🍂
🔻 بی آرام / ۱۴
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت عصمت احمدیان (مادر)
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
اسماعیل تا آن روز کت و شلوارش را تن نزده بود. دید که دارم به قد و بالایش نگاه میکنم، گفت: «دست پخت شماست!» گفتم: «قربونت برم به تن تو قشنگه.» تا وقتی من یا آقا محمد جواد بودیم اسماعیل پشت فرمان نمی نشست. اما آن روز خودش پشت رُل نشست و گفت: «سوار شید بریم دوری بزنیم.»
- اسماعیل! آفتاب از کدوم طرف در اومده؟ جنگ تموم شده؟
- ما جنگ نکردیم؛ دفاع کردیم!
- تو سر خاک برادرت نمی آی؛ حالا میخوای من رو ببری بیرون.
- مگه آرزو نداشتید با هم بریم توی کوچه خیابونای شهر دور بزنیم؟
- داشتم. اما تو امروز یه چیزیت هست. این کت و شلوار رو هم بی جهت نپوشیدی
چشم هایش برق زد. گفتم: «اسماعیل، من دیگه از دست تو کلافه شده م. جنگ یه روز، یه ماه، یه سال، الان شیش ساله جبهه ای! این همه رزمنده توی جبههن ولی برای خانواده شون وقت میذارن.»
سرش را پایین انداخت
- جنگ فرصت خیلی چیزا رو بهم نداد! فرمان ماشین را چرخاند طرف امانیه زد کنار. گفت: «همین جا بشینیم.» با خودم گفتم نکند به زنش حرفی زده ام و حالا من را آورده اینجا که نصیحتم کند! انگار ذهنم را بخواند، گفت: «مامان، آوردمتون بیرون تا با هم حرف بزنیم. چشم دوختم به چشمهایش که در حصار مژه ها و ابروهای مشکی برق میزد. گفتم به گوشم.
گفت: «مامان میدونید یه وقتایی پدرا و مادرا برای بچه هاشون دردسر میشن؟ می دونید علاقه شما ممکنه نذاره من به وظیفه م عمل کنم؟
- یعنی چی؟
مثلاً همین که دوست دارید من رو توی این لباس ببینید و کیف کنید.
هاج و واج نگاهش کردم گفت می دونید چه وقت مادر باید از جوونش لذت ببره؟» گفتم: «نه» چشم دوخت به کف پوش پیاده روی امانیه. موزاییک های مربع شکلی که دور تا دورش علف خودرو سبز شده بود. گفت: «وقتی که ببینه جوونش برای رضای خدا جهاد کرده و در خون خودش غوطه وره.
- اسماعیل مامان این چیزا رو برای من نخوای ها، ببین پات ناقصه، دستت ناقصه، من به همین قدر قانعم. خدا رو شاکرم که میبینمت. دیگه نخواه غوطه ور توی خون ببینمتها!
خندید
- نمی بینید. حالا حالاها که جسدم رو نمی آرن. دلم میخواد وقتی برگردم که همه مفقودای گردانم برگشته باشن.
داد زدم: «مفقود؟ خدا نکنه! من تحملش رو ندارم.»
- این حرف رو نزنید. خوش به سعادتم اگه اثری ازم نمونه، اگه مفقود بشم، هر شب جمعه حضرت زهرا میآن و سرم رو به دامن میذارن.
- وای اسماعیل ... این حرفا رو نزن! تحملش رو ندارم.
سرش را زیر انداخت. گفتم: «اسماعیل چی میخوای بگی؟ می خوای من رو برای رفتنت آماده کنی؟» برّوبر نگاهم کرد. چشم هایش برق می زد. گفتم: «اگه تو بری من چی کار کنم با بچه های یتیم تو ؟ پسرت هنوز طعم پدر نچشیده، دخترات بابا میخوان. تو راضی میشی زن
بیست ساله ت تنهایی بار زندگی رو بکشه؟
- بچه های من عیال الله هستن. برای شما زحمتی ندارن.
کلافه گفتم: «کی بشه این جنگ تموم بشه!»
- جنگ هم تموم میشه.
نگاهش را داد به جایی دور
- اما اون روز وقتی اونایی رو میبینید که وقت جنگ فرار کرده بودن غصه نخورید. اگه. سر پیری دیدید جوونی دست پدر و مادر کهن سالش رو گرفته اشکتون در نیاد توی دلتون بگید من دو تا پسر داشتم هیچ کدوم رو برای خودم نگه نداشتم. به خداوندی خدا، اتفاقاً شما پسراتون رو برای خودتون نگه داشتید!
آشفته گفتم تو داری با من وداع میکنی؟ اسماعیل، وقتی بچه بودی و بیرون می رفتی اگه بابات یه چیزی میخرید و می خوردی میگفتی برای مامان هم بخر بزرگ که شدی دست خالی برنمیگشتی خونه. تا حالا هر چی ازت خواستم نه نیاوردهی الان دارم بال بال میزنم و میگم رفتنت رو برام نخوای، اما داری روی من رو زمین می زنی!»
انگار حرفم را نشنید. دنبال حرف خودش را گرفت: مامان، همه رفتنیان. همه از این دنیا میرن. همون طور که امام حسین رفت امام هم میره. همون طور که شمر رفت، صدام هم میره. زدم زیر گریه و گفتم: «این حرفا چیه می زنی؟!»
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#بی_آرام
انتقال مطلب با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۱۰
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 بعد از اتمام کار به آقای قاآنی و نجفی توضیح دادم که تا کجا نیروها را مستقر کردیم و کجایش هنوز مانده است. در حین توضیح دادن و همین طور که تکیه کرده بودم به دیوار خاکی خوابم برد. زمانی بیدار شدم که دیدم پیرمردی اذان میدهد.
فکر کردم اذان مغرب را میگوید زود آمدم پایین و تیمم کردم. داخل ماشین سه رکعت نماز خواندم. پیرمرد به طرفم آمد و گفت: دو رکعت بخوان بابا. آقای قاآنی دیشب تو را تحویل من داده و گفته که صبح برای او چای بگذار. آقای نجفـی وقتـی می رفت گفت که به قول شما بدون چای، جنگ نمی شود. نماز صبح را خواندم چای و دو تا تخم مرغ آب پز آورد. یک چیزی به من داد و گفت: حاج آقا این هم مال شماست. امانت است. یکی از برادران از اهواز آورده است.
نگاه کردم دیدم همان چشم مصنوعی است. چشمم را جا انداختم و صبحانه خوردم. در آن ده روز، برای اولین بار بود که غذای گرم میخوردم. خوردن دو تا تخم مرغ خیلی به من چسبید. منتها خجالت میکشیدم بــه پیرمرد بگویم اگر داری هفت هشت تا تخم مرغ دیگر بردار و بیاور. بالاخره راه افتادم و گفتم اگر کسی سراغ مرا گرفت بگو به خط رفت. به خط که رسیدم آرایش گردانها را جابه جا کردم. آقا اسماعيل هــم نبود آقای ماندگار را دیدم پرسیدم کجا میروی؟!
گفت: بچه های فیلمبرداری را آورده ام از پتروشیمی فیلمبرداری کنند. به سنگر فرماندهی گردان رفتم دیدم لباسهای عراقی را یک نفر جمع کرده و آنجا گذاشته است. ناراحت شدم. همه را بیرون ریختم. طرف که آمد هوا تاریک بود. فکر کرد لباسهایش را برده اند. گفتم همه را بیرون ریختم. گفت: من از سر شب دارم اینها را جمع میکنم. تو برداشتی و بردی؟ بعد یک چوب برداشت که مرا بزند همین که به روشنایی رسید مرا شناخت. گفت: حاج آقا، سلام علیکم.
گفتم مرد حسابی تو اینها را برای چه جمع میکنی؟ گفت: من چهار پنج تا بچه دارم میخواهم برای هر کدام یک اورکت یادگاری ببرم. گفتم من اورکت ایرانی به تو میدهم تو بیا برو و به کار خودت برس و مهمات جمع بكن. در همین حین آقای خانی معاون دوم تیپ قائم(عج) آمد و گفت: میخواستم یک ۱۰٦ ببرم بچه های شما جلوی مرا گرفتند. خیلی ناراحت شدم. گفتم آقای خانی از شما دیگر بعید است.
چند تا ١٠٦ میخواهی؟ یکی، دو به من بگو تا بدهم. ما مشکل ١٠٦ نداریم بچه ها فکر
تا پنج تا، ده تا هرچه می خواهی ما برای غنایم آمده ایم.
ایشان به بچه ها گفت زود ١٠٦ را پایین بگذارید.
هر چه برداشته بودند پایین گذاشتند بعد که خواست برود،
گفتم: بایست. به آقای احمدی که یکی از نیروهای پدافند بود، گفتم: ماشین آقای خانی را بار کن تا ببرد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سید وارسته لبنانی
سلام ما را برسان به سلیمانی
🔸 با مداحی
حاج صادق آهنگران
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#جبهه_مقاومت
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آرام باشید
ما در مسیر قلهایم...
▪︎ صبحتان امیدوار، ارادهتان مستحکم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#رهبری
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۲
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 قرار بود برویم و اوضاع مرز را از نزدیک ببینیم و به اهواز گزارش کنیم. در وهله اول طلائیه جدید رفتیم.
من یک مسلسل کلاشینکف روسی همراهم بود. وقتی به پاسگاه ژاندارمری رسیدیم، سربازان مستقر در پاسگاه از دیدن مسلسل روسی من خیلی تعجب کردند. آن روزها کلاشینکف در ارتش وجود نداشت. سلاح سازمانی ارتش و نیروی ژاندارمری ژ سه و ام یک بود. تا آن روز بنده خدا سربازان مسلسل کلاش را ندیده بودند. خیلی از دیدن این اسلحه در دستان من تعجب کردند. سربازها نتوانستند جلوی کنجکاویشان را بگیرند و نزد من آمدند و گفتند: مسلسلت را بده تا ما آن را ببینیم.
تفنگ را از دست من گرفتند و مثل قنداق نوزاد دست به دست کردند. از سبکی کلاش خیلی تعجب کردند و گفتند تفنگت چقدر سبک است. خوش به حالت! ژ - سه سنگین است. آدم را از کت و کول میاندازد!
همان جا با دوربین مرز را نگاه کردیم. از انبوه تانکها، نفربرها و تجمع نیروهای عراقی تعجب کردم. پاسگاهی که ما در آن بودیم به ژاندارمری تعلق داشت. نیروهای ارتش نیز اطراف پاسگاه پراکنده بودند. البته تعداد ارتشیها خیلی کم بود و بیشتر نیروهای نظامی ایرانی مستقر در مرز طلائیه ژاندارم بودند. روحیه بچه های ژاندارمری ظاهراً خیلی خوب بود. وقتی با یکی از گروهبانهای ژاندارم صحبت کردم با حالت خاصی گفت.
اگر همین الان به من دستور بدهند دکل دیده بانی عراقی ها را میزنم و پایین میریزم.
حقیقت اش از حرفها و رجزهای آن گروهبان ژاندارم خیلی روحیه گرفتم و با خودم گفتم که اگر عراقی ها بخواهند بـه مـا حمله کنند، همینها محکم جلویشان خواهند ایستاد. البته باید این را بگویم که زرهی و امکانات عراقی های مستقر شده در مرز نسبت به ما یک به صد بود و ما واقعاً چیزی برای دفاع از خود نداشتیم. مثلاً اگر عراقی ها در مرز طلائیه صد تانک مستقر کرده بودند ما در همان منطقه دو، سه تانک بیشتر نداشتیم.
از طلائیه جدید به طلائیه قدیم رفتیم. در آنجا نیز بچه های ژاندارمری و ارتش به استقبال ما آمدند. صبح بود که ما به آنجا رفتیم. در آنجا هم اگر چه عراقیها با تانک و نفربر صف آرایی کرده بودند اما روحیه بچه های نیروی مرزی ما نیز خیلی خوب و بالا بود. در آنجا یکی، دو دستگاه تانک مستقر شده بود. من برای اولین بار بود که از نزدیک تانک میدیدم. رفتم و روی شنی و لوله توپ آن دست کشیدم؛ خیلی برایم جالب بود. همانجا بود که شخصیت نظامی ام متولد شد. تا قبل از روز سی ام شهریور ماه ۱۳۵۹ من یک نوجوان دبیرستانی عرب عاشق انقلاب اسلامی و مکتب توحیدی امام خمینی بودم، اما از آن روز به یک فرد نظامی تمام عیار مبدل شدم.
هنگامی که آهنهای زمخت تانک را با پوست دستانم لمس می کردم احساس کردم یک نظامی شده ام و برای خودم کسی هستم. هیچ اطلاعی نداشتم که ظرف چند ساعت آینده جنگ هولناکی شروع خواهد شد. اما حس میکردم که زندگی ام وارد مرحله تازه ای شده است. همان موقع که روی بدنه تانک دست می کشیدم، به طور ناخودآگاه احساس کردم چیزی در وجودم اتفاق می افتد و من دیگر آن یونس چند ساعت پیش نیستم و کس دیگری شده ام. درست مثل فردی که چیزی از جایی خود به او الهام میشود و نمیداند این الهام چیست، چه رازی در دل نهفته دارد و از کجا آمده است. حس مرموزی بود که حتی نمی توانم آن را در قالب کلمات و جمله بریزم و بیان کنم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 روزنوشتهای سردار سیاف زاده ۹
سعید علامیان
برگرفته از سخنرانیهای شهید سیاف زاده
کسانی که سنشان به ما میخورد قطعا یادشان هست که سپاه ما اصلاً این جوری نبود که ما از درون آن نیروی زمینی و هوایی و دریایی و قدس و مقاومت ایجاد شود؛ و یا فرماندهی کل سپاه و سایر فرماندهانش درجهدار باشند!
لذا ما یکسال زمان میخواستیم تا این سپاه را تبدیل کنیم به آن وضعیتی که در ادامه میبینید.
همزمان درگیری داخلی هم داشتیم؛ در سطح قائم مقام رهبری، در سطح ریاست جمهوری، در سطح نخست وزیر در سطح قوی ترین گروههای سیاسی مثل [سازمان]منافقین و...
ما در این سطح درگیر بودیم و امروز داستانهای آنها را دارید میخوانید که بنی صدر چه شد، بازرگان چه شد، منافقین چه شدند، کمونیستها چه شدند، تودهای ها چه شدند... تازه ما تا مدتی حتی با هم زندگی هم میکردیم...
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#شهید_سیاف
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 حضور رهبر انقلاب
با لباس رزم در جبهه غرب کشور
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#رهبری
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بی آرام / ۱۵
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت عصمت احمدیان (مادر)
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
..شروع کردم به کولی گری، هر چه گفت: «مامان پشیمون میشید. گوش بدید. دو ماهه این حرفا رو با خودم تکرار میکنم تا یه روزی مثل امروز بشینم رو به روتون و بگم.» به گریه گذاشتم و گفتم: «نمیشنوم!» دستم را گرفت و با خنده گفت: «مامان نمیخواید چشمای سرمه کشیده م رو ببینید!» این را گفت، چون از بچگیاش همیشه میگفتم: «الهی قربون اون چشمای سرمه کشیده ت بشم!» گفتم «نه دیگه نمی خوام چشمات رو ببینم. تو داری میری و من رو تنها میذاری. من رو بی کس وکار میکنی. تو داری میری پیش برادرت.» من را بغل گرفت و او هم زد زیر گریه. شانه هایش طوری می لرزید که من از تکان شانه هایش به لرزه افتادم. توی گوشم گفت: «مامان، آروم باشید. هر وقت خواستید به داغ ما دو برادر گریه کنید ببینید اسم کی می مونه. اون وقت دیگه گریه نمیکنید.» شیشه های ماشین را بالا کشید. گفتم: پس بگو این آخرین دیدار زینب با حسینه. جوابی نداد. بند دلم پاره شد. گفتم: «اسماعیل تو فقط پسرم نیستی؛ تو انگار برادر کوچیکمی. اسماعیل روزای انقلاب رو یادت بیار. هر جا میگفتی، با هم میرفتیم. تو مادرمی، تو پدرمی، همه کَسمی. همه ش دوازده سال داشتم که تو به دنیا اومدی. با تو خاله بازی میکردم. تابستونا به بابات اصرار می کردیم هندوانه رو از وسط قاچ بزنه و پوستش رو به ما بده. یه نخ بهش می بستیم و ترازو میساختیم و نقش خریدار و فروشنده را بازی میکردیم. خرده چوبای مغازه بابات رو می آوردی و میگفتی اینا انگوره، من هم انگور فروشم. تو نباشی تابستونا چطوری چشمم به انگور بیفته میوه بهشتی که تو دوست داشتی.»
تا خانه گریه کردم. اسماعیل ماشین را که جلوی در پارک کرد، گفت: «اشکاتون رو پاک کنید» و پیاده شد. داشت با همسایه مان احوال پرسی می کرد که سراسیمه رفتم پیش عروسم. گفتم: «زهرا، بیا ببین شوهرت چی میگه!»
اسماعیل آمد بالا معصومه را بغل گرفت و گفت: «مامان، می بینید دختر پاسدار بدون روسری اومده بیرون.» میخواست حواسم را پرت کند. باز دوربین را به دست گرفت و صدا کرد: «مامان، بیایید یه عکس با هم بگیریم» گفتم: «نه». ایستادم و عکس گرفتنش را با بچه هایش نگاه کردم. امیر کنارش چمباتمه زد روی زمین. اسماعیل گفت: «مامان جان!» دلم لرزید گفتم: «جونم ،قربون جونت! بگو.» گفت: «ببین امیر چه جوری سربازگونه چمباتمه زده،» دستی به سر پسرش کشید و گفت: «پرچمی که از دست من میافته به دست پسرم بلند میشه.» نتوانستم بایستم و نگاهش کنم. آمدم پایین. مثل مرغ سرکنده این طرف و آن طرف میرفتم. در خانه را باز کردم و آقا محمد جواد را صدا زدم. گفت: چی شده زن؟ چه خبرته ؟» گفتم: «چه نشسته ی که اسماعیل هم رفت کنار امیرت!» گفت: «باز وقت رفتن این بچه شد، تو پشت سرش آیه یأس خوندی!» گفتم: «حالا ببین!» گفت: «بس کن زن، نحسی نکن، نفوس بد نزن،» زنگ در حیاط را زدند. صدای پای اسماعیل را، که از پله پایین می آمد، شنیدم. در را باز کرد. محسن پویا را از لای در دیدم. صحبتی کردند و دیدم اسماعیل با عجله بالا رفت. گفتم: «چی شد مامان؟» گفت: «بچه ها اومده ان دنبالم. باید برم.» چادرم را انداختم سرم و رفتم بیرون و با پویا احوال پرسی کردم. مهدی زهره بخش، جانشین گروهان قدس، توی تویوتا نشسته بود. پیاده شد و سلام کرد. «بفرما» زدم بیایند تو. فکر کردم شاید بیایند و اسماعیل چند دقیقه بیشتر پیش ما بماند. قبلاً هم به خانه ما آمده بودند. اصلاً هر وقت می خواستند در اهواز دور هم جمع شوند جلسه را در خانه ما برگزار می کردند. اما قبول نکردند و گفتند عجله دارند. یک مرتبه دیدم اسماعیل با ظرفی خوراک میگو بیرون میرود توی دلم گفتم انگار به دل زهرا هم افتاده که دیگر اسماعیل را نمی بیند؛ غذایی را پخته که شوهرش دوست دارد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#بی_آرام
انتقال مطلب با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 دیدار آخر
از زبان مادر
سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#بی_آرام
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۱۱
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 سه چهار تا ١٠٦ را بار کردند و روی ماشین خانی گذاشتند. یک نامه هم برای عبور از دژبانی دادم. خیلی خوشحال شد و گفت: بالاخره جلوی بچه ها بی آبرو نشدیم.
ما خط پدافندی مان را درست کردیم. گردانی را که لشکر ویژه و لشکر ۵ نصر به ما داده بودند به لشکر سیدالشهدا(ع) دادیم. این گردان به خط نرسیده زیر بمباران دشمن ایستاد. برای همین، لشکر سیدالشهدا(ع) مجبور شده بود به انتهای بوارین بیاید و ام المنـدرس را رها کند.ب خط پدافندی کنار کانال ماهی آمد. جلوی کانال ماهی را بچه ها تصرف کرده بودند. به هر ترتیب که بود، خط پدافندی درست شد. فردای آن روز آقای قاآنی مرا خواست. به قرارگاه رفتم دیدم که حاج باقر قالیباف در قرارگاه کربلا کنار آقارحیم و آقای غلام پور و دانایی نشسته است.
🔘 ساعت هشت صبح بود سفرۀ جالبی برای صبحانه پهن کرده بودند. سفره از نیمرو و گوجه فرنگـی پـر بـود. حاج باقر قالیباف می دانست که من به تخم مرغ و گوجه فرنگی علاقه دارم. گفت: حاج آقا، شما بروید صبحانه بخورید، بعد بیایید. از این طرف گوش میدادم تا بشنوم آنها چه می گویند. حاج باقر قالیباف گفت: آقای نظر نژاد تنها مانده است. هادی را نزد او فرستادم. آقای قاآنی هم گفت لشکر نیرو ندارد. شما اجازه بدهید که اینها به طور کامل از منطقه خارج شوند. آقارحیم هم حرف او را تأیید کرد.
🔘 نیروها را به عقب کشیدیم. گردانهای غواص سر جای خودشان آمدند. گردانهای دیگر را هــم برای بازسازی به قرارگاه کاظمین فرستادیم. البته بچه های لشکر کربلا
و حضرت رسول(ص)، دو سه شب دیگر هم درگیری داشتند. آفتاب در آمده بود که دیدم آقای قاآنی با جیپ رد میشود. هر چه او را صدا زدم و با بیسیم تماس گرفتم گوش نکرد و به امالمندرس رفت. فهميدم مأموریتی دارد که باید به ام المندرس برود. به قرارگاه رفتم. آقای منصوری و آقای نجفی را در قرارگاه دیدم. هادی، با وجود مجروحیت دوباره برگشته بود، یک عصا هم دستش بود. تا مرا دید گفت: با آقا اسماعیل نرفتی؟ پرسیدم کجا؟
گفت: به ام المندرس رفت که از آن قسمت، به داخل بوارین برود. در همان حین آقای بخارایی آمد و گفت که با ابوالقاسم دنبال آقای قاآنی میروند. آنها رفتند.
🔘 نیم ساعت بعد، بخارایی در حالی که دستش را به گردنش آویزان کرده بود برگشت. پرسیدم: چه شد، آقا مهدی؟
گفت: دستم تیر خورده.
گفتم: به مشهد برو، اینجا میخواهی بایستی چکار کنی؟ گفت: به اهواز میروم ولی آقا اسماعیل در خطر است، برایش
فکری بکنید. گفتم: الان خودم را به آنجا میرسانم.
با جیبی که از عراقیها گرفته بودیم و همراه بیسیم چیام - آقای خنداندل به فلکه امام رضا(ع) رفتم. تا به آنجا رسیدم، یکی از بچه ها گفت که آقا اسماعیل را بردند. پرسیدم: چی شده؟
گفت: کتفش کنده شد. ترکش خورده.
گفتم: بیسیم چی اش کجاست؟
گفت سرباز امام زمان خمپاره خورد و شهید شد.
🔘 نیروهای ما اغلب از بچه های تخریب و اطلاعات بودند. آنها توجیه بودند که از پشت سر و از طرف پتروشیمی ضربه نخورند. سنگرهایی در کنار دره میساختند و استتار میکردند تا دشمن آنها را از پشت سر نبیند. تعداد پنجاه شصت نفر ایستادند و خط را تا شب نگه داشتند. بعد بچه های لشکر سیدالشهدا خط را تحویل گرفتند و ما لشکر خودمان را بیرون کشیدیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 باید ســـفر کنـی… ،
ســــفرِ عاشـــــقانه ها
با کـاروانِ بوســه…،
ســـــرود و تـرانه ها
بتوان نهاد، پُشتِ سر آن هفت شهرِ عشق
شـرط آنکه…، خار رَه نشـود بَـر بهـانه ها
¤ تهران ؛ اعزام نیرو سال ۱۳۶۵
مادری در حال بدرقه کردن فرزندش
برای دفاع از وطن
عکاس: خسرو ورکانی
▪︎ صبحتان سرشار از نور الهی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #شعر
#جبهه_مقاومت
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۳
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 آن روز پنج تا شش پاسگاه مرزی را بازدید کردیم. بخشدار هویزه با سربازها و ارتشی ها صحبت کرد و گفت که اگر مشکل یا کمبودی دارند بگویند تا رفع کند. من در حالی که تنها فردی بودم که مسلح به کلاشینکف بودم در خود احساس مسؤولیت خاصی کردم. احساس سربازی که باید با تفنگ تنها و غریب در مقابل انبوه دشمن ایستادگی کند و بجنگد.
ساعت حدود چهار یا پنج بعد از ظهر بود که به هویزه بازگشتیم. در محل بخشداری بچه ها دورمان ریختند و از اوضاع مرز در طلائیه پرسیدند. به آنها گفتم:
عراقی ها به طور مفصلی تانک آورده اند و در طلائیه مستقر کرده اند.
یکی از بچه ها پرسید
- پس می خواهند جنگ راه بیاندازند.
- بله! فکر میکنم میخواهند با ما بجنگند.
- فکر میکنی کی به ما حمله کنند؟
- نمی دانم، معلوم نیست!
وقتی داشتیم از پاسگاه به هویزه بر می گشتیم حامد گفت: یونس باید به فکر بسیج عشایر باشیم و آنها را برای دفاع از مرز مسلح کنیم و آموزش بدهیم. عراقی ها احتمالاً چند روز آینده به ما حمله خواهند کرد و سرباز و ژاندارم هم به اندازه ای نیست که بتواند جلوی این همه تانک و لشکر را بگیرد. باید عشایر منطقه را وارد صحنه کنیم تا آنها از روستاهایشان حراست کنند.
تا آن موقع اگر چه من در گزینش سپاه پاسداران قبول شده بودم و مراحل اولیه استخدام در سپاه پاسداران فراهم شده بود، اما هنوز هیچ پست سازمانی نداشتم و اصلاً نمیدانستم با مسائل پیش آمده چه باید بکنم.....
شب به خانه رفتم. خیلی مضطرب و نگران بودم. مطمئن بودم به زودی جنگ شروع خواهد شد. فردا صبح سی و یکم شهریور ماه بود. صبح زود به بخشداری رفتم. حامد تا مرا دید گفت:
- یونس شنیدی چه شده؟
- نه!
- عراقی ها جنگ را شروع کرده اند .
- راستش را بخواهید منتظر بودم دشمن به ما حمله کند. اما نه به این زودی به حامد گفتم:
- کی حمله کرده اند؟
- همین امروز. عراقی ها جنگ را شروع کرده اند.
عصر همان روز سی و یکم شهریور ماه حامد به من گفت بلند شو برویم سری به پاسگاه های مرزی بزنیم.
من، حامد جرفی، امیر از بچه های جهاد سازندگی هویزه کـه متأسفانه نام خانوادگی او از یادم رفته و عبدالامیر هویزاوی در حالی که بعضی مان تفنگ ام۱ داشتند و من هم مسلسل كلاشينكفم را داشتم، با یک ماشین به طرف مرز و منطقه طلائیه به راه افتادیم. شب بود که به طلائیه رسیدیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یا صاحب الزمان
العجل
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#جبهه_مقاومت
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 روزنوشتهای سردار سیاف زاده ۱۰
سعید علامیان
🔸 عملیات غیوراصلی
ساعت ۴ بعد از ظهر روز هشتم مهرماه علی غیوراصلی [مسئول آموزش سپاه خوزستان] به مقر عملیات آمد. بچهها را جمع کرد و مثل عملیاتهای دستگيری روی یک صندلی رفت و برای بچهها شروع به صحبت کرد که دشمن در حال رسیدن به اهواز است. از سوسنگرد عبور کرده دارد به حمیدیه میرسد؛ باید قبل از این که دشمن به حوالی اهواز برسد جلوی او را بگیریم.
قرار شد با فرماندهی غیور اصلی به سمت حمیدیه برویم، آن جا کمین کنیم و به عراقیها ضربه بزنیم. با چند ماشین خود را به حمیدیه رساندیم. غروب نیروها چند دسته شدند در ابتدای جاده حمیدیه سوسنگرد.
بچه ها دو طرف جاده مستقر شدند. طرف چپ جاده مقداری درخت گز که حالت جنگلی داشت. جلوی این درختها به سمت سوسنگرد زمین کشاورزی بود که به تازگی شخم خورده و آبیاری شده بود. قرار بود بچهها بدون هیچگونه حرکتی آن جا مستقر شوند و چند نفر به شناسایی بروند؛ ساعت که از ۱۲ شب گذشت حمله صورت گیرد. عراقیها به نزدیکی ما رسیده بودند. صدای خودروها و حرف زدن آنها به گوش میرسید. خیلی زود معلوم شد که تانکهای عراقی به آنجا رسیدهاند.
آنها به ستون از کنار جاده به سمت اهواز در حال حرکت بودند که دو دستگاه از تانکها و یک خودروی پر از مهمات تانک در این زمین فرو میروند...
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#شهید_سیاف
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یادش بخیر
روزهای اردوگاهی و
ایام قبل از عملیات!
معمول این بود که بعد از اتمام آموزشها یک گام به منطقه عملیاتی نزدیکتر میشدیم .
بساط چادرها⛺️ را در بیابان خدا پهن میکردیم و صدای لولههای چادر و بستها و جار و جنجال بچهها در هیاهوی مسئول تدارکات به هوا بلند میشد و بازار ندارم، ندارم، مکارهای میساخت دیدنی!
همینکه چادرها برپا میشد و با پتوها فرش می کردیم، چیدمان کوله پشتیها و جاگیری اسلحهها هم انجام میشد، از اردوگاه جدید و خیمههای برافراشته 🚩خود به وجد میآمدیم.
در این اوضاع، توجه بعضیها جالب بود و دیدنی. آنها کسانی بودند که به دور از کارهای شخصی، جایی را در وسط محوطه انتخاب میکردند و با بیل و کلنگ یادمانی از قبور شهدا برپا می کردند و با پرچمهای رنگی 🚩 حصاری به دور آن می کشیدند و نمیگذاشتند لحظهای از یاد دوستان شهیدمان 🚩 فاصله بگیریم.
.. و چه دلچسب بود، اولین صبحگاهی که در جوار همان یادمان، میگرفتیم و با پرچمهای رنگی🚩، حماسه ای می آفریدیم از وحدت و همدلی و هم قسم شدن برای ادامه راهی که آخرش نامعلوم بود و سختیاش نامفهوم.
و اکنون، همانها، یا در بهشتاند، یا پا در رکاباند و یا ایستاده بر سر پیمان.
و یا خسته و وارفته در روزگار امتحانهای بزرگ.
راستی!
ما در کجای این راهیم؟
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#یادش_بخیر
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بی آرام / ۱۶
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت عصمت احمدیان (مادر)
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
در را پیش کردم، دیدم زهرا با یک دست معصومه را بغل گرفته و ساک اسماعیل را در دست دیگر دارد و پایین می آید، امیر هم به دنبالش. همان وقت آقا محمد جواد هم انگار بخواهد وضو بگیرد آستین ها را بالا زد و به حیاط آمد. اسماعیل در را باز کرد و ظرف را به دست زهرا داد. روی بچه هایش را بوسید با پدرش خداحافظی کرد. آخر سر آمد طرف من، بغلش کردم گونه هایش را بوسیدم دلم راضی نشد. پیشانی و گلویش را هم بوسیدم. من را به سینه فشار داد و گفت: «با زن و بچه هام مدارا کنید. یک بار، دوبار سه بار این را گفت. دیگر مطمئن شدم برنمی گردد.
راه افتاد. دو قدم رفت و برگشت نگاهمان کرد. باز جلوی در برگشت. نگاهی به تک تک ما انداخت و برایمان دست تکان داد. در را که به هم زد و رفت غم عالم به دلم افتاد. انگار از همان لحظه برایم خاطره شد. آخرین قدم هایش، آخرین نگاهش، آخرین لبخندش، آخرین بوسه اش، مثل نواری از نظرم رد می شد. تا لندکروز استارت بزند سوییچ ماشین را برداشتم و گفتم: "حج آقا بیا بریم دنبالش. این آخرین باره" حاج آقا دعوایم کرد و گفت: "به جای اینکه دنبال بچه آیت الکرسی بخونی میگی این آخرین باره؟" گفتم: «به خدا اگه دیگه اسماعیل رو ببینی! سوار ماشین شدیم و تا چند خیابان لندکروز رفتیم؛ هرچند دیگر اسماعیل برنگشت بی پشت سرش را ببیند. اسماعیل که رفت دیگر شب و روزم را نمی فهمیدم. بی تاب بودم. شب سوم دی ماه در کارگاه ماندم. نیمه شب از خواب پریدم. حال بدی داشتم و گریه میکردم حاج آقا گفت: «چی شده زن ؟ چرا این جوری می کنی؟» گفتم: «حج ،آقا، دیشب عملیات بوده. اسماعیل من بی جون روی زمین افتاده حالا من کجا پیداش کنم؟ کجا دنبال گم شده م بگردم؟"
حاج آقا حیرت زده نگاهم کرد. آرام و قرار نداشتم. می دویدم این طرف، می دویدم آن طرف، حاج آقا دنبالم آمد و گفت: «دیوانه شده ی! امشب این کارها چیه میکنی؟» گفتم: «بچه م رفت! جوونم رفت! عزیزم رفت بیست و چهار ساله بیدستم رفت" حاج آقا گفت: «هذیون میگی زن» گفتم: میدونست تو طاقت نداری با تو خداحافظی نکرد! چهارم دی ماه تلویزیون تصاویری از عملیات کربلای چهار نشان داد؛ از غواص هایی که به آب می زدند و آتشی که دشمن روی سر بچه های ما می ریخت. گفتم بچه های مردم از این عملیات بیرون نمی آن؛ اسماعيل من هم یکیش. حاج آقا عصبانی شد. گفت: «این حرفا چیه می زنی زن؟ بچه م بر میگرده!» گفتم: خدا کنه! من از تو به برگشتنش تشنه ترم. زهرا بغض کرد رفت توی اتاق و پای سجاده نشست. اشک ریخت و تسبیح چرخاند.
فردای آن روز داشتم به خانه برمیگشتم که همسایه مان، خانم سراج پور تا من را دید رفت توی خانه و در را بست. سابقه نداشت این کار را بکند آن روز انگار همه از من فرار میکردند، گویی آنها از اسماعیلم خبر داشتند. وقتی رسیدم خانه به حاج آقا گفتم: «پا شو بریم معراج شهدا» گفت: «بریم معراج چی کار کنیم؟» گفتم: «نمی دونم. پا شو بریم بیمارستانا الان پیکر اسماعیلم رو می آرن.» حاج آقا هم دلشوره گرفته بود، بلند شد. در معراج شهدا حاج مهدی شریف نیا را دیدیم که برای تخلیه شهدا آمده بود. دید من گریه میکنم گفت: «مگه دیوونه شده ی؟ از تو بعیده که این جوری بکنی من تازه از پیش حاج اسماعیل اومده م..
توی دلم گفتم حاج مهدی با این ریش سفید برای دلخوشی من دروغ نمی گوید حتماً اسماعیل را دیده قلب متلاطمم داشت آرام میگرفت که برگشتم طرف حاج مهدی و دیدم چشم هایش پر از اشک است. دلم هری ریخت. گفتم: حج آقا از من پنهون نکن. اسماعیلم شهید شده. خودش گفت توی این عملیات شهید میشه.» رویش را برگرداند و اشک چشمش را خالی کرد اما زیر بار نرفت و گفت: «اسماعیل زنده ست!» حاج آقا هم مدام میگفت: «بچه م برمیگرده! من دیگه همین یه پسر رو دارم. خدا ازم نمیگیره!»
برگشتیم خانه بعد از ظهر زنگ در حیاط را زدند. تند رفتم جلوی در صادق آهنگران بود. گفتم خبری داری حج صادق ؟» گفت: «نه. اومده م بهت سر بزنم و حالت رو بپرسم.» گفتم: «دیدی اسماعیل من
هم شهید شد!» حاج صادق جاخورد:
- حاج خانوم می دونستی!؟
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#بی_آرام
انتقال مطلب با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۱۲
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 به سر پل نو آمدیم. یک نفر از نیروها به من زنگ زد و گفت تو همه را به شهادت رساندی و خودت برگشتی و فرمانده لشکر شدی. به او گفتم این طور که تو فکر میکنی نیست. شهادت لیاقت میخواهد که من نداشتم وگرنه من بیشتر از همه زور زدم. اینکه میگویید من فرمانده لشکر شدم حتماً شوخی می کنید. چون این طور نیست.
🔘 چهار پنج روز از بهمن ماه گذشته بود که آقای سعادتی به سر پل نو آمد. ساعت نزدیک هفت شب بود خیلی ناراحت بود. گفت خبر بدی برایت دارم حاج آقا. اخویتان از مشهد تماس گرفته اند و گفته اند که بچه ات فوت کرده و حال همسرت خوب نیست.
پسربچه ای داشتم که بعد از مجروحیتم به دنیا آمد. بعد از سال ١٣٦٢ با آمپول و دارو او را نگه میداشتیم. قلب این بچه مریض بود. قرار بود او را برای عمل جراحی به تهران ببرند. قبل از دو عملیات کربلای چهار و پنج پزشکان گفتند ما قول زنده ماندنش را نمیدهیم. هادی سعادتی یک تویوتای نو آورد و گفت که از همان جا به مشهد بروم. ساعت هشت شب بود که از سر پل نو حرکت کردم. حسین احمدی و آقای رمضانی از بچه های مخابرات هم بودند.
🔘 ساعت هشت صبح به سمنان رسیدیم. خیلی خسته شده بودم، چون همه آن مدت را نخوابیده بودم و به تنهایی پشت فرمان نشستم. هیچ کس جز من رانندگی نمی کرد. میخواستم خودم را زودتر به مشهد برسانم. من از مرگ بچه ام ناراحت نبودم ولی از بیمار شدن خانمم، خیلی ناراحت بودم. میدانستم که اگر او بیفتد باید با جنگ خداحافظی کنم. با چهار پنج تا بچه باید مینشستم و خانه داری میکردم. وقتی که به فلکه دامغان رسیدم، اصلاً فلکه را ندیدم. رفتم و به تپه شن و ستون برق زدم. ماشین ایستاد. رادیاتور آن سوراخ شده بود. تازه به خودم آمدم که تصادف کردم. پلیس آمده بود و می گفت: کسی جلوی شما پیچیده؟
گفتم کسی نپیچیده، ما نپیچیدیم!
آقای حسین احمدی سریع رفت و به بچه های تیپ ۱۲ قائم(عج) دامغان تلفن زد. بعد از یک ساعت آمدند فوراً ماشین را روی جرثقیل بردند. رادیاتور و چراغ و گلگیر را عوض کردند. ماشین مثل اولش نــو شد. ساعت یک بعد از ظهر جلوی بیمارستان قائم (عج) مشهد پیاده شدم. در بیمارستان دکتر هاشمی که از رفقای برادرم بود، تا مرا دید، فوراً خندید و گفت حاج آقا ناراحت نباش حال خانمتان خوب شده و فشارخونشان را کنترل کردیم. یک ساعت پیش او را به منزل بردند. ولی بچه شما متأسفانه مرد.
گفت: اجازه کالبد شکافی را هم از همسرتان گرفته ایم، چون نفهمیدیم درد این بچه واقعاً چه بود.
گفتم: اشکال ندارد. گفت بچه را به اخوی شما تحویل دادم که ببرند و دفن کنند.
🔘 به خانه که رسیدم، دیدم همه از بهشت رضا(ع) آمده اند. تا خانمم مرا دید گفت: بالاخره این قدر این دست و آن دست کردی که این بچه از دنیا رفت. گفتم دیدی که عملیات شروع شد من الان از بی خوابی دیوانه شده ام. جوانهای مردم دسته دسته پرپر میشوند، آن وقت تو دنبال بچه ات می گردی؟
خانمم گفت: هر کس جای خودش را دارد.
چون میدانست من از نبرد سختی برگشته ام، برای تقویت روحیه ام اصلاً گریه نکرد. گفت چه میخوری تا برایت درست کنم. گفتم صبحانه و ناهار نخورده ام. همین طور کوبیدم و آمدم. بعد به شوخی گفتم کله پاچه باشد، خوب است.
🔘 دراز کشیدم و خوابیدم. ساعت پنج بود که مرا بیدار کردند. دیدم همسرم واقعاً کله پاچه پخته است. تعجب کردم گفتم چرا این کار را کردی؟ من شوخی کردم. اصلاً غذا میل ندارم. گفت فکر کردم که واقعاً میل داری. پیش محمد علی پیراسته رفتم. او گفت که الان نمیخواهم گوسفند بکشم. گفتم کله اش را برای حاجی میخواهم. او هم گوسفند را کشت و کله پاچه اش را به من داد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂