eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.4هزار دنبال‌کننده
153 عکس
90 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #467 مکالمه با علی واقعا راه رو نشونم داد. و فهمیدم نباید دنبال حاش
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 چند روز دیگه هم گذشت. اینقدر بی قرار شدم که دیگه طاقت نیاوردم می خواستم برم پیش زن عمو. ولی قبلش با علی حرف زدم. اولش میگفت چیزی نگم. ولی وقتی دید راهی نیست و منم چقدر دلهره دارم گفت اگر واقعا مطمئنم که زن عمو به کسی چیزی نمیگه برم سراغش. زن عمو و عمو واقعا دوست داشتن من عروسشون بشم و خودشون هم همیشه مازیار رو سرزنش می کردن که منو از دست داد. برای همین به ضررم عمل نمی کردن این شد که تصمیمم رو عملی کردم و وقتی که مطمئن شدم عمو خونه نیست رفتم سراغ زن عمو. از قبل باهاش هماهنگ کرده بودم. برای همین آمادگی دیدنم رو داشت.. یکم نشستیم پیش هم وحال و احوال کردیم و گپ زدیم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #468 چند روز دیگه هم گذشت. اینقدر بی قرار شدم که دیگه طاقت نیاوردم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دیگه وقتی خیلی حرف داشت کش میومد تصمیم گرفتم مقدمه چینی رو تموم کنم و حرف بزنم. - خب... راستش زن عمو... خودش فهمید و گفت : احساس می کنم می خوای یه چیزی بگی آره؟ سر تکون دادم. - بله. ولی.. نمی دونم چه جوری. یکم نگران شد. - اتفاقی افتاده دلارام جان. - نه زن عمو چیزی نشده. راستش هوفی کشیدم و گفتم : زن عمو... مازیار قبل اینکه بره چند باری اومد سراغم. متعجب و مشتاق گفت : خب؟ - کلی حرف زد. اصرار داشت که ببخشمش و برگردم باهاش من هی بهونه آوردم هی خواستم از زیر بارش در برم. ولی ول کن نبود @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
هدایت شده از ❇️نورالزهرا❇️
💌مسابقه حجابِ زهرایی 🎀دخترنازنینم🎀: زینب سیمری 👁️کد: ۲۶۱۹ 🟢نفر اول از بازدید بیشتر ۱ میلیون تومان 🟢نفر دوم بازدید بیشتر۵۰۰ هزارتومان 🟢به ۵ نفر به قید قرعه کشی نفری ۳۰۰ هزار تومان 💠مهلت مسابقه تا عید غدیر 📎شرایط سنی: از نوزادی تا ۱۸ سال 🔴همین الان بیا داخل کانال تو مسابقه شرکت کن😉👇 https://eitaa.com/noorolzzahra 🟣ادمین : @mosabeghehh
هدایت شده از  عشق‌دیرینه💞
25k💚
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #469 دیگه وقتی خیلی حرف داشت کش میومد تصمیم گرفتم مقدمه چینی رو تم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ قبل رفتنش بهم گفت فکرام رو بکنم تا بر می گرده. و بهش جواب بدم. بهم ثابت کرد که واقعا می خوادتم. فقط زن عمو لطفا نپرسید چه جوری. بذارید مازیار که برگرده صحبت می می‌کنیم. - باشه دخترم. نگران نباش. راستش هم تعجب کردم هم خوشحال شدم. پس تو بالاخره طلسم رو شکستی و با مازیار حرف زدی. لبخند زدم. گفت : مازیار واقعا دوستت داره دلارام. شب و روزش تویی. بعد جدایی تون ما خیلی بیشتر به این ایمان پیدا کردیم. فقط هیچ وقت نفهمیدیم چرا اون کارو کرد. و هیچی هم نگفت. همش قسر در رفت. گفت نپرسید. یا گفت به وقتش توضیح می دم. اینقدر نگفت تا رفت معلوم نیست کجا. زن عمو گریش گرفت. بغلش کردم و دلداریش دادم یکم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #470 _ قبل رفتنش بهم گفت فکرام رو بکنم تا بر می گرده. و بهش جواب ب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - گریه نکنید زن عمو. بمیرم الهی. - خدا نکنه. -مازیار بر می گرده. و من مطمئنم وقتی برگرده از بلاتکلیفی درتون میاره - چی بگم. امیدوارم. یکم که آروم شد گفت : خب دخترم ببخشید. میون حرفت پریدم. داشتی می گفتی. الان مازیار منو قبول می کنی؟ باز کمی مکث کردم. نمی تونستم مستقیم بگم آره یا نه. یکم من من کردم و گفتم : راستش زن عمو. خب.... فکر کنم بهم حق بدید که هرچقدر هم اگه تو داری کنم بازم نگرانش می شم. منم مثل شما نگران مازیارم حالا چه قرار باشه چیزی بینمون باشه چه نباشه اون شب که صحبت می کردید گفتید با یکی از دوستانش در ارتباطید خواستم بگم... میشه لطفا شماره ای چیزی ازش به من بدید. من ازش سوال داشتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #471 - گریه نکنید زن عمو. بمیرم الهی. - خدا نکنه. -مازیار بر می گ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یکم نگاهم کرد و گفت : والا دخترم من که مشکلی ندارم رو چشمم چشم. شمارش رو الان بهت می دم. ولی نمی دونم جوابی بهت بده بانه. چون به ما هم جواب درست حسابی نمی ده. یه وقت هم ممکنه تند خویی کنه که چرا بهش زنگ زدی. - اشکالی نداره اگه چیزی بگه. حداقل تلاشم رو می کنم. یه چیزی برام مبهمه. می خوام به جوابش برسم. شاید بدونه و بگه. - می تونی به منم بگی؟ چیزی این وسط هست؟ - اصلا خودتون رو نگران نکنید زن عمو واقعا چیزی نیست. سوالم مربوط به همین حس هاییه که دارم اگه چیزی بفهمم حتما بهتون می گم. آه کشین. - باشه دخترم. الان می رم شمارش رو میارم. خیلی خوشحال شدم. به زور خودم رو کنترل کردم که ضایع بازی در نیارم و فقط ازش تشکر کردم رفت تو اتاق و چند دقیقه بعد با گوشیش اومد. شمارش رو برام فرستاد. بازم کلی تشکر کردم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #472 یکم نگاهم کرد و گفت : والا دخترم من که مشکلی ندارم رو چشمم چ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یکم دیگه با هم حرف زدیم و درد و دل کردیم. موقع رفتن بهم گفت : دخترم می دونم که مازیار من بد کرده. بالاخره چیزایی گفت که هیچ کدوم انتظارش رو نداشتیم. ولی اگه راه داره اگه تو هم ته دلت هنوز حسی بهش هست روش رو زمین ننداز. مازیار واقعا عاشقته و می دونم که پشیمونه. ما هم پشت توییم ولی. حق هم داری اگه قبول نکنی ولی لطفا همینجوری ردش نکن. اگر دوسش داری. لبخند زدم و گفتم : چشم. - چشمت بی بلا - میگم زن عمو جان. اگه امکانش هست شما هم به کسی چیزی نگید. اصلا نمی خوام بفهمن من باهاتون صحبت کردن. - باشه خیالت راحت دخترم. - مرسی. یک دنیا ممنون. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #473 یکم دیگه با هم حرف زدیم و درد و دل کردیم. موقع رفتن بهم گفت :
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بعد از کلی تشکر و تعارف تیکه پاره کردن از خونشون اومدم بیرون. خیلی هول بودم که زودتر زنگ بزنم. ولی با خودم گفتم بذار اول با علی صحبت کنم. تا اون راهنماییم کنه که چی بگم. چه جوری حرف بزنم. اونجور که زن عمو و عمو توصیف کردن ممکن بود حتی جوابم رو نده. یا جواب سر بالا بده. این شد که اول زنگ زدم به علی. سر کار بود. جلسه داشت. گفت برا تایم نهار برم شرکت. منم اول رفتم خونه. یه دوش گرفتم. یکم استراحت کردم و رفتم شرکتش. توی اتاقش بود. به منشی سپرده بود که من میام. برا همین دیگه گیر نداد با معطلم نکرد. ولی یه جوری بد نگاهم می کرد. انگار که مثلا ارث باباش رو خوردم. با دوس پسرش رو دزدیدم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #474 بعد از کلی تشکر و تعارف تیکه پاره کردن از خونشون اومدم بیرون.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 چنان چشم ابرو میومد که بیا و ببین. وقتی دیدم زیاد فیس و افاده داره منم چشم غره ای حوالش کردم و رفتم تو اتاق امیر. منو که دید بلند شد و با روی خوش گفت : - به به ببین کی اینجاست. سلام مادمازل لبخند زدم و گفتم : سلام خوبی؟ خسته نباشی. - به خوبیت.خب بگو ببینم شیری یا روباه. لبخند پت و پهنی زدم و گفتم : شیر. ‌ابرو بالا انداخت و گفت : به به. مبارکه. پس شماره رو گرفتی. - آره. با زن عمو کلی حرف زدم.. بهشم گفتم به کسی چیزی نگه. - امیدوارم واقعا که نگه. - منم همینطور. الانم اومدم که بگی به طرف چی بگم - هنو  زنگ نزدی؟ -نه. اونجور که شنیدم از ایناس که جواب درست حسابی نمی ده. می خوام یه جوری صحبت کنم باهاش که مجبور شه جواب بده. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #475 چنان چشم ابرو میومد که بیا و ببین. وقتی دیدم زیاد فیس و افاده
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - والا من که تا حالا باهاش صحبت نکردم. نمی دونم چی بگم. ولی خب می تونم بگم که در عین حال که جدی صحبت می کنی باید اون حس اعتماد هم بهش بدی. و خیلی زود هم بگو چه نسبتی با مازیار داری و قبل رفتن بهت گفته که کجا می ره. سر تکون دادم و گفتم : خب الان زنگ بزنم؟ - بزن تا دیر نشده. با استرس شمارش رو گرفتم. هر یه بوقی که می خورد استرس منم بیشتز می شد. بعد از چند دقیقه. جواب داد ولی هیچی نمی‌گفت. به علی اشاره کردم و گفتم جواب داده ولی چیزی نمیگه. اونم لب زد که تو شروع به صحبت کن. صدام رو صاف کردم. - الو؟ بازم هیچی نگفت. پشت خط هم بود. - ببخشید پشت خطید؟ علی بهم فهموند که بخاطر مسائل امنیتی نمی تونه صحبت کنه و باید اول ازت مطمئن شه این شد که خودم صحبت رو شروع کردم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #476 - والا من که تا حالا باهاش صحبت نکردم. نمی دونم چی بگم. ولی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - من دلارامم نامزد سابق مازیار. گفتن راه ارتباطی ما با مازیار شمایید. حقیقتا من خیلی نگرانم می خواستم یه خبر ازش بگیرم. قبل رفتن بهم گفت که کارش چیه و کجا می ره. اگرم چیزی می خواید که مطمئن شید راست میگم، من مشکلی ندارم. یکم مکث طولانی شد. و بالاخره زبون باز کرد. - سلام. این شماره رو از کجا آوردید؟ - خیلی خیلی معذرت می خوام اگر بدون اجازه تماس گرفتم. شماره رو از طریق مادر مازیار پیدا کردم. لطفا ایشون رو هم سرزنش نکنید. من خودم شماره رو گیر آوردم. - اول از همه به طور جدی میگم، این شماره دست هیچ کس نباید برسه. هیچ کس! من حسابی به خانواده مازیار هم تاکیید کردم.. و اینکه لطفا شما هم دیگه تماس نگیرید. بادم خالی شد. علی منتظر بود ببینه چی گفت بهم. دیگه رمقی برام نموند که حرف بزنم ولی خوشبختانه خودش ادامه داد. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #477 - من دلارامم نامزد سابق مازیار. گفتن راه ارتباطی ما با مازیار
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - اما این بار از وضعیتش با خبرتون می کنم. مازیار شدیدا درگیر کاره و حداقل تا یک هفته ده روز دیگه بازگشتی در کار نیست. بعد اون هم باز مشخص نیست. چون ماموریت مهمی داریم. معلوم نیست نتیجش، چی میشه. فقط براش دعاکنید و آرزوی سلامتی. ولی هرچی بشه، قطعا تا یک هفته ده روزی که گفتم با خبر می شید. استرس گرفتم و گفتم - ببخشید. مثلا چی میشه؟ خطری داره تهدیدش می کنه؟ انگار کلافه شد. چون وقت نداشت با من سر و کله بزنه - خانم این دیگه نیاز به گفتن نیست شغل ما به طور کل پر خطره. مسلمه که اتفافات غیر منتظره میفته. ولی در هر صورت گفتم که براش دعا کنید انشاالله که به سلامت تموم میشه و بر می گرده. بغض کردم و گفتم : بله درسته. ممنونم که جواب دادید. - خواهش می کنم. یا علی. گوشی رو قطع کرد @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #478 - اما این بار از وضعیتش با خبرتون می کنم. مازیار شدیدا درگیر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 گوشی رو آوردم پایین. سرمم پایین بود. لبم از زور بغص می لرزید. علی که دید قطع کردم نگران گفت : - چی شد؟ دلارام. چی گفت؟ خوبی ‌؟ با چشمای اشکی بهش زل زدم دیدم تاز شد و واضح نمی دیدمش. - حرف بزن. منم نگران کردی. مازیار حالش خوبه؟ به نشونه تایید سر تکون دادم. - خب خداروشکر. چی گفت این مرده؟ نفس عمیق کشیدم که جلوی اشک هام رو بگیرم. بعد گفتم : گفت حالش خوبه. ولی تا یه هفته ده روز دیگه عه عملیات مهم دارن که معلوم نیست چی میشه. تا همون موقع هم برگشتی در کار نیست - خب... عزیزم. تو که می دونستی مازیار کجا رفته. و واقعا هم کارش خطرناکه. - اون مرده هم همین رو گفت... ولی خب... - می فهممت. غصه نخور. انشالله صحیح و سلامت بر می گرده. - گفت دیگه زنگ نزنم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #479 گوشی رو آوردم پایین. سرمم پایین بود. لبم از زور بغص می لرزید.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - باید حق بدی دلارام. خیلی کارشون حساسه. امنیتیه.شوخی که نیست. الانم هرچقدر که بخوای می تونی بیقراری کنی. گریه کنی و بهونه بگیری. ولی تهش آروم بشی و امیدوار. از فرصت استفاده کردم و زدم زیر گریه واقعا بهش نیاز داشتم. بلند شد اومد بهم دستمال داد. کنارم نشست. یکی از دست هام رو با هم دردی گرفت. و اجازه داد هرچقدر که می خوام اشک بریزم و خودم رو خالی کنم. وقتی آروم شدم گفت : الان خوبی؟ آهی کشیدم و گفتم : آره. خوبم. - چشمات چه پفی کرد - همیشه همینم. تا یکم گریه می کنم این شکلی میشم. - با نمک میشی. خندیدم. - خب. اگه الان آرومی می خوام به یه سوالم جواب بدی. تکراریه. ولی نیازه بازم بپرسم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #480 - باید حق بدی دلارام. خیلی کارشون حساسه. امنیتیه.شوخی که نیست
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 کنجکاو گفتم : بپرس. با کمی صبر گفت : دلارام. هنوزم حاضری به پای مازیار بمونی؟ اون کل زندگیش همینه. بهتم گفتم توقع زیادیه اگه بخوای که کارش رو عوض کنه. چون مشخصه خیلی برای این شغل زحمت کشیده. که حتی مجبور شد یه مدت خودشو ازت دور کنه بازم ذهنم مشغول شد. اگه خدایی نکرده چیزیش میشد چی؟ دقیقا انگار باز علی ذهنم رو خوند. - خدایی نکرده دور از جونش واقعا وقتی فکر کن یه درصد با نقص عضو یا یه مشکلی برگرده. می تونی همچنان قبولش کنی؟ و کنارش بمونی؟ به اینش فکر نکرده بودم. راست می‌گفت. این خیلی مسئله مهمی بود. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #481 کنجکاو گفتم : بپرس. با کمی صبر گفت : دلارام. هنوزم حاضری به
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - به فکر فرو رفتی. آیا نیاز بود فکر کنم بهش؟ - خب خیلی سوال سختیه. گاهی تا توی موقعیت نباشی نمی تونی جواب درستی بدی - یعنی عشقت در همین حده؟ ! تلنگر خوبی برام بود. نه خیلی بیشتر بود. من مازیار رو وافعا می خواستم. ذره ذره وجودم بود. با اون بزرگ شدم. با اون تجربه کردم. با اون عاشق شدم. درس خوندم سر کار رفتم. همه چی مون با هم بود. - می پذیرمش. هرجور که بیاد سری تکون داد و لبخندی از سر رضایت زد. - خوبه. همینو می خواستم بشنوم. باید این باشه. این چه عشقیه که فقط توی راحتی و آسودگی بخوایش. یکم با هم حرف زدیم. حس بهتری داشتم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
💥مسابقه سین زنی گالری زرگارنت کد شرکت کننده : جوایز نفیس 👇👇 🎁 نفر اول:انگشتر طلا 🎁نفر دوم‌: سکه پارسیان ۲۰۰سوت 🎁نفر سوم : سکه پارسیان۱۵۰سوت 🎁 نفر چهارم : سکه پارسیان۱۲۰سوت 🎁نفر پنجم‌: سکه پارسیان ۱۰۰سوت 🎁نفر ششم تا‌دهم: سنگ عقیق خراسانی مهلت شرکت در مسابقه :تا پایان تیر🍂 با گالری زرگارنت مثل یک نگین بدرخش آدرس: مبارکه،خیابان منتظری،جنب کفش خاطره جهت شرکت در مسابقه روی لینک زیر کلیک کنید.👇👇👇👇 گالری زرگارنت https://eitaa.com/joinchat/3533570360Cbc1690e8b1
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #482 - به فکر فرو رفتی. آیا نیاز بود فکر کنم بهش؟ - خب خیلی سوال
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ولی دلتنگیم هم احساس می کردم بیشتر شده. دلم داشت برای مازیار پر می زد نگرانش هم بودم. امیدوار بودم صحیح و سالم برگرده. دیگه دوریش داشت سخت می شد. شده بود. ولی خب قابل تحمل داشت می شد. * اون یک هفته ده روزی که همکارش گفت هم گذشت. ولی اندازه ده سال طول کشید تا بگذره. خیلی سخت بود. مگه زمان جلو می رفت؟ روز دهم از استرس داشتم می مردم. اگه دلداری های علی و حرفاش نبود جدا بیمارستانی می شدم. دیگه نمی تونستم تحمل کنم. بی خبری داشت دیوونم می کرد. اگه اتفاقی براش میفتاد چی. زنگ زدم به زن عمو که ببینم کسی بهشون زنگ زده. یا خودشون با طرف تماس گرفتن. ولی گفت هیچ خبری نیست اون شماره هم دیگه جواب نمی ده. اینو که گفت دلم هری ریخت. تا قطع کردم فوری اون شماره رو گرفتم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #483 ولی دلتنگیم هم احساس می کردم بیشتر شده. دلم داشت برای مازیار
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ولی جواب نمی داد. شاید اگه نمی فهمیدم جواب نمی ده اونقدر حالم بد نمیشد. دیگه طاقت نیاورد بدنم. از حال رفتم. و بردنم بیمارستان. شانس آوردم جلوی مامانم حالم بد شد. وگرنه معلوم نبود از افت قند و فشار کارم به کجا می کشید. اون لحظه که بوق خورد و جوابی نگرفتم، تصویر خیلی بدی جلوی چشمام نقش بست. تصویری که اصلا نمی تونستم هضمش کنم و باعث شد اونجوری بشم. مامانم خیلی نگران شده بود. هی میگفت چی شده. چرا یهو اینجوری شدم. می خواست به زور نگهم داره و بفرسته آزمایش و این داستان ها. ولی به زور منصرفش کردم. و گفتم علتش رو می دونم و چیزی نیست. با هر بدبختی ای بود راضیش کردم وقتی سرمم تموم شد بریم خونه. وقتی رسیدم به علی زنگ زدم و گفتم چی شده. یکم سرزنشم کرد و گفت باید خیلی قوی تر از این حرفا باشم. و وقتی هم که اتفاقی نیفتاده برای خودم سناریو نچینم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #484 ولی جواب نمی داد. شاید اگه نمی فهمیدم جواب نمی ده اونقدر حالم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 راست هم می گفت .هنوز خبری نبود .نباید خودمرو الکی آزار می دادم . امیدوار بودم زودتر خبری از مازیار بشه. * چند روز دیگه هم گذشت و همچنان خبری از مازیار نبود . طاقت نیاوردم و بر خلاف گفته علی باز به اون شماره زنگ زدم ولی جوابی نگرفتم. این حالمو بدتر هم کرد و مورد سرزنش علی قرار گرفتم . استرس کل وجودم رو گرفته بود . تد همون حال و هوا با خودم عهد بستم که اگه برگرده بی چون و چرا قبولش کنم . چون حسم و عشقم بهش خیلی بیشتر از این حرفا بود . توی خونه نشستم بودم .داشتم دنبال کار می گشتم که گوشیم زنگ خورد . از بس منتظر بودم وقتی گوشی زنگ می خورد سریع می پریدم سرش. با دیدن اسم زن عمو هم دلشوره گرفتم هم خوشحال شدم که شاید خبری از مازیار شده باشه فوری جواب دادم . - الو زن عمو ؟سلام صداش کمی گرفته بود . -سلام عزیزم خوبی؟ استرسم با شنیدن صداش بیشتر شد . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #485 راست هم می گفت .هنوز خبری نبود .نباید خودمرو الکی آزار می دادم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -ممنون دخترم. -چیزی شده زن عمو ؟ - کجایی دلارام ؟ بلند شدم شروع کردم به راه رفتن . -من خونه .زن عمو اتفاقی افتاده ؟ - آروم باش خب ؟ مازیار برگشته . چنان خوشحال شدم که از شدت شادی بغض گلوم رو گرفت . دست گرفتم جلوی دهنم و ناباور گفتم: - جدی میگید زن عمو ؟ وای خدایا شکرت - آره. الان تو اتاق داره استراحت می کنه. - وای خدا باورم نمیشه.خداروشکر چشمتون روشن -ممنون دخترم .فقط یه مشکلی هست متعجب گفتم : چی؟ -می تونی بیای اینجا ؟ صداش می لرزید. هول گفتم : اره آره الان میام زن عمو مازیار چیزیش شده ؟ - بیا اینجا حرف می زنیم .نگران نشو . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #486 -ممنون دخترم. -چیزی شده زن عمو ؟ - کجایی دلارام ؟ بلند شدم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - به کسی هم چیزی،نگو -باشه چشم .من الان راه میفتم میام . تا خدافظی کردم مامان درو باز کرد و اومد داخل . -کجا به سلامتی ؟ زن عمو گفت چیزی نگم .به من من افتادم. - ام ...چیزه . یهو چشمم به روزنامه خورد و گفتم : آها. برا کار زنگ زدم گفتن بیا -چه کاری؟ -مشاور دیگه. من رشتم چیه مامان. شروع کردم به آماده شدن . - برا مشاوره اینجوری دنبال کار می گردن ؟ - نه این یه کار دیگس . -چه کاری؟ -مامان طرف گفت زود بیا .من برم میام تعریف می کنم دورت بگردم . باشه؟ با عصبانیت داشت نگاهم می کرد . فوری شالم رو سر کردم .کیف و گوشیم رو برداشتم. گونش رو بوسیدم و از اتاق رفتم بیرون @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #487 - به کسی هم چیزی،نگو -باشه چشم .من الان راه میفتم میام . تا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 صدای غرغرش رو از پشت سرم شنیدم . ولی سریع زدم بیرون که بهم گیر نده. حال عجیب غریبی داشتم . شدیدا خوشحال بودم که برگشته . از طرفی هم مول حرف زدن زن عمو نگرانم کرد . سعی کردم فقط سریع خودم رو بهشون برسونم. سوار ماشین شدم و به سرعت به سمت خونشون روندم . دست از پا نمی شناختم . وقتی رسیدم زنگ زدم و در زود باز شد . هرچی جلوتر می رفتم استرسم بیشتر می شد . زن عمو رو که جلوی در دیدم ضربان قلبم دیگه رسید به هزار . چهرش گرفته بود . لبخندی خسته به روم زد . -سلام دخترم خوش اومدی . بغلش کردم و گفتم : سلام زن عمو جان .چشمتون روشن . -چشم تو هم روشن دخترم ازش جدا شدم .دل تو دلم نبود که برم داخل . قبلش گفتم : زن عمو چرا اینقدر گرفته اید @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #488 صدای غرغرش رو از پشت سرم شنیدم . ولی سریع زدم بیرون که بهم گیر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - بیا داخل عزیزم .حرف می زنیم . باهاش وارد خونه شدم . توی پذیرایی مازیار رو ندیدم . آروم خطاب به زن عمو گفتم: - تو اتاقشه؟ - آره. بیا بشین . با هم رفتیم روی مبل نشستیم . یکم این پا اون پا کرد . منم دل تو دلم نبود که زودتر برم دیدنش. ولی باید صبوری می کردم . مشخص بود یه چیزی شده . طاقت نیاوردم و گفتم: - زن عمو میشه بگید چی شده ؟ نفس صدادار کشید و گفت : - چی بگم دخترم . مازیار نرمال برنگشته. دلم هری ریخت .چیزی که ازش می ترسیدم اتفاق افتاد. - یعنی چی ؟ یعنی چی نرمال برنگشته ؟ - مازیار...... داشت جون به لبم می کرد . - مازیار چی ؟ - مازیار فراموشی گرفته. حس کردم زمان از حرکت ایستاد . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #489 - بیا داخل عزیزم .حرف می زنیم . باهاش وارد خونه شدم . توی پذی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 انتظار شنیدن هرچیزی رو داشتم الا اون . - چی ؟فراموشی گرفته ؟ - آره.  میگه هیچی یادش نمیاد.حتی خودش . منو نمی شناسه،باباشو .تو رو .هیچی یادش نیست . از اون بهتر نمیشد .حس کردم امیدم یهو ته کشید . - آخه...یعنی چی ... گیج بودم .نمی دونستم چی بگم . زد زیر گریه - از دیروز یه چشمم اشکه یه چشمم خون . دکتر گفت معلوم نیست حافظش کی برگرده . شاید اصلا برنگرده امیدم بیشتر از قبل از بین رفت.حالم خیلی گرفته شد . نمی دونستم چی بگم . - عموت هم حالش گرفتس نمی دونیم چی کار کنیم . - دکتر دیگه چیزی نگفت؟دارو چی نداد؟ - دارو چرا داد .گفت براش صحنه هایی از گذشته تداعی کنید. هی باهاش حرف بزنید .از خاطرات بگید‌ دوره روان کاوی هم براش نوشت @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #490 انتظار شنیدن هرچیزی رو داشتم الا اون . - چی ؟فراموشی گرفته ؟
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 با اینکه خودم حالم تعریفی نداشت ولی گفتم : - خب زن عمو اینکه ناراحتی نداره .درست میشه. خیلیا بودن حافظشون رو از دست دادن و بعد مدتی برگشته خودمون اینقدر باهاش حرف می زنیم که درست شه و همه چی یادش بیا ‌ غصه نخورید اینجوری .خداروشکر که برگشته. - حتی به من نمیگه مامان دلارام . می فهمیدم چقدر سخته. منم تحمل اینکه به یاد نیارتم رو نداشتم . - می دونم زن عمو اصلا راحت نیست. حتی برای من. ولی چاره چیه ؟ باید خداروشکر کنیم که برگشته . سر تکون داد . - میگم خودش چه جوری اومد خونه وقتی حافظش رو از دست داده ؟ - دوستش آوردش. حتی همون دوستش هم نمی شناخت . - خب مسلمه .الان هیچ کسو نمی شناسه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #491 با اینکه خودم حالم تعریفی نداشت ولی گفتم : - خب زن عمو اینکه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - بذارید من برم ببینمش باهاش صحبت کنم ببینم وضعیت چه جوریه. - اره برو . بهش گفتم دخترعموشی و خیلی همو دوست داشتید . حالا برو خودت رو معرفی کن .از زبون خودت حرف بزن . - چشم. زن عمو رو بغل کردم.یکن دیگه دلداریش دادن و بلند شدم رفتم سمت اتاق مازیار . حس عجیب غریبی داشتم . اگه پسم می زد چی ؟ واقعا غیر قابل تحمل بود . پشت در اتاق وایسادم. نفس عمیقی کشیدم و در زدم - ریحانه خانم نهار نمی خورم ‌.ممنون. همونجور که زن عمو گفت  به مامانش نمی‌گفت مامان درو باز کردم و رفتم داخل . رو تخت پشت به من نشسته بود . سرش رو تا نیمه برگردوند و گفت : - ریحانه جان گفتم که نهار نمی خوام . تک سرفه ای کردم که بفهمه مامانش نیست . @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #492 - بذارید من برم ببینمش باهاش صحبت کنم ببینم وضعیت چه جوریه.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 فهمید و کامل برگشت سمتم ‌ نگاهش ‌...چقدر دلم برای اون نگاه تنگ شده بود . چقدر دلم تنگ اون چهره و اون استایل بود‌ با دیدنش دلم زیر و رو شد . بغض سنگینی توی گلوم نشست .حال خیلی عجیبی داشتم. دلم می خواست بزنم زیر گریه و بپرم تو بغلش . هیچی نمی گفت و فقط نگاهم می کرد. نگاهش گرم نبود .سرد هم نبود .معمولی بود . بیشتر متعجب ‌ و این یعنی منو نشناخته .چون اگر می شناخت قطعا از طرز نگاه کردنش می فهمیدم . بالاخره زبون باز کردم . - نشناختی نه ؟ از جاش بلند شد و برگشت سمتم . دست به کمر زد و معمولی گفت : - نه متاسفانه .شما ؟ - تازه فهمیدم زن عمو چه حالی پیدا کرد وقتی پسرش نشناختش @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥