🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_88
بغلم کرد و گفت:
- آخی ناراحت شدی؟ مهسا به خدا باهات شوخی کردم...
با صدایی که میلرزید آهسته گفتم:
- نه اشکالی نداره بالاخره باید با واقعیت کنار بیام... دیگه آرمان که نمیتونه به خاطر من تا آخر عمرش تنها بمونه. هیچ تعهدی هم بینمون نبوده بالاخره یک ماه که بگذره میره پی زندگی خودش منم باید این موضوع رو قبول کنم..
- اصلاً ولش کن دیگه نمیخواد راجع بهش حرف بزنیم امتحان رو چه جور دادی؟
- خوب بود برام تقریبا همه سوالها رو جواب دادم امیدوارم که غلط ننوشته باشم.
ماهک ضربهای به بازوم زد و گفت:
- خوش به حالت من که خیلی خراب کردم فقط امیدوارم که تجدید نیارم وگرنه بابام کلمو میکنه..
پوزخندی زدم و گفتم:
- آره هیچکسم نه و بابای تو انقدر که مظلوم و آرومه اصلاً این کارا بهش نمیخوره!
ماهک پوزخندی زد و گفت:
- چون که خوب نمیشناسیش وگرنه در موردش اینجوری حرف نمیزدی.
نگاهی به ماهک کردم که با جدیت کامل سرشو تکون داد و گفت:
- به خدا دارم جدی میگم. بابام برخلاف ظاهرش تو خونه دیکتاتور کامله...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_89
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- چه جالب اصلاً بهشون نمیخوره.
ماهک پوزخندی زد و گفت:
- اتفاقا خیلی هم بهش میخوره.
تا سر خیابون با هم پیاده رفتیم ماهان که دنبال ماهک اومد، منم ازشون خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم.
همین که در حیاط رو باز کردم با ترس نگاهی به داخل باغ انداختم.
دسته کلید رو گذاشتم داخل جیبمو رفتم جلوتر که با صدای ارسلان برگشتم سمتش و گفتم:
- سلام
- علیک سلام واسه چی اونجا وایسادی؟
- آخه از سگه آقا اردلان میترسم
ارسلان پوزخندی زد و گفت:
- وقتی به رکس میگی سگ باید بیشتر از خودش از اردلان بترسی بیا تو ببینم توی قفسشه نگران نباش...
ابرویی بالا انداختم و با خیال راحت رفتم سمت پلهها...
به نزدیک ارسلان که رسیدم نگاهی بهم کرد و گفت:
- کسی بهت نگفته به رکس نگی سگ ؟
- چرا خاتون بهم هشدار داده منتها یادم رفت..
ارسلان ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اگه اردلان بفهمه بد بلایی سرت میاره، بهتره که حواستو جمع کنی!
با تعجب گفتم:
- جدی یعنی انقدر روی سگش حساسه؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_90
- باز که گفتی سگ؟؟
- ببخشید منظورم رکسه
- آره حساسه بیا برو داخل ببینم!
سرمو تکون دادم و از کنارش رد شدم همین که وارد خونه شدم, با دیدن ارغوانو الهام که داشتن با هم صحبت میکردن سرمو تکون دادم و آهسته سلامی کردم.
هیچ کدومشون جوابمو ندادن که با ناراحتی سرمو پایین انداختم.
خاتون از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:
- خسته نباشی!
- سلام خیلی ممنون شما هم خسته نباشین...
- امتحان چطور بود؟
لبخندی زدم و گفتم:
- خیلی خوب بود...
- خوب خدا رو شکر گرسنه که نیستی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه خیلی ممنون میرم بالا لباس عوض کنم..
- برو عزیزم راحت باش!
وارد اتاقم شدم و لباسامو عوض کردم حسابی خوشحال بودم.
گوشیمو برداشتم تا برم طبقه پایین تا یه کمی با خاتون گپ بزنم.
همین که در اتاقمو باز کردم با اردلان روبرو شدم.
با تعجب نگاهی بهش انداختم که پوزخندی زد و سمت اتاقش رفت.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_91
درست پشته دره اتاقم وایستاده بود.
حسابی از کارای عجیب غریبش تعجب کردم.
شونهای بالا انداختم و به طبقهی پایین رفتم.
خاتون میخواست برای ناهار خورشت فسنجون درست کنه.
- نمیشه یه چیز دیگه درست کنین ؟
خاتون با تعجب گفت:
- مثلاً چی عزیزم؟
- نمیدونم یه چیز دیگه من اصلاً فسنجون دوست ندارم...
خاتون خواست حرفی بزنه که یهو با صدای نعیمه برگشتم عقب وارد آشپزخونه شد و گفت:
- به درک که دوست نداری فکر کردی اینجا کی هستی که میتونی همچین دستورایی بدیها؟
با تعجب گفتم:
- من منظورم این...
نعیمه پرید وسط حرفم و گفت:
- منظور و حرفاتو برای خودت نگهدار...آقا سیروس عاشق فسنجون و امروزم ناهار فقط فسنجون داریم! اگه ناراحتی و نمیخوری میتونی بمونی توی اتاقت و بیرونم نیای.
خواستم حرفی بزنم که نعیمه پوزخندی بهم زد و گفت:
- از خونه چهلمتری بابات اومدی توی این قصر فکر کردی خبرییه؟؟ دختره ندید پدید!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_92
با هر حرفی که میزد، بدجوری قلبم میشکست.
مخصوصاً که ارغوان و الهام به همراه اردلان زل زده بودن بهم...
نگاه سنگینشون اذیتم میکرد.
با بغض از جام بلند شدم و از آشپزخونه بیرون اومدم که صدای نعیمه رو شنیدم که به خاتون گفت:
- همش تقصیر توئه خاتون این دختره رو بیش از حد پروش کردی... هنوز دو روز نشده اومده توی این خونه داره دستور صادر میکنه!
- نه خانم جان این چه حرفیه فقط داشت نظرشو...
وارد اتاقم شدم و دیگه حرفاشونو نشنیدم. روی تخت نشستم که بغضم شکست و شروع کردم به گریه کردن...
خودم میدونستم چه مرگم شده به خاطر حرفهای نعیمه نبود انقدر دختر محکم و سرسختی بودم که با این حرفا نزنم زیر گریه....
به خاطر ندیدن مامان و بابا بود. حساب دل نازک شده بودم از یه طرفی هم نمیتونستم ببخشمشون و این وسط بدجوری گیر کرده بودم..
اصلاً بیرون رفتن به من نیومده بود.
انگار باید تا وقتی توی این خونه بودم توی اتاقم میموندم و بیرون نمیرفتم.
کتابمو برداشتمو روی تخت نشستم تا برای امتحان بعدیم بخونمو خودمو آماده کنم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_93
نزدیک ظهر بود که خاتون وارد اتاقم شد.
نگاهی بهش انداختم که گفت:
- باز که نشستی سر درس و مشقت؟ بزار یکم استراحت کنی بعداً بخون...
لبخندی زدم و گفتم:
- نه دیگه باید همه تلاشمو بکنم که نمره خوبی بیارم..
- امان از دست شما جوونا پاشو بیا پایین مادر میخوام ناهارو آماده کنم اردشیرخان هم اومدن!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- باشه الان میام!
- از حرفهای نعیمه خانم ناراحت شدی؟ سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه مهم نیست...
خاتون ابرویی بالا انداخت و گفت:
- فهمیدم که ناراحت شدی اما به دل نگیر... بالاخره خانم این خونه است دیگه نمیتونه تورو به عنوان هووش اینجا تحمل کنه!
پوزخندی روی لبم نشست که گفت:
- پاشو بیا پایین مادر پاشو!
از جام بلند شدم نگاهی توی آینه به خودم انداختم و همراه خاتون از اتاق رفتم بیرون همه دور میز نشسته بودن.
خیلی معذب کنار اردشیر نشستم و آهسته سلام کردم که جوابمو داد.
با وجود سیروس سر میز غذا ترجیح میدادم که سرمو بلند نکنم تا چشمم بهش نیفته...
خیلی هیز و بچهشون بودن بیمیل قاشقمو برداشتم و شروع کردم به غذا خوردن که اردشیر آهسته گفت:
- چرا خورشت نمیریزی؟
- خیلی ممنون فسنجون دوست ندارم!
اردشیر سرشو تکون داد و چیزی نگفت. یکم که خوردم یهو از زیر برنجم یه تیکه مرغ پیدا کردم.
یکم برنجها رو دادم کنار که لبخندی روی لبم نشست حتماً کار خاتون بود...
یه تیکه از مرغا رو برداشتمو گذاشتم توی دهنم طعم ترش و خوشمزهای داشت.
بعد اینکه غذامو خوردم به داخل آشپزخونه رفتم.
خاتون داشت لپه هارو تمیز میکرد. از پشت بغلش کردم و گفتم:
- مرسی عزیز دلم؟
خاتون با تعجب گفت:
- این کارا یعنی چی؟
با خنده چشمکی بهش زدم و گفتم:
- غذات خیلی خوشمزه بود..
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_94
خاتون لبخندی بهم زد و گفت:
- نوش جونت مادر... میخواستم برات غذای دیگه درست کنم که خانم اجازه نداد منم ترسیدم که بیشتر باهات لج کنه...تنها کاری که ازم بر میومد همون بود..
- اتفاقاً خیلی بهم چسبید و خوشحال شدم حداقل یه نفر توی این خونه هست که منو دوستم داره و مراقبم هست این برام خیلی لذت بخشه...
خاتون لبخندی زد و گفت:
- تو هم جای دخترمی هیچ فرقی نداری هواتو دارم...
گونه چروکشو بوس کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم.
خواستم یکم فیلم نگاه کنم که با دیدن اردلان پشیمون شدم راه اومده رو برگشتم و دوباره داخل اتاقم رفتم.
حسابی کلافه شده بودم... نمیدونم چرا انقدر نسبت به اردلان احساس عجیبی داشتم.
همش میترسیدم جلوی چشمش ظاهر بشم.
روی تخت دراز کشیدم و جزمو برداشتم و شروع کردم به خوندن کم کم خستگی بهم غلبه کرد و خوابم برد.
امروز آخرین امتحان بود و بچهها با هم قرار گذاشته بودن که بعد امتحان برن بیرون و منم خیلی دوست داشتم همراهشون باشم... منتها نمیدونستم اردشیر اجازه این کار رو بهم میده یا نه.
فوراً لباسامو پوشیدم و کیفمو برداشتم و به طبقهی پایین رفتم.
اردشیر و اردلان سر میز صبحانه بودند. آهسته سلامی کردم و سر جای همیشگیم نشستم.
چند لقمه خوردم که اردشیر از پشت میز بلند شد و گفت:
- من دیگه میرم!
- به سلامت بابا...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_95
نگاهی به اردشیر انداختم و گفتم:
- میشه یه چیزی بگم؟
- چی بگو؟
- امروز دوستام بعد مدرسه میخوان برن بیرون منم اجازه دارم که برم باهاشون؟؟
اردشیر نگاهی به اردلان انداخت با اخم سرشو تکون داد و گفت:
- معلومه که اجازه داری میتونی بری منتها حواستو خوب جمع کن زیادم دیر برنگردی به خونه...
با خوشحالی لبخندی زدم و گفتم:
- مرسی نه حواسم هست که زود برگردم شما نگران نباشین!
اردشیر سرشو تکون داد و از خونه بیرون رفت.
نگاهم افتاد به اردلان که پوزخندی زد و از پشت میز بلند شد و به حیاط رفت.
فوراً چند لقمه دیگه صبحانه خوردم و رفتم داخل اتاقم یه مانتو و شلوار برداشتم که بعد امتحان عوض کنم تا با بچهها بیرون برم...
با تاکسی خودمو به مدرسه رسوندم و همراه ماهک داخل سالن رفتیم.
بعد اینکه امتحانو دادیم با خیال راحت از سالن بیرون اومدم.
بچهها دور هم جمع شده بودن و هر کسی یه نظری میداد که قرار شد همه برن به یک کافی شاپ که نزدیک مدرسه بود...
فوراً لباس عوض کردیم و از مدرسه بیرون رفتیم.
ماهک از بازوم گرفته بود و همراهم قدم برمیداشت که گوشیش زنگ خورد.
با دیدن اسم ماهان تماسها وصل کرد و گفت:
- جانم عزیزم ؟؟سلام خوبی مرسی هیچی با بچهها داریم میریم کافه نزدیک مدرسه... باشه عزیزم آره آره باشه خداحافظ..
گوشیو قطع کرد با لبخندی بهم زد که جوابشو دادم...
همه دور یه میز توی کافه نشسته بودیم و به حرفهای طناز میخندیدیم که یهو ماهک از جاش بلند شد و گفت:
- ماهان اومد!
با تعجب برگشتم سمت در و با دیدن آرمان کنار ماهان یه لحظه شوکه شدم.
اینجا چیکار میکرد...
با سقلمه سعیده به خودم اومدم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- بله؟
- حالت خوبه؟
سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم:
- آره خوبم!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_96
چند دقیقهای نگذشته بود که سعیده آهسته گفت:
- اون پسر کیه داره میاد سمتمون؟
با تعجب نگاهم افتاد به آرمان همینجور که زل زده بود بهمون نزدیک شد نگاهی بهم انداخت و گفت:
- باهات حرف دارم بیا بیرون!
سرمو بلند کردم و گفتم:
- ولی من...
آرمان با عصبانیت ضربهای روی میز کوبید و گفت:
- مگه با تو نیستم ؟؟باید باهات حرف بزنم بلند شو یالا!
سعیده با تعجب زیر گوشم گفت:
- میشناسیش؟
با حرص از جام بلند شدم و گفتم:
- فقط همین جا حرفاتو میتونی بزنی و بری باهات هیچ جا نمیام!
آرمان خندهای کرد و گفت:
- چیه ازم میترسی؟
کلافه سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم:
- نمیفهمی من شوهر دارم دست از سرم بردار!
آرمان ابرویی بالا انداخت و گفت:
- ولی ماهک که یه چیز دیگه میگه...
با حرص نگاهی به ماهک انداختم که با نگرانی داشت نگاهمون میکرد.
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
- ماهک غلط کرده اصلاً بیخود کرد امروز آمار منو به تو داده فهمیدی؟؟
آرمان از آستین مانتوم گرفت و منو کشوند سمت یه میز و صندلی گوشه کافی شاپ روبروش نشستم و گفتم:
- حرفاتو بزن دیگه!
آرمان زل زد توی چشمام و گفت:
- دوست دارم همین برات کافی نیست تا همه چیزو از چشمام بخونی؟؟؟ همین برات کافی نیست تا بفهمی که چقدر برام سخته وقتی زل میزنی توی چشمام و دروغ میگی؟؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_97
پوزخندی زد و گفت:
- چقدر سرد و سنگ شدی مهسا...
چرخی به چشمام دادم و گفتم:
- خواهش میکنم تو جای من نیستی که موقعیتمو درک کنی بهتره دست از سرم برداری مگه منو دوسم نداری؟
آرمان:
- چرا عاشقتم دارم از دوریت دق میکنم
پوزخندی زدم و گفتم:
- پس حالا که عاشقمی دست از سرم بردار بزار زندگیمو بکنم همین برات کافی نیست که من از زندگیم راضیم؟
آرمان با ناراحتی سرشو تکون داد و گفت:
- باورم نمیشه تو همون دختری هستی که من دو سال تمام باهاش رابطه داشتم؟؟ دختری که توی اون دو سال چشمم جز تو هیچکسو نمیدید...دختری که توی اون دو سال جونشو برام میداد حالا از اون همه عشق و علاقه چی باقی موندهها ؟؟
با هر حرفی که آرمان میزد قلبم بیشتر میشکست...
اما مجبور بودم که جلوش حفظ ظاهر بکنم.آرمان خندی زد و گفت:
- پوله طرف چشمتو گرفته ؟
خواستم بگم نه ولی پشیمون شدم شاید این بهترین راهی بود که میتونستم آرمانو از خودم دور کنم.
نگاه سردی بهش انداختم و گفتم:
- آره پولش برام مهمه تو چی داری که من بخوام با تو ازدواج کنم ها؟؟چرا باید آیندمو پای تو خراب میکردم؟؟
آرمان با نگاهه ناراحتی بهم زل زده بود. دستامو مشت کردم و گفتم:
- میدونی چیه آرمان دوست داشتن تنها کافی نیست پول توی این دور و زمونه حرف اول رو میزنه..
تو چند سال باید کار کنی تا بتونی یه ماشین و خونه برای من فراهم کنیها؟؟ ولی شوهرم همه این چیزا رو داره ده برابرش رو هم داره..!
آرمان سرشو انداخت پایین و قطره اشکی از گوشه چشمش پایین اومد.
با بغض نفس عمیقی کشیدم و همین که سرمو بلند کردم با دیدن اردلان که چند قدم دورتر وایساده بود و زل زده بود بهم قلبم وایساد.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_98
باورم نمیشد اصلاً اون اینجا چیکار میکرد...
با استرس از جام بلند شدم که آرمانم بلند شد انگشتشو جلوی صورتم گرفت و گفت:
- این حرف آخرته؟
- آره حرف اول و آخرمه!
آرمان نیشخندی زد و گفت:
- من بیکار نمیشینم مهسا به خاطر اینکه منو احساساتم رو به بازی گرفتی..ازت انتقام میگیرم.
به خاطر پول منو ول کردی قسم میخورم یه روزی انقدر پولدار بشم که آوازش به گوشت برسه.. ولی یادت باشه اون روز من حتی به صورتت نگاهم نمیندازم...
با بغض سرمو تکون دادم که آرمان حلقهای که براش خریده بودم رو از دستش درآورد جلوی پام پرت کرد و از کافه بیرون رفت.
ماهان هم به دنبالش رفت..
تمام وجودم رو استرس گرفته بود و حسابی میترسیدم.
اردلان دست به جیب بهم نزدیک شد. خواستم از کنارش رد بشم که با صدای بلندی گفت:
- بشین!
لبمو گاز گرفتم و نگاهی به ماهک انداختم مشخص بود که نگرانم شده...
دختره احمق همش زیر سر اون بود.
با ترس سر میز نشستم و سرمو انداختم پایین که اردلان گفت:
- بابا خبر داره با دوست پسرت قرار گذاشتی؟
با چشمای پر از اشک نگاهش کردم و با صدایی که میلرزید گفتم:
- داری اشتباه میکنی فقط یه سوء تفاهم بود همین آرمان...
- اسمش آرمانه؟
- آرمان از دوستای دوران قدیمم بود.
فهمیدی؟ الانم میخواست بره اومده بود ازم خداحافظی کنه..
اردلان پوزخندی زد و گفت:
- میخواست کجا بره؟
- میخواد میخواد از ایران بره برای همیشه...
اردلان خنده کوتاهی کرد و گفت:
- خوبه...! خوب بلدی توی مدت کم یه سناریو بسازی و به آدما دروغ تحویل بدی! منتها باید بهت بگم که من انقدر احمق و ساده نیستم که نقشههای تو رو باور کنم..!
کلافه دستمو داخل مقنعم کشیدم و گفتم:
- همش همین بود که بهت گفتم هیچ چیزی هم بین ما نیست میفهمی؟ من الان شوهر دارم و میفهمم که باید بهش متعهد باشم!
اردلان پوزخندی زد و گفت:
- شوهر داری؟
با اطمینان سرمو تکون دادم که چشماشو باریک کرد و گفت:
- تا کی میخوای زل بزنی توی چشمام و دروغ بگیها؟
- منظورت چیه؟
اردلان شونهای بالا انداخت و گفت:
- منظورمو خوب میفهمی تو فکر کردی من مثل اردلان یا ارغوان انقدر احمق و سادم فکر کردی نمیدونم عقدت با بابا سوری بوده ؟؟ فکر کردی نمیدونم که همه اینا نقش است و با بابای من هیچ رابطهای نداری؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_99
با هر حرفی که میزد بیشتر توی دلم خالی میشد.
اصلاً این از کجا فهمیده بود.
نفس عمیقی کشیدم و خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
- داری اشتباه میکنی... من...
اردلان با مشت روی میز کوبید و گفت:
- من هیچ وقت توی زندگیم اشتباه نمیکنم!
با ترس نگاهش کردم که گفت:
- فقط این وسط یه چیزو نمیفهمم!
- چی رو.؟؟
- اینکه چرا باید عقدتون سوری باشه؟؟ اینکه چرا بابا همچین کاری کرده و باید دلیلشو بفهمم!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- دارین اشتباه میکنین هیچ دلیلی هم نداره. اصلاً چرا منو پدرتون باید همچین کاری بکنیم ها مگه احمقم.؟؟؟
اردلان ابرویی بالا انداخت و گفت:
- این دقیقاً همون چیزیه که من میخوام بفهمم!
پوزخندی زدم و از پشت میز بلند شدم و گفتم:
- بهتره الکی فکرتون رو درگیرش نکنین چون همچین چیزی نیست من الان زن پدر شما هستم و عقدمون کاملاً رسمی و قانونی بوده...!
اردلان با اخم نگاهم میکرد که از کنارش رد شدم خیلی سریع با بچهها خداحافظی کردم و از کافه زدم بیرون که ماهکم دنبالم اومد.
حسابی از دستش حرصی شده بودم همین که از بازوم گرفت با عصبانیت برگشتم طرفش و گفتم:
- چیه از من چی میخوای ها ؟؟
- هیچی بابا! یه لحظه صبر کن...
پوزخندی زدم و گفتم:
- چرا به آرمان خبر دادی که بیادها؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane