🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۶۹
نسترن گیج شد و پرسید: واقعا سروش؟ منم میبری؟
-آره عزیزم، فرداشب به همه میگم دختری که من میخوام زنم بشه، همنفسم بشه نسترنه نه فهیمه...
نسترن اصلا باورش نمیشد، ولی من تو تصمیمم جدی بودم، نمیتونستم بین زمین و هوا زندگی کنم،
نمیتونستم دلم پیش نسترن باشه و با فهیمه برم، اینطوری زندگی کردن و دوست نداشتم،
دیگه برام مهم نبود نمیرم آلمان، فکر میکردم با پس اندازم یه کاسبی راه میندازم خونه هم که دارم،
حتما پدرومادرم کمکم میکردن، اونا که ته تغاریشون رو ول نمیکنن..
تو افکار خودم بودم که نسترن گفت: پس امشب پیشم بمون
-میمونم عزیزم، حتما میمونم
اون شب هم نفس به نفس نسترن خوابیدم، تمام شب به فردا فکر میکردم،
به روبرو شدن با خانواده ام، سروش، پسر مغرور و تخس خانواده میخواست به خاطر عشق یه دختر پشت پا بزنه به همه ی موقعیت های خوب زندگیش، من این کارو کردم..
صبح که از خواب بیدار شدیم دیدم تلفنم چندبار زنگ خورده چون سایلنت بوده نفهمیدم،
از خونه، فهیمه، بابابزرگ..
دیدن اون شماره ها رعشه انداخت تو جونم،
دوباره زنگ خورد، این بار ساسان بود، جواب دادم: جانم داداش؟
-دوست داری همه رو سکته بدی نه؟ کجا رفتی؟ چی شده؟
-ببخشید، من شرمنده ی همه شدم ولی شب میگم چی شده
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۷۰
-یعنی چی شب میگم؟ یهو از خونه میزنی بیرون، جواب تلفنم که نمیدی، بیا ببین چه خبره اینجا، همه جا دنبالت گشتن
-ساسان، من از تو بهتر میدونم الان اونجا چه خبره، بچه که نیستم دنبالم گشتن، خودم با پای خودم اومدم بیرون خودمم برمیگردم دیگه، میام میگم
تلفن و قطع کردم و زل زدم به چشمهای نگران نسترن، نوک دماغشو بوسیدم و گفتم
-چشمات بهم زندگی میده، سلام
-چی شده سروش؟
-هیچی عمر من، پاشو آماده شو باید بریم خونه مون
با نگرانی پرسید:
الان؟ شب قرار بود بریم که، تازه صبحه
-میدونم گل من، برنامه عوض شد، الان باید بریم
این بار نشست و گفت: سروش؟
-جان دلم؟
-برو با دخترخاله ات عروسی کن، منم برمی..
-قرار نشد بد بشی، من دارم همه چیزو ول میکنم به خاطرت، دیگه پشتمو خالی نکن نسترن،خودت نمیدونی چقدر میخوامت
-چقدر؟
پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم و گفتم:
انقدر که دارم بیخیال رویای چند ساله ام میشم،
بیخیال خانواده و بابابزرگم میشم ولی می ارزه، به بودن با تو می ارزه، اونام دوباره باهام آشتی میکنن فقط یه کم طول میکشه
این وسط فقط نگران دل شکسته ی فهیمه بودم، من فقط یه بار باهاش بودم و بهش امید دادم،
قبل از اون هیچ وقت ازم چراغ سبزی ندیده بود، اون یه بار قابل فراموشی هست، آره حتما هست...
جفتمون دوش گرفتیم و صبحونه خوردیم، از خونه که اومدیم بیرون به نسترن گفتم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_202
با تعجب زل زده بودم به خاتون باورم نمیشد که همچین سرنوشتی داشته.
- خب بعدش چی شد؟
خاتون نفس عمیقی کشید و گفت:
- هیچکس از این قضیه خبر نداشت اکثر موقعها توی اتاق بودم و بیرون نمیاومدم تا کسی بهم شک نکنه هرچند که خدمه یه جورایی از ماجرا بو برده بودن ولی هیچکس جرات حرف زدن نداشت...
مخصوصاً که کسی فکر نمیکرد بچهای که توی شکممه از آقا پرویزه قضیه گذشت و گذشت تا اینکه یه روز منو مهلقا خانوم با هم دردمون گرفت...
من توی اتاق کوچیک خودمون درد میکشیدم و مادرم بالا سرم بود مهلقا خانوم توی عمارت هزار تا خدم و حشم دور و برش بودن تا اینکه بچه من به دنیا اومد و دیدم پسره از قضای دست روزگار مهلقا خانوم هم بچهاش به دنیا اومد منتها بعده کلی درد کشیدن و اذیت شدن....
- اون چیه بچهاش پسر بود؟
خاتون با ناراحتی سرشو تکون داد و گفت:
- آره مادر پسر بود منتها نتونست بچه رو زنده به دنیا بیاره...
با تعجب گفتم:
- یعنی بچهاش مرد؟
خاتون سرشو تکون داد و گفت:
- آره مادر بچهاش مرده به دنیا اومد و همون شبم مادر پرویز خان اومد سراغم به زور بچه رو ازم گرفت و برد جای بچه مهلقا جا زد این بود که پسر من شد بچه مهلقا خانوم و هیچکس هم از این ماجرا بویی نبرد ....حتی خود مهلقا خانم...
با تعجب گفتم:
- مگه میشه؟
خاتون سرشو تکون داد و گفت:
- آره اون موقعی که مادر پرویز خان بچهها رو جابجا کرده مهلقا خانوم بیهوش بودن... به قابله هم کلی پول و طلا داده بود تا دهنشو ببنده و بکه بچه سالمه و پسر... هیچکس جز من و مادرم و خودش از قضیه خبر نداشت...حتی پرویز خان....
مهلقا خانومم وقتی به هوش اومد دید که یه پسر سفید و کاکل زری به دنیا آورده از اون روزم شد دوباره عزیز دل پرویز خان و عمارت فقط مادر پرویز خان بود که میدونست قضیه چیه و هیچ وقت رابطش یا خانم خوب نشد...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_203
با تعجب گفتم:
- خب شما چیکار کردین؟
خاتون نم اشکشو پاک کرد و گفت:
- اون زمان رعیت همین که زنده میموند باید رو شکر میکرد...
اصلاً حرف ما به گوش کسی نمیرسید خانم هم مادرمو تهدید کرده بود که اگه به کسی حرفی بزنم ما رو از عمارت میندازه بیرون....
پدرم ناقص گوشه خونه افتاده بود....
بهم گفت ولی اگه حرفی نزنم و این راز رو برای همیشه توی دلم نگه دارم...
تا آخر عمر خرجمون رو میده و همین جورم شد من دهنمو بستم و هیچی نگفتم. حداقل به این راضی بودم که میتونم کنار پسرم زندگی کنم...
مادرم پیر و از کار افتاده شده بود و دیگه تو عمارت کار نمیکرد ما هم مثل بقیه زندگی میکردیم و خانم هر ماه حقوقمون رو دو برابر میداد...
- خوب پسرتون چی شد هنوز میبینینش؟
خاتون نیشخندی زد و گفت:
- پسرم؟مهلقا خانم اسمشو گذاشت اردشیر...
با تعجب و دهن باز به خاتون نگاه کردم و گفتم:
- اردشیرخان؟؟منظورتون همین اردشیر خانه؟
خاتون خندهای کرد و گفت:
- آره دیگه مادر مگه چند تا اردشیر توی این خونه داریم...
دستی توی موهام کشیدم و گفتم:
- وای خدای من اصلاً باورم نمیشه یعنی شما مادر واقعی...
خاتون فوراً سرشو تکون داد و گفت:
- آرومتر چه خبرت بچه جان بهت که گفتم هنوز هیچکس از این قضیه خبر نداره اون وقت میخوای عالم و آدم رو خبردار کنی؟؟
لبمو گاز گرفتم و گفتم:
- ببخشید اصلاً حواسم نبود آخه یهو هیجان زده شدم...
خاتون شونهای بالا انداخت و گفت:
- هیچی دیگه مادر اینم سرنوشت ما بود.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۷۱
-عیبی نداره بریم خرید؟
زل زد بهم و گفت: لباسام بده؟
-بد نیست قربونت برم، به درد جایی که داریم میریم نمیخوره، بهم اعتماد کن عزیزم
رفتیم براش لباس مناسب و کیف و کفش خریدم، خیلی با اون لباسهای گرونقیمت و مارک دار عوض شد،
اصلا انگار یه نسترن دیگه کنارم وایساده بود، من همون نسترن ساده ی خودمو دوست داشتم
ولی دلم نمیخواست چیزی از سوسن و فهیمه و میترا کم داشته باشه..
جلوی باغ یه لحظه نگه داشتم، نفس عمیقی کشیدم و به نسترن نگاه کردم، میخواستم قوت قلب بگیرم،
بازم تلفنم زنگ خورد، این بار واقعا جواب دادن برام سخت بود،
نسترن گفت: فهیمه ست؟
بدون اینکه جوابشو بدم دکمه ی وصل تماس رو زدم و گفتم
-سلام فهیمه
-سروش؟ معلومه کجا رفتی؟ مجردی گشتن تموم نشد مگه؟ بابا شب بله برونه، کلی...
-بذار میگم، فهیمه باید حرف بزنیم
-چی شده؟ نگران شدم، سروش جان
نگو جان، تروخدا عذابمو بیشتر نکن، به زحمت گفتم: به همه بگو بیان عمارت بابابزرگ، لطفا
-سروش تروخدا یه کلمه حرف بزن، چی شده آخه؟
-بیایین میگم، همه بیایین
تلفن و قطع کردم، به روبرو نگاه میکردم که گفتم: شروع شد نسترن، آماده باش و محکم، باشه؟
-باشه سروش، من به خاطر با تو بودن همه کار میکنم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۷۲
به روش خندیدم و ریموت در ورودی رو فشار دادم، در بزرگ و دو لنگه باز شد و من پامو روی گاز فشار دادم..
جلوی عمارت بابابزرگ نگه داشتم، به نسترن گفتم: پیاده شو بریم، الان بقیه هم میان
دوتایی پیاده شدیم و به طرف در ورودی رفتیم، زنگ رو فشار دادم، خدمتکار بابابزرگ درو باز کرد و با دیدنم سلام داد،
از نگاهش فهمیدم با دیدن نسترن کلی تعجب کرده، دست نسترن رو گرفتم و رفتیم داخل،
ازش پرسیدم: بابابزرگ هست؟
-بله امروز خونه هستن، کلی هم نگران شما بودن
-میشه بهشون خبر بدین من اومدم
خدمتکار رفت و من و نسترن به طرف سالن بزرگ پذیرایی رفتیم،
نسترن از وسایل خونه چشم برنمیداشت، یهو گفت
-بابابزرگت چقدر پولداره سروش
-آره، بابام مامانمو گرفت افتاد تو ظرف عسل، شوهرخاله ام از بابام پولدارتر بود ولی بابای من واقعا خانواده ی متوسطی داره
یهو صدای بابابزرگ اومد:
سروش، کجایی تو پسر؟
دوتایی برگشتیم طرفش،
گفتم: سلام بابابزرگ، صبح بخیر
نسترن هم گفت: سلام
بابابزرگ اومد طرفمون، صدای ضربان قلبمو میشنیدم، بهمون که رسید گفت: علیک سلام..
بابابزرگ اصلا توجهی به نسترن نمیکرد، فقط به من نگاه میکرد و حرف میزد، انگار اصلا نسترن وجود نداره، ادامه داد
-خوب کردی به موقع خودتو رسوندی پسر، شب کلی مهمون داریم، امشب باید باشکوه باشه
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_204
با تعجب گفتم:
- آخه یعنی چی به همین راحتی بچتون رو دادین مهلقا خانوم؟؟
خاتون با بغض سرشو تکون داد و گفت:
- مجبور بودم مادر اگه لج میکردم و این قضیه رو میگفتم.... خانوم منو مادرم رو زنده نمیذاشت حتی اگه زنده هم میموندم آقا طلاقمو میداد...
بچه رو هم ازم میگرفت و تا آخر عمر داغ دیدنش به دلم میموند اما اینجوری تونستم تا آخر عمرم کنار بچهام باشم و هواشو داشته باشم....
یه وقتایی که اردشیر خان رو میبردم توی باغ تا بگردونمش و مهلقا خانم استراحت کنه یواشکی بهش شیر میدادم...
با تعجب گفتم:
- واقعا؟
ً خاتون خندهای کرد و گفت:
- آره...
- یه سوال بپرسم؟
- بپرس...
- هیچ وقت اردشیر خان سراغ شما نیومد؟
خاتون سرشو انداخت پایین و گفت:
- چرا مادر هر چند وقت یه بار میومد پیشم البته نصف شب که خانم حواسش نبود یا وقتایی که میرفت به آبادی پدرش میومد یه شب پیشم میموند و خروس خون سحر قبل اینکه کسی توی عمارت از خواب بیدار بشه از اتاقم بیرون میرفت..
- چقدر سخت بوده براتون...
خاتون نفس عمیقی کشید و گفت:
- ای مادر .... معلومه که سخت بود. مادر خدا بیامرزم دو ماه بیشتر نتونست طاقت بیاره یه شب توی خواب ایست قلبی کرد و مرد..
آقام هم دقیقاً به چهلم مادرم نکشید که ریق رحمت رو سر کشید و منو توی این روزگار نامرد تنها گذاشت...
- مهلقا خانوم چی؟ هنوز زنده است؟
خاتون سری تکون داد و گفت:
- آره منتها حالش زیاد خوب نیست و توی خانه سالمندانه...
با تعجب گفتم:
- اونجا برای چی؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_205
- نمیدونم مادر مریضه دیگه.... آقا خیلی خواست که توی این عمارت نگهش داره حتی براش دکتر هم گرفت ولی خوب اونجا براش بهتره....
یه خانه سالمندان خصوصی که از صد تا هتل و بیمارستان بهشون بیشتر میرسند. آقا هم تصمیم گرفت بذاره همونجا بمونه....
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- خاتون...هیچ وقت دلت نخواست واقعیت رو به مهلقا خانوم بگی؟
خاتون سرشو تکون داد و گفت:
- نه مادر.... بالاخره اونم یه مادر بود. اگر میفهمید حتماً از پا در میومد هیچ وقت دلم رضا نشد که چیزی بهش بگم.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- هیچ وقت فکر نمیکردم همچین گذشته سختی داشته باشین...
خاتون سرشو تکون داد و گفت:
- چی بگم مادر... اینا همه خواستهی خداست و منم راضیم به رضای خودش...
خاتون از جاش بلند شد و گفت:
- برم این لپهها رو آب کنم که میخوام برای شب قیمه بار بزارم..
خاتون که رفت منم بلند شدم و رفتم داخل حیاط تا یکم قدم بزنم.
حرفایی که بهم گفته بود، عجیب ذهنمو درگیر کرده بود.
یعنی اردشیر هنوز نمیدونست خاتون مادر واقعیشه؟؟ بیشتر مواقع محبتش به خاتون رو کاملا میفهمیدم...
روی تخته سنگی نشستم گوشیمو از جیبم برداشتم تا آهنگ بزارم که ماهک بهم زنگ زد.
بعد مدتها شمارش رو روی گوشیم افتاده بود..
پوزخندی زدم خواستم جوابشو ندم ولی دلم نیومد.
تماس رو وصل کردم و خیلی سرد و خشک گفتم:
- بله بفرمایید؟
- سلام خوبی؟
- خیلی ممنون!
- زنگ زدم حالتو بپرسم دلم برات تنگ شده بود..
پوزخندی زدم که ماهک گفت:
- هنوز ازم دلخوری؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
هدایت شده از 🌺خالـــــه قـــــزی🌺
🚭جدیدترین روش ترک اعتیاد با ایجاد بی میلی شدید و قطع مصرف مواد در هفته اول❌❌
✅بدونه درد و خماری
✅بدون نیاز به بستری و مرخصی
✅کاملا گیاهی و بدون عوارض و بازگشت
✅با مشاوره رایگان و پشتیبانی 24 ساعته ✅
⭕️با بیش از 12,800 هزار نفر درمانجو⭕️
😱فرصتی تکرار نشدنی برای پاکی و درمان😱
⭕️جهت مشاوره رایگان فرم زیر رو پر کنید👇
https://app.epoll.ir/57342475
https://app.epoll.ir/57342475
🟢 همین حالا وارد کانال زیر شوید😍👇
https://eitaa.com/tolo_salamat_razavi
https://eitaa.com/tolo_salamat_razavi
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۷۳
-ولی بابابزرگ من...
-میدونم استرس داری، کی گفته استرس فقط برای عروس خانوماست؟
بعد از تموم شدن جمله اش خندید، دستشو گذاشت روی شونه مو منو برد یه طرف دیگه،
وقتی از نسترن دور شدیم گفت
-همه چیزو میدونم سروش، ارتباطت با این خانوم،
از همون چندماه قبل، خونه تو هم بلدم، میدونم دو شبه این خانوم و بردی پیش خودت،
فقط تا بقیه نیومدن و افتضاح به بار نیومده خودت جمع و جورش کن، فهیمه نباید چیزی بفهمه، فهمیدی؟
-شما اجازه بدین من حرف بزنم
-اجازه نمیدم، کلی برنامه برات دارم پسر، تو جنم داری، جربزه داری، فرق میکنی با اون دایی بی عرضه ات،
باباتو شوهرخاله تم که فقط دنبال پر کردن حساب بانکی شون هستن، از بقیه ی نوه ها هم نمیگم،
ساسان که اصلا مغز نداره بقیه شونم دنبال عوض کردن ماشین و اکسسوری های تیپ و قیافه شون،
من اگه پیشرفتی داشتم این چند ساله به خاطر ایده های تو بوده، نمیخوام از دستت بدم،
تو با فهیمه رشد میکنی اینو قبلا هم گفتم
-ولی من هیچ حسی به فهیمه ندارم، اون زن ایده آلم نیست
به نسترن اشاره کرد و گفت
-پس این خانوم زن ایده آلته؟ بابای معتاد و مادری که هرشب تو مهمونیا خودشو به حراج میذاره؟
خودش هم دقیقا مثل اوناست شک نکن
یخ کردم، بابابزرگ همه چیزو میدونست، تا ته ماجرا رو درآورده بود،
اصلا نمیدونستم چه جوابی باید بدم، در خونه ی بابابزرگ که زده شد نفس راحتی کشیدم،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥