🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_124
مشغول شستن ظرفها بودم و فکرمم حسابی درگیر شده بود.
لعنتی چقدر تیز بود که همه چیزو میفهمید.
خاتون توی اتاقش مشغول استراحت بود. ظرفا که تموم شد، آشپزخونه رو مرتب کردم و به اتاقم برگشتم.
این روزایی که کسی خونه نبود، کارش خلوت بود و دلم نمیومد مزاحمش بشم.
برای همین ترجیح میدادم کارا رو خودم انجام بدم تا یکم استراحت کنه..
لباسهامو جلوی آینه تنم کردم و چرخی زدم که لبخندی روی لبم نشست.
صمیم گرفتم موهامو همینجوری باز دور و برم بریزم و آرایش کم رنگی هم بکنم. نگاهی به کادوی ارغوان کردم.
در جعبه را باز کردم و ادکلن رو برداشتم و بویی کشیدم با اینکه کلی پولش رو داده بودم، ولی از خریدم راضی بودم. نمیتونستم به چیزهای ارزون فکر کنم.. چون مطمئناً ارغوان اونا رو استفاده نمیکرد و اون رو دور میانداخت.
ادکلن رو سرجاش برگردوندم و در جعبه رو بستم.
روی تخت دراز کشیدم و کم کم خوابم برد.
*
با شنیدن صدای بوق ماشین با عجله کیفمو برداشتم و از اتاقم بیرون رفتم.
خاتون نگاهی بهم کرد و گفت:
- از پلهها آهسته بیا زمین میخوریاا...
سری تکون دادم و گفتم:
- نمیخورم من دیگه میرم خداحافظ.
- به سلامت عزیزم
وارد حیاط شدم که ارسلان با اخم نگاهی بهم کرد و گفت:
- چه عجب دلت خواست از اتاقت بیای بیرون میدونی چقدر علاف تو شدم؟
با ناراحتی سرمو انداختم پایین و گفتم:
- ببخشید...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
**
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_125
ارسلان چشم غرهای بهم رفت و گفت:
- بشین تا بریم!
سوار ماشین شدم که راه افتاد.
نیم نگاهی بهش انداختم...
همچنان داشت زیر لب غر میزد که دیگه کلافه شدم و گفتم:
- چقدر بد اخلاقی شما...!
ارسلان با تعجب گفت:
- با منی؟؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره دیگه چقدر غر میزنی!
من که گفتم با رهام و رها میام خودت خواستی منو ببری!
ارسلان اخمی کرد و چیزی نگفت.
وقتی به ویلا رسیدیم، درو با ریموت باز کرد
و ماشین رو داخل برد.
امروز هوا بدجوری گرفته بود و مطمئناً بارون میبارید.
برای همینم ارغوان مجبور شد که تولدش رو داخل ویلا بگیره...
کمتر از چند روز دیگه پاییز شروع میشد و کم کم هوا هم رو به سردی میرفت.
از ماشین پیاده شدم و وارد ویلا شدم.
جز اردلان و رهام و رها هنوز هیچکس نیومده بود.
سلامی کردم و رو به رها گفتم:
- ارغوان کجاست؟
- ارغوان رفته طبقه بالا لباسشو بپوشه...
سرمو تکون دادم که گفت:
- تو هم برو بالا لباستو عوض کن دیگه.. کمکم مهمونا میان..
کیفمو برداشتم و به طبقهی بالا رفتم. لباسم رو که عوض کردم، توی آینه نگاهی به خودم انداختم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_126
لبخندی روی لبم نشست... واقعا زیبا شده بودم.
به نظرم رها واقعاً خوش سلیقه بود.
شومیز تنم در عین سادگی، شیک و باکلاس بود.
از اتاق بیرون رفتم.
اردلان یه گوشه نشسته بود و سرش توی گوشیش بود.
مستقیم به سمت رها که پیراهنی کوتاه و عروسکی پوشیده بود رفتم.
اون هم حسابی لباسش بهش میومد.
با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- وای چقدر خوشگل شدی...
- مرسی عزیزم تو که خیلی نازتر شدی!
رها نیشش حسابی باز شد و گفت:
- وای مهسا خیلی استرس دارم...
با تعجب گفتم:
- برای چی؟
رها ابرویی بالا انداخت و گفت:
- امشب قراره یه نفرو ببینم یعنی اون قراره برای اولین بار منو توی مهمونی ببینه... حسابی استرس گرفتم به نظرت از من خوشش میاد؟؟
- معلومه که خوشش میاد... ماشالله انقدر خوشگل و ناز شدی که من نمیتونم ازت چشم بردارم...
رها با نگرانی گفت:
- فقط از رهام میترسم.. آدم زرنگیه زود متوجه همه چیز میشه...
لبخندی بهش زدم که گفت:
- میشه ازت بخوام سرشو گرم کنی؟
با تعجب گفتم:
- چیکار کنم؟
- فقط برای ۱۰ دقیقه وقتی بهت اشاره کردم سرشو گرم کن تا من برم پیشش و باهاش حرف بزنم همین..!
کلافه شونهای بالا انداختم و گفتم:
- آخه نمیدونم میتونم از پسش بر بیام یا نه...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_127
رها دستمو گرفت و گفت:
- معلومه که میتونی رهام که خدای چرت و پرت گفتنه!
با خنده گفتم:
- خیلی خوب سعیمو میکنم!
- مرسی عزیزم بیا بشینیم اینجا یه چیزی بخوریم
سری تکون دادم و گفتم:
- مرسی الان من میل ندارم راستی کادوی ارغوان رو چیکار کنم؟
- برو بیارش بزار این زیر میز...!
سری تکون دادم.
کادومو از طبقه بالا آوردم و زیر میز گذاشتم.
حدود چهل دقیقه گذشته بود که کمکم دوستای ارغوان از راه میرسیدن.
ویلا شلوغتر شده بود و منم چون کسی رو نمیشناختم یه گوشه نشسته بودم و به بقیه نگاه میکردم.
چشمم به اردلان افتاد.
دختری کنارش وایساده بود و داشتن با هم حرف میزدند.
منتها دختره رو خیلی خوب نمیتونستم ببینم.
انگار متوجه نگاهم شد که فورا برگشت و مستقیم نگاهم کرد.
هول زده و با خجالت سرمو پایین انداختم.
لعنتی فهمید که داشتم دیدش میزدم.
کلافه سرمو تکون دادم که رهام کنارم نشست و گفت:
- چرا تنهایی؟؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- چیکار کنم ؟
- میای با هم برقصیم ؟
فورا سرمو تکون دادم و گفتم:
- اصلاً حرفشم نزن!
رهام با تعجب گفت:
- برای چی؟
- خوب راستش چیزه یعنی من زیاد رقص بلد نیستم..اصلاً تا حالا نرقصیدم!
رهام ابرویی بالا انداخت و گفت:
- الکی میگی...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_128
سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه!
- اصلاً دختری تو دنیا وجود نداره که رقصیدن بلد نباشه...!
خندهای کردم و گفتم:
- خب من اولیشم میتونی ازم امضا بگیری!
پوزخندی زد از کنارم بلند شد و گفت:
بهتره برم یکی دیگه رو برای خودم پیدا کنم تا باهاش برقصم.
نمیدونم چرا یهو کنجکاو شدم در مورد حرفی که اون روز زده بود برای همین زل زدم بهش و گفتم:
- خب چرا نمیری با ارغوان برقصی تو که اون روز میگفتی عاشقشی!
رهام با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- من؟؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره خودت گفتی!
رهام که انگار تازه یادش اومد کدوم روز رو میگم خندهای کرد و گفت:
- آها متوجه شدم نه بابا من محض خنده و شوخی گفتم وگرنه احساسم به ارغوان کاملاً برادرانه است...یعنی در واقع هیچ فرقی با رها برای من نداره
با تعجب ابرویی بالا انداختم و چیزی نگفتم که رهامم ازم فاصله گرفت.
برگشتم دوباره سمت اردلان تا ببینم هنوز با همون دختره حرف میزنه یا نه که هیچ کدومشون رو ندیدم.
ظاهرا رفته بودن یه جای دیگه...
رهام به دیجی اشارهای کرد که اونم صدای آهنگشو زیاد کرد.
کمکم همه ریختن وسط و حسابی شلوغ شده بود که رها از بازوم گرفت.
با ترس نگاهش کردم که گفت:
- نترس منم!
- یهو از پشت سرم اومدی ترسیدم چیزی شده؟
رها چشمکی بهم زد و گفت:
- آره دیگه اگه میشه حواس رهام رو یه جوری پرت کن باشه ؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_129
سرمو تکون دادم و گفتم:
- خیلی خوب زود برو و بیا..
رها سری تکون داد و فورا از ویلا بیرون رفت.
نگاهی بین جمعیت کردم و رهام رو دیدم.
با مسخره بازی و خنده داشت میرقصید و اون وسط سر به سر همه میزاشت..
لبخندی روی لبم نشست... چقدر این پسر پر انرژی بود.
آهنگ که تموم شد، رهام از جمعیت فاصله گرفت.
وقتی دید نگاهش می کنم با خنده اومد طرفم دو لیوان آب میوه از روی میز برداشت.
یکیشو بهم داد که گفتم:
- خیلی ممنون..!
- نوش جونت بابا.. بلند شو یه حرکتی بکن مثلا اومدی تولد!
موهامو دادم پشت گوشم و گفتم:
- تو غیر از من کس دیگه ای رو نداری که بهش گیر بدی؟
رهام ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چرا غیر از تو رها رو دارم منتها الان نمیدونم کجا رفته...
سرمو تکون دادم و گفتم:
- با دوستش بودن..
کمکم کیک رو آوردن و ارغوان پشت میز رفت.
رهامم چند باری سراغ رها رو گرفته بود.
با نگرانی از جام بلند شدم تا برم پیداش کنم.
از ویلا زدم بیرون داخل حیاط رو نگاه کردم.
حدس می زدم که رفته باشن پشت ویلا اونجا کمتر کسی رفت و آمد می کرد. الانا دیگه پیداش میشه...
باید رها رو پیدا می کردم کاش شمارشو ازش گرفته بودم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_130
نگاهی به داخل محوطه ی باغ انداختم که کسی رو ندیدم.
حدس زدم که باید پشت ویلا رفته باشن.
سری تکون دادم و راه افتادم.
هرچقدر بیشتر می رفتم بیشتر می ترسیدم.
اینجا بیش از حد تاریک بود شاخه درختا سایه هایی رو روی زمین انداخته بود که یه جورایی آدمو می ترسوند.
چند قدم دیگه رفتم که احساس کردم یه نفر پشت سرم داره قدم برمیداره.
برگشتم عقب با دیدن اردلان یهو ترسیدم و گفتم:
- شما اینجا چیکار می کنین؟
اردلان پوزه خندی زد و گفت:
- اتفاقا اومدم که اینو از تو بشنوم تو اینجا چیکار می کنی؟
سرمو تکون دادم و با من من گفتم:
- راستش حالم خوب نبود اومدم یکم هوا بخورم..
- توی این تاریکی؟؟ جلوی محوطه ویلا نمی تونستی هوا بخوری؟؟ حتما باید میومدی پشت باغ؟
دیگه نمی دونستم باید جوابش رو چی بدم که یهو با شنیدن صدای رها نفس راحتی کشیدم.
از پشت درختها جلو و گفت:
- سلام چی شده چرا اینجایین ؟؟
- کجایی دختر میخوان کیک و قاچ کنن بیا بریم دیگه...
رها سرشو تکون داد.
دستش همو گرفتیم و فورا از اردلان فاصله گرفتیم.
میترسیدم جواب سوالم کنه!
رها نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- کسی چیزی نفهمید که...؟
پوز خندی زدم و گفتم:
- اگه اردلان بویی نبرده باشه نه هیچ کس نفهمید!
رها با حرص گفت:
- مثل اجله معلق همیشه همه جا هست خیلی هم تیز و زبر و زرنگه!
کلافه سرمو تکون دادم و گفتم:
- قرار بود خیلی زود تمومش کنی...
رها لبشو گاز گرفت و گفت:
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
5.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚫 کسانی که کور ، محشور خواهند شد!
#استوری | #استاد_شجاعی
منبع : جلسه ۷ از مبحث مهارت های کلامی
@ostad_shojae |montazer.ir
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_131
- ببخشید به خدا... اصلاً زمان از دستمون در رفت...
چشم غرهای بهش رفتم و گفتم:
- حالا یادت باشه این شازده رو نشونم بدی!
رها نیشش باز شد و گفت:
- حتما...
با هم وارد ویلا شدیم که رهام چشمش بهمون افتاد.
کلافه بهمون نزدیک شد و گفت:
- معلوم هست شما دو نفر کجایین؟ ارغوان کلی دنبالتون گشت... کیکشو هم قاچ کرد و تموم شد!
رها لبشو گاز گرفت و گفت:
- ببخشید داداش اینجا آنتن نداشتم، رفتم توی حیاط داشتم با گوشیم صحبت میکردم..
- خیلی خوب اشکال نداره بشینین تا براتون کیک بیارم...
کنار رها نشستم که نفس عمیقی کشید نگاهی بهم کرد و گفت:
- چیه چرا بهم زل زدی؟
- خوب بلدی دروغ بگی ها...
- داری تیکه میندازی؟
- نه جدی میگم! من اینجور وقتا انقدر دستپاچه میشم و خودمو گم میکنم که قشنگ همه چیز رو لو میدم...
رها با تعجب گفت:
- واقعاً ؟ پس امشب شانسم گرفت که به اردلان حرفی نزدی...
به حرفش خندیدم که همون لحظه اردلان وارد ویلا شد با اخم نگاهی بهم کرد و به سمت پله ها رفت.
نمیدونم چرا نگاههاش انقدر برام سنگین و دلهره آور بود.
کیک رو که با رها خوردیم، نوبت کادوها رسید.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_132
همه به نوبت کادوهاشونو به ارغوان میدادند.
اردلان براش یک گوشی مدل بالا خریده بود که ارغوان حسابی ذوق کرد بغلش پرید و به زور بوسش کرد که همه با هم دست زدن.
لبخندی روی لبم نشست و زیر لب گفتم:
- خوش به حالش!
- براای چی؟
- چقدر داشتن یه برادر بزرگتر خوبه... کسی که باشه و همیشه هواتو هم داشته باشه....
رها سرشو تکون داد و گفت:
- آره واقعاً بودنشون یک نعمته... تو برادر نداری؟
سرمو تکون دادم و با حسرت گفتم:
- چرا دارم منتها از خودم کوچیکتره و یه خواهر چهار پنج ساله...
رها چشماش غرقی زد و گفت:
- آخی عزیزم خواهر داشتن خیلی خوبه...
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره ولی به شرطی که از خودت بزرگتر باشند... اینجوری همه مسئولیتهای خونه میافته گردن تو...
رها خندهای کرد و گفت:
- پاشو ما هم بریم کادوهامون رو به ارغوان بدیم...
کادوی منو که باز کرد، مشخص بود که حسابی ازش خوشش اومده.
نفس راحتی کشیدم... همش استرس اینو داشتم که یه وقتی خوشش نیاد.
تقریباً آخر شب بود و اکثر مهمونا رفته بودن که ما هم ویلا رو جمع و جور کردیم و وسیلهها رو برداشتیم تا برگردیم.
داخل حیاط بودیم که ارغوان نگاهی به من کرد و گفت:
- تو با ماشین اردلان بیا ماشین ارسلان پر از وسیله است..
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_133
سری تکون دادم که اردلان با اخم از کنارمون رد شد و گفت:
- من امشب میرم خونه خودم... خونه بابا نمیرم. بهتره با خودتون بیاد.
- داداش اول برسونش بعد برو دیگه اینجوری...
اردلان با اخم نگاهی به ارغوان کرد و گفت:
- نمیشه ژیلا منتظرمه دیرم میشه خداحافظ.
وقتی که رفت ارغوان با حرص سرشو تکون داد و گفت:
- حدس میزدم پای اون دختره افریت وسط باشه...
ارسلان زیر چشمی نگاهی بهم کرد و گفت:
- نمیخواد انقدر حرص بخوری. مگه اردلان بچه است خودشه... میدونه داره چیکار میکنه...
- اتفاقاً اصلاً هم نمیدونه...
رها و رهام با هم رفتند.
ما هم وسیلهها رو جمع و جورتر داخل ماشین چیدیم و من به زور صندلی عقب نشستم.
توی راه بودیم که ارغوان برگشت عقب نگاهی بهم کرد و گفت:
- راحتی؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- آره عزیزم نگران من نباش...
حسابی کنجکاو شده بودم یعنی ژیلا دوست دختر اردلان بود که رفتن خونهی اردوان؟؟
حسابی تعجب کرده بودم..
چقدر رابطهها چون براشون بازو راحت بود که اینجوری برخورد میکردند.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane