eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دنیا همه را ی‌شکند عده‌ای از همان جا که می‌شکنند قوی می‌شوند مسیح کردستان، شهید بروجردی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 زندان مؤمن همسر شهيد حجت الاسلام عبداالله ميثمی ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ حاج آقا هیچ وقت به من نگفت برای شهادتم دعا کن. می‌گفت: «لزومی نداره آدم به همسرش از این حرفها بزنه.» (زیرا نمی‌خواست حرفی بزند که همسرش را ناراحت کند.) یک روز گفتم: «می‌دونم برای شهادتت زیاد دعا می‌کنی، اگر منو دوست داری دعا کن با هم شهید بشیم، از شما که چیزی کم نمی‌شه؟» گفت: «دنیا حالا حالاها با تو کار داره.» گفتم: «آخه بعد از تو سخت می‌گذره.» گفت: «دنیا زندان مؤمن است..» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 کتاب "هنگ سوم" خاطرات پزشک عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 👈 به زودی در کانال حماسه جنوب 🔸 در آخرین روز عید قربان سال ۱۳۵۸/۱۹۷۹ پزشک کشیک اورژانس بودم. سکوت بر ساختمان بیمارستان حکمفرما بود. ناگهان صدای پای کفش‌های عده ای را که در حال راه رفتن بودند شنیدم. از پنجره که نگاه کردم، صدام را دیدم که در میان عده ای از محافظین از در اصلی وارد شد. صدام به اتفاق محافظین خود داخل شد و خطاب به من گفت: - توپزشک کشیک هستی؟» پاسخ دادم: «بلی استاد.» همراهان صدام، با بازوان قوی خود مرا به سمت او کشاندند. دستور داد جاهای مختلف بیمارستان را به او نشان دهم. موکب فرعونی به حرکت در آمد. پس از پیمودن چندمتر به آسانسور رسیدیم و من به اتفاق صدام و محافظ شخصی او ستوان دوم حسین تکریتی - وزیر نظامی فعلی و داماد صدام - سوار شده و به طبقه اول رفتیم. صدام در مورد بیماران از من سئوال کرد. در جواب گفتم: «آقای رئیس جمهور! من در طبقه پنجم کار می‌کنم و اطلاعاتی از وضع حال این بیماران ندارم.» صدام از بیماران کودک بازدید کرد و در طبقه سوم، دکتر هشام سلطان را از روی خشم مورد اهانت قرار داد و با مشت به سینه او زد. تصور کنید رئیس جمهور یک کشور پزشکی را در مقابل دیدگان مردم مورد ضرب وشتم قرار دهد و بعد او را اخراج کند.... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اینما کان اسم الحسین فهناک الجنه هر کجا نام حسین است، همانجاست بهشت ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
سحرگاه اعزام یادش بخیر و گردان گمنام یادش بخیر لباسی که خاکی تر از خاک بود ولی چون دل عاشقان پاک بود این عکس در تاریخ ۳۱ شهریور سال ۱۳۵۹ اولین روز آغاز رسمی جنگ تحمیلی در محوطه سپاه بابل گرفته شده است. این نیروها اولین گروه اعزامی رزمندگان شهرستان بابل است که قرار بود به سنندج اعزام شوند، روز اول مهر(روز دوم جنگ) به کرمانشاه رسیدند به همین علت مسیر نیروها به منطقه‌ی سَرپلِ‌ ذهاب تغییر و برای دفاع از این منطقه در مقابل نیروهای حزب بعث اعزام شدند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۳۱ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 شب رسید و روز ۲۳ آبان در همین جا تمام شد. من و دوستانم خسته و کوفته به آن طرف آب رفتیم و درمحل هنگ ژاندارمری که خالی از ژاندارم بود مستقر شدیم. عده زیادی از ژاندارمها همان روز گذشته مقرشان را خالی کرده و رفته بودند، اما عده قلیلی ژاندارم مانده و جنگیده بودند. نمی‌دانستم باید چه کار کنیم و حسابی گیج و بلاتکلیف بودیم. در آن وقت هیچ فرمانده ای نبود که به ما بگوید باید چه کار کنیم و در کدام محور و چطوری از شهر دفاع کنیم. هر کس برای خودش تصمیمی می گرفت و به صورت فردی کاری می کرد. نیروها به شدت سرخورده شده بودند و خستگی در چهره ها موج میزد. عده زیادی از بچه ها شهید و یا مجروح شده بودند. مجروحان را به بیمارستان سوسنگرد منتقل کرده بودند. شهر در شعله های آتش می سوخت. دشمن همچنان آتش مفصلی روی شهر می ریخت. اجساد شهدا اینجا و آنجا روی زمین افتاده بود. غفار به من می‌گفت - يونس! اصغر و پیرویان رفتند! حالا تو فرمانده ما هستی و من می‌دانم که تو هم شهید می‌شوی. با خنده از او پرسیدم ... - چرا باید شهید شوم؟ غفار با لحنی عرفانی گفت: - آن از حامد و این هم از اصغر ،تا سه نشه بازی نشه. حالا نوبت توست که به شهادت برسی. بچه های کازرونی که فرمانده‌شان به شهادت رسیده بود به من گفتند: ما دیگر نمی توانیم اینجا بمانیم و با عبور از رودخانه به حمیدیه می‌رویم. به آنها گفتم: اختیار دست خودتان است. میخواهید بروید، می خواهید نروید. آنها رفتن را اختیار کردند. بعدها فهمیدم که هنگام عبور از رودخانه به چنگ عراقی ها افتاده و دشمن همه آنها را اسیر کرده است. من به باقی مانده بچه ها گفتم عراقی ها شب به داخل شهر نمی‌آیند. آنها در روز پیشروی می‌کنند. می‌ترسند شب وارد شهر شوند. بعد اضافه کردم: شما از صبح تا حالا خیلی خسته و کوفته شده اید. بروید جایی را گیر بیاورید و استراحت کنید. هر گروهی برای خودش رفت و جایی را گیر آورد. فرماندهی واحدی در کار نبود و هر گروهی هر کاری را که درست می دانست، همان کار را انجام می‌داد. اغلب خانه های سوسنگرد خالی بودند. چند خانه را گشتیم اما آب نداشتند. سرانجام نزدیکی مسجد جامع خانه ای پیدا کردیم که آب داشت و خالی از سکنه بود. داخل آن خانه یک تانکر هزار لیتری آب بود که ته تانکر مقداری آب باقی مانده بود. ما با همان آب وضو گرفتیم و نماز مغرب و عشایمان را خواندیم. روحیه ها حسابی خراب بود و خستگی بچه ها را داشت از پا در می آورد. لوح نگهبانی نوشتیم تا هر نفر یک ساعت نگهبانی بدهد تا مبادا عراقی ها ما را در آن خانه غافلگیر کنند. یکی به نگهبانی ایستاد و همه ما آنقدر خسته و کوفته بودیم که هر کدام جایی را گیر آوردیم و بـه خـواب عمیقی فرو رفتیم. فردا صبح، روز ۲۴ آبان ماه بود. نماز صبح را خواندیم و از خانه ای که شب را در آن بیهوش شده بودیم بیرون زدیم. رفتیم طرف مشروطه تا ببینم اوضاع از چه قرار است. متوجه شدیم دشمن از آن طرف شهر پیشروی کرده و نصف محله ابوذر را به اشغال خود در آورده است. به درستی نمی‌دانستیم که دشمن مشروطه را گرفته یا نه. رفتیم تا به پارکینگ جهادسازندگی رسیدیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
مدافع سوسنگرد شهید غفار درویشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 همچون نماز عاشورا خاطره گویی شهید مصطفی صدرزاده از حاج حسین بادپا ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
شبتون بخیر و خوشی هنگ سوم رو ان‌شاء الله از امشب خدمت شما دوستان تقدیم می کنیم.
هنگ سوم خاطرات یک پزشک عراقی‌ست که به شدت مخالف حکومت صدام و هوادار جمهوری اسلامی ایران بوده و اجبارا در واحدهای پزشکی به کار درمان مشغول بوده.
این کتاب در سال ۷۰ توسط حوزه هنری به چاپ رسیده و اصل کتاب به زبان عربی بوده که توسط محمد حسین زوارکعبه ترجمه شده است.
سبک نوشتاری کتاب، ترکیبی از تاریخ نگاری و خاطره نگاری است که تلاش داریم بخش های جذاب رو انتخاب و تقدیم نگاهتون کنیم. 👋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  هنگ سوم | ۱ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سالی که آبستن حوادث بود سال ۱۹۷۹ / ۱۳۵۸ از دانشکده پزشکی فارغ التحصیل شدم و به عنوان یک طبیب، فعالیت خود را آغاز کردم. به لحاظ احراز معدل ممتاز، در بیمارستان درجه یک بغداد مشغول به کار شدم. فعالیت من از بیمارستان کودکان "عرب" آغاز شد و در بیمارستان عمومی کرامه خاتمه یافت. بیمارستان کودکان عرب در نقطه حساسی نزدیک مجلس ملی، کاخ ریاست جمهوری و وزارت کشور واقع شده است. در ماه ژوئیه (خرداد - تیر) همان سال تلویزیون رژیم عراق خبر روی کار آمدن صدام را پخش کرد. هیچ کس نمی‌دانست چه سرنوشتی در انتظارش می‌باشد و این که کشورش در آینده چه وضعیتی پیدا خواهد کرد؟ صدام چند روز پس از به دست گرفتن زمام قدرت، هم‌مسلکان و افراد کادر رهبری خود را در یک بازی خونین به دیار نیستی فرستاد. این توطئه از طریق تلویزیون برای کادرهای حزب به نمایش درآمد تا آنها این داستان را برای ملت تعریف کنند و به مصداق ضرب المثل مشہور عراق "حاضرین به اطلاع غائبین برسانند." اولین روز که به بیمارستان کودکان قدم گذاشتم، مسئول پزشکان دکتر حیدر، به من گفت: این بیمارستان زیاد مورد بازدید رئیس جمهور قرار می‌گیرد. بهتر است در جریان باشی! من در آخرین روز عید قربان سال ۱۳۵۸/۱۹۷۹ پزشک کشیک اورژانس بودم. پلک‌هایم از فرط خستگی روی هم افتاده بود. سکوت بر ساختمان بیمارستان حکمفرما بود. ناگهان در ساعت ۶/۱۰ بامداد صدای پای کفش‌های عده ای را که در حال راه رفتن بودند شنیدم. از پنجره که نگاه کردم صدام را دیدم که در میان عده ای از محافظین از در اصلی وارد شد. نگهبان که پیرمردی مسن بود از جا برخاست و به صدام سلام کرد ولی یکی از محافظین ضربه ای به سینه اش زد و او را نقش برزمین کرد. به جای خود برگشتم و روی صندلی نشستم. صدام به اتفاق محافظین خود داخل شد و خطاب به من گفت: - توپزشک کشیک هستی؟ پاسخ دادم: «بلی استاد.» همراهان صدام، با بازوان قوی خود، مرا به سمت او کشاندند. از قیافه کریه، چشمان باد کرده، ابروان مجعد و خال سیاهی که روی گونه اش بود متعجب شدم. دستور داد جاهای مختلف بیمارستان را به او نشان دهم. موکب فرعونی به حرکت در آمد. همین که خواستم دوشادوش او حرکت کنم یکی از محافظین سیخونکی به من زد و در گوشم گفت: اولاً بگو قربان نه استاد و ثانیاً دستهایت را پشت، سرت قرار بده! و من بلافاصله این دستور را اجرا کردم. پس از پیمودن چندمتر به آسانسور رسیدیم و من به اتفاق صدام و محافظ شخصی او ستوان دوم «حسین تکریتی» وزیر نظامی فعلی و داماد شخص صدام سوار شده و به طبقه اول که قبل از ما محافظین آنجا را اشغال کرده بودند رفتیم. صدام در مورد بیماران از من سئوال کرد. در جواب گفتم: «آقای رئیس جمهور! من در طبقه پنجم کار می‌کنم و اطلاعاتی از وضع حال این بیماران ندارم.» در آن اثنا پزشکان بخش وارد شدند و مرا از آن تنگنا نجات دادند. با حالتی غمگین و دهشت زده به اتاقم در اورژانس مراجعت کردم. صدام از بیماران کودک بازدید کرد و در طبقه سوم، دکتر هشام سلطان را از روی خشم مورد اهانت قرار داد و با مشت به سینه او زد. تصور کنید رئیس جمهور یک کشور پزشکی را در مقابل دیدگان مردم مورد ضرب و شتم قرار دهد و بعد او را اخراج کند. در آن لحظه محافظین دکتر مغضوب را با وضعی توهین آمیز به طبقه پایین بردند. پس از گذشت یک ساعت دکتر «حیدرالشماع» نزد من آمد و گفت: «رئیس جمهور وارد طبقه پنجم شد. با عجله و قبل از او خودم را به این طبقه رساندم. صدام به همراه رئیس بیمارستان وارد طبقه پنجم شد و از من پرسید: «توپزشک این بخش هستی؟» پاسخ دادم: «بلی» بالحنی آمرانه گفت: «بیماران را به من نشان بده!» او در مورد تشخیص بیماریها نحوه مداوا و انجام آزمایشهای پزشکی از من سئوالاتی کرد. گویی من شاگردی بودم که بایستی به سئوالات استاد ممتحن پزشکی پاسخ می‌دادم. اما صدام در مورد مسائل پزشکی سررشته ای نداشت. وجود او را آکنده از تکبر، جهالت و تفرعن یافتم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حماسه ذوالفقاری آبادان با اطلاع‌رسانی دریاقلی سورانی  از زبان خودش در کلیپی کمیاب سالگرد حماسه ذوالفقاری گرامی باد       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
1_405561715.mp3
364.1K
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران از نوحه‌های قدیمی و خاطره انگیز ذوالفقاری، ذوالفقاری سرزمین افتخاری آبادان ۵۹ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مثنوی "مستان عهد الست" شعر: غلامعلی فتحی ━🌼🍃━━━━━━━━ شب است و من این دل تنگِ تنگ شب و یاد یاران و مردان جنگ شب است و من سینه ای پر ز سوز که آتش زند بر نهادم هنوز شب و بغض دیرینه ام در گلو من و شرح این قصه بی گفتگو شب و حسرت و بغض دیرینه ام شب و سوزش و داغ این سینه ام شب و فرصت آه و اشک و دعا شب و یاد مردان بی ادعا دلم تنگ یک مغرب جبهه هاست دلم تنگ سوز و گداز دعاست سحرگاه اعزام و اسپند و عود گذر زیر قرآن و بانگ و سرود سحرگاه اعزام و جوش و خروش گذر زیر قرآن و بانگ سروش الهی به مردیِّ مردان مرد به مردان رنج و به مردان درد الهی به شب زنده داران مست که مستند از جام عهد الست به آنان که سرمست این باده اند و در مستی اش جان و سر داده اند به صوت مناجات و قرآن شان به نستوهی کوه ایمان شان به گاهِ وداع و به هجران قسم به پاکان سر در گریبان قسم به ابرار و خوبان درگاهِ تو به دل های پاک و هوا خواهِ تو به سوز و گداز شبانگاه شان که روشن ز نور تو شد راه شان به آنان که زین عشق، مجنون شدند فتاده ز پا غرق در خون شدند به آنان که بی پای و بی سر شدند و آنان که چون لاله پر پر شدند به آنان که با یادشان زنده ایم ولی روسیاهیم و شرمنده ایم به اخلاص مردان سنگر نشین دل سنگ معبر، به میدان مین هویزه و مردان طوفانی اش به بستان و یاران روحانی اش به پیکار بستان و فتح الفتوح غرور آفرینان گردان نوح الهی به بیت المقدس قسم به رزم غریبان بی کس قسم به مردیِّ مردان فتح المبین دلیران و شیران شور آفرین الهی به شب زنده داران هور به آن پاره پیکر به گاهِ عبور به هور و به آن قایق بی سوار به مردان با «همت» روزگار الهی به شب زنده داران قدر به اصحاب خیبر به یاران بدر الهی به مردان خیبر شکن شهیدان بی مدفن و بی کفن غرور آفرینان والفجر هشت به دشمن ستیزان دریا و دشت به مظلومیِ کربلای چهار علی سیرتانِ حسینی تبار نبردی که سرسخت و بغرنج بود و آوازه اش کربلا پنج بود به آن جرعه نوشانِ جام بلا دلِ آرزومند کرب و بلا به خون شهیدان بی سر قسم به فریاد الله و اکبر قسم بگو راه و رسم شهادت بجاست بگو عاقبت منزل ما کجاست بگو راه یاران رفته هنوز فروزان و رخشان و عالم فروز فرا راه یاران چشم انتظار و دل‌های بی طاقت و بی قرار بر آورده فرما دعا ها یشان اجابت نما آرزوها یشان آمین. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🍂
🍂 پیش‌بینی مهدی باکری..!! آقامهدی قبل از شروع عملیات مسلم‌ بن‌ عقیل در یکی از جلسات بررسی منطقه و طرح‌ریزی برای عملیات، در جواب سؤال فرماندهان در مورد تأثیر مهتابی بودن شب و شنی بودن زمین بر لو رفتن عملیات، گفت: «ان‌شاءالله خداوند ماه را با ابرها تنظیم خواهد کرد.» در روز عملیات نصرت‌ الهی و امداد غیبی در آن فضای وهم آلود نازل شد!! و در زمانی بسیار کوتاه ابرهای سیاهی بر آسمان و بالای سر رزمندگان دلاورِ تیپ۳۱ عاشورا پدیدار شد. باراش باران صدایِ حرکتِ رزمندگان روی سنگ‌ریزه‌ها و شن‌ها را خنثی کرد و در دل‌های آن‌ها آرامش و سکینه ایجاد کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۳۲ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 پارکینگ پر از ماشین بود. خراب و سالم مخلوط بود. در میان ما منصور رستم پور که وارد بود یک جیپ هندی را روشن کرد. ما هفت هشت نفر بودیم. سوار جیپ شدیم و به راه افتادیم. رفتیم به طرف بازار کویت. می‌خواستیم برویم تا به دشمن برسیم و مقاومت را شروع کنیم. آن روزها در آخر بازار کویت یک حمام عمومی بود. وقتی به حمام رسیدیم. دشمن امانمان نداد و سیل آتش بود که به روی ما ریخت. شدت آتش چنان بود که برگ درختان تیر می خورد و به زمین می ریخت. بلافاصله جیپ را متوقف کردیم و از آن بیرون پریدیم. رفتیم و پشت حمام سنگر گرفتیم. کسی آن دور و اطراف نبود. خیابانها و کوچه ها خالی از آدم بود. ظاهراً در آن منطقه تنها ما بودیم که در مقابل دشمن مقاومت می کردیم. دشمن با تیر مستقیم تانک به طرفمان شلیک می کرد. در یک نوبت که تیر تانکی به ما زد در کرکره ای یکی از مغازه ها مچاله شد. ترس و هراس عجیبی سرتاسر وجودم را فرا گرفته بود و واقعاً در آن لحظات نمی‌دانستم که باید چه کار کنم و به کجا پناه ببرم. موج انفجار گلوله تانک ها همه چیز را خرد و مچاله می کرد. احساس می کردم که گوشهایم دارد که کر می‌شود هر بار که گلوله تانکی شلیک می شد، مثل این بود با پتک کسی به سرم میزند. گیج و منگ شده بودم. نگاه کردم اما خبری از سربازان عراقی نبود. هر جا می‌رفتیم من و رضــا بــا هم بودیم. رضا به من گفت: یونس! ماندن اینجا فایده ندارد ما عراقی ها را نمی توانیم ببینیم.‌آنها ما را می‌بینند و می زنند. این را گفت و از من جدا شد و به طرف دیگر حمام رفت تا نگاهی به اطراف بیاندازد. مدتی طول کشید اما خبری از او نشد. دل نگرانش شدم. ما یک روح در دو بدن بودیم. در این وقت متوجه شدم عراقی ها دارند پیشروی می‌کنند. رگبار می‌زدند و جلو می آمدند. خبری از رضا نشد. در این وقت کریم فریاد زد، یونس! عراقی ها دارند می آیند جلو. به کریم گفتم: منتظرم رضا برگردد. هنوز نیامده، بدون او که نمی‌توانیم برویم. کریم گفت: می‌روم و رضا را می آورم... رفت و کمی بعد برگشت و گفت - رضا نیست! - چی؟! - گفتم نیستش. هر چقدر نگاه کردم خبری از او نبود. - مگر می شود؟ دلواپس شدم و خودم به آن طرف حمام رفتم. اما دیدم خبری از رضا نیست. حتی چشم چشم کردم که نکند شهید شده و جسدش روی زمین افتاد باشد، اما هیچ خبری از او یا جسدش نبود. به کلی آب شده و تو زمین رفته بود. در همین حین عراقی‌ها تقریباً به ما رسیدند و من مجبور شدم با آنها درگیر شوم. جای ماندن نبود. سریع سوار جیپ شدیم و از جلوی عراقیها عقب نشینی کردیم. رفتیم و در اول بازار کویت کمین کردیم. عراقی‌ها به حمام رسیدند در همین حال درگیری تن به تن با نیروهای دشمن شروع شد. بازار کویت صحنه درگیری تن به تن با عراقی ها شد. تانکهای عراقی در خیابان طالقانی سوسنگرد جولان می‌دادند. وقایع بعدی خیلی سریع اتفاق افتاد. مشروطه سقوط کرد و به دست دشمن افتاد. هنگ ژاندارمری را اشغال کردند. ابو حمیظه نیز سقوط کرده و به دست دشمن افتاده بود. حلقه محاصره دقیقه به دقیقه تنگ‌تر می‌شد و دشمن تا حوالی ظهر تقریباً نصف سوسنگرد را به اشغال خود درآورده بود. کل مدافعین باقی مانده در سوسنگرد حدود ۲۰۰ نفر بودند که تنها ۵۰ نفر آنها سلاح و مهمات داشتند و مابقی تقریباً با دست خالی می جنگیدند. مثلاً سرباز عراقی را می کشتند و تفنگش را بر می داشتند و می جنگیدند. هر لحظه بر تعداد شهیدان و مجروحان افزوده می‌شد و کار بر ما سخت و سخت تر می‌گشت. بیمارستان سوسنگرد دیگر از دست ما خارج شده بود. ناچار مجروحان را به مسجد جامع می‌بردیم. صحن مسجد را به سه قسمت تقسیم کرده بودیم. قسمت راست را مخصوص مجروحان و قسمت چپ را مخصوص آذوقه کرده بودیم. در وسط نیز جای کوچکی برای نماز خالی گذاشته بودیم. اتاق خادم مسجد هـم بـه تعمیرگاه اسلحه تبدیل شده بود. اغلب تفنگها از کار افتاده بودند. دو، سه نفر از بچه ها که تعمیر اسلحه می‌دانستند در آنجا بودند و اسلحه های خراب را درست می کردند. مسجد جامع سوسنگرد به ستاد عملیات جنگی تبدیل شده بود. بخشی از مسجد را هم زده بودند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دعا کنید، ان‌شاءالله بازی فینال همه‌مون تو اسرائیل باشیم شهید مصطفی صدر زاده ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 پرسش و پاسخ از دفاع مقدس عبدالرضا صابونی 🔸🔶◇ ◍⃟◇◍⃟ ◇◍⃟🔶🔸 🔸 سوال : علت غفلت مسئولین ما از حمله قریب الوقوع صدام در سال ۵۹ با توجه به نشانه‌های واضح آن چه بود؟ 🔸 چرا بعد از حمله عراق و نفوذ در شهرهای مرزی، باز هم پشتیبانی لازم صورت نگرفت؟ ◍⃟◇◍⃟◍⃟◇◍⃟ پاسخ سوال ۱: باسلام با پیروزی انقلاب جنگ و تصاحب قدرت هم توسط گروه‌های مختلف سیاسی بر علیه انقلاب آغاز شد ، گروه‌های برانداز مثل مجاهدین و فدائیان و بقایای رژیم شاه و غیر با حمایت‌های خارجی سعی می‌کردند آرامش را در جامعه بر هم بزنند و با انواع توطئه‌ها بخش بزرگی از نیروهای ارتش را در ۳ استان غربی درگیر کردند. ارتش هم به واسطه انقلاب دچار تصفیه شدیدی شد و قسمت فنی و پشتیبانی و نگهداری آن هم که ر اختیار غربی‌ها بود با خروج آنان عملاً بیشتر تانک‌ها و نفربرها و تجهیزات پیشرفته از کار افتادند. رئیس جمهور هم معتقد بود که با وجود سازمان ملل صدام نمی‌تواند به ایران حمله کند و بنابراین از اساس حمله خارجی را قبول نداشت. و از طرف دیگر با همه توان سعی می‌کرد رابطه ارتش و سپاه وجود نداشته باشد. بنابراین چند عامل مهم ، یکی در هم ریختگی کشور ، اختلافات داخلی ، درگیری و جنگ نظامی در سه استان غرب کشور ناآماده بودن ارتش و از همه مهمتر بنی صدر معتقد بود که جنگ رخ نخواهد داد. ناآمادگی ارتش به دلایل مختلف باعث شد تا به سختی بتواند با توان بسیار کمی وارد جنگ شود و بعد از چند عملیات ناموفق به خصوص در شانزدهم دی ماه ۵۹ در هویزه به این نتیجه رسید که با توان فعلی نمی‌توان دشمن را بیرون کرد. طبق معیارهای نظامی باید توان حمله کننده سه برابر نیروی دفاع کننده باشد در حالی که توان ارتش در آن زمان کمتر از توان ارتش عراق بود. پاسخ سوال ۲: سپاه هم فاقد سازمان رزم و تشکیلات نظامی بود و نیروهای سپاهی در قالب گروه‌های ۳۰ ۴۰ نفره از هر استان به جبهه اعزام می‌شدند بدون اینکه بدانند جنگ یعنی چه. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂