقلاب اسلامی و مکتب توحیدی امام خمینی بودم، اما از آن روز به یک فرد نظامی تمام عیار مبدل شدم. هنگامی که آهنهای زمخت تانک را با پوست دستانم لمس می کردم احساس کردم یک نظامی شده ام و برای خودم کسی هستم. هیچ اطلاعی نداشتم که ظرف چند ساعت آینده جنگ هولناکی شروع خواهد شد. اما حس می‌کردم که زندگی ام وارد مرحله تازه ای شده است. همان موقع که روی بدنه تانک دست می کشیدم، به طور ناخودآگاه احساس کردم چیزی در وجودم اتفاق می افتد و من دیگر آن یونس چند ساعت پیش نیستم و کس دیگری شده ام. درست مثل فردی که چیزی از جایی خود به او الهام میشود و نمی‌داند این الهام چیست، چه رازی در دل نهفته دارد و از کجا آمده است. حس مرموزی بود که حتی نمی توانم آن را در قالب کلمات و جمله بریزم و بیان کنم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 🔻 روزنوشت‌های سردار سیاف زاده ۹ سعید علامیان برگرفته از سخنرانی‌های شهید سیاف‌ زاده کسانی که سن‌شان به ما می‌خورد قطعا یادشان هست که سپاه ما اصلاً این جوری نبود که ما از درون آن نیروی زمینی و هوایی و دریایی و قدس و مقاومت ایجاد شود؛ و یا فرمانده‌ی کل سپاه و سایر فرماندهانش درجه‌دار باشند! لذا ما یکسال زمان می‌خواستیم تا این سپاه را تبدیل کنیم به آن وضعیتی که در ادامه می‌بینید. همزمان درگیری داخلی هم داشتیم؛ در سطح قائم مقام رهبری، در سطح ریاست جمهوری، در سطح نخست وزیر در سطح قوی ترین گروه‌های سیاسی مثل [سازمان]منافقین و... ما در این سطح درگیر بودیم و امروز داستان‌های آن‌ها را دارید می‌خوانید که بنی صدر چه شد، بازرگان چه شد، منافقین چه شدند، کمونیست‌ها چه شدند، توده‌ای ها چه شدند... تازه ما تا مدتی حتی با هم زندگی هم می‌کردیم... ادامه دارد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 حضور رهبر انقلاب با لباس رزم در جبهه غرب کشور ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بی آرام / ۱۵ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت عصمت احمدیان (مادر) بقلم، فاطمه بهبودی •••━🌼🍃━━━━━━━━•••━ ..شروع کردم به کولی گری، هر چه گفت: «مامان پشیمون می‌شید. گوش بدید. دو ماهه این حرفا رو با خودم تکرار می‌کنم تا یه روزی مثل امروز بشینم رو به روتون و بگم.» به گریه گذاشتم و گفتم: «نمی‌شنوم!» دستم را گرفت و با خنده گفت: «مامان نمی‌خواید چشمای سرمه کشیده م رو ببینید!» این را گفت، چون از بچگی‌اش همیشه می‌گفتم: «الهی قربون اون چشمای سرمه کشیده ت بشم!» گفتم «نه دیگه نمی خوام چشمات رو ببینم. تو داری میری و من رو تنها می‌ذاری. من رو بی کس وکار می‌کنی. تو داری میری پیش برادرت.» من را بغل گرفت و او هم زد زیر گریه. شانه هایش طوری می لرزید که من از تکان شانه هایش به لرزه افتادم. توی گوشم گفت: «مامان، آروم باشید. هر وقت خواستید به داغ ما دو برادر گریه کنید ببینید اسم کی می مونه. اون وقت دیگه گریه نمی‌کنید.» شیشه های ماشین را بالا کشید. گفتم: پس بگو این آخرین دیدار زینب با حسینه. جوابی نداد. بند دلم پاره شد. گفتم: «اسماعیل تو فقط پسرم نیستی؛ تو انگار برادر کوچیکمی. اسماعیل روزای انقلاب رو یادت بیار. هر جا می‌گفتی، با هم می‌رفتیم. تو مادرمی، تو پدرمی، همه کَسمی. همه ش دوازده سال داشتم که تو به دنیا اومدی. با تو خاله بازی می‌کردم. تابستونا به بابات اصرار می کردیم هندوانه رو از وسط قاچ بزنه و پوستش رو به ما بده. یه نخ بهش می بستیم و ترازو می‌ساختیم و نقش خریدار و فروشنده را بازی می‌کردیم. خرده چوبای مغازه بابات رو می آوردی و می‌گفتی اینا انگوره، من هم انگور فروشم. تو نباشی تابستونا چطوری چشمم به انگور بیفته میوه بهشتی که تو دوست داشتی.» تا خانه گریه کردم. اسماعیل ماشین را که جلوی در پارک کرد، گفت: «اشکاتون رو پاک کنید» و پیاده شد. داشت با همسایه مان احوال پرسی می کرد که سراسیمه رفتم پیش عروسم. گفتم: «زهرا، بیا ببین شوهرت چی می‌گه!» اسماعیل آمد بالا معصومه را بغل گرفت و گفت: «مامان، می بینید دختر پاسدار بدون روسری اومده بیرون.» می‌خواست حواسم را پرت کند. باز دوربین را به دست گرفت و صدا کرد: «مامان، بیایید یه عکس با هم بگیریم» گفتم: «نه». ایستادم و عکس گرفتنش را با بچه هایش نگاه کردم. امیر کنارش چمباتمه زد روی زمین. اسماعیل گفت: «مامان جان!» دلم لرزید گفتم: «جونم ،قربون جونت! بگو.» گفت: «ببین امیر چه جوری سربازگونه چمباتمه زده،» دستی به سر پسرش کشید و گفت: «پرچمی که از دست من میافته به دست پسرم بلند میشه.» نتوانستم بایستم و نگاهش کنم. آمدم پایین. مثل مرغ سرکنده این طرف و آن طرف می‌رفتم. در خانه را باز کردم و آقا محمد جواد را صدا زدم. گفت: چی شده زن؟ چه خبرته ؟» گفتم: «چه نشسته ی که اسماعیل هم رفت کنار امیرت!» گفت: «باز وقت رفتن این بچه شد، تو پشت سرش آیه یأس خوندی!» گفتم: «حالا ببین!» گفت: «بس کن زن، نحسی نکن، نفوس بد نزن،» زنگ در حیاط را زدند. صدای پای اسماعیل را، که از پله پایین می آمد، شنیدم. در را باز کرد. محسن پویا را از لای در دیدم. صحبتی کردند و دیدم اسماعیل با عجله بالا رفت. گفتم: «چی شد مامان؟» گفت: «بچه ها اومده ان دنبالم. باید برم.» چادرم را انداختم سرم و رفتم بیرون و با پویا احوال پرسی کردم. مهدی زهره بخش، جانشین گروهان قدس، توی تویوتا نشسته بود. پیاده شد و سلام کرد. «بفرما» زدم بیایند تو. فکر کردم شاید بیایند و اسماعیل چند دقیقه بیشتر پیش ما بماند. قبلاً هم به خانه ما آمده بودند. اصلاً هر وقت می خواستند در اهواز دور هم جمع شوند جلسه را در خانه ما برگزار می کردند. اما قبول نکردند و گفتند عجله دارند. یک مرتبه دیدم اسماعیل با ظرفی خوراک میگو بیرون میرود توی دلم گفتم انگار به دل زهرا هم افتاده که دیگر اسماعیل را نمی بیند؛ غذایی را پخته که شوهرش دوست دارد. ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید انتقال مطلب با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 دیدار آخر از زبان مادر سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۱۱ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 سه چهار تا ١٠٦ را بار کردند و روی ماشین خانی گذاشتند. یک نامه هم برای عبور از دژبانی دادم. خیلی خوشحال شد و گفت: بالاخره جلوی بچه ها بی آبرو نشدیم. ما خط پدافندی مان را درست کردیم. گردانی را که لشکر ویژه و لشکر ۵ نصر به ما داده بودند به لشکر سیدالشهدا(ع) دادیم. این گردان به خط نرسیده زیر بمباران دشمن ایستاد. برای همین، لشکر سیدالشهدا(ع) مجبور شده بود به انتهای بوارین بیاید و ام المنـدرس را رها کند.ب خط پدافندی کنار کانال ماهی آمد. جلوی کانال ماهی را بچه ها تصرف کرده بودند. به هر ترتیب که بود، خط پدافندی درست شد. فردای آن روز آقای قاآنی مرا خواست. به قرارگاه رفتم دیدم که حاج باقر قالیباف در قرارگاه کربلا کنار آقارحیم و آقای غلام پور و دانایی نشسته است. 🔘 ساعت هشت صبح بود سفرۀ جالبی برای صبحانه پهن کرده بودند. سفره از نیمرو و گوجه فرنگـی پـر بـود. حاج باقر قالیباف می دانست که من به تخم مرغ و گوجه فرنگی علاقه دارم. گفت: حاج آقا، شما بروید صبحانه بخورید، بعد بیایید. از این طرف گوش می‌دادم تا بشنوم آنها چه می گویند. حاج باقر قالیباف گفت: آقای نظر نژاد تنها مانده است. هادی را نزد او فرستادم. آقای قاآنی هم گفت لشکر نیرو ندارد. شما اجازه بدهید که اینها به طور کامل از منطقه خارج شوند. آقارحیم هم حرف او را تأیید کرد. 🔘 نیروها را به عقب کشیدیم. گردانهای غواص سر جای خودشان آمدند. گردانهای دیگر را هــم برای بازسازی به قرارگاه کاظمین فرستادیم. البته بچه های لشکر کربلا و حضرت رسول(ص)، دو سه شب دیگر هم درگیری داشتند. آفتاب در آمده بود که دیدم آقای قاآنی با جیپ رد می‌شود. هر چه او را صدا زدم و با بیسیم تماس گرفتم گوش نکرد و به ام‌المندرس رفت. فهميدم مأموریتی دارد که باید به ام المندرس برود. به قرارگاه رفتم. آقای منصوری و آقای نجفی را در قرارگاه دیدم. هادی، با وجود مجروحیت دوباره برگشته بود، یک عصا هم دستش بود. تا مرا دید گفت: با آقا اسماعیل نرفتی؟ پرسیدم کجا؟ گفت: به ام المندرس رفت که از آن قسمت، به داخل بوارین برود. در همان حین آقای بخارایی آمد و گفت که با ابوالقاسم دنبال آقای قاآنی می‌روند. آنها رفتند. 🔘 نیم ساعت بعد، بخارایی در حالی که دستش را به گردنش آویزان کرده بود برگشت. پرسیدم: چه شد، آقا مهدی؟ گفت: دستم تیر خورده. گفتم: به مشهد برو، اینجا می‌خواهی بایستی چکار کنی؟ گفت: به اهواز می‌روم ولی آقا اسماعیل در خطر است، برایش فکری بکنید. گفتم: الان خودم را به آنجا می‌رسانم. با جیبی که از عراقی‌ها گرفته بودیم و همراه بیسیم چی‌ام - آقای خنداندل به فلکه امام رضا(ع) رفتم. تا به آنجا رسیدم، یکی از بچه ها گفت که آقا اسماعیل را بردند. پرسیدم: چی شده؟ گفت: کتفش کنده شد. ترکش خورده. گفتم: بیسیم چی اش کجاست؟ گفت سرباز امام زمان خمپاره خورد و شهید شد. 🔘 نیروهای ما اغلب از بچه های تخریب و اطلاعات بودند. آنها توجیه بودند که از پشت سر و از طرف پتروشیمی ضربه نخورند. سنگرهایی در کنار دره می‌ساختند و استتار می‌کردند تا دشمن آنها را از پشت سر نبیند. تعداد پنجاه شصت نفر ایستادند و خط را تا شب نگه داشتند. بعد بچه های لشکر سیدالشهدا خط را تحویل گرفتند و ما لشکر خودمان را بیرون کشیدیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 باید ســـفر کنـی… ، ســــفرِ عاشـــــقانه ها با کـاروانِ بوســه…، ســـــرود و تـرانه ها بتوان نهاد، پُشتِ سر آن هفت شهرِ عشق شـرط آنکه…، خار رَه نشـود بَـر بهـانه ها ¤ تهران ؛ اعزام نیرو سال ۱۳۶۵ مادری در حال بدرقه کردن فرزندش برای دفاع از وطن عکاس: خسرو ورکانی ▪︎ صبحتان سرشار از نور الهی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا