🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۸
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 به اتاق پزشکان برگشتم. طرحی در مورد وضعیت شهر در حال انجام بود. گاه و بیگاه خمپاره هایی فرود می آمد و از صدای انفجار مشخص بود که به نقاط نزدیک ما اصابت میکردند، خستگی و یأس باعث میشد به صدای انفجارها توجه نکنیم.
در این حال یکی پرسید: چه اتفاقی رخ خواهد داد؟ پاسخ دادم در نهایت به تهران خواهیم رفت. یکی از افسران لشکر ما که درجه سرهنگی داشت و جراحتهایی نیز برداشته بود گفت: خوشبین باش برادر، مسئله آن طور که تصور میکنید، مهم و خطرناک نیست. اگر گروهانی در اختیار داشتم، حلقه محاصره را میشکستم. از آنجایی که معلوم بود هذیان میگوید پاسخش را ندادم. این کار از قدرت چند تیپ خارج بود، از دست یک گروهان چه کاری می توانست برآید؟ نزدیک ظهر از حاضران اجازه خواسته، اتاق را ترک کردم. به علت خستگی و گرمی هوا بسیار تشنه بودم، ولی حتی یک قطره آب آشامیدنی وجود نداشت. نزدیک در یکی از خانه ها بشکه آبی بود که نظامیان دستهای خود را در آن فرو کرده سر و صورت خود را می شستند. ناگزیر از آن نوشیدم با اینکه گرم و کثیف بود، اما گواراترین آبی بود که تا آن روز در طول زندگی نوشیده بودم. سوار خودرویی شده به سمت یکی از خیابانهای مجاور حرکت کردم. افراد گردان خودمان را دیدم. برخی از افسران ما و افسران تیپ که از صحنه حوادث گریخته بودند، در آنجا اجتماع کرده و نمیدانستند چه باید بکنند. به افسری که روی زمین نشسته بود، سلام کرده، کنار او نشستم. به من گفت: «کجا بودی؟ فرمانده سراغ تو را میگرفت؟» گفتم تعدادی از مجروحانی را که حالشان وخیم بود، به مرکز جمع آوری مصدومان انتقال دادم و نتوانستم با شما تماس بگیرم. گفت: نیروهای ایرانی ما را مورد هجوم قرار داده، شکست سختی به ما وارد ساختند و فرمانده یکی از گروهانها خود را تسلیم کرد.
از او در مورد وضعیت موجود و اینکه چه تصمیماتی گرفته خواهد شد، سؤال کردم پاسخ داد معلوم نیست. ممکن است نیروهای ما از خارج شهر برای شکستن حلقه محاصره دست به حمله ای بزنند و یا اینکه ما برای شکستن حلقه محاصره حمله ای را از داخل آغاز کنیم.»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۹۲
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸
بیست و پنجم مردادماه سال ۱۳۷۴ بود. چند روزی میشد منصوره خانم به دلیل حمله قلبی در بیمارستان اکباتان بستری بود. هرچند پیوند کلیه اش با موفقیت انجام شده بود اما این بار ناراحتی قلبی او را روی تخت بیمارستان خوابانده بود.
آن روز من و مادر به عیادتش رفتیم. مریم هم بود، بی تاب و مضطرب تا ما را دید اشکش درآمد.
- فرشته جان! وجیهه خانم! حال مامان خیلی خرابه. بعد رو به مادر کرد و با التماس گفت: وجیهه خانم تو رو خدا دعاش کنید.
با وساطت مریم من و مادر به بخش سی سی یو رفتیم و خودش بیرون از بخش ماند. منصوره خانم رنگ پریده و لاغر روی تخت افتاده بود. کلی شلنگ و سیم و سرم به دست و بینیاش وصل بود. یک مانیتور کوچک هم کنارش بود که ضربان قلبش را نشان میداد. خیلی نامنظم بود،۲۰۰، ۱۲۰ ، ۱۰۰ ، ۱۸۰، ۱۰۵. دستش را گرفتم؛ سرد بود. با نگرانی به مادر نگاه کردم. مادر با تأسف سری تکان داد و قرآن کوچک جلد چرمی زیپ دارش را که همیشه همراهش بود، از توی کیفش درآورد و گفت «فرشته یه لیوان آب بیار» بعد با مهربانی به منصوره خانم گفت: «منصوره خانم جان، خوبی؟!»
به دنبال لیوان گشتم. روی یخچال کنار پنجره یک پارچ و لیوان بلوری بود. لیوان را از آب خنک توی یخچال پُر کردم و برگشتم. منصوره خانم به آرامی چشمهایش را باز کرد. تا مرا دید به سختی پرسید: «فرشته جان خوبی؟ علی جان خوبه؟ کو؟ کجاست؟!» با دستپاچگی گفتم سلام خوبید ،الحمد لله. میخواستم علی جان رو بیارم ترسیدم اجازه ندن. با مسئول بیمارستان صحبت میکنم، فردا حتما می آرمش.
منصوره خانم چشمهایش را بست. چند قطره اشک از گوشه چشمهایش سُر خورد روی بالش. بعد دوباره چشمهایش را باز کرد و با بغض به مادر گفت وجیهه خانم اگه من بمیرم، یعنی امیر و علی و میبینم...
مادر طوری که انگار مشکلی نیست و از این بابت خوشحال است با آرامش و مهربانی گفت: خدا نکنه منصوره خانم مطمئن باش الان اونا اینجا ان، کنارت. یکی این طرفت وایساده، یکی هم آنطرفت دارن کمک میکنن زودتر خوب بشی. علی جان قراره بزرگ بشه ماشین بخره میآد دنبالمان، من و شما رو میبره گردش. حالا حالاها باید زندگی کنی خدا عمر طولانی بده.
منصوره خانم آهی کشید و گفت: «نه وجیهه خانم جان، دیگه تمامه. طاقت دوری بچه ها رو ندارم هشت سال بچه هام ندیدم. میخوام برم. دلم براشان لک زده.»
بغض کرد؛ چشمهایش را بست و دیگر باز نکرد. مادر تندتند چهار گوشۀ قرآن را توی لیوان آب کرد و لیوان را داد به دستم و گفت با دستمال کاغذی لبهاش خیس کن.
یک برگ دستمال کاغذی از روی عسلی استیل کنار میز کشیدم و آن را با آب لیوان خیس کردم و آرام لبهای منصوره خانم را تر کردم. منصوره خانم به آرامی چشمهایش را تا نیمه باز کرد. بیحال نگاهم کرد و دوباره چشمهایش را بست. مادر اشاره کرد به پاها دستمال کاغذی دیگری برداشتم خیس کردم و ملافه را کنار زدم. دستم را گذاشتم روی پاهای منصوره خانم یخ کرده بود. با ترس به مادر گفتم: مادر پاهاش چرا اینقدر یخ کرده؟!
مادر که انگار میدانست چه اتفاقی دارد میافتد، قرآن را باز کرد. دستش را آرام روی قلب منصوره خانم گذاشت و شروع به تلاوت کرد. چشمم افتاد به مانیتور ۳۰ ۲۵ ،۲۰، ۳۲ منحنی های روی مانیتور در حال صاف شدن بود. دست منصوره خانم را گرفتم؛ یخ کرده بود. دانه های عرق روی پیشانی و پشت لبش نشسته بود. با خرخر نفس میکشید. با نگرانی به مادر نگاه کردم و با ترس و دلهره دویدم بیرون. پرستاری داشت میآمد توی اتاق. گفتم: «خانم پرستار! خانم الطافی... مادرشوهرم... حالش خیلی بده...»
پرستار داخل اتاق دوید. چند پرستار دیگر هم دویدند و دور تخت منصوره خانم جمع شدند. مادر روی صندلی کنار تخت نشسته بود و با همان آرامش قرآن میخواند. انگار کسی دست گذاشته بود دور گلویم داشتم خفه میشدم. کسی داشت قلبم را چنگ میزد. همه چیز بوی غم میداد. دنیا برایم کوچک و بی ارزش شده بود. وای خدا! یعنی به همین زودی منصوره خانم رفت؟! اتاق تنگ شده بود و پرستارها را نمیدیدم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌺 سلام و عرض ارادت
خدمت همراهان کانال حماسه جنوب
در انتهای فصل دیگری از خاطرات خانم زهرا پناهی در قالب گلستان یازدهم هستیم.
خاطراتی که با جان و دل خواندیم و بلطف مداومت و دنبال کردن، توانستیم کتابی دیگر از دوران طلایی دفاع مقدس را به پایان ببریم.
شنیدن و الگو قرار دادن زندگی شهدا ، آنهم از زبان نزدیک ترین نزدیکان آنان، که ریزترین حالات از چشم آنها پنهان نمانده، عنایتی است که بعد از گذشت ۳۵ سال از شهادتشان، هنوز بر سر زبان ها هستند و سرزنده و قابل بکارگیری در زندگیهای امروزی.
دوستان عزیز، میتوانند نظرات خود را در شب های منتهی به پایان کتاب راجع به این ارسالها برای ما بنویسند. 👋
🍂 نظرات شما
در خصوص کتاب گلستان یازدهم
#نظرات
╌⊰᯽⊱╌
▪︎Ali
سلام و عرض ادب خدمت مدیریت محترم کانال
بعداز خاطرات پرفسور چلداوی خاطرات همسر شهید چیت سازان یکی از بهترین و جذابترین خاطرات دفاع مقدس بود که از طریق کانال شما آنرا دنبال کردم و همیشه پیگیر آن بودم. خیلی برام جالب بود که هم گوینده خاطره و هم نویسنده آن خانم هستن . در واقع نگاه دو نفر (نویسنده و خاطر ه گو)به نکات خیلی ظریف و نکته سنج از نگاه زن به رشته تحریر در آمده در این داستان عشق و علاقه وزندگی عاشقانه با این اینکه مدت کوتاهی با هم زندگی مشترک داشتن . تلخی شیرینی و عشق به شهادت و....
خیلی عالی بود.
▪︎منم سید:
سلام وخدا قوت به شما
خداوند روح همه شهدا و شهید علی چیت سازان و برادرش شاد .
▪︎اللهم عجل...:
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج:
سلام و عرض ادب
منم این اواخر زندگی خانم زهرا پناهی را دنبال میکردم..خییییلی دلم برایشان میسوخت برخی اوقات خییلی گریه میکردم.
خدا مرا ببخش احساس میکردم که شهید خییلی کمتر به همسرش توجه دارد مخصوصا در مراسم برادرش امیر..
و اینکه حتی در مراسمی که با هم رفته بودند قدم زنان با هم نبودند چون به گفته ی خانم پناهی خییلی ها از عقد اسام اطلاعی نداشتند
و اینکه دردناک تر اینکه فرزندانشان بعد از شهادت پدر دنیا آمده بود و تنهایی های ایشان دوصد چندان شده بود
کاش فرزندش را دیده بود و رفته بود.
به نظرم از احساسات شهید نسبت به همسر باید خییلی بیشتر گفته می شد
▪︎براتی:
سلام وعرض ادب خدمت مدیر محترم و همراهان بزرگوار کانال حماسه جنوب ،
خاطرات خواهر زهرا پناهی همسر شهید گرامی علی چیت سازیان،
در قالب گلستان یازدهم بسیار جذاب، آموزنده و جالب بود هر چند خاطرات تلخ آن غمگین وناراحت کننده بود.بنده به نوبه خود از خواهر پناهی خاطره گو کتاب ، وخواهر ضرابی نویسنده ، تقدیر و تشکر را دارم ، یاد همه شهدا بخصوص شهیدعزیز، علی چیت سازیان وبرادرش را گرامی می داریم وبه روح بلندشان درود و سلام می فرستیم. با آرزوی سلامتی و موفقیت برای خانواده شهید چیت سازیان بخصوص فرزند عزیزشان آقا محمد علی چیت سازیان.
▪︎ yahassnmojtaba:
سلام جناب جهانی نازنین
ان روز که خدمت شما عرًض کردم کتاب گلستان هفتم علی چیت سازیان را بزارید
بیشتر آن سخن مقام معظم رهبری را در باره کتاب شنیده بودم وعلی را گرچه ندیده بودم ولی اوصاف اورا شنیده بودم ونادیده عاشق او بودم . انصافا هم نویسنده وهم خاطره گو به درستی از عهده آن برآمده اند وتنها حیف اینجاست که از جنگ علی چیزی بیان نشده بود آن هم علی کسی نبود که مسائل اطلاعات را بیا ودر خونه بگه واین دست همرزمان علی را می بوسد که علی را در جنگ بیان کنند خیلی جاها همراه خاطره گو گریه کردم چون مثل این خانم دیده بودم درست همین مقدار زندگی مشترک که اگر بخواهی درست بگی غیر از آن مدتی که در دزفول زندگی کرد وبعضی شب ها علی می آمده خانه حساب نکنی مدت خیلی کمی در کنار همسرش وکلا زندگی دونفره کردن که در این ۱۷ الی ۱۸ ماه شاید بزور ۲۰ روز شود
زندگی همسر فرمانده واقعا سخت بود هنوز نرسیده می بایست برگردد یا میگفتند که برگردد وان جا سخت تر میشود که در اطلاعات هم باشی چون اطلاعات یگانها یک روز هم بیکار نبودن مثلا گردانها بعد از عملیات چند روزی تا نیرو می آمد می توانستند مرخصی باشند ولی تنها اطلاعات یک روز هم نمی توانستند آن جا را خالی کنند
چون خودم دیده ام این مطلب را می گویم
واقعا زندگی برای همسر فرمانده اطلاعات سخت تر هم هست چون نیروهایش را نمی تواند ول کند یا بقول خودشان بچه هایش را
این کتاب واقعا زیبا نوشته شده ..
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۴
▪︎آیت الله سید خضر موسوی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 بسیاری از مردم با ماشینهای شخصی خود مجروحین را به بیمارستان ها منتقل می کردند و بسیاری هم به نگهبانی منازل مردم میپرداختند و زنان هم در پشت جبهه فعالیت داشتند و به صورت خود جوش مردم به حرکت در آمدند و جوانان غیور و جسور انقلابی به سوی جبهه ها می تاختند و مبارزهای اسلامی و اعتقادی انجام می دادند. من اغلب وقتها به محورهای نبرد می رفتم و به همراهی برادرم حجت الاسلام سید فرج موسوی و دیگر برادرانم از نزدیک شاهد تلاش و از خود گذشتگی مردم پیرو اهلبیت بودم.
شهید چمران انصافاً اگر نبود، شاید اهواز در همان روزهای اول سقوط می کرد. او در بعضی محورها از جمله دب حردان و جنوب کارخانه نورد لوله نیروی رزمی مجرب گذاشت. او شخصاً شبیخون میزد و ضربات محکمی بر دشمن وارد مینمود. ابتکارات زیادی را به خرج می داد. از جمله در مدتی کمتر از ۲۵ روز کانال آبی را راه انداخت و به سوی محل استقرار تانک های دشمن، آب سرازیر کرد و بین اهواز و دشمن دریایی از آب به وجود آورد و دشمن که قصد تصرف شهر را داشت و تا نورد لوله هم پیش تاخت ناگزیر از عقب نشینی گردید و نیروهایش را تا ده کیلومتری جنوب اهواز برد و فقط با سلاح دور برد و خمپاره شهر را می کوبید و خسارات و زیانهای مالی فراوانی را به وجود می آورد.
من و حتی برادرانم و خانواده ام از اوّل جنگ تا آخرش اهواز را تخلیه نکردیم و در این مدت طولانی ما در بسیج مردمی همکاری میکردیم و افراد عشایر را به دکتر چمران معرفی می کردم تا پس از آموزشهای نظامی و تهیه سلاح برای آنان به محورهای عملیاتی اعزام گردند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
#بسیج_عشایر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سلام بر زینب
سلام بر شهادت
محمودرضا بیضایی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#شهید
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
؛🍂
اردوگاه اطفال
خاطرات رمادی یک
احمد یوسف زاده
⊱⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱⊰
🔹 دوشاب
مادرم وسط زمستان اجاقی درست میکرد با سه قلوه سنگ بزرگ دودزده. دیگ بزرگی میگذاشت روی سنگها، دستور می داد ابراهیم باغبانمان از اتاق انباری که پر بود از مشک و حلب خرما، یک حلب خرمای مضافتی برایش میآورد. خرما را داخل دیگ که تا نیمه اش آب جوش قل میزد خالی میکرد. وظیفه من این بود که نگذارم آتش اجاق کم رمق بشود. تندتند شاخههای خشک از باغ پرتقال می آوردم و میزدم زیر دیگ آتش که گر میگرفت و از اطراف دیگ قد می کشید. مخنایش (نوعی شال) را میکشید روی صورتش و با کفگیر بزرگی، مخلوط آب و خرما را به هم میزد. کفگیر را ساعتها بی وقفه در دیگ می چرخاند تا خرماها از هسته ها جدا بشوند و غلظت آب را بیشتر و بیشتر کنند. هزاران حباب کوچک روی سطح مایع چسبناک پیدا و پنهان می شدند. لاية ضخیمی کف قهوه ای رنگ تا لبه دیگ بالا می آمد کفها را با حوصله میگرفت و بیرون میریخت و دوباره دیگ را به هم میزد. چند ساعت بعد تشتی بزرگ و پارچه ای تمیز می آورد، مخلوط آب و خرمای غلیظ و سیاه رنگ را از روی پارچه میریخت توی تشت، پارچه را فشار میدادیم تا جز هسته و تفاله چیزی داخلش نماند. توی تشت، دوشاب خرما برق میزد اما هنوز به غلظت کافی نرسیده بود. دوباره میگذاشت روی اجاق و آتش زبانه میکشید و شیره سیاه رنگ به قُل قُل می افتاد. حبابهای روی سطح دو شاب تندتند می ترکیدند و از داخلشان بخار سفیدی به هوا می رفت. دوشاب غلیظ و درخشنده می شد. کفگیر را میزد زیر شیره سیاه و میآوردش بالا. باریکه ای از شیره، شُره میکرد، پیچ میخورد و روی سطح دو شاب مینشست. دستش را با احتیاط که نسوزد زیر باریکترین جای سره دوشاب می گرفت دو انگشت آغشته به شیره را روی هم میگذاشت و بر می داشت تا غلظتش را بسنجد. اگر وقتش بود، دیگ را از روی اجاق بر می داشت و یک بار دیگر دوشاب را از پارچه شسته شده میگذراند تا آخرین تفاله هایش توی پارچه گیر بیفتند. حالا دوشاب سیاه رنگ و شیرین، آماده خوردن بود. مادرم همۀ آن زحمت ها را فقط برای این میکشید که من یک کلام پرسیده بودم. "دشنه بی مو دوشو درست ناکنی؟" (ننه، برای من دوشاب درست نمی کنی؟)
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#اردوگاه_اطفال
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂