🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۴۷
بابا چرا خودت انقدر پول نداشتی که مجبور نشی بیای زیر بلیط پدرزنت، ای بابا
بالاخره پیاده شدم و به طرف ساختمون رفتم، بابابزرگ تو دفترش بود
وقتی منشی بهش گفت من اومدم خیلی خوشحال شد، اصلا منو یه طور خاصی دوست داشت،
جدا از بقیه ی نوه هاش، رفتم تو اتاقش، بلند شد، میزش رو دور زد و اومد طرفم، محکم بغلم کرد و گفت
-سلام سروش جان، داماد بعد از این، خدا رو شکر میکنم سر عقل اومدی و داری بساط عروسی رو راه میندازی
زبونم قفل شد، فقط لبخند زدم، دوتا زد پشتمو گفت
-بیا، بیا بشین بهت بگم برای تو و فهیمه جانم چه خوابی دیدم...
مجبور شدم بشینم، اصلا میتونستم با این وضعیت و خوشحالی بابابزرگ موضوع رو مطرح کنم؟
بابا بزرگ دوباره پشت میزش نشست و گفت
-روزی که به مادرت گفتم سروش و فهیمه باید باهم عروسی کنن گفت من فهیمه رو برای ساسان در نظر گرفته بودم
اما من گفتم ساسان انقدر سر به هواست که لیاقت فهیمه رو نداره،
اون یکی مثل میترا به دردش میخوره که جمع و جورش کنه، فهیمه فقط کنار سروش قد میکشه، بزرگ میشه، چون سروش عاقله، میفهمه از زندگی چی میخواد
با تعجب پرسیدم: میترا؟
-آره، کی بهتر از دخترداییت برای ساسان؟
من میخوام نوه هام همه پیشم بمونن و از همه مهمتر پیش همدیگه، خیلی انتخاب خوبیه
-چی بگم، ساسان خودش میدونه؟
-میفهمه، همین روزا خودم باهاش حرف میزنم،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۴۸
هم با اون هم با میترا، فعلا شما مهم هستین، شما که قراره دوسال برید آلمان زندگی کنین و نماینده ی من باشین
هنگ کردم، پرسیدم: کجا بریم؟
-خنگ نبودی که پسر،
من دارم بزرگترین نمایندگی هلدینگم رو میسپارم به تو و فهیمه، زودتر عروسی بگیرین و برین پسر
چیزی که بابابزرگ گفت آرزوم بود، همیشه دلم میخواست این مسئولیت رو بسپره بهم،
از اینکه همیشه زیر دست بابا و ساسان باشم متنفر بودم، اینطوری میتونستم بیزینس خودمو داشته باشم..
بابابزرگ مدام از نقشه هاش و ازدواج منو فهیمه حرف میزد و من نتونستم یه کلمه از نسترن بگم،
هر کسی جای من بود نمیتونست حرفی بزنه، بعد از نیم ساعت گپ زدن با بابابزرگم و قول و قرار جمعه از اتاقش اومدم بیرون بدون اینکه حرفی بهش زده باشم،
من سروش که نهایت میتونستم فروشنده ی فروشگاه مرکز شهر پدرم باشم میخواستم برم آلمان و بیزینس کنم،
خیلی خوب بود داشتن همچین بابابزرگی..
تو خیابون میروندم و به نسترن فکر میکردم،
اون خیلی برام مهم بود، باید راضیش میکردم برام صبر کنه، برم تجارتمو راه بندازم بعد بفرستم دنبالش،
تا اونموقع هم تامینش میکردم، حواسم بهش بود، اگه با فهیمه ازدواج نمیکردم همه ی نقشه هام برای آینده به باد میرفت.
جلوی خونه ی بابای نسترن که نگه داشتم یه پارچه آتیش بودم، باید شرش و از زندگی خودم و نسترن کم میکردم..
زنگ خونه شون رو فشار دادم، عصبی درو باز کرد، همون چشمش بهم افتاد یقه مو چسبید و گفت:
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_184
مهلا با خجالت سرشو انداخت پایین که گفتم:
- راه بیفت بیشتر از این خجالت زدش نکن..
رهام ماشینو روشن کرد و گفت:
- آخه ماشالله خیلی خیلی بانمک و خوشگله
چشم غرهای بهش رفتم و گفتم:
- پس حواست باشه به چشمش نکنی وگرنه من میدونم و تو....
رهام خندهای کرد و گفت:
- نگران نباش چشمم شور نیست!
وقتی رسیدیم دست مهلا رو گرفتم و از ماشین پیادش کردم و سمت خونه رفتیم.
با شنیدن صدای رکس ترسی توی دلم نشست.
نگاهی به رهام انداختم که گفت:
- نترس اردلان خودش توی باغه..
کلافه سرمو تکون دادم و گفتم:
- چه گیری کردیم از دست این بشر آخه چرا سگشو نمیبره یه جای دیگه؟
رهام اخمی بهم کرد و گفت:
- جرات داری جلوی خودش بگو
پوزخندی زدم و گفتم:
- میگم ولی به موقعش...
چند قدم رفتم جلوتر دست مهلا رو گرفتم و وارد خونه شدیم.
خاتون با دیدن مهلا حسابی ذوق زده شد.
البته همیشه همینطور بود..
مهلا واقعاً بامزه بود موهای بلند و مشکی داشت که به چشمای درشت و مشکی رنگش هم میومد لباش هم کوچیک و سرخ بود بچه که بودم و وقتی مهلا تازه به دنیا اومده بود همش احساس میکردم که مهلا خود سفید برفیه که خدا بعد کلی دعاهایه من مستجابش کرده..
خاتون دست مهلا رو گرفت و کنار خودش نشوند و گفت:
- بهبه چقدر دختر ناز و خانومی اسمت چیه؟؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_185
میدونستم که پیش خاتون جاش امنه برای همین سرمو تکون دادم و گفتم:
- خاتون میرم طبقه بالا لباس عوض کنم
- برو عزیزم راحت باش...
کیف مهلا رو برداشتم و گفتم:
- همین جا بشین آبجی الان برمیگردم...
مهلا با مظلومیت گفت:
- باشه..
از پلهها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم لباسامو عوض کردم از کشوی مسکن برداشتم و خوردم حسابی سرم درد میکرد.
این رفتارهای مامان برام غیر قابل باور بود.
رفتم سمت سرویس و آبی به سر و صورتم زدم تا یکم حالم بهتر بشه.
از پلهها پایین رفتم که دیدم خاتون تنها توی آشپزخونه است.
با تعجب گفتم:
- پس مهلا کجاست؟
- رهام اومد دنبالش بردش داخل باغ...
با تعجب گفتم:
- باغ ؟؟رکس بیرون آزاده خطرناکه
همین که خواستم برم خاتون گفت:
- نگران نباش رهام خودش حواسش هست در ضمن آقا اردلان هم توی باغ...
کلافه سرمو تکون دادم و گفتم:
- از دست این پسر با کارهاش...
- اونو ولش کن حال پدرت چطوره؟
با ناراحتی نگاهی به خاتون کردم و گفتم:
- راستش زیاد خوب نیست تو آیسییو بستریه. یه حمله قلبی بوده...
- انشالله که خوب میشه مادر غصه نخور..
سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم:
- انشالله...
- فکر نمیکردم برگردی به خونه...
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:
- خودمم میخواستم پیشش بمونم ولی مامان نذاشت... در ضمن مهلا تنها بود توی خونه ترجیح دادم بیارمش پیش خودم.
- کار خیلی خوبی کردی انشالله پدرتم زودتر حالش خوب میشه و برمیگرده به خونه....
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۴۹
-بیا تو عوضی
منو کشید داخل و درو بست، دستشو از یقه ام جدا کردم و گفتم:
ناموس ناموس نکن بابا، تو اگه این حرفا برات مهم بود همون دیشب کل شهر و میگشتی دنبال دخترت،
ولی نگشتی چون بوی پول به مشامت خورده...
به جای پدرش، مادر نسترن جواب داد:
دخترمو چیکارش کردی؟ مملکت هنوز انقدر...
نذاشتم حرفش تموم بشه، پریدم وسط جمله شو گفتم
-دیشب که خیلی بی صاحب بود مملکت، تو اون اتاق...
-زر نزن پسره ی بیشعور، کدوم اتاق؟ مگه کلفتی کردن جرمه؟
نمیدونستم واقعا داره فیلم بازی میکنه و پدر نسترن چیزی نمیدونه یا جلوی من داشتن آبروداری میکردن،
به هرحال حرف و کش ندادم و به پدرش گفتم:
من نسترن و میخوام، اونم دیگه برنمیگرده تو این خونه تا شما بدینش به یه لنگه ی خودتون،
وکالت بدین ما باهم ازدواج کنیم، قول میدم خوشبختش کنم
-زکی، همینطوری خشک و خالی؟ اون دختر فک و فامیل نداره؟ نباید عروسی داشته باشه؟
-یه کم شرایط مهیا شد عروسیم براش میگیرم، شما هم میتونی به فامیل پرطمطراقت بگی
عقد کرد رفت خارج از کشور، شوهرش نمیتونست زیاد ایران بمونه
پدرش با پررویی تمام گفت
-تکلیف حساب کتابمون چی میشه؟ اون دختر منه
واقعا داشتم بالا میاوردم، میخواست بچه شو بفروشه و حرف از پدر بودن میزد، گفتم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۵۰
-دو سه روز دیگه پول میارم میریم محضر شما وکالت میدی
-الان چرا نیاوردی؟ چرا دوروز دیگه؟
از عصبانیت به مرز انفجار رسیده بودم،
به آسمون نگاه کردم تا یه کم آروم بشم، بعد گفتم: مرد حسابی، من دویست میلیون پول بذارم جیبم راه بیفتم بیام اینجا؟
گفتم صبر کن جورش میکنم میام، فقط خواهشا تا اونموقع دیگه به نسترن زنگ نزنید،
هربار که شماره تون میفته روی تلفنش تمام تن و بدنش میلرزه
مادرش گفت: بچه ام کجاست الان؟ خواستین عقد کنین بگید منم بیام، یادت نره
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم و از خونشون اومدم بیرون،
همچین آدمایی ندیده بودم تا اون روز، تو ماشینم که نشستم به این فکر میکردم چطوری باید پول جور کنم،
کل پس انداز من پنجاه میلیونم نمیشد، اون سال دویست میلیون پول کمی نبود، مطمئن بودم پدرم داره،
تموم این سالها بیشتر از اینا جمع کرده، شاید الان نقدینگی اش بیشتر از بابابزرگ باشه،
این بزرگی و اعتبار بابابزرگ بود که ترسناکش میکرد وگرنه پول که تو حساب همه ی اعضای اون خانواده به قدر کافی بود...
برگشتم سمت خونه ام، مامانم تو راه زنگ زد، جواب دادم:
جانم مامان؟...
خوشحال گفت
-جونت بی بلا پسرم، کجایی؟
-جاتون خالی داریم میریم لب دریا، چیزی شده؟
-نه، امروز دفتر بابابزرگ بودی؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_186
سرمو تکون دادم و گفتم:
- میرم بیرون یه سر به مهلا بزنم نگرانشم..
خاتون با خنده گفت:
- باشه مادر برو راحت باش..
وارد حیاط شدم حسابی ترسیده بودم ولی خوب نمیتونستم ریسک کنم و مهلا رو دست رهام بسپارم..
پسر سر به هوایی دیده میشد.
چند قدم رفتم جلوتر از ترس رکس جرات نمیکردم صدامو بلند کنم و مهلا رو صدا بزنم.
گوشیمو برداشت ما شماره رهام رو گرفتم که جوابمو داد و گفت:
- بله؟
- مهلا رو کجا بردی؟ رکس هست خطرناکه - نگران نباش!
- نگران نباش رکس توی قفسه منو اردلان اینجاییم هوای مهلا رو داریم...
- خیلی خوب باشه!
گوشیو قطع کردم و سمت ته باغ راه افتادم.
با اینکه دو نفرشون رو میشناختم ولی بازم اعتماد کامل بهشون نداشتم
به نزدیک قفس رکس رسیدم که صدای مهلا رو شنیدم داشت با شیرین زبونیش برای رهام و اردلان صحبت میکرد و میگفت که بابا حالش به هم خورده...
لبخندی روی لبم نشست و رفتم جلوتر و گفتم:
- مهلا آبجی بدو بیا اینجا...
مهلا فورا اومد طرفم و گفت:
- آبجی اینجا چقدر قشنگه این سگه رو دیدی خیلی خیلی بزرگه اسمش رکسه عمو بهم گفته از این به بعد باید بهش بگم رکس نگم سگ...
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- آره عزیزم بریم تو خونه..
- تازه اینو هم عمو بهم داد...
نگاهی به شکلات دستش کردم و گفتم:
- ازش تشکر کردی؟
- بله....
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_187
دستشو گرفتم و گفتم:
- خیلی خوب پس بهتره بریم...
سری برای رهام تکون دادم و گفتم:
- فعلاً...
با مهلا وارد خونه شدیم خاتون یه کاسه سوپ برای مهلا کشید و گفت:
- بزار سرد بشه بده به بچه بخوره.
- خیلی ممنون...
همون لحظه ارغوان و رها از پلهها اومدن پایین نگاهی به مهلا کردن و رها با تعجب گفت:
- خواهرته؟؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره...
- چقدر به هم شباهت دارین خدا چقدر با نمک و نازه..
کنار مهلا نشست و گفت:
- خوبی عزیزم؟
مهلا سرشو تکون داد و گفت:
- آره خوبم...
رها شروع کرد به حرف زدن با مهلا... ارغوان هم روبروشون نشست.
مهلا دختر خونگر و شیرین زبونی بود هرکس که میدیدش کلی ازش خوشش میومد.
نزدیک ظهر بود که اردلان و نعیمه از بیرون اومدن.
اردلان تا چشمش به مهلا افتاد نگاهی بهم کرد و گفت:
- حال پدرت چطوره ؟
- تو آیسییو دکتر گفته خطر رفع شده ولی همچنان شرایطش مساعد نیست...
اردشیر سرشو تکون داد و گفت:
- نگران نباش به زودی بهتر میشه.
نعیمه با اخم نگاهی به مهلا کرد که رو به اردشیر گفتم:
- خواهرمو آوردم اینجا یکی دو روز پیشم بمونه اشکالی که نداره؟
نعیمه پوزخندی زد و گفت:
- معلومه که اشکال داره مگه اینجا کاروان سراست که.....
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۵۱
یخ کردم، سوتی بزرگی داده بودم، اگه به گوش فهیمه میرسید.
بدون معطلی گفتم:
آره صبح رفتم پیشش، دوساعت پیش،
الان با مهران تو جاده ایم دوباره برگردیم شمال، چی شده مامان؟
-هیچی، میخواستم بگم اگه تهرانی بیای خونه یه خورده درباره ی جمعه حرف بزنیم
-شرمنده مامان، فردا آخرشب میرسم، حتما حرف میزنیم
تلفنم قطع که شد نفس راحتی کشیدم و انداختمش روی صندلی شاگرد،
هیچ کس نمیتونه استرسهایی که اون روزا من کشیدم و درک کنه جز خودم..
جلوی خونه پارک کردم و پیاده شدم، از فروشگاه نزدیک خونه کلی خرید کرده بودم،
قبل از اینکه برم داخل بازم تلفنم زنگ خورد، این بار ساسان بود، وقتی برداشتم قبل از اینکه من حرفی بزنم گفت:
معلومه چه غلطی میکنی؟ چرا با مهران نرفتی شمال؟ کجایی؟
-خاک تو سر دهن لقش کنم، دیگه چی گفته بهت؟
-چی باید میگفت مگه؟ چرا دیشب یهو زدی زیر همه چیز؟
-ساسان بیخیال، فقط یه چیزی؟
-چی شده؟
نمیدونستم بگم یا نه، یه خورده من و من کردم و آخرش گفتم
-پول میخوام، داری؟
-مگه خودت نداری؟ حسابت خالیه؟
-دارم، کمه، بیشتر لازم دارم
-چقدر؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۵۲
به دیوار مجتمع تکیه دادم و گفتم:
دویست تا
-دویست میلیون؟
-آره بابا، سی چهل تا خودم دارم، بقیشو داری بهم قرض بدی؟
-چیکار کردی سروش؟ چه گندی بالا آوردی؟
عصبی گفتم:
هیچی بابا، بیخیال برگشتم از بابا میگیرم
گوشی رو قطع بعدم خاموش کردم، میخواستم پیش نسترن تنها باشم و کسی مزاحمم نشه..
در واحد و که باز کردم نسترن از روی مبل بلند شد و دویید طرفم، نایلون خریدا رو گرفت و گفت
-کجایی تو؟ تنهایی دلم پوسید اینجا، خیلی ترسیدم
کفشمو درآوردم و گفتم:
قربون دلت برم، رفتم تکلیف عروسیمون و روشن کنم دیگه، عروس خوشگلم...
انقدر کیف میکرد اینطوری باهاش حرف میزدم، یه دستش که آزاد بود و انداخت دور گردنمو گفت:
روشن شد؟
-چه جورم، اوکیه، نگران نباش
-به بابابزرگت گفتی؟
هنگ کردم، چی باید جوابشو میدادم؟
سکوتم باعث شد بگه
-سروش، کجایی؟ میگم گفتی بهش؟
-نتونستم
یهو وا رفت، دستش دور گردنم شل شد و ناراحت پرسید
-نگفتی؟
-نشد نسترن جان، سرش خیلی شلوغ بود، چندتا مهمون داشت
چقدر راحت دروغ میگفتم، یکی به نعل میزدم یکی به میخ، هم میخواستم خانواده مو نگهدارم هم عشقمو، پرسید
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥