فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کاش تا یه سلام میدادم
باز بوی حرم میومد
وای اگه نبودی آقا
وای چی به سرم میومد
با همه رو سیاهیم
با همه آلودگیم
هر دفعه گفتم حسین
نفس گرفت زندگیم
حاج مهدی رسولی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ #توسل
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 « #غنچههای_پرپر »
«قسمت سوم»
راوی: دکتر مسعود آیرم جانباز حادثه
°°°°°°°
🔸 درس قرآن داشتیم و معلم، درس جدید را شروع کرده بود. ما هم با آرامش سراپاگوش بودیم و به درس گوش میدادیم. چون زنگ آخر بود، نیم نگاهی هم به ساعت دیواری کلاس داشتیم که کی زنگ به صدا درمیآید و به خانه میرویم. معلم قرآن آقای جمعه شوری(هدایت پور) مشغول درس دادن بود. پانزده دقیقه از وقت کلاس گذشته بود.یک باره نور شدید نارنجی کلاس و مدرسه را روشن کرد. بدنبال آن صدای مهیبی مدرسه را به لرزه درآورد. گرد و خاک تمام کلاس را پر کرد و در تاریکی فرو برد. شیشههای شکسته شده پنجره که در اثر صدا و موج انفجار شکسته بود بر سر و روی ما فرود آمد و همه ما را زخمی و خون آلود کرد. مثل کامپیوتری که هنگ کرده، مات و مبهوت شده بودیم و نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده است. تا اینکه صدای بچههایی که در حیاط ورزش داشتند و آنها هم برای لحظاتی گیج و منگ شده بودند و گوشهاشان چند دقیقهای کر شده بود به گوش ما رسید که فریاد میزدند:
_ خدا لعنت کنه صدام رو که به مدرسه موشک زد.
سراسیمه و وحشت زده، گریه کنان و کورمال کورمال درب کلاس را در میان تاریکی و گردوخاک پیدا کردیم و از کلاس بیرون زدیم و به حیاط دویدیم. متوجه شدیم که نصف مدرسه فرو ریخته و بچههای کلاسهایی که موشک خورده زیر آوار ماندهاند.
حسابی ترسیده و غرق خون بودیم. گریه کنان دنبال دوستانمان میگشتیم تا شاید آنها را سالم پیدا کنیم. معلمین و بزرگترها که سر و صورت خونین ما را دیدند کمک کردند و ما را با وانتی به بیمارستان فرستادند تا در آنجا زخمهای ما را پانسمان کنند. در بین راه که به بیمارستان میرفتیم مردم که سر و وضع خونین ما را می دیدند میپرسیدند:
_ کجا رو موشک زده؟
_ مدرسه شهید حمدالله پیروز موشک خورده.
آنها هم بر سر و روی خود میزدند و به طرف مدرسه میرفتند تا به بچههایی که زیر آوار ماندهاند کمک کنند.....
✍ حسن تقی زاده بهبهانی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 فیلمی دیده نشده از
صاحب صدای ماندگار سال های جنگ
" محمود کریمی علویچه "
همان روزهایی که با شنیدن صدای او، بی تاب رسیدن به عملیات میشدیم و به بی توفیقی خود بد و بیراه میگفتیم
یادش بخیر اون روزها
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ #یادش_بخیر
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لیوان های قرمز پلاستیکی هم حکایتی داشت،
خصوصا چای خوردن های دسته جمعی ِصبح ها بعد از صبحانه و بعد از ظهرهای پاییزی بعد از خواب عصرانه.
آنهایی که خیلی کلاس بالایی داشتند برای خالی شدن یک شیشه مربا روزها کمین می کردند تا توفیق نصیب شان شود و از لیوان های پلاستیکی رها شوند...
... و امروز در حسرت یک چای داغ دسته جمعی زیر چادرهای گردان و گروهان و در جمع همان بچه های نابیم، که نه از لیوان خبری هست، نه از گردان و چادرها و نه خیلی از همان بچه ها..
یادش بخیر
گردان کربلای اهواز
ل7 ولیعصر "عج"
پادگان عملیاتی کرخه
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #یادش_بخیر
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۲۸
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 وقتی آفتاب سر زد و نور خورشید پاشیده شد، تا دیدیم چشم کار میکند، تانک ها و نیروی زرهی دشمن مستقر شده است.
تانکها در ۵۰۰ متری ما مستقر شده بودند. دشت تا چشم کار میکرد پر از تانک بود. از بستان آمده بودند تا پشت محله ابوذر سوسنگرد.
وقتی آفتاب کاملاً در آمد، چهار، پنج دستگاه تانک دشمن حرکت کردند و رفتند بالای جاده سوسنگرد و هویزه و جاده را به طور کامل قطع کردند. چند تانک دیگـر هـم بـه طرف ابوحميظه رفتند و جاده آنجا به اهواز را نیز قطع کردند. سوسنگرد نیز به طور کامل و صد در صد به محاصره تانکهای دشمن درآمد.
هیچ کس نمی توانست از شهر خارج و یا داخل بشود. در همین هنگام بود که درگیری ما با دشمن شروع شد. شروع کننده نبرد هم عراقیها بودند. با گلوله مستقیم تانک به خاکریز ما شلیک کردند. من هیجان خاصی داشتم و می دانستم روز روز سرنوشت است و باید تا جان در بدن دارم مقابل دشمن مهاجم و اشغالگر ایستادگی کنم و بجنگم. کل تجهیزات ما بچه های سپاه هویزه عبارت بود از نفری یک مسلسل کلاش و سه، تا چهار خشاب تیر. یک موشک دراگن هم با ما بود. مقداری هم نارنجک داشتیم. این همه سلاح ما برای مقاومت با آن همه تانک و نیروی زرهی دشمن بود. جالب آنکه سه بار موشک دراگن را به طرف دشمن شلیک کردیم اما بر اثر دستپاچگی و بی تجربگی ما، هیچ کدام از موشک ها به دشمن یا تانک های آنها نخوردند. بچه ها اصلاً در آن هنگام با چنین تجهیزاتی آشنا نبودند. دانش نظامی همه ما در سطح باز و بسته کردن امیک، ژ سه و کلاش بود و البته میتوانستیم ضامن نارنجک هم بکشیم و سه شماره بشماریم و آن را برای انفجار پرت کنیم! اگر چه درگیری از همان طلوع آفتاب روز ۲۳ آبان شروع شد اما دشمن در آغاز فقط شلیک میکرد و اقدام به پیشروی تانکها نکرد. ما هم در حالی که پشت خاکریزهای خودمان به زمین چسبیده بودیم، منتظر قضا و قدر الهی بودیم. در آن وضعیت دشوار کار زیادی هم از ما ساخته نبود. مصداق کامل مشت و سندان شده بودیم.
دشمن کم کم و با احتیاط کامل شروع به پیشروی به طرف خاکریز کرد و ما مقاومت میکردیم و مرتب نیرویمان رو به ضعف و سستی می گذاشت. مرتب بچه های دور و اطرافم زخمی و شهید می شدند.
تأسف بارتر آنکه مرتب ام یکها و کلاش های مدافعین سوسنگرد خراب می شد و از کار می افتاد. مثل یک چماقی روی دست بچه ها ماند. اگر چه تیر تفنگ هیچ اثری بر روی کوه آهنی تانکهای دشمن نداشت و مثل وز وز پشه فقط صدا می کرد.
عده ای نیز فشنگهایشان تمام شده بود و هاج و واج مانده بودند چه بکنند. دلهره و اضطراب همه وجودم را گرفته بود، طوری که در آن آغاز روز، دهانم خشک شده بود. دشمن جلوی چشمان منتظـر مــن داشت گام به گام شهر را به اشغال خود در می آورد و عملاً هــم کـاری از من ساخته نبود. منتظر بودم هر لحظه هدف گلوله ی مستقیم تانک دشمن قرار گیرم و متلاشی شوم. صدای ناله و التماس مجروحان آزارم می داد. کسی نبود مجروحان را به جای امنی برساند و یا اجساد کشته شدگان را از منطقه دور کند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شجاع باشید
مرگ یکبار به سراغتان میآید
امیرالمؤمنین علی علیه السلام
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اختلاف
همسر شهد اسماعيل دقایقی
فرمانده لشکر بدر
┄═❁❁═┄
سر مسئلهاى به توافق نرسیدیم. بحث کردن هم فایدهاى نداشت. هر کداممان روى حرف خودمان پافشارى میکردیم تااینکه اسماعیل عصبانى شد. اخم توى صورتش خودنمایى میکرد. لحن تندى هم به خود گرفت.
از خانه بیرون رفت، ولى شب که به خانه بازگشت،
با روحیه خوش و متبسم گفت:
«بابت امروز صبح معذرت میخواهم.»
میگفت که نباید گذاشت اختلاف
خانوادگى بیشتر از یک روز ادامه پیدا کند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 « #غنچههای_پرپر »
«قسمت چهارم»
راوی: دکتر مسعود آیرم جانباز حادثه
°°°°°°°
🔸 بعد از پانسمان زخمهایمان مجدد به مدرسه برگشتیم. مردم اجساد غرق بخون و تکه تکه شده بچهها را از زیر آوار بیرون میآوردند. همه اشک میریختند و به صدام و آنهایی که از او پشتیبانی میکنند لعنت میفرستادند. در بین شهدا احمد حاجوی و مهدی دعاوی از هم محلهایهای من که با هم به مدرسه میآمدیم هم بودند. بشدت ناراحت و افسرده شدم. چون همیشه باهم به مدرسه میآمدیم و دیگر آنها در بین ما نیستند. با خودم گفتم دیدی آخر همون طور شد که در بین راه میگفتیم، خدا نکنه به مدرسه ما موشک بزنه والا خیلی از بچهها رو از دست میدیم. حالا مدرسه ما موشک خورده بود و نیمی از آن ویران شده بود. من که مجروح بودم یک هفتهای را در منزل بستری شدم تا بهبودی پیدا کردم. آن روزها در بهبهان غوغایی بپا بود. مردم با سوز دل و اشک چشم شهدا را تشییع میکردند. بر سر و سینه خود میزدند و شهدای مدرسه، آن غنچههای پَرپَر را در گلزار شهدای بهبهان به خاک سپردند و قطعهای را به آنها تخصیص دادند.
من که بهبودی پیدا کرده بودم به همراه تعداد دیگری از دوستان در مراسم هفتم شهدای مدرسه که در گلزار شهدا برگزار شده بود شرکت کردم و یاد دوستان شهیدمان را گرامی داشتیم.
در آن مراسم حاج صادق آهنگران هم نوحه سرایی کرد. مدرسه برای چند ماهی تعطیل شد و ما را به مدرسههای دیگر فرستادند. چون مدرسه خودمان قابل استفاده نبود.
یاد این حادثه تلخ تا ابد بر تارک شهرستان بهبهان ماندگار است و سندی است بر بیکفایتی سازمانهای مدعی حمایت حقوق بشر که از حمایت حقوق بشر فقط اسمی را با خود یدک میکشند. در آن حادثه چهار معلم بنامهای: شهیدان عبدالرسول صمدی، محمدطاهر خلفیان، نجفقلی ویسیان و منصور آموزش به شهادت رسیدند. شهید عبدالرسول نژادصادقی سرایدار مدرسه و ۶۹ دانش آموز هم به شهادت رسیدند. تنها یک دانش آموز از آن کلاسی که همه آنها به شهادت رسیدند زنده مانده بود که او هم در طول دوران دفاع مقدس مرتب به جبهه رفت تا اینکه عاقبت در عملیات کربلای پنج به دوستان شهیدش پیوست.
پایان
✍ حسن تقی زاده بهبهانی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 غنچههای پرپر
مدرسه پیروز بهبهان
موشکی که نامردی دشمن را نشان داد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
ahangaran (3).mp3
5.34M
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
نوحه کامل
سوی دیار عاشقان ، رو به خدا میرویم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 امام فرمود:
رحم بر دشمن غَدار جایز نیست.
و فرزندان امامین انقلاب،
همچنان ایستاده اند و زمینه ساز ظهور
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #تابلو_نوشته
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۲۹
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 صدای تانکهای دشمن مثل صدای پای غول سیاهی هراس آور بود و آدم را کلافه و از خود بیخود میکرد. وقتی به تانکهای دشمن نگاه می کردم آرزو داشتم آرپی جی همراهم بود و می توانستم با آن تانکهای عراقی را بزنم و به هوا بفرستم. هر چند که تا آن روز نه آموزش شلیک آرپیجی را یاد گرفته بودم و نه حتی یک گلوله آرپی جی زده بودم. معدود موشکهای آرپی جی هم که بچه های سپاه سوسنگرد داشتند خیلی زود تمام شد و عیش ما را کامل کرد! خــون روی خاکهای تشنه روان بود و جنازه ها روی هم افتاده بودند. ما دلمان نمی آمد شهدا و مجروحان را رها کنیم و از داخل سوسنگرد عقب بنشینیم اما سه راه هویزه نیز با آن حجم وحشتناک آتش، دیگر جای ماندن نبود. کم کم دستانمان از هر گونه گلوله ای خالی شد و ما ماندیم و تفنگهای از کار افتاده با خشاب های خالی، اما هر طور بود تا حوالی ظهر مقاومت کردیم. مقاومت که چه عرض کنم شانس آوردیم که هدف یکی از گلوله های تانک دشمن قرار نگرفتیم. همین!
حوالی ظهر اولین ضربه قطعی بر ما وارد شد. اکبر پیرویان فرمانده گروه اعزامی از کازرون شهید شد. هنوز صدای اکبر در گوشم زنگ میزد که همین دیروز بود که با لهجه کازرونی اش فریاد زد آ... لشكريه. در این هیر و ویر اصغر یک جایی را شناسایی کرد که می توانست ده متر جلوتر برود. اصغر تا حرکت کرد دشمن متوجه حرکتش شد و با تیر مستقیم تانک به او شلیک کردند. تیر تانک در مقابل چشمان حیرت زده ما به اصغر خورد و او را به شهادت رساند. از آنچه میدیدم متحیرم بودم. درست مثل اینکه کابوسی را در خواب میبینم. اصغر که ما نماز صبح مان را با هم خواندیم و تا همین چند لحظه پیش کنار من می جنگید، غرق در خون کمی آن طرف تر روی زمین افتاده بود و من که او را این همه دوست داشتم حتی نمی توانستم برای جابه جا کردن جنازه اش یک وجب از سر جایم تکان بخورم.
اصغر گندمکار فرماندهی ما در سپاه هویزه بود و همه ما مثل برادرمان او را دوست داشتیم. او اولین فرماندهی مؤسس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در هویزه و جانشین حامد جرفی بود. همان لحظات به یاد حامد هم افتادم که بیهوش در اغمای کامل روی تخت بیمارستان امام خمینی تهران با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. خاطرات مثل فیلمی که آن را روی دور تند گذاشته باشند از نظرم عبور می کرد. اصغر هنوز یک ماه نشده بود که به هویزه آمده بود و ما در این مدت کوتاه و کم چه علاقه ای به او پیدا کرده بودیم. باورم نمی شد اصغر جلوی چشمان خودم با آن وضعیت مظلومانه پاره پاره شود و به شهادت برسد. اما جنگ بود و بی رحمی و مرگ عزیزترین دوستان و کسانت.
عده ای شایع کردند که اصغر به شهادت نرسیده و مجروح است و من هم به خودم قبولاندم که اصغر مجروح شده و هنوز به شهادت نرسیده است. در زندگی لحظاتی پیش می آید که آدم بر اثر صرفه هولناکی که میخورد دلش میخواهد خودش را فریب دهد تا بتواند کورسوی امیدی که در دلش روشن است، خاموش نشود و سیاهی جای آن را نگیرد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
کربلایی حسین فخری
در سالهای دفاع مقدس
بنشین با تو بگویم زینب..
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نفر چهاردهم
به نقل از سرکار خانم ژیلا بدیهيان
همسر شهيد محمد ابراهيم همت
┄═❁❁═┄
یک شب قبل از عملیات والفجر ۴ بود.
در یکى از خانههاى سازمانى پادگان «االله اکبر» اسلام آباد بودیم. به خانه که آمد، کاغذى را به من نشان داد. سیزده نفرى میشدند، اسامى همسنگرانش را نوشته بود، اما جلوی شماره چهارده را خالى گذاشته بود.
گفتم: «اینا چیه؟»
گفت: «لیست شهداست.»
گفتم: «کدام شهدا؟»
گفت: «شهداى عملیات آینده».
گفتم: «از کجا میدونی؟»
گفت: «ما میتونیم بچههایى رو که قراره شهید بشن ازقبل شناسایى کنیم.»
گفتم: «علم غیب دارین؟»
گفت : «نه شواهد اینجورى نشون میده. صورت بچهها، حرف زدنشون، کارهایى که میکنن، درددلهاشون، دلتنگیهایى که دارن، کلى علامت میبینیم.»
گفتم: «اینکه سیزدهتاست، چهاردهمى
کیه؟»
گفت: «این یکى رو شما باید دعا کنى قبول بشه حاج خانم!.»
منظور حاجى را فهمیدم. اما چرا من،
چطور میتوانستم براى او آرزوى رفتن کنم.
من حاجى را بیاندازه دوست داشتم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یادش بخیر
روزها و شب های قبل از عملیات والفجر مقدماتی
رقابت عجیبی بین گروهانها افتاده بود، هر کدام به آمادگی بیشتری میرسید مقام خط شکنی عملیات آینده را از آن خود میکرد.
وضعیت گروهان ما باور کردنی نبود.
روز و شبمان یکی شده بود. با هر فرمان "بهخط شید"ی همچون قرقی به صف میشدیم. آنهم با لباس و پوتین حمایل و تجهیزات کامل که گاه رزم شبانه بود و گاه پریدن از کانالهای عریض و پریدن از خرکهای انسانی.
تازه این قسمت مفرحش بود.
مثالا، یکی از روزها وقتی به صف شدیم، نقطه ای را در افق نشانمان دادند که بروید و زیارتش کنید و برگردید.
چشمتان روز بد نبیند صبح ساعت ۸ به راه افتادیم و کمکم به آن نقطه نزدیک شدیم. گویا تک درختی بود که هر چه به آن نزدیک تر میشدیم، بزرگ و بزرگتر میشد.
بعد از ساعت ها راهپیمایی، وقتی چشممان به جمالش روشن شد، دیدیم درخت غول پیکری است که خدا برای آنروز ما، در آنجا قرارش داده بود.
وقتی به جای اولمان رسیدیم ساعت ۱۶ شده بود و ناهاری که دیگر نبود.
یادش بخیر اون روزها که خط شکنی ما اعلام شد..😍
..صبح عملیات در حال عقب نشینی در رملهای فکه، چشمم به فرمانده گروهان افتاد که از ما جلوتر میدوید.
به او رسیدم و گفتم "اگه در خط شکنی از بقیه جلو نیفتادیم ولی در عقب نشینی گوی سبقت رو از بقیه گروهانها ربودیم."
چپ چپ نگاهم کرد و گفت، اگه اون همه ورج و وورجه نبود حالا اسیر دشمن بودید..ها.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #یادش_بخیر #طنز_جبهه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خدا راه شکست را بر روی ما بسته است
ما به سوی میدان جنگ پرواز می کنیم
مقام معظم رهبری
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #رهبری
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 کوچک بود ؛ هر چقدر گشتند
لباس بسیجی به اندازه او پیدا نمیشد.
می ترسید نگذارند به جبهه برود و بَرش گردانند
ساکش را زیر و رو کرد...
کمی بزرگتر به نظر میرسید!!
تمام لباس هایش را ،
زیر لباسِ بسیجی پوشیده بود...
📸 تهران سال ۱۳۶۲
اعزام نیرو به مناطق عملیاتی
عکاس: جواد سیدآبادی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۳۰
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 درگیری با دشمن به اوج خود رسیده بود و خاکریزی که ما پشت آن به زمین چسبیده بودیم داشت کم کم خلوت و خلوت تر می شد.
عده ای مجروح و عده ای نیز شهید شده بودند. کم کم عقب نشینی شروع شد. دیگر جای ماندن نبود. در میان ما یک روحانی اهل لبنان نیز بود که ما به او "شیخ ماجد" میگفتیم. امام جماعت ما در سپاه هویزه بود. او نیز مثل یک پاسدار ایرانی و هویزه ای با دشمن میجنگید.
همین طور که داشتیم عقب نشینی میکردیم پیر مرد کوری را دیدم. پسر خردسالش دست او را میکشید و به این طرف و آن طرف می برد. هر دو مضطرب و سرگردان بودند و راهشان را گم کرده بودند. به آن دو نزدیک شدم و با زبان عربی به آنها گفتم کجا میخواهید بروید؟!آنقدر هول شده بودند و نمیتوانستند جواب بدهند و حتى نمی دانستند که میخواهند کجا بروند. پیرمرد و بچه اش را راهنمایی کردم تا خود را به لب رودخانه برسانند و از آنجا جانشان را نجات دهند.
عده ما خیلی کم شده بود و کل مدافعان در آن خط و حدود ۳۰ نفر بود که اغلب هم فشنگهایشان تمام یا تفنگهایشان
خراب شده بود. ظهر گذشته بود و فکر میکنم ساعت حدود سه یا چهار عصر شده بود. در این هنگام سربازان عراقی را دیدیم که دارند به طرف ما میآیند.
دشمن پیاده نظامش را به حرکت درآورده بود. سربازان دشمن در حالی که نعره میکشیدند، رگبار میزدند و ما هم با اندک فشنگهای باقی مانده ای که داشتیم در مقابل چندین رگبار آنها با یک یا دو تیر پاسخشان را میدادیم. عراقیها می خواستند کاری کنند تا فشنگهای ما تمام شود و بعد با خیال راحت سربازانشان را برای تسخیر شهر اعزام کنند. ما موفق شدیم چند سرباز دشمن را به هلاکت برسانیم. با صدای بلند و به زبان عربی به آنها می گفتیم
- تعال تعال... تعال تعال! یعنی بیا ... بیا! تا دشمن به طرف صدا می آمد با تیر او را می زدیم و از پا در می آوردیم. اما شمار سربازان به اندازه ای زیاد بود که تأثیری در پیشروی دشمن به سوی شهر نداشت.
از روز قبل من در ژاندارمری سوسنگرد یک نارنجک انداز پیــدا کرده بودم که آن را با خود به همراه داشتم. با همین وسیله توانستم چند سرباز دشمن را به هلاکت برسانم. نارنجک های تخم مرغی به میان سربازان دشمن می افتاد و دو، سه نفر از آنها را ناکار میکرد، یا به درک می فرستاد.
در میان ما یک تیربارچی زرنگی بود که موهای سرش را زده بود و مثل یک عقاب تیز چنگ هوشیار میجنگید. شیری بود! از بچه هــای سپاه تبریز بود. از آن ترک های غیور و وطن پرست مسلمان. مــن کنارش بودم. دشمن به شدت روی ما آتش می ریخت. در میان انبوه آتش، ما برای لحظه ای سرمان را از پشت خاکریز بالا می آوردیم و وقتی عده ای از سربازان دشمن را شناسایی می کردیم به تیربارچی می گفتیم که بلند شود و روی سربازان عراقی رگبار ببندد.
کالیبر ۵۰ دشمن با تیر تراش لبه خاکریز ما را درو می کردند. در همین حین تیربارچی بلند شد و رگباری بست اما بلافاصله روی مسلسلش سجده کرده و خون از سر و پیشانی اش به اطراف فواره زد. لوله تیربار ژ سه داغ بود و وقتی خون گرم او روی لوله ریخت بــا چشمان خودم دیدم که خون به جوش آمد! صحنه عجیبی بود. آن پاسدار تبریزی کنارم روی زمین افتاد و مغزش متلاشی شده بود. او را بلند کردم و کنار دیواره خاکریز گذاشتم و تیربار آلوده به خون او را به دست گرفتم. آنقدر تیربار داغ بود که کف دستم جلز و ولز کرد و سوخت. پوست دستم به لوله داغ اسلحه چسبید. بلافاصله و با هراس تیربار را روی زمین انداختم. کف دستم به شدت می سوخت. کریم کریمی تبار بغل دستم نشسته بود. رضا پیرزاد و غفار درویشی هم کنارم بودند. در این وقت کریم فریاد زد:
- يونس
پشت گردنم تیر کشید فکر کردم بلایی سرش آمده است. با دستپاچگی گفتم:
- ها چه شده؟
کریم با هراس و اضطراب گفت:
نگاه کن! ما فقط هفت نفر مانده ایم.
نگاه کردم دیدم راست میگوید و به جز ما هفت نفر کس دیگری نیست. عده ای آش و لاش شده روی زمین افتاده و به شهادت رسیده بودند. چند نفری هم عقب نشینی کرده بودند. مات و متحیر که ما هفت نفر با آن وضعیت چطوری میتوانیم مقابل انبوه زرهی و پیاده دشمن مقاومت کنیم. کریم که مقداری منگ شده بود فریاد زد: برای چه ما اینجا مانده ایم؟!
دیدم راست می گوید و ماندن ما در آن صحنه بلا، جز از بین بردن خود ما هیچ فایده ای ندارد، این بود که گفتم:
یکی یکی عقب نشینی کنید. ما تیراندازی میکنیم و شما عقب بروید.
شروع به تیراندازی و گریز کردیم و با همین حالت از محله مشروطه عقب نشستیم و به داخل شهر آمدیم. به این وسیله خاکریز ما در محله مشروطه سقوط کرد و به دست دشمن افتاد. البته عراقی ها از آن ناحیه پیشروی نکردند. فکر میکردند که ما حیله ای داریم و می خواهیم آنها را به دام بیاندازیم.