eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
21.4هزار دنبال‌کننده
187 عکس
85 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 داشتم فکر می‌کردم اگه قرار بود یه شب رو خونه دوست پسرم بگذرونم بابا چه بلایی سرم می‌آورد..؟ قطعاً سرمو می‌ذاشت لب باغچه و می‌برید. پوزخندی روی لبم نشست که ارغوان آهسته گفت: - دیدی امشب سحر رو؟؟؟ یک‌سره دور و بر اردلان می‌پیچید... ارسلان سرشو تکون داد و گفت: - آره.. - فکر نمی‌کردم از آمریکا برگشته باشه. - خیلی وقته! ارغوان با تعجب گفت: - تو از کجا می‌دونی؟ ارسلان نیشخندی زد و گفت: - حدود یک ماه پیش، اومد محل کارم سراغ اردلان رو می‌گرفت. ارغوان با تعجب گفت: - چقدر وقیح و پرروی امشبم اصلاً خوشم نیومد که اومده تولدم‌.‌ اصلاً کسی دعوتش نکرده بود‌. ارسلان سرشو تکون داد و گفت: - نمی‌شناسیش؟ به دعوت نیازی نداره هر جایی که اردلان باشه سحر هم هست. ارغوان پوزخندی زد و گفت: - چطور اون روزایی که اردلان لازمش داشت نبود؟ ارسلان چشم غره‌ای به ارغوان رفت و اونم ساکت شد. چقدر گذشته اردلان برام جالب شده بود و حسابی کنجکاو شده بودم. کاش می‌تونستم همه چیزو ازشون بپرسم. وقتی رسیدیم، از ماشین پیاده شدم و آهسته تشکری از ارسلان کردم. و بعد از اون وارد خونه شدم. تقریباً ساعت دو شب بود و همه خواب بودن. مستقیم داخل اتاقم رفتم و یه دوش گرفتم و روی تخت دراز کشیدم. و از خستگی نفهمیدم چه جوری خوابم برد‌. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 نزدیک ظهر بود که خاتون وارد اتاقم شد و به زور از خواب بیدارم کرد. با غرغر پرده‌های اتاقو کنار زد و گفت: - بلند شو دیگه ببینم... صبحانه هم نخوردی! روی تخت غلطی زدم و گفتم: - ول کن خاتون حوصله ندارم خستم! خاتون چشم غره‌ای بهم رفت که یکم خودمو جمع و جور کردم. کاملاً مشخص بود که چقدر حساسه روی طرز حرف زدن ادما‌... - پاشو پاشو بیا پایین صبحانه‌ای بخور برگرد بالا بشین سر درست! همینجوری بهم قول دادی کنکور رو با رتبه خوب قبول بشی؟ کلافه سرمو تکون دادم و از روی تخت بلند شدم. خاتون که از اتاق خواست بره بیرون، صداش زدم نگاهی بهم کرد و گفت: - بله چی شده؟ - شما دختری به اسم سحر می‌شناسین؟ خاتون با تعجب گفت: - سحر؟؟؟ - آره یا سحر یا ژیلا... خاتون با شنیدن اسم ژیلا حسابی تعجب کرد و گفت: - تو از کجا می‌شناسی شون؟ سری تکون دادم و گفتم: - فقط... - فقط چی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - هیچی فراموشش کن... خاتون ابرویی بالا انداخت و گفت: - در موردشون چیزی شنیدی؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - نه یعنی چه جوری بگم...؟ خاتون خنده‌ای کرد و گفت: - بهتره تو زندگی بقیه دخالت نکنی.. پاشو زودتر لباستو عوض کن و بیا پایین! با خنده سرمو تکون دادم که از اتاقم بیرون رفت. موهامو شونه کردم و بالای سرم بستم. شومیز و شلوار مرتبی پوشیدم و از پله‌ها پایین رفتم. اردلان که خونه نبود. می‌دونستم که ارسلانم صبح‌های زود دانشگاهه... پس می‌تونستم با خیال راحت و بدون حجاب پایین برم. خاتون لیوان چایی روی میز گذاشت. ظرف پنیر و کره را از توی یخچال برداشتم برای خودم آهسته لقمه می‌گرفتم و فکرم حسابی درگیر اردلان بود. یعنی دیشب تمام شب رو با اون دختر گذرونده؟ حسابی اعصابم به هم ریخته بود... نمی‌دونم چرا انقدر برام مهم شده بود و از فکرم بیرون نمی‌رفت. حتماً دختر خوشگلی بود که اردلان گذاشته بود بره به خونش.... ولی چه فایده به نظر من اینجور دخترا که تنشون رو عرضه بقیه می‌کردن به هیچ دردی نمی‌خوردن... مطمئن بودم که اردلان زن نداره پس حتماً طرف دوست دختر یا پارتنرش بود! پوزخندی روی لبم نشست که خاتون گفت: - باز توی ذهنت داری به چی فکر می‌کنی که پوزخند می‌زنی؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - قبول نیست‌ها... من حتی نمی‌تونم با خودم فکر کنم، شما مچ منو می‌گیرین! . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 خاتون ابرویی بالا انداخت و گفت: - من دیگه تو رو می‌شناسمت مثل کف دستم... وقت‌هایی که قیافت اینجوری میشه می‌دونم توی سرت پر از سواله! از پشت میز بلند شدم و گفتم: - نه نیست بابت صبحانه هم مرسی میرم بالا درسمو بخونم. خاتون با خنده گفت: - برو عزیزم! وارد اتاقم شدم و جزومو برداشتم. دو تا از کتاب‌هایی که برای کنکور خریده بودم رو هم جلوم گذاشتم و شروع کردم به خوندن... تند تند تست می‌زدم ولی ذهنم حسابی به هم ریخته بود و اکثر جواب‌ها رو غلط می‌نوشتم. کلافه مداد و انداختم روی کتابم و از روی تخت بلند شدم. پرده رو کامل کنار زدم و در تراس رو باز کردم که هوای خنکی به صورتم خورد. نزدیک ظهر بود یعنی اردلان هنوز با اون دختر توی خونه بودن... کلافه سرمو تکون دادم و فحشی توی دلم به خودم گفتم که انقدر ذهنم درگیر شده بود.. با شنیدن صدای پارس رکس، نگاهی به توی حیاط انداختم. اردلان از ماشینش پیاده شد و مستقیم به سمت ته باغ رفت و از دیدم خارج شد. پس رکس برای همین پارس می‌کرد.. کلافه وارد اتاق شدم و در تراس رو بستم. می‌دونستم اگه اونجا بمونم یک‌سره چشم می‌کشم تا اردلان رو ببینم. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 نمی‌دونم جدیداً چه مرگم شده بود، همه فکرم رو اردلان پر کرده بود... اینکه کجا میره و چیکار می‌کنه... همش دلم می‌خواست از تمام کارها و رفت و آمدهاش سر در بیارم... پای درسم نشستم و این دفعه با جدیت تصمیم به خوندن گرفتم. با صدای در اتاقم سرمو از روی کتاب بلند کردم و چرخی به گردنم دادم حسابی درد گرفته بود خاتون وارد اتاقم شد و گفت: - بیا پایین ناهار بخوریم! سرمو تکون دادم و گفتم: - باشه چشم الان میام. خاتون که رفت، از پشت میزم بلند شدم. کش و قوسی به بدنم دادم و از اتاق رفتم بیرون همینجور خمیازه می‌کشیدم و از پله‌ها پایین می‌رفتم که یهو ارسلان از کنارم رد شد و گفت: - بپا مگس نره توی دهنت! با تعجب نگاهش کردم که پوزخندی زد و از کنارم رد شد. کاملاً می‌فهمیدم که از من خوشش نمیاد. همه دور میز نشسته بودند سر جام نشستم و برای خودم یکم غذا کشیدم. مشغول خوردن بودم که نعیمه نگاهی به ارغوان انداخت و گفت: - خوب بگو ببینم دیشب تولدت چه جوری بود؟ خوش گذشت؟ ارغوان سرشو تکون داد و گفت: - وای آره مامان عالی بود... نعیمه با ناراحتی گفت: - تو که دیگه امسال دلت نخواست ما پیشت باشیم و برات تولد بگیریم.. - این چه حرفیه که می‌زنی . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - مامان مگه میشه دوست نداشته باشم. فقط امسال تصمیم گرفتم با دوستام وقت بگذرونم همین! تازه خودتم می‌دونی که در اصل تولدم امشبه یه کیک می‌گیریم و دور همیم قبوله؟ نعیم لبخندی زد و گفت: - آره عزیزم شوخی کردم باهات... نمی‌خواد خودتو ناراحت کنی.. همین که شماها خوشحال باشین برای من و پدرتون کافیه. بی‌اراده نگاهی به اردشیر کردم همچنان مشغول غذا خوردن بود و هیچ صدایی ازش در نمی‌اومد. ناهارمو که خوردم از خاتون تشکری کردم که گفت: - نوش جونت عزیزم. - واقعاً خوشمزه شده بود معلومه که حسابی زحمت کشیدین.. خاتون لبخندی بهم زد و گفت: - نوش جونت دختر گلم. - بزارین من کمکتون می‌کنم. اردلان رو به خاتون گفت: - بزار کمکت کنه.. کار دیگه‌ای که از دستش بر نمیاد توی این خونه انجام بده با اخم نگاهش کردم که رفت. خاتون خنده‌ای کرد و آهسته بهم گفت: - نمی‌خواد زیاد بهش فکر کنی. به دلت نگیر اخلاق اردلان خان اینجوریه... صورتمو کج کردم و گفتم: - چقدر بد اخلاق و بدعنقه طفلک زنش که دو روز دیگه با این می‌خواد زندگی کنه... خاتون من مطمئنم که زنش رو یک سال پیر می‌کنه. آخه مرد هم انقدر بد اخلاق و عنق اه اه حالم به هم خورد... خاتون ابرویی بالا انداخت و گفت: - این چه حرفیه که می‌زنی! دستمو تکون دادم و گفتم: - برو بابا تو هم یه جوری از اینا تعریف می‌کنی انگار کی هستن! با شنیدن صدای اردلان که گفت: - خوب تو بگو خانم مارپل ما کی هستیم؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 سر جام خشکم زد. برگشتم عقب و با دیدن نگاه اخم آلودش ته دلم خالی شد. سری تکون دادم و گفتم: - از کی اینجایی؟ اردلان ابرویی بالا انداخت و گفت: - از اولش! با خجالت لبمو گاز گرفتم و سرمو پایین انداختم که اردلان چند قدم بهم نزدیک شد به عقب رفتم که خاتون گفت: - آقا شما به بزرگی خودتون ببخشینش بچه است نمی‌فهمه چی میگه.. اردلان اخمی کرد و گفت: - همش تقصیر توئه خاتون این دختر رو حسابی لوسش کردی! خاتون سرشو پایین انداخت که اردلان انگشتشو جلوی صورتم تکون داد و گفت: - بهتره حد و حدود خودت رو بدونی فهمیدی؟ تو فقط به خاطر بدهی زیاد پدرت مجبور شدی زن پدرم بشی و بیای به این خونه. پس فکر نکن می‌تونی برای خودت آزادانه بچرخی و هر حرفی رو بگی! دفعه بعد هر چیزی ازت بشنوم از این خونه پرتت میکنم بیرون! با ترس سرمو تکون دادم که اردلان نیشخندی زد و گفت: - سعی کن همیشه همینجور زبونتو توی دهنت نگه داری! بغض بدی توی گلوم نشسته بود. بدجوری داشت تحقیرم می‌کرد. از خونه که رفتی بیرون روی صندلی نشستم نفس عمیقی کشیدم و بر خلاف تلاشی که کردم قطره اشکی از گوشه چشمم پایین اومد. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 خاتون اومد جلو دستشو گذاشت روی شونم و گفت: - اشکالی نداره مادر به دلت نگیر. پوزخندی زدم و گفتم: - به دلم نگیرم چیو هرچی که گفت عین حقیقت بود. - اردلان خان اخلاقش تنده وگرنه توی دلش چیزی نداره... پوزخندی زدم که خاتون گفت: - تو هم باید جلوی زبونت رو بگیری دیگه آقا هنوز از خونه بیرون نرفته شروع کردی پشت سرش حرف زدن.. خب معلومه که حرفاتو می‌شنوه بالاخره اونم ناراحت میشه دیگه! سرمو تکون دادم و از جام بلند شدم بشقاب‌های روی میز برداشتم که خاتون از دستم گرفت و گفت: - نمی‌خواد بدش به من خودم جمع می‌کنم تو بهتره بری توی اتاق تو استراحت کنی. لبخندی بهش زدم که خاتون گفت: - می‌دونم که ناراحت شدی بهتره بهش فکر نکنی. سرمو تکون دادم و بشقابا رو گذاشتم روی میز و به سمت اتاقم برگشتم. روی تخت نشستم. حتی حوصله خوندن جزوه‌هام رو هم نداشتم. روی تخت دراز کشیدم و پاهامو توی دلم جمع کردم که سد اشکم شکست و شروع کردم به گریه کردن... چقدر تحقیر شدن در برابر یه آدم دیگه سخت و وحشتناک بود. انقدر گریه کردم که کم کم چشمام خسته شد و نفهمیدم چه جوری خوابم برد. ** . @deledivane **
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با ضربه‌ای که به در اتاق خورد با ترس از جام پریدم. نگاهی به کل اتاق کردم. از روی تخت بلند شدم و گفتم: - بله؟ با شنیدن صدای رها نفس راحتی کشیدم و گفتم: - الان میام. سریع بلند شدم و به سمت در رفتم. رها با دیدنم با تعجب گفت: - خواب بودی؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - آره... دستی به صورتم کشیدم که رها گفت: - نمیای پایین؟ - مگه ارغوان نیست؟ - نه رفته بیرون... البته میاد ولی خوب طول می‌کشه. - بزار یه آبی به صورتم بزنم الان میام. رها با خنده گفت: - کاملاً معلومه ویندوزت هنوز بالا نیومده. لبخندی بهش زدم و گفتم: - اگه دوست داری بیا داخل. رها سری تکون داد و وارد اتاقم شد. با کنجکاوی نگاهی به اطراف انداخت. آبی به صورت هم زدم و از سرویس بیرون اومدم که رها روی تخت نشست و گفت: - برای کنکور خود تو آماده می‌کنی؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - آره! - موفق باشی! لبخندی بهش زدم و گفتم: - خیلی ممنون... - می‌دونی چیه تو اصلاً اونجوری که فکر می‌کردم نیستی.. با تعجب گفتم: - منظورت چیه ؟ - راستش اون اول خاله نعیمه یه جوری در مورد تو حرف می‌زد که کلاً دیدم نسبت بهت فرق داشت. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - خب اشتباه کردی دیگه.... آدما رو که نباید از حرف‌های بقیه بشناسی، باید خودت باهاشون معاشرت داشته باشی تا بفهمی چه جورین... رها سرشو تکون داد و گفت: - دقیقاً الان به همون نتیجه رسیدم تو دختر خوبی هستی فقط نمی‌دونم چرا سر از اینجا درآوردی؟ یعنی واقعا با این سن کمت شدی زن اردشیر خان ؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - معلوم نیست.. - آخه برای چی تو ماشالله انقدر خوشگل هستی که مطمئناً کلی خواستگار برات میومد چرا اردشیر خان؟؟؟ چرا زن دوم؟؟ پوزخند تلخی زدم و گفتم: - از من نباید بپرسی خودمم مجبور به این ازدواج شدم... رها با تعجب گفت: - واقعاً؟ - آره پدرم به خاطر بدهی سنگینه که به اردشیر داشت و نتونست پاسش کنه منو قربانی کرد... رها لبشو گاز گرفت و آهسته گفت: - خیلی متاسفم نمی‌خواستم ناراحتت کنم‌. شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - نه ناراحت نشدم بالاخره واقعیت دیگه قرار نیست که همیشه زندگی‌ها گل و بلبل باشه... لباس شیکی از کمد برداشتمو تنم کردم و همراه رها از اتاق بیرون رفتیم. - بهتره بریم توی حیاط هوا خیلی خوبه... - می‌ترسم رکس آزاد باشه! رها با خنده گفت: - نترس داخل قفسشه... - فکر کردی اگه آزاد بود من پامو اینجا می‌ذاشتم؟ نگاهی به رها کردم و گفتم: - ازش می‌ترسی ؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - معلومه که می‌ترسم می‌دونی تا الان چند بار بهم حمله کرده؟؟؟ واقعاً شانس آوردم که تا الان زنده موندم.. با خنده سرمو تکون دادم که رها چشم غره‌ای بهم رفت و گفت: - بایدم بخندی چون تو توی موقعیت من نبودی رکس واقعاً بزرگ و وحشیه! سرمو تکون دادم و گفتم: - چرا دقیقاً یک بار بهم حمله کرد روم پرید نزدیک بود گازم بگیره که اردلان ازم جداش کرد. رها با تعجب گفت: - واقعاً؟؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - آره راستش منم دل خوشی ازش ندارم.. رها با خنده گفت: - پس چطوره یه نقشه بریزیم و رکس رو بکشیم؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - چیکار کنیم؟ - شوخی کردم بابا چرا انقدر جدی گرفتی..! - یه لحظه ترسیدم می‌دونی که اردلان خان خیلی روی سگش حساسه ببخشید یعنی روی رکس حساسه. حتی فکرشم وحشتناکه! - آره می‌دونم انقدر دوسش داره که بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم از ژیلا بیشتر بهش اهمیت میده! با تعجب گفتم: - ژیلا دیگه کیه ؟ رها چشمکی بهم زد و گفت: - بین خودمون بمونه حدود یک سالی میشه که با همدیگه هستن.. با تعجب گفتم: - یعنی نامزدشه؟ - نه بابا اردلان اصلاً آدم ازدواج نیست از همون اولم همه چیزو گفت ژیلا خودشم قبول کرد فقط با همدیگه هم خونن همین... ابرویی بالا انداختم و گفتم: - همخونه؟؟؟ اردلان که اکثر شبا اینجاست.. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - آره می‌دونم فقط هفته‌ای یه بار پیش هم میرن! با تعجب گفتم: - دختره با این قضیه مشکلی نداره... رها ابرویی بالا انداخت و گفت: - اگه مشکلی داشت که یک سال با اردلان نمی‌موند...لابد مشکل نداره دیگه! می‌دونی چیه اون اوایل با همدیگه بیرون میرفتیم من، ژیلا ،ارغوان، ارسلان، رهام، اردلان ولی خوب کم کم که قضیه علنی شد و فهمیدم که با همدیگه همخونه هستند راستش نظرم نسبت به ژیلا کاملاً عوض شد... رابطه‌مونو قطع کردم و دیگه هم همراهشون بیرون نرفتم، ارغوان هم همینطور. سرمو تکون دادم و گفتم: - یه جوری میگی دیدت عوض شد انگار اردلان این وسط هیچ کاره است. رها سرشو تکون داد و گفت: - می‌دونم اردلان هم این وسط مقصره ولی خب پسر خالمه نمی‌تونم که باهاش قطع رابطه کنم ولی ژیلا یه دختر غریبه بود، ترجیح دادم ازش فاصله بگیرم.. - کار خوبی کردی! رها سری تکون داد و گفت : - می‌دونی دوستام بهم میگن تو زیاد املی ولی خب من یه سری خط قرمزها برای خودم دارم که ترجیح میدم بهشون پابند بمونم. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - منظورت چیه ؟ - همین که مثلاً نسبت به ژیلا اونجوری تصمیم گرفتم.. همه دوستام میگن این روابط الان عادیه ولی من نمی‌تونم قبولش کنم.. اخمی کردم و گفتم: - منم نمی‌تونم قبول کنم اینجوری به نظر من یه رابطه کاملاً آزاد و بی بند و بار دارن . @deledivane