eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.5هزار دنبال‌کننده
141 عکس
69 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 زبونم بند اومد، اگه شیش ماه پیش بود فوری میگفتم نامزدت، مردت اما حالا با وجود نسترن هیچ حسی به دخترخاله ام نداشتم.، وقتی سکوتمو دید گفت -دیدی؟ تو خیلی وقته هیچ کس من نیستی، برو کنار دیرم میشه دستمو گذاشتم روی در و گفتم -درکم کن فهیمه، دوستت دارم ولی الان نمیتونم تن به ازدواج بدم.. به فهیمه دروغ گفتم، مثل تموم این شیش ماه، قبلش هم عاشقش نبودم ولی از سادگی و مهربونیش خوشم میومد. فهیمه خوشگل بود فقط زیادی ساده بود، آدم نمیتونست کشفش کنه چون همیشه رو بود یکدل و یکرنگ، دانشجوی سال دوم حسابداری بود و حسابی هم درسخون، امتحانات ترم تابستونش شروع شده بود و مثل من دنبال یللی تللی نبود. پا تو حیاط باصفامون که گذاشتم وسطش وایسادم، همه جا رو خوب نگاه کردم، شیش هفت سالم بود که اومدیم اینجا بابابزرگم سه تا خونه ی دیگه تو این باغ چندهزار متری ساخت، برای مامانم و خالمو داییم هرسه تا بچه شو آورد پیش خودش، فقط یه خاله ام سوئد زندگی میکرد و هنوزم زندگی میکنه. خلاصه که دورهمی قشنگی داشتیم و خانواده دورهم جمع بودیم، مامان بزرگ که مرد و بابابزرگ تنها شد یه خورده حساسیتش بالا رفت. بعضی وقتا به بعضی چیزا گیر میداد، تصمیمات عجیب و غریب میگرفت، ما هم سعی میکردیم مراعاتشو بکنیم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 داییم فقط یدونه دختر داره، خاله ام چهارتا بچه داره، سه تا پسر یه دختر، همین فهیمه مامان و بابا هم منو ساسان و داشتن و تنها خواهرم سوسن، ساسان و سوسن از من بزرگتر بودن من ته تغاریشون بودم و نازم کلی خریدار داشت، دوسال پیش یهو بابابزرگ بازم از اون تصمیمات عجیب و غریبش گرفت و تو جمع عنوان کرد که من و فهیمه باید نامزد بشیم، فهیمه تازه دانشگاه قبول شده بود و منم خدمتم تازه تموم شده بود اولش فکر کردم شوخی میکنه اما وقتی دیدم جدیه مرتب طفره رفتم، بالاخره مجبورمون کرد چندماهی محرم بشیم و باهم معاشرت کنیم خانواده ها بدشون نمیومد، هردوتا وارث تو خانواده میموندن و ثروتشون به دست غریبه ها نمیفتاد اوایل که باهم میرفتیم بیرون هیجان داشتم، اصلا به ازدواج فکر نکرده بودم تا اونموقع، فهیمه هم شیرین زبونی میکرد و منو تا حدودی به وجد میاورد، اما بعد از هفت هشت ماه برام تکراری شد، دیگه هیچ حسی بهش نداشتم درحالیکه فهیمه حسابی بهم وابسته شده بود، دلم نمیومد بهش بگم دوسش ندارم، با نسترن که آشنا شدم دل از کف دادم و فهیمه کلا فراموشم شد.. پا تو خونه که گذاشتم مامان با دیدنم گفت: سلام پسرم، چطور این وقت روز برگشتی خونه؟ نرفتی گالری پیش بابات؟ روی مبل نشستم و گفتم: نه مامان، امروز حس و حال گالری و مشتری و مجموعه جواهرات نیست، بیخیال کنارم نشست و گفت: تو باید سروسامون بگیری، این احوالت مال بلاتکلیفی هستش.. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مامانم که اینو گفت بلند شدم و همونطور که به طرف اتاقم میرفتم گفتم: ول کن مامان، بذار اون بنده خدا زندگیشو بکنه اسیر دست من به دردنخور نشه رفتم تو اتاقمو درو بستم، یهو موبایلم زنگ خورد، نسترن بود، جواب دادم: جانم نسترن؟ با گریه گفت: ساعتت روی عسلی کنار کاناپه جا مونده بود بابا اومد دید سروش، یه قشقرقی به پا کرد که نگو و نپرس -چرا گریه میکنی حالا؟ چیزی شده مگه؟ -منو مامان و به قصد کشت کتک زد که بگید کی اینجا بوده، سروش خیلی درد دارم، وای با نگرانی گفتم: بمیره برات سروش، الان میام ببرمت درمونگاه... گفت: نه نیا، بابا خونه ست مثل برج زهرمار تو هال نشسته، بیای دعوا میشه -خب بشه، خلاف شرع که نمیخوام بکنم، دوستت دارم میخوام بگیرمت، مامانت کجاست؟ حالش خوبه؟ گریه اش شدیدتر شد و گفت -وای مامانم، بابا اول به اون شک کرد، سروش نمیدونی چقدر بهش مشت و لگد زد، من نمیتونستم براش کاری بکنم -گریه نکن نسترن یه کاری دست خودم میدما، گریه نکن عزیز من -مجبور شدم بهش بگم تو اینجا بودی، حالا چیکار کنم سروش؟ -چیو چیکار کنی؟ مگه چی میخواد بشه؟ نسترنم حرف بزن -بابام گفته حق نداری اسممو بیاری، میخواد منو بده به پسر همسایمون، سروش من خودمو میکشم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -خیل خب شلوغش نکن، مگه میتونه آخه؟ پسر همسایه تون کدوم خریه، الان خودم میام درستش میکنم -نه، تروخدا نیا، اینطرفا نیا بلند گفتم: نسترن سگم نکن، من خر عاشقتم، چطوری وایسم ببینم شوهرت میدن هیچ کاری نکنم؟ هق هقش کمتر شد و گفت -یعنی میای سروش؟ تنهام نمیذاری؟ -آره میام قربون چشمات برم، فقط گریه نکن نفس من میره ها -نفسم بنده به نفست سروش، از رفتنش حرف نزن عزیزم -فدات بشه سروش، برو صورتتو بشور خودم میام با بابات حرف میزنم، نگران نباش پرسید: پدرومادرت چی؟ میان؟ به در بسته ی اتاقم نگاه کردم و گفتم: نمیدونم، فعلا هیچی نمیدونم، ولی خودم میام، بهت قول میدم -دوستت دارم سروش لب زدم: منم دوستت دارم تلفنمو که قطع کردم دستامو گذاشتم دوطرف سرم، خدایا چیکار کنم، نه میتونم از نسترن بگذرم، نه میتونم به بقیه بگم نمیخوام با فهیمه عروسی کنم، اگه بابابزرگ میفهمید واویلا میشد، تازه خود فهیمه چی، اون خیلی دوسم داره و به ازدواج باهام دل بسته.. هرطوری بود از خونه اومدم بیرون و به طرف محله ی نسترن روندم، فعلا باید با پدرش حرف میزدم، برای بقیه اش بعد فکر میکردم... جلوی خونه ی بابای نسترن که رسیدم قلبم تو دهنم بود، اومده بودم اینجا چی بگم؟ بدون خانواده ام؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 به در کوچیک و دولنگه شون که کلی رنگش پوسته پوسته شده بود نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم، تلفن همراهم زنگ خورد، جواب دادم: بله؟ صدای فهیمه پیچید تو گوشم: سروش میای دنبالم؟ -به چه مناسبت؟ -وا، چته تو؟ یاسی میخواد با دوستش بره بیرون گفتم توام بیای چهارتایی بریم عصبی بودم بدتر شدم، بلند گفتم -خیرسرت رفتی درس بخونی نه؟ تلفن و قطع کردم و از ماشین پیاده شدم، تا حالا از این کارا نکرده بودم من، یعنی نسترن ارزشش رو داشت، یه زن چادری از کنارم رد شد و گفت -الان باباش خونه ست، نرو بعد هم ریز خندید و رفت، منظورشو نفهمیدم، تو اون محله ها برخلاف محله های ما انگار اکثر همسایه ها همدیگرو میشناختن، بالاخره دل به دریا زدم و رفتم در خونه شون رو زدم، دستمو روی پیشونیم گذاشتم و چشمامو بستم یهو در باز شد و بابای نسترن اومد بیرون، آروم گفتم: سروش منم یقه مو گرفت و پرتم کرد تو حیاط کوچیک و پر از چوب و تخته شون، کمرم محکم خورد به زمین اما آخ نگفتم باباش یهو گفت: عوضی بازی تو روز روشن؟ اومده بودی خونه ام چه غلطی بکنی؟ میدم پدرتو دربیارن -من که به زور نیومدم خونه تون، یه نفر اینجا هست که درو برام باز کرده، یه نفر که من میمیرم براش... @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
شروع رمان جدیدمون به نام عشقِ بیگانه😍👌❤️ https://eitaa.com/deledivane/68238 رمان عاشقانه و غمگین 👇💚🍊 https://eitaa.com/deledivane/59178 رمان تمام شده دل دیوانه به نوشته شبنم کرمی❤️‍🔥🍉👇 https://eitaa.com/deledivane/23690
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با تعجب سرمو بلند کردم و گفتم: - چی؟ اردلان سمت پارکینگ رفت تا ماشینشو از توی حیاط در بیاره که خاتون اومد دم در و گفت: - بلند شو مادر زود باش.. اردلان خان بیدار شد منم ازش خواستم تو رو برسونه زود برو سوار شو.. سرمو تکون دادم و گفتم: - مرسی خاتون خداحافظ سریع به سمت بیرون دویدم. جلوی در منتظرم بود در عقب ماشین رو باز کردم که با اخم گفت: - مگه من رانندتم بیا بگیر جلو بشین. با خجالت لبمو گاز گرفتم و گفتم: - باشه چشم.. در جلو رو باز کردم و نشستم که اردلان راه افتاد. نیم نگاهی بهش کردم موهاش شلخته و به هم ریخته بود ولی به نظرم اینجوری بیشتر بهش میومد. مخصوصاً با قیافه اخمو و خواب آلودش... پوزخندی روی لبم نشست. کسی صبح جرات نمی‌کرد بهش نگاه کنه - چیه نظرت گرفت منو؟؟ کی بیام خواستگاریت؟؟ با شنیدن حرفش یهو به خودم اومدم با خجالت سرمو پایین انداختم. لعنتی چقدر تیز بود که تو همون نگاه فهمید دارم دیدش می‌زنم. تو دلم به خودم فحش می‌دادم و با خودم در حال کلنجار رفتن بودم که اردلان نیشخندی زد و گفت: - همه امروز استرس امتحان دارند اون وقت تو.... . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 سری تکون داد که یهو عصبی شدم و گفتم: - چه ربطی داره چون یه لحظه نگاهت کردم داری این حرفا رو بهم می‌زنی؟ اردلان برگشت طرفم نگاه عمیقی بهم انداخت و پوزخندی روی لبش نشست. سعی کردم مثل خودش با اعتماد به نفس باشم، چشم غره‌ای بهش رفتم نگاهمو ازش گرفتم که زیر لب گفت: - آخه بچه پررو هم هستی اگه خواهش خاتون نبود هیچ وقت تو رو سوار ماشینم نمی‌کردم. شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - منتش رو سر من نذار چون من به خاتون هیچی نگفتم خودش بهت گفته بود! اردلان نیشخندی زد و گفت: - باشه منم باور کردم! حسابی داشتم از دستش حرص می‌خوردم اخمامو کشیدم تو هم و به روبروم زل زدم. تصمیم گرفتم دیگه باهاش دهن به دهن نذارم. وقتی رسیدیم، آهسته تشکر کردم و از ماشین پایین رفتم که پاشو گذاشت روی گاز و با سرعت از اونجا دور شد. تو دلم فحشی بهش دادم پسر یه دیوونه وارد حوزه امتحانی شدم، گوشیو وسیله‌هامو تحویل دادم و رفتم داخل سالن بعد کلی گشتن شماره صندلیمو پیدا کردم و نشستم نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به دور و برم انداختم. چشمم افتاد به دختری که با استرس چشماشو بسته بود و تند تند زیر لب داشت با خودش چیزی رو زمزمه می‌کرد. کنکور که شروع شد نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به خوندن یکی یکی سوال‌ها و جواب دادن پاسخنامه نمی‌دونم چقدر گذشته بود، احساس می‌کردم گردنم خشک شده. . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان‌عشق‌بیگانه #پارت_۹ به در کوچیک و دولنگه شون که کلی رنگش پوسته پوسته شده بود نگ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دهنشو کج کرد و گفت -ببند دهنتو میمیرم براش، همه تون همین زرو میزنید اون و که همین هفته شوهرش میدم بره خون به مغزم نرسید، نسترن فقط مال من بود بلند شدم وایسادم و گفتم: بقیه رو نمیدونم آقای خنجری ولی من تو حرفم جدیم -کو دنباله ات؟ کو تخم و ترکه ات؟ تنهایی که آقای جدی؟ از لحن حرف زدنش خیلی بدم اومد، ولی به خاطر نسترن گفتم -اونام میان، شما فقط... -زر نزن بابا، بیا برو بیرون، خواستگار نسترن آدم حسابیه خانواده شم نسترن و روی چشمشون میذارن -ولی نسترن منو دوست داره، مگه میشه زوری کسی رو شوهر داد؟ اصلا خودش کجاست؟ داد کشیدم: نسترن، نسترن باباش گفت: صداتو بیار پایین من تو این محل آبرو دارم بچه مزلف در هال باز شد و مامان نسترن اومد بیرون، بهش نمیومد کتک خورده باشه آروم گفت: نسترن نمیتونه بیاد، چی میخوای؟ -چی میخوام؟ معلوم نیست؟ میگم دوسش دارم، نسترن بیا مامانش اومد جلوم دستمو گرفت و گفت: برو پسرجون، شوهر من عصبیه یه کاری دستت میده ها یهو یه نفر گفت: کجا بره؟ من نمیخوام زن احمد بشم، من سروش و میخوام... بابای نسترن به طرفش رفت، اعصابم داشت از این سیرک مسخره داغون میشد @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 کلافه گفتم -نزنش آقای خنجری، مشکلت با من چیه؟ لامصب چی کم دارم من؟ اندازه ی پسر همسایتون هم نیستم؟ ماشینمو نگاه، لباسامو.. برگشت طرفمو گفت: دختر منم کم ارزش نداره، الان خواستگارش میخواد یه خونه و یه مغازه به اسمش کنه تو چی؟ واقعا داشت حالم بهم میخورد، با نفرت گفتم: ما پولداریم، اونقدری هست که چشم شما رو لااقل پر کنه... طعنه تو جمله ام کاملا معلوم بود، باباش گفت: تیکه میندازی؟ تو اومدی خونه ی من، من که نیومدم دنبالت یهو زدم زیر همه چیز، در شان من و خانواده ام نبود با این آدما اره بدم تیشه بگیرم، به طرف در حیاط رفتم و گفتم: ببخشید که اومدم، بدینش به همون خواستگارش، ولم کنید بابا طوری تربیت نشده بودم کسی تحقیرم کنه اما پدر نسترن داشت این کارو میکرد، از خونه شون که اومدم بیرون به این فکر کردم باید خانواده مو پدربزرگمو بیارم پیش این آدم؟ همش به پول فکر میکنه مردک... سوار ماشینم شدم و از اونجا دور شدم، خیلی دلم میخواست به چشمهای نسترن فکر نکنم، لحظه ی آخر حتی نگاهشم نکردم، تو خیابون بودم که تلفنم زنگ خورد، نسترن بود، جواب دادم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -چی شده؟ -تو بگو چی شده؟ کجا رفتی یهو؟ -میموندم که چی بشه؟ بابات لجن مالم کنه نسترن؟ -شوهرم میده میرما، سروش؟ -شوهر نکن خب، مگه میشه کسی رو به زور شوهر داد؟ اونم الان؟ -سروش، همین؟ خودم شوهر نکنم؟ این بود میگفتی سروش بدون تو میمیره؟ -زر زدم بابا، برو زن پسر همسایتون شو خیلیم بهم میاین، خونه و مغازه هم داره دیگه چی میخوای؟ دلخور پرسید -تو چیکار میکنی اونوقت؟ -من؟ هیچی الان که میخوام برم پیش فهیمه، باید با دوستاش بریم بیرون، بعدش هم میرم گالری پیش بابا و ساسان -خیلی مسخره ای، بی معرفت بی وجود... تلفن که قطع شد پرتش کردم روی صندلی و گفتم -نمیشه دیگه نسترن، با این پدر و مادری که تو داری بخدا نمیشه به فهیمه زنگ زدم، جواب نمیداد، پیام دادم: کجایی؟ میخوام بیام دو دقیقه بعد جواب داد: نمیخواد جواب دادم: بفهمم با پسر تنها رفتی بیرون میکشمت بازم جواب داد: تو چیکاره ی منی؟ شماره شو گرفتم، این بار جواب داد: بله؟ -انقدر تکرار نکن تو چیکاره ی منی؟ خودت نمیدونی؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
تو را من چشم در راهم... •ناروین
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - برو مادر از امروز می‌تونی یه نفس راحت بکشی. با خنده گفتم: -؛اتفاقاً اشتباه می‌کنین از امروز کلی استرس دارم تا روزی که جواب کنکور بیاد.. از پله‌ها رفتن بالا لباسامو عوض کردمو گوشیمو برداشتم شماره میلاد رو گرفتم که جوابمو داد. - سلام عزیزم خوبی؟ - سلام آبجی مرسی تو خوبی؟؟ - قربونت برم آره خوبم کجایی؟ - سر کارم... لبخندی روی لبم نشست و گفتم: - کی میری خونه؟ - برای چی؟ - بهم بگو کار دارم... - دو ساعت دیگه میرم بگو برای چی پرسیدی؟ خنده‌ای کردم و گفتم: - هیچی می‌خوام بیام ببینمت دلم برای تو و مهلا یه ذره شده... - واقعاً میگی آبجی می‌خوای بیای؟ - آره عزیزم... - مهلا اگه بفهمه از خوشحالی سکته می‌کنه خندیدم و گفتم: - باشه پس من بعد از ظهر یه سر میام دیدنتون از خونه نری بیرون... - نه خاطرت جمع باشه توی خونم به مامان و بابا بگم؟؟؟ - نه بهشون هیچی نگو خودم بیام می‌بیننم دیگه میلاد آهسته گفت: - باشه پس فعلاً خداحافظ... - برو به کارت برس عزیزم خداحافظ... گوشیو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم. هنوز با مامان و بابا کنار نیومده بودم و نمی‌تونستم ببخشمشون ولی بیشتر از اینم تحمل دوری از خانوادم رو نداشتم... مخصوصاً مهلا و میلاد.... آخ که چقدر دلم براشون تنگ شده بود. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 سرمو بلند کردم و گردنمو یکم به چپ و راست چرخوندم حسابی ضعف داشتم چشمم افتاد به ظرفی که خاتون بهم داده بود، فوراً درشو باز کردم و یه شکلات گذاشتم توی دهنم و نفس عمیقی کشیدم آخ که چقدر بهش احتیاج داشتم... دوباره برگشتم سر برگم و بقیه رو جواب دادم. کم کم سالن داشت خالی می‌شد که امتحانمو تموم کردم. چند تا سوال رو شک داشتم و چند تا رو هم به کل بلد نبودم. بقیه رو هم نمی‌دونم که درست جواب داده بودم یا غلط ولی هرچی که بود دیگه حالم داشت به هم می‌خورد. از جام بلند شدم ظرف میوه‌مو برداشتمو بعد تحویل دادن پاسخنامه از سالن بیرون رفتم. سرم به شدت درد می‌کرد از سر خیابون یه تاکسی گرفتم و مستقیم سمت خونه رفتم. نزدیک ظهر بود. خاتون توی آشپزخونه داشت آشپزی می‌کرد... همین که درو باز کردم و منو دید با خوشحالی جلو اومد و گفت: - سلام مادر خوبی ؟؟چی شد امتحانت چطور بود؟؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - سلام خاتون بد نبود ولی فکر نکنم قبول بشم... خاتون با ناراحتی گفت: - آخه برای چی؟ شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - نمی‌دونم فکر می‌کنم خیلی سخت بود چند تا رو هم که اصلاً جواب ندادم... - نه مادر بد به دلت راه نده... من کلی برات نذر و نیاز کردم از وقتی هم که رفتی یکسره دارم زیر لب برات ذکر می‌گم، مطمئنم که قبول می‌شی و رتبه خوبی هم میاری. سرمو تکون دادم و گفتم: - خدا کنه همینجوری که شما میگی باشه... میرم بالا لباسامو عوض کنم. . @deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -نه نمیدونم، بگو تا بدونم، دوسال پیش محرم شدیم همو بشناسیم، نشناختیم یعنی؟ من علاف توام؟ -من آمادگی ازدواج ندارم الان -پس چی میگی الان؟ وقتی فهیمه اینو گفت جوابی نداشتم بدم، میگفتم عاشقم اما نه عاشق تو، عاشق نسترنم، با توجه به شناختی که ازش داشتم میدونستم همون لحظه میره و پشت سرش رو هم نگاه نمیکنه، آره با تمام وجودم عاشق نسترن بودم، یه لحظه چشماش از جلوی چشمام دور نمیشدن، شاید میدونست اینطوری بیشتر عاشقش میشم که نه زنگ میزد نه جوابمو میداد، اما نمیدونست من سروشم، انقدر خوددارم که اگه مصلحت باشه تو عشقش بمیرم هم سراغش نمیرم.. به کافه که رسیدیم ماشین و پارک کردم و گفتم -امروز دیگه تمومش میکنیم فهیمه، البته اگه تو راضی باشی -چیو تموم میکنیم؟ التهاب صداش نشون میداد نگران شده، گفتم: این دوری رو نفس راحتی کشید و گفت: بترکی بعد هم پیاده شد، لبخند کمرنگی زدم و پیاده شدم، تو کافه روبروی هم که نشستیم گفتم -سفارش امروز با تو -من که میدونی فقط هات چاکلت داغ میخوام از اونا که داغی اش گلو رو میسوزونه -تو این هوا، وسط تابستون؟ -زیر نور خورشید که ننشستیم، شکر خدا اینجا مثل یخچاله -باشه، خب من چی؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -تو، بذار بگم، یه بستنی پروپیمون میوه ای یا نه، معجون -آ باریکلا، اولش داشتی گند میزدی ولی بعد درستش کردی سفارش دادم و گفتم: فهیمه، کاش باهم از بچگی تو یه خونه بزرگ نشده بودیم اونوقت راحت تر میتونستیم برای ازدواج تصمیم بگیریم نه؟ -نه، اینطوری که بهتره، خیالمون راحته که همو میشناسیم پرسیدم: یعنی تو الان مطمئنی که منو میشناسی؟ به پشتی صندلی تکیه داد و گفت -تو چته سروش؟ چی میخوای بگی که همش پشت این حرفای بی سروته قایمش میکنی؟ با خنده ی آبکی گفتم: چیزی نمیخوام بگم، منظورم اینه دوست داشتن و عشق از نشناختن میاد، از یهویی دیدن -پشیمونی؟ دوسم نداری؟ خیلی یهویی پرسید، کافی بود طفره برم تا بلند بشه بره و همه چیز خراب بشه، آینده ی آرومی که تو ذهنم برای خودم ساخته بودم، فوری گفتم: دوستت دارم فهمیمه، بخدا دوستت دارم -پس چی؟ شیش ماهه باهام سرد شدی هیچی نگفتم، قبلش هم همچین گرم نبودی ولی بودی، گاهی، سرخوش، ناراحت، هرچی که بودی داشتمت، این شیش ماه آخر اصلا انگار نه انگار من نامزدتم، حالام که... پریدم وسط حرفش: حالام چیزی نشده، همینطوری گفتم فهیمه چیزی نگفت، برای اینکه بابابزرگ چیزی نفهمه ناچار گفتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 نگاهی به ساعت انداختم، باید زودتر بیرون می‌رفتم. دلم می‌خواست برای مهلا یکم خرید کنم و بعد به دیدنش برم. سر میز ناهار بودیم نگاهی به اردشیر انداختم که داشت غذاشو می‌خورد. همین که از سر میز بلند شد، منم فوراً بشقابمو پس زدم و بلند شدم و پشت سرش رفتم بیرون وارد سالن اصلی که شد گفتم: - ببخشید؟ برگشت سمتم و گفت: - بله؟ - میشه امروز برم خونه پدرم؟ اردشیر ابرویی بالا انداخت و گفت: - چی شد یهو دلت براشون تنگ شد؟ اخمی روی پیشونیم نشست و گفتم: -نه برای اونا که هیچ وقت دلم تنگ نمی‌شه.. با کاری که با من کردن منتها دلم برای خواهر و برادرم تنگ شده... اردشیر سری تکون داد و گفت: - شبو می‌مونی ؟؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - بمونم؟ اردشیر شونه‌ای بالا انداخت سرشو آورد جلو و کنار گوشم گفت: - تو که برای من استفاده‌ای نداری می‌خوای بمونی هم بمون... نگاهش کردم که نیشخندی زد و گفت: - شوخی کردم اخمامو کشیدم توی هم و گفتم: - پس شبا هم می‌مونم... - امروز کنکور دادی؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - بله... - چطور بود؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - بد نبود دیگه هرچی که بلد بودم رو جواب دادم... - خیلی خوب می‌تونی بری اگه خواستی دو سه روزی هم می‌تونی بمونی... - باشه پس خبرشو میدم - خیلی خوب... اردشیر که از خونه رفت بیرون با ذوق به طبقه بالا رفتم و چند دست لباس برداشتم و توی ساکه کوچیکی گذاشتم‌ کارت خرید و گوشیمو هم برداشتم و رفتم طبقه پایین همه غذاشونو خورده بودن و خاتون مشغول جمع کردن میز بود.. با دیدنم با تعجب گفت: - جایی میری؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - بله میرم خونه بابام خاتون یهو لبخندی روی لبش نشست و گفت: - جدی چقدر خوشحالم کردی تصمیم خیلی خوبی گرفتی... لبخندی زدم و گفتم: - خیلی ممنون راستش دیگه نتونستم طاقت بیارم دلم حسابی برای خواهر و برادرم تنگ شده خاتون ابرویی بالا انداخت و گفت: - برای پدر و مادرت چی؟ سرمو انداختم پایین و آهسته گفتم: - چی بگم والا... خاتون لبخندی زد و گفت: - بیا اینجا بشین کارت دارم... با تعجب گفتم: - منو ؟ - آره دیگه با توام..! پشت میز نشستم که خاتونم کنارم نشست دستمو گرفت و گفت: - واسه چی ازشون ناراحتی؟.. با تعجب گفتم: - مشخص نیست؟؟ - نه می‌خوام دلیلشو خودت بهم بگی... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - خب... خب به خاطر اینکه مجبورم کردن با اردشیر خان ازدواج کنم. سرمو انداختم پایین که خاتون پوزخند صدا داری زد و گفت: - دختر جان فکر کردی من این موها رو توی آسیاب سفید کردم؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - منظورتون چیه ؟ خاتون ابرویی بالا انداخت و گفت: - دیگه هر کسی نفهمه من که خوب می‌فهمم تو و اردشیر خان زن و شوهر نیستین . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان‌عشق‌بیگانه #پارت_۱۴ -تو، بذار بگم، یه بستنی پروپیمون میوه ای یا نه، معجون -آ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -آخر همین هفته بیایم قرار عقد رو بذاریم عروس خانوم؟ چه زوری داشتی بابابزرگ من خبر نداشتم، لبخند زد ولی نگام نمیکرد، با منو زدم به ساعد دستشو گفتم: بیایم یا نه؟ منو رو از دستم گرفت و گفت -نکن زشته، بیایید بابا -اوهو، همچین میگه بیایید بابا انگار من الان اینجا پس افتادم -نیفتادی؟ صداش، نگاهش، لبخندش جذبم نمیکرد اما گفتم: نه، اونجا پس افتادم... این بار بلند خندید، دست خودش نبود من کلا شوخ طبع بودم، تو فامیل معروف بودم.. وقتی داشت میخندید تو دلم گفتم: چرا بابات به جای اینکه یه کارخونه دار یا تاجر معروف باشه باید اون عملی به دردنخور باشه نسترن؟ چرا مامانت باید مثل لاتای چاله میدون حرف بزنه؟ چرا تو دختر اون خونه ای؟ چرا نسترن؟ در کمال بی رحمی آرزو کردم کاش فهیمه دختر اون خونه بود و نسترن دخترخاله ی من.. از کافه که اومدیم بیرون قول و قرار خواستگاری رو باهم گذاشته بودیم، فهیمه رو که رسوندم خونه ناخودآگاه کشیده شدم سمت محله شون، دست خودم نبود، به خودم که اومدم دیدم سر کوچه شون نشستم و دارم به مسیری که همیشه میومد نگاه میکنم، چیکار میتونستم بکنم؟ ربع ساعت نگذشته بود که اومد از خونه بیرون، تا دیدمش ماشین و روشن کردم و راه افتادم، اما تو خیابون وقتی به آیینه ی ماشینم نگاه کردم دیدم یه ماشین افتاده دنبالش، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نتونستم فقط نگاه کنم، اون هنوز نسترن من بود، پارک کردم و پیاده شدم، این بار منو دید، دوییدم سمت ماشین مزاحم، با لگد زدم به آینه بغلش، طرف پیاده شد و گفت -چته وحشی؟ آینه رو شکوندی -من چمه؟ الان که گردنتو شکستم میفهمی چمه مردم دورم جمع شدن، نسترن صدام زد: نکن سروش، دعوا نکن تو دلم گفتم: قربون سروش گفتنت، بازم صدام کن دختر اما رو بهش داد کشیدم: برو بشین تو ماشین، زودباش چیزی نگفت، به طرف ماشینم رفت، برگشتم به پسره گفتم -برو خدا رو شکر کن مردم نذاشتن وگرنه خونتو میریختم -برو بذار باد بیاد بابا عصبانیم کرد، خودمو خلاص کردم و به طرفش دوییدم، با کله کوبیدم وسط پیشونیش، اونم نامردی نکرد با یه لیوان زد تو سرم، خون سرازیر شد، مردم جدامون کردن و هرکدوم به راه خودمون رفتیم، تو ماشین که نشستم نسترن گفت -وای خاک به سرم سروش، سرت داره خون میاد یه دستمال گرفتم روی سرم و گفتم: نکن بابا، خون میاد -چیه؟ اصلا مگه تو پیام ندادی دارم میرم؟ الان چی میگی؟ دستش و گذاشت روی دستگیره ی در ماشین گفتم: نسترن دستتو برنداری و سرجات نشینی بخدا جفتمون و میکشم، بتمرگ سرجات... @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
دلبرانه... •عشق بیگانه
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - چی شما از کجا فهمیدین؟؟ کی بهتون گفته؟ خاتون با خنده گفت: - هیچکس خودم فهمیدم... - آخه از کجا؟ خاتون نفس عمیقی کشید و گفت: - از همون جایی که توی تمام این سال‌ها موهامو سفید کردم بالاخره یه سری تجربیات هم به دست آوردم دیگه.... با خجالت سرمو انداختم پایین که گفت: - نعیمه خانم به خاطر حسادت و روحیه حساسش این چیزا رو نمی‌بینه و نمی‌فهمه ولی خب من همه چیزو خوب می‌فهمم کاملاً معلومه که اردشیر خان تا الان حتی دستش بهت نخورده اگرم عقدی در کار بوده کاملاً سوری بوده.... با خجالت حرفی نزدم که خاتون گفت: - الانم دیگه نمی‌خواد از مادر پدرت ناراحت باشی... - میدونم شما چی میگین ولی الان همه منو زن اردشیر خان می‌دونن و خب این آیندمون نابود می‌کنه دیگه... خاتون سری تکون داد و آهسته گفت: - ولی از اینکه واقعاً زنش می‌شدی بهتره نیست؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - خوب آره هست... - خاتون با خنده گفت: - پس بهتره دیگه این کینه و ناراحتی رو بزاری کنار... زیر لب گفتم: - باشه - الانم بلند شو زودتر برو تا خانوادت رو ببینی تا همین الانم کلی تو دیر کردی... لبخندی زدم و از جام بلند شدم... گونه‌شو بوس کردم و بعد خداحافظی از خونه بیرون زدم. هنوز توی شوک بودم... باورم نمی‌شد که خاتون همه چیزو می‌دونسته ولی آخه از کجا؟ از سر خیابون یه تاکسی گرفتم و ازش خواستم اول بره توی خیابون تا یه مغازه اسباب بازی فروشی پیدا کنم... . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 بعد اینکه چند تیکه وسیله برای میلاد و مهلا خریدم یه جعبه باقلوا هم گرفتم و راهی خونه شدم. مهلا عاشق شیرینی جات بود... آدرسه خونه رو که میلاد برام فرستاده بود به راننده دادم... وقتی رسیدیم، پول تاکسی رو حساب کردم و وسیله‌هامو برداشتم و از تاکسی پیاده شدم. نگاهی به شماره پلاک ۲۲ کردم و زنگ خونه رو زدم و منتظر موندم تا در باز بشه می‌دونستم که همیشه مهلا این کارو می‌کنه... عروسکشو از توی جعبه برداشتم و جلوی صورتم گرفتم همین که درو باز کرد با دیدنم حسابی تعجب کرد... عروسکو کنار بردم و گفتم: - به آبجی سلام نمی‌کنی؟؟ با دیدنم یهو جیغی کشید و خودشو محکم انداخت توی بغلم که پلاستیک خریدها از دستم افتاد... با خنده گفتم: - یواش و آروم چیکار می‌کنی دختر ؟؟ مهلا چسبیده بود به گردنم و ولم نمی‌کرد. موهاشو نوازش کردم و گفتم: - جون دلم خوبیعزیزم؟ آخ که چقدر دلم برات تنگ شده بود دختر ناز من چقدر دوست دارم... - منم دوست دارم آبجی خیلی بدی که ما رو تنها گذاشتی کجا بودی این همه وقت؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - بعداً برات میگم بعداً که بزرگتر شدی باشه؟؟ الانم کمک کن این خریدارو برداریم و بریم داخل.... با کمک مهلا وسیله‌ها رو برداشتم و داخل خونه رفتم. مامان دم در خونه منتظرم وایساده بود با دیدنم فورا اومد. جلو بغضش شکست و شروع کرد به گریه کردن... . @deledivane
🔴 ازدواج عجیب دکتر عزیزی با ۲۰ هزار تومان! دکتر عزیزی، سخنران معروف، در یک کلیپ کوتاه تعریف می‌کنن که چطور تنها با ۲۰ هزار تومان برای رفتن و از عنایات خاص امام رضا (ع) در ازدواجشون میگن. این کلیپ و خاطرات جذاب دیگه مثل ماجرای خواستگاری در کانال خاطرات خواستگاری منتشر شده همین الان روی لینک زیر بزنید و عضو کانالشون بشید 👇 https://eitaa.com/joinchat/3190030615C3dc3f275d1
🔴 فوری: ثبت‌نام شروع شد 🔻احتمالاً مثل من نگرانید که چطور می‌تونید در این وضع جامعه، و باورها و ارزش‌هایی که براتون مهمه رو به فرزنداتون منتقل کنید. ✅ یه جایی رو پیدا کردم که دقیقا این کار رو می‌کنه! اسمش رو گذاشته و مثل یه معلم به پدرو مادرا یاد می‌ده چطور ارتباط بهتری با بچه‌هاشون برقرار کنن و رو بهشون انتقال بدن. ترم جدیدشون شروع شده و به نظرم مثل من حتماً باید ثبت‌نام کنید. اینم لینک کانالشونه 👈 https://eitaa.com/joinchat/2702376999C863e8a3b7b
✨❤️ خدا تو قرآن گفته: زن و شوهر لباس هم هستند باید عیب های همدیگه رو بپوشونند حالا شوهر من میرفت پیش مامانش و خواهرش یکی یکی عیب های من رو میگفت🥺 اونها هم با دقت تمام، گوش میکنند منم عیبها شو به دیگران میگفتم🥺 از این وضعیت خسته شدم یه روز خیلی اتفاقی وارد این کانال شدم فهمیدم همه ی فتنه ها به خاطر خودم بوده، خودم کردم که لعنت برخودم باد بعد از گوش کردن به کلاس رایگان شوهرم اومد کنارم نشست و گفت بیا بریم هرچی دوست داری برات بخرم عضو این کانال شو و ویس های رایگان رو گوش کن https://eitaa.com/joinchat/1996292153C5f1987f178
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما که این شهر را هرکجا را که بگویی گشتیم، اثری از عشق نبود..! جز میان استخوان ها و پلاکها...🕊 @estory_mazhabi
🔴 اگه داغِ یه لباس پوشیده و شیک واسه پذیرایی از مهمون به دلت مونده که... ! 🔥 نه یقش وِلنگ و باز باشه !😱 🔥 نه آستیناش کوتاه و لُختی!🤨 🔥 نه قدش کوتاه و کمر بریزه بیرون!😒 ✅ اینجا معدنشه ، بفرمایید😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/849281115Cc22f4c21ce https://eitaa.com/joinchat/849281115Cc22f4c21ce داریم که مشتری ثابتتون کنیم😁 .