eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22هزار دنبال‌کننده
108 عکس
54 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 رها با تعجب گفت: - برای چی؟ - از اینکه بخوام برای کسی کادو بخرم متنفرم، مخصوصاً وقتی سلیقه طرف رو هم نمی‌دونم.. رها با خنده گفت: - نگران نباش من کمکت می‌کنم اولین چیزی که ارغوان توی این دنیا عاشقشه ادکلنه.. ابرویی بالا انداختم که رهام با خنده گفت: - پس من چی ؟ رها ضربه‌ای به بازوش زد و گفت: - میشه انقدر چرت و پرت نگی؟ - جدی میگم من فکر می‌کنم که ارغوان واقعاً عاشق منه! رها ابرویی بالا انداخت و زیر لب گفت: - چرت و پرت گفتن و تمومش کن خوب؟؟ مهسا جان تو هم می‌تونی براش ادکلن بخری... هم اینکه ارغوان عاشق کیف و کفش هم هست.. اگه دقت کرده باشی کیف و کفشاشو همیشه با هم ست می‌کنه! لبخندی بهش زدم و گفتم: - نمی‌دونم من تا الان باهاش بیرون نرفتم که ببینم.. رها با ذوق دستشو تکون داد و گفت: - یه کمد خیلی بزرگ پر از کیف و کفش‌های ست داره می‌تونی از بین این دوتا یه چیزی انتخاب کنی.. سرمو تکون دادم و گفتم: - خب سایز پاشو که نمی‌دونم به نظرم خرید ادکلن راحت‌تره! رها سرشو تکون داد و گفت: - خیلی خوب... بعد اینکه کادوهامونو برای ارغوان خریدیم، رهام منو به خونه برگردوند و خودش هم رفت. خاتون با دیدن خریدای دستم لبخندی زد و گفت: - پس بالاخره تصمیم گرفتی تولد رو بری؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - آره رهام راضیم کرد... . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - کار خوبی می‌کنی عزیزم نمیشه که یک‌سره بشینی یه گوشه خونه و درس بخونی. الان جوونی و بهتره جوونی کنی و خوش بگذرونی... لبخندی بهش زدم که گفت: - برو بالا لباساتو عوض کن، هر وقت گرسنه بودی بگو برات غذا رو گرم کنم. با تعجب گفتم: - بقیه نمیان ؟ - نه مادر نعیمه خانم که دورهمی دوستاشه آقا هم گفتن امروز کار دارن و نمیان... ارسلان هم دانشگاهست ارغوان هم رفته دنبال کارهای تولدش... فقط شما و آقا اردلان موندین! سرمو تکون دادم و گفتم: - باشه لباسامو عوض کنم الان میام. خریدامو به طبقه بالا بردم و یه دست لباس مرتب پوشیدم و دوباره پایین رفتم. خاتون داشت غذا رو گرم می‌کرد. پشت میز نشستم که اردلان هم وارد خونه شد. یه دست لباس ورزشی تنش کرده بود و مشخص بود که باز رفته توی حیاط و پیش سگش بوده... اردلان وارد آشپزخونه شد و روبروم نشست که خاتون براش غذا کشید. لعنتی نمی‌دونم چرا همیشه مجبور می‌شدم با این سر یک میز بشینم... خیلی معذب سرمو پایین انداختم و شروع به خوردن غذا کردم. خاتون که از آشپزخونه رفت بیرون اردلان نگاهی بهم انداخت و گفت: - تولد رو میای ؟ سرمو تکون دادم و آهسته گفتم: - بله... اردلان پوزخندی زد و گفت: - فکر نمی‌کردم که بخوای بیای؟؟ - چطور شما دوست ندارین من بیام؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 اردلان دستی توی موهاش کشید و با خنده گفت: - نه دختر جون من چیکار به تو دارم فقط ازت یه سوال پرسیدم همین! ابرویی بالا انداختم و چیزی نگفتم که یهو اردلان گفت: - اون روز تو و رهام رفته بودی دور و بر قفس رکس درسته؟ با تعجب نگاهش کردم نمی‌دونستم چی جوابش رو بدم که گفت: - از توی دوربینا دیدم... لبمو گاز گرفتم و آهسته سرمو تکون دادم که اردلان با اخم گفت: - برای چی ؟ - چی؟؟ - میگم برای چی رفته بودی پیش رکس! - چیزه یعنی همینجوری رهام می‌خواست بره منم همراهش رفتم... - برای همین بهش گوشت دادی آره؟ نمی‌دونستم جوابشو چی بدم که اردلان خنده کوتاهی کرد و گفت: -؛مثلاً بهش گوشت دادی که باهات دوست بشه تا دیگه کاری بهت نداشته باشه مگه نه ؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - شما از کجا فهمیدی؟ اردلان پوزخندی زد دست به سینه شد و گفت: - من همه چیزو می‌فهمم و زود با خبر میشم. بار آخره که بهت تذکر میدم دور و بر رکس ببینمت من می‌دونم و تو فهمیدی ؟؟؟ با ترس گفتم: - بله دیگه نمیرم اون طرف... - آفرین! با اخم از پشت میز بلند شد و از خونه بیرون رفت. کلافه میزو جمع کردم. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 مشغول شستن ظرف‌ها بودم و فکرمم حسابی درگیر شده بود. لعنتی چقدر تیز بود که همه چیزو می‌فهمید. خاتون توی اتاقش مشغول استراحت بود. ظرفا که تموم شد، آشپزخونه رو مرتب کردم و به اتاقم برگشتم. این روزایی که کسی خونه نبود، کارش خلوت بود و دلم نمیومد مزاحمش بشم. برای همین ترجیح می‌دادم کارا رو خودم انجام بدم تا یکم استراحت کنه.. لباس‌هامو جلوی آینه تنم کردم و چرخی زدم که لبخندی روی لبم نشست. صمیم گرفتم موهامو همینجوری باز دور و برم بریزم و آرایش کم رنگی هم بکنم. نگاهی به کادوی ارغوان کردم. در جعبه را باز کردم و ادکلن رو برداشتم و بویی کشیدم با اینکه کلی پولش رو داده بودم، ولی از خریدم راضی بودم. نمی‌تونستم به چیزهای ارزون فکر کنم.. چون مطمئناً ارغوان اونا رو استفاده نمی‌کرد و اون رو دور می‌انداخت. ادکلن رو سرجاش برگردوندم و در جعبه رو بستم. روی تخت دراز کشیدم و کم کم خوابم برد. * با شنیدن صدای بوق ماشین با عجله کیفمو برداشتم و از اتاقم بیرون رفتم. خاتون نگاهی بهم کرد و گفت: - از پله‌ها آهسته بیا زمین می‌خوریاا... سری تکون دادم و گفتم: - نمی‌خورم من دیگه میرم خداحافظ. - به سلامت عزیزم وارد حیاط شدم که ارسلان با اخم نگاهی بهم کرد و گفت: - چه عجب دلت خواست از اتاقت بیای بیرون می‌دونی چقدر علاف تو شدم؟ با ناراحتی سرمو انداختم پایین و گفتم: - ببخشید... . @deledivane **
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 ارسلان چشم غره‌ای بهم رفت و گفت: - بشین تا بریم! سوار ماشین شدم که راه افتاد. نیم نگاهی بهش انداختم... همچنان داشت زیر لب غر میزد که دیگه کلافه شدم و گفتم: - چقدر بد اخلاقی شما...! ارسلان با تعجب گفت: - با منی؟؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - آره دیگه چقدر غر می‌زنی! من که گفتم با رهام و رها میام خودت خواستی منو ببری! ارسلان اخمی کرد و چیزی نگفت. وقتی به ویلا رسیدیم، درو با ریموت باز کرد و ماشین رو داخل برد. امروز هوا بدجوری گرفته بود و مطمئناً بارون می‌بارید. برای همینم ارغوان مجبور شد که تولدش رو داخل ویلا بگیره... کمتر از چند روز دیگه پاییز شروع می‌شد و کم کم هوا هم رو به سردی می‌رفت. از ماشین پیاده شدم و وارد ویلا شدم. جز اردلان و رهام و رها هنوز هیچکس نیومده بود. سلامی کردم و رو به رها گفتم: - ارغوان کجاست؟ - ارغوان رفته طبقه بالا لباسشو بپوشه... سرمو تکون دادم که گفت: - تو هم برو بالا لباستو عوض کن دیگه.. کم‌کم مهمونا میان.. کیفمو برداشتم و به طبقه‌ی بالا رفتم. لباسم رو که عوض کردم، توی آینه نگاهی به خودم انداختم. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 لبخندی روی لبم نشست... واقعا زیبا شده بودم. به نظرم رها واقعاً خوش سلیقه بود. شومیز تنم در عین سادگی، شیک و باکلاس بود. از اتاق بیرون رفتم. اردلان یه گوشه نشسته بود و سرش توی گوشیش بود. مستقیم به سمت رها که پیراهنی کوتاه و عروسکی پوشیده بود رفتم. اون هم حسابی لباسش بهش میومد. با دیدنم لبخندی زد و گفت: - وای چقدر خوشگل شدی... - مرسی عزیزم تو که خیلی ناز‌تر شدی! رها نیشش حسابی باز شد و گفت: - وای مهسا خیلی استرس دارم... با تعجب گفتم: - برای چی؟ رها ابرویی بالا انداخت و گفت: - امشب قراره یه نفرو ببینم یعنی اون قراره برای اولین بار منو توی مهمونی ببینه... حسابی استرس گرفتم به نظرت از من خوشش میاد؟؟ - معلومه که خوشش میاد... ماشالله انقدر خوشگل و ناز شدی که من نمی‌تونم ازت چشم بردارم... رها با نگرانی گفت: - فقط از رهام می‌ترسم.. آدم زرنگیه زود متوجه همه چیز میشه... لبخندی بهش زدم که گفت: - میشه ازت بخوام سرشو گرم کنی؟ با تعجب گفتم: - چیکار کنم؟ - فقط برای ۱۰ دقیقه وقتی بهت اشاره کردم سرشو گرم کن تا من برم پیشش و باهاش حرف بزنم همین..! کلافه شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - آخه نمی‌دونم می‌تونم از پسش بر بیام یا نه... . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 رها دستمو گرفت و گفت: - معلومه که می‌تونی رهام که خدای چرت و پرت گفتنه! با خنده گفتم: - خیلی خوب سعیمو می‌کنم! - مرسی عزیزم بیا بشینیم اینجا یه چیزی بخوریم سری تکون دادم و گفتم: - مرسی الان من میل ندارم راستی کادوی ارغوان رو چیکار کنم؟ - برو بیارش بزار این زیر میز...! سری تکون دادم. کادومو از طبقه بالا آوردم و زیر میز گذاشتم. حدود چهل دقیقه گذشته بود که کم‌کم دوستای ارغوان از راه می‌رسیدن. ویلا شلوغ‌تر شده بود و منم چون کسی رو نمی‌شناختم یه گوشه نشسته بودم و به بقیه نگاه می‌کردم. چشمم به اردلان افتاد. دختری کنارش وایساده بود و داشتن با هم حرف می‌زدند. منتها دختره رو خیلی خوب نمی‌تونستم ببینم. انگار متوجه نگاهم شد که فورا برگشت و مستقیم نگاهم کرد. هول زده و با خجالت سرمو پایین انداختم. لعنتی فهمید که داشتم دیدش می‌زدم. کلافه سرمو تکون دادم که رهام کنارم نشست و گفت: - چرا تنهایی؟؟ شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - چیکار کنم ؟ - میای با هم برقصیم ؟ فورا سرمو تکون دادم و گفتم: - اصلاً حرفشم نزن! رهام با تعجب گفت: - برای چی؟ - خوب راستش چیزه یعنی من زیاد رقص بلد نیستم..اصلاً تا حالا نرقصیدم! رهام ابرویی بالا انداخت و گفت: - الکی میگی... . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 سرمو تکون دادم و گفتم: - نه! - اصلاً دختری تو دنیا وجود نداره که رقصیدن بلد نباشه...! خنده‌ای کردم و گفتم: - خب من اولیشم می‌تونی ازم امضا بگیری! پوزخندی زد از کنارم بلند شد و گفت: بهتره برم یکی دیگه رو برای خودم پیدا کنم تا باهاش برقصم. نمی‌دونم چرا یهو کنجکاو شدم در مورد حرفی که اون روز زده بود برای همین زل زدم بهش و گفتم: - خب چرا نمیری با ارغوان برقصی تو که اون روز می‌گفتی عاشقشی! رهام با تعجب نگاهم کرد و گفت: - من؟؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - آره خودت گفتی! رهام که انگار تازه یادش اومد کدوم روز رو میگم خنده‌ای کرد و گفت: - آها متوجه شدم نه بابا من محض خنده و شوخی گفتم وگرنه احساسم به ارغوان کاملاً برادرانه است...یعنی در واقع هیچ فرقی با رها برای من نداره با تعجب ابرویی بالا انداختم و چیزی نگفتم که رهامم ازم فاصله گرفت. برگشتم دوباره سمت اردلان تا ببینم هنوز با همون دختره حرف می‌زنه یا نه که هیچ کدومشون رو ندیدم. ظاهرا رفته بودن یه جای دیگه... رهام به دیجی اشاره‌ای کرد که اونم صدای آهنگشو زیاد کرد. کم‌کم همه ریختن وسط و حسابی شلوغ شده بود که رها از بازوم گرفت. با ترس نگاهش کردم که گفت: - نترس منم! - یهو از پشت سرم اومدی ترسیدم چیزی شده؟ رها چشمکی بهم زد و گفت: - آره دیگه اگه میشه حواس رهام رو یه جوری پرت کن باشه ؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 سرمو تکون دادم و گفتم: - خیلی خوب زود برو و بیا.. رها سری تکون داد و فورا از ویلا بیرون رفت. نگاهی بین جمعیت کردم و رهام رو دیدم. با مسخره بازی و خنده داشت می‌رقصید و اون وسط سر به سر همه میزاشت.. لبخندی روی لبم نشست... چقدر این پسر پر انرژی بود. آهنگ که تموم شد، رهام از جمعیت فاصله گرفت. وقتی دید نگاهش می کنم با خنده اومد طرفم دو لیوان آب میوه از روی میز برداشت. یکیشو بهم داد که گفتم: - خیلی ممنون..! - نوش جونت بابا.. بلند شو یه حرکتی بکن مثلا اومدی تولد! موهامو دادم پشت گوشم و گفتم: - تو غیر از من کس دیگه ای رو نداری که بهش گیر بدی؟ رهام ابرویی بالا انداخت و گفت: - چرا غیر از تو رها رو دارم منتها الان نمیدونم کجا رفته... سرمو تکون دادم و گفتم: - با دوستش بودن.. کم‌کم کیک رو آوردن و ارغوان پشت میز رفت. رهامم چند باری سراغ رها رو گرفته بود. با نگرانی از جام بلند شدم تا برم پیداش کنم. از ویلا زدم بیرون داخل حیاط رو نگاه کردم. حدس می زدم که رفته باشن پشت ویلا اونجا کمتر کسی رفت و آمد می کرد. الانا دیگه پیداش میشه... باید رها رو پیدا می کردم کاش شمارشو ازش گرفته بودم. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 نگاهی به داخل محوطه ی باغ انداختم که کسی رو ندیدم. حدس زدم که باید پشت ویلا رفته باشن. سری تکون دادم و راه افتادم. هرچقدر بیشتر می رفتم بیشتر می ترسیدم. اینجا بیش از حد تاریک بود شاخه درختا سایه هایی رو روی زمین انداخته بود که یه جورایی آدمو می ترسوند. چند قدم دیگه رفتم که احساس کردم یه نفر پشت سرم داره قدم برمیداره. برگشتم عقب با دیدن اردلان یهو ترسیدم و گفتم: - شما اینجا چیکار می کنین؟ اردلان پوزه خندی زد و گفت: - اتفاقا اومدم که اینو از تو بشنوم تو اینجا چیکار می کنی؟ سرمو تکون دادم و با من من گفتم: - راستش حالم خوب نبود اومدم یکم هوا بخورم.. - توی این تاریکی؟؟ جلوی محوطه ویلا نمی تونستی هوا بخوری؟؟ حتما باید میومدی پشت باغ؟ دیگه نمی دونستم باید جوابش رو چی بدم که یهو با شنیدن صدای رها نفس راحتی کشیدم. از پشت درخت‌ها جلو و گفت: - سلام چی شده چرا اینجایین ؟؟ - کجایی دختر میخوان کیک و قاچ کنن بیا بریم دیگه... رها سرشو تکون داد. دستش همو گرفتیم و فورا از اردلان فاصله گرفتیم. می‌ترسیدم جواب سوالم کنه! رها نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: - کسی چیزی نفهمید که...؟ پوز خندی زدم و گفتم: - اگه اردلان بویی نبرده باشه نه هیچ کس نفهمید! رها با حرص گفت: - مثل اجله معلق همیشه همه جا هست خیلی هم تیز و زبر و زرنگه! کلافه سرمو تکون دادم و گفتم: - قرار بود خیلی زود تمومش کنی... رها لبشو گاز گرفت و گفت: . @deledivane
❤️💚❤️💚❤️💚❤️💚❤️💚