🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_101
هر لحظه استرسم بیشتر میشد، شک نداشتم که اردلان همه چیز رو به باباش میگه، اون وقت نمیدونستم باید جواب اردشیر رو چی بدم...
چند قدم رفتم داخل حیاط که بلافاصله صدای پارسه رکس رو شنیدم؛ با تمام سرعت به سمت خونه دویدم و وارد خونه شدم.
کلافه سرمو تکون دادم این هم برای من شده بود یه معضل و دردسر بزرگ...
خاتون توی آشپزخونه بود و درحال آشپزی...
سلامی بهش کردم که با خوشرویی جوابمو داد.
کیفم رو برداشتم و به طبقه بالا رفتم.
لباسام رو که عوض کردم، تصمیم گرفتم پیش خاتون برگردم.
احساس دلشوره خیلی بدی داشتم و همش میترسیدم اردشیر بیاد خونه...
میترسیدم دعوام کنه..
خاتون هم ظاهراً بیقراریهامو دیده بود... چون چند دفعهای ازم پرسید ولی من به سختی پیچوندمش..
حدود یک ساعتی گذشته بود که اردشیر وارد خونه شد.
با ترس جلو رفتم و سلامی کردم که خیلی عادی جوابمو داد.
طبق عادت همیشهاش کتشو از تنش درآورد و به طرفم گرفت.
- تا یه آبی به دست و صورتت بزنی پسرم ناهار رو هم آماده میکنم..
اردشیر سری تکون داد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
سره میزه ناهار بودیم که اردلان وارد سالن شد.
با دیدنش حسابی ترسیدم و رنگ از روم پرید...
درست روبروم نشست و نگاه پر از خشمی بهم انداخت و گفت:
- دیسه برنجو بده!
سری تکون دادم و فورا دیسه برنج رو بهش دادم.
همین که دستمو ول کردم اردلان هم دستشو کشید عقب و دیس برنج روی ظرف خورشت افتاد و شکست.
نعیمه با اخم از جاش بلند شد و با صدای بلندی گفت:
- چقدر بیعرضه و دست و پا چلفتی هستی یه دیس برنج رو هم نمیتونی برداری؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- ولی تقصیر من نبود!
- خفه شو دختره احمق! خاتون... خاتون... بیا میزو تمیز کن!
اردشیر با جدیت نگاهی به نعیمه انداخت و زیر لب گفت:
- بهتره انقدر شلوغش نکنی!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_102
نعیمه پوزخندی زد و گفت:
- چیه بهت برخورد به سوگولیت توهین شد؟
و قاشقشو انداخت توی بشقابش و از سالن بیرون رفت.
نگاهی به اردلان انداختم که با نیشخند داشت نگاهم میکرد...
- خودتو ناراحت نکن غذاتو بخور!
سرمون تکون دادم و گفتم:
- من سیر شدم میشه برم توی اتاقم؟
اردشیر که فهمید حالم خوب نیست؛ آهسته گفت:
- آره میتونی بری!
فوراً بلند شدم و از پلهها رفتم طبقه بالا وارد اتاقم شدم.
همین که اومدم در رو ببندم نعیمه با پاش درو هول داد و وارد اتاق شد.
با تعجب گفتم:
- چیه چیزی شده؟
نعیمه در اتاقم رو بست چند قدم جلو و قبل اینکه بتونم حرفی بزنم، یهو هولم داد. محکم روی زمین افتادم که نعیمه انگشتشو بالا آورد و گفت:
- خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم دختر جون! بهتره هرچی زودتر جالو پلاستو جمع کنی و از این خونه گورتو گم کنی! فهمیدی؟ وگرنه من جنازتو توی همین اتاق چال میکنم..
باز زهرخندی روی لبم نشست.
از جام بلند شدم و گفتم:
- به چه حقی روی من دست بلند میکنین؟
نعیمه خندهای کرد و گفت:
- بهتره تهدیده منو جدی بگیری...
کلافه سرمو تکون دادم و گفتم:
- آخه من که با شما کاری ندارم؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_103
نعیمه یهو شروع کرد به جیغ و داد کردن... ادکلن روی میزمو برداشت و محکم پرت به سمت شیشهای آبنه پرت کرد که شیشه شکست و صدای بدی داد..
- گمشو از اینجا برو بیرون! شوهرمو ازم گرفتی... روزگارم سیاه شده بچههام دارن غصه میخورن! آبرومو همه جا بردی... تو دیگه از کدوم خراب شدهای پیدات شد و خودتو مثل یه چتر انداختی روی زندگی ما؟
پوزخندی بهش زدم و گفتم:
- من ننداختم شوهرت اومد سراغ من!
- برو به پدرت بگو پول بدهی اردشیر رو جور کنه و بهش بده! منم راضیش میکنم که طلاقت بده بری پی زندگیت...!
دستی توی موهام کشیدم و گفتم:
- شرمنده نمیتونم همچین کاری بکنم!
نعیمه با اخم نگاهم کرد که یهو در اتاق باز شد..
اردشیر داخل اومد و گفت:
- چیه؟ چه خبر شده اینجا؟
دوتامون سرامونو پایین انداختیم که اردشیر گفت:
- مگه با شما دو نفر حرف نمیزنم؟
نعیمه شروع به گریه کردن کرد و گفت:
- دستت درد نکنه آقا... بعد چندین سال زندگی خوب آبرومو تو در و همسایه و فامیل بردی.... دوست و آشنا دارن بهم میخندن!
اردشیر اخماشو کشید توی هم و گفت:
- عین آدم حرف بزن ببینم چی شده؟
نعیمه اشکاشو پاک کرد و گفت:
- دیروز دورهمی بودم از کوچیک و بزرگ گرفته تا پیر و جوون بهم میخندیدن و تیکه مینداختن که اردشیر خان سر پیری هوس دختر جوون کرده! هزار نفر بهم حرف زدن و گفتن حتماً چون دیگه تو منو نمیخوای رفتی یه زن جوون گرفتی!
اردشیر سرشو تکون داد و گفت:
- صد دفعه بهت گفتم پاتو توی این دورهمیها نذار از حرفای این خاله زنکها بدم میاد!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_104
نعیمه با ناراحتی به اردشیر نگاه کرد و گفت:
- ولی جواب این همه خوبی من بعد چندین سال زندگی این نبود... من با همه چیز ساختم... با کم و زیاد زندگیت ولی تو....
اردشیر پرید وسط حرفش و گفت:
- بهتره خوب فکر کنی بعد حرف بزنی. زندگی من هیچ وقت کم و کسری نداشته که تو بخوای با من بسازی!
از اولم هرچی خواستی و برای تو و بچههات فراهم کردم الان دیگه میخوام برای خودم زندگی کنم..!
مکث میکنه و بعد با صدای بلندتری ادامه میده:
ب
- بسه دیگه تا الان هرچی ازم کشیدین من دل ندارم برای خودم زندگی کنم؟
نعیمه با چشمای پر از اشک نگاهی به اردشیر کرد و گفت:
- یعنی چی برای خودم؟ من زنتم من و تو با هم یه زندگی تشکیل دادیم... پس منم الان بگم این همه سال موندم به پای تو و بچه هام الان برم برای خودم زندگی کنم آره ؟؟
اردشیر از این حرفش عصبی شد و جلو رفت و سیلیِ محکمی توی صورت نعیمه زد...
بیاراده دستمو جلوی دهنم گذاشتم و جیغ خفیفی کشیدم.
نعیمه دستش رو روی گونهاش گذاشت با بهت زل زد به اردشیر و گفت:
- دستت درد نکنه جواب این همه سال زندگی رو خوب بهم دادی!
اردشیر پوزخندی زد و گفت:
- این همه سال زندگی اگه موندم فقط به خاطر بچههام بود...
نعیمه اخمی کرد.
کم کم دعواشون شدت گرفت صدای دو نفرشون رفته بود بالا که یهو بچهها همه با هم توی اتاق ریختن.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_105
اردلان اخمی کرد که و نگاهی به اردشیر انداخت و گفت:
- اینجا چه خبره مادر؟
نعیمه یهو زد زیر گریه و گفت:
- بهتره از باباتون بپرسین بعد این همه سال زندگی گند زده به آبروی من.... من دیگه نمی کشم!
- من گند زدم به آبروی تو؟؟ سالهای اول ازدواجمون رو یادت رفته؟؟
نعیمه با تعجب نگاهی به اردشیر کرد و گفت:
- چه ربطی داره؟
- میخوای به بچه هات بگم چه کارهایی کردی ها؟؟؟ من خیلی مرد بودم که سر این زندگی وایسادم و تو رو تحمل کردم!
نعیمه جیغی کشید و گفت:
- بسه گذشته ها رو پیش نکش!!
اردشیر خنده ای کرد و گفت:
- تو همه چیز رو وسط می کشی ولی من...
اردلان پرید وسط حرفشون و گفت:
- گفتم بسه مامان! این بحثو جمعش کن!
نعیمه با گریه گفت:
- من جمعش کنم به باباتون هیچی نمیگین؟؟
اردلان چشم غره ای به نعیمه رفت که با گریه از اتاق بیرون رفت و بچه ها هم به دنبالش رفتن.
اردشیر هم عصبی از اتاقم بیرون رفت و درو محکم به هم کوبید.
اردلان دستاشو توی جیبش برد و چند قدم بهم نزدیک شد.
از ترس بیشتر چسبیدم به دیواره پشت سرم که به طرفم خم شد و آهسته کنار گوشم گفت:
- خوشت میاد بین همه دعوا راه بندازی و خودتو بزنی به موش مردگی ؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_106
با بغض نگاهش کردم و گفتم:
- آقا به خدا اصلا من حرفی نزدم..
قلبم از شدت ترس تپش قلبم تند شده بود. اردلان چند قدم توی اتاقم راه رفت یهو به طرفم برگشت و گفت:
- من که بالاخره قصد و نیت تو رو می فهمم.. منتها تا اون روز بدون که چشم ازت برنمی دارم.. توی این خونه زندگی میکنی درست اما اینو یادت باشه کوچکترین بیاحترامی به مادرم بکنی من میدونم و تو فهمیدی؟ اون خانم این خونه است و هرچی میگه تو باید بگی چشم!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- تا الان غیر از اینم نبوده!
اردلان نیشخندی زد و گفت:
- آفرین سعی کن همیشه همینجور دختر خوبی بمونی چون متاسفانه من آدم راز نگهداری نیستم!
چشمکی بهم زد که اخمامو توی هم کشیدم.
اردلان که از اتاقم بیرون رفت، نفس عمیقی کشیدم.
هنوز تپش قلبم شدید بود، هیچ وقت تا الان انقدر دعوا از نزدیک ندیده بودم...
مامان و بابا همیشه سعی می کردن مشکلاتشون رو از ما پنهان کنن.
توی خونه هیچ تنشی نداشتیم حتی وقتی بابا این همه بدهی بالا آورد و همه چیز به هم خورد، بازهم زیاد از این مشکلات خبری نداشتیم.
با یادآوری مامان و بابا بغض بدی توی گلوم نشست.
خاتون وارد اتاق شد یه لیوان آب دستش بود کنارم نشست لیوان آبو بهم داد و گفت:
- بخور میدونم که ترسیدی!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_107
لبخندی بهش زدم و لیوانو ازش گرفتم و گفتم:
- مرسی...
- زیاد تو بحثای خانوادگیشون دخالت نکن باشه؟؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- باشه اصلا این دعوایی که کردن من مقصر کار نبودم بین خودشون بود...
- آفرین عزیزم کار خوبی کردی که دخالت نکردی...
لبخندی بهش زدم که گفت:
- هنوز نمیخوای بری پیش خانوادت؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- هنوز با خودم کنار نیومدم...
- هرجور که راحتی... میرم طبقه پایین میز رو جمع کنم!
سرم رو تکون دادم که خاتون رفت.
روی تخت دراز کشیدم و پتو رو کامل انداختم روی خودم که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد...
*
حدود دو هفته ای از دعوای نعیمه و اردشیر میگذشت.
این دو هفته با همدیگه قهر بودن و جو خونه کاملا سنگین بود...
منم جرات نمی کردم از اتاقم برم بیرون که مبادا چیزی به من بگن.
از صبح تا شب مشغول درس خوندن بودم و یک سره تست می زدم تا بلکه برای کنکور خودمو آماده کنم!
کلاسهایی که ثبت نام کرده بودم رو می رفتم و تصمیم داشتم که کنکور رو با رتبه خوبی قبول بشم.
هرچی بیشتر به کنکور فکر می کردم استرسم هم بیشتر می شد...
امروز اردلان نبود و من می تونستم با خیال راحت توی حیاط قدم بزنم..
مشغول خوندن جزوه دستم بودم که با صدای صوتی سرمو بلند کردم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
**
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_108
با دیدن رهام که لبخندی بهم زد، کلافه سرمو تکون دادم اومد طرفم و گفت:
- سلام، خوبی؟
- ممنون!
- موفق باشی
لبخندی بهش زدم که همراهم شروع به قدم زدن کرد.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- نمیخوای بری داخل خونه ؟
- رفتم ولی هیچکس نبود تو رو از پنجره دیدم تصمیم گرفتم بیام پیشت!
کلافه سرم رو تکون دادم و گفتم:
- مرسی ولی من باید تنها باشم تا بتونم تمرکز کنم و درسمو بخونم..
رهام ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خب من که باهات حرف نمی زنم درستو بخون..
بیاراده خندم گرفت.
یهو گفت:
- نمیترسی رکس آزاد باشه و بهت حمله کنه؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
؛ نگران نباش میدونم توی قفس بسته است. امروز اردلان خان خونه نیست.
رهام سرشو تکون داد و گفت:
- میخوای باهاش آشنا بشی؟
با تعجب گفتم:
- چیکار کنم؟
- با رکس آشنا شو... یکم بهش غذا بدی باهات دوست میشه! اون وقتی که بهت حمله نمیکنه
با تعجب گفتم:
- منظورت چیه؟
رهام چشمکی بهم زد و گفت:
- میدونم که خیلی ازش میترسی!
- خب اون وقت اردلان خان ناراحت نمیشن؟
رهام خنده ای کرد و گفت:
- والا اردلان همیشه از همه آدمای اطرافش شاکیه... اصلا بذار ناراحت بشه من که میرم دور و بر رکس حسابی حرص میخوره!
بیاراده به این حرفش خنده ای کردم و فکری به سرم زد..
منم از این بابت میتونستم حرص اردلان رو در بیارم..
از ترس تهدیدات اون شبش جرات نمی کردم با نعیمه دهن به دهن بذارم...
هرچی که میگفت رو فورا براش انجام میدادم تا مبادا به اردلان حرفی بزنه!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_109
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- خب اگه تو هم باهام میای بریم پیشش..
رهام خوشحال سرش و تکون داد و گفت:
- معلومه که میام بزن بریم!
راه افتادیم سمت ته باغ...
با دیدن قفس بزرگ و آهنی که یه گوشه ساخته بودن، از تعجب دهنم باز موند.
پوزخندی زدم و گفتم:
- خوبه یه سگه دیگه چقدر خرجش کرده
رهام خنده ای کرد و گفت:
- میدونی اگه این حرفو بشنوه چی کارت میکنه؟
- چیکارم میکنه ؟
- توی همین قفس با همین رکس زندانیت میکنه!
با خنده سرمو تکون دادم و گفتم:
- خب الان که نیست تو هم که نمیری حرفای منو بهش بزنی..
رهام چشمکی به زد و گفت:
- معلومه که نمیرم بگم من پسر خوبیم...
نگاهمو ازش گرفتم و یکم جلوتر رفتم که رکس فورا بلند شد و شروع به پارس کردن، کرد.
با ترس همونجا وایسادم که رهام خندید و گفت:
- اگه قرار باشه انقدر بترسی بهتره دور و برش نری.. حیوونهای وحشی بوی ترس رو از آدمها میفهمن!
کلافه سرمو تکون دادم و گفتم:
- آخه یه نگاهی به صورتش بنداز... چشماش انقدر وحشیه که میترسم بهش نگاه کنم!
- بهتره نترسی بیا جلوتر!
همراه رهام جلو رفتم.
رکس یه جوری پارس می کرد و خودشو به قفس می کوبید که احساس می کردم هر لحظه ممکنه قفس درش باز بشه و بهم حمله کنه..
با ترس پشت سر رهام وایساده بودم که گفت:
- هی چته.. پسر آروم باش منم..منو نمیشناسی رکس پسر خوبی باش!
- کاش حداقل از خونه یه چیزی برمیداشتی تا بهش بدی
رهام نگاهی بهم کرد و گفت:
- هیچ وقت همچین کاری نکنی ها
با تعجب گفتم:
- برای چی ؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_110
- چون رکس غذای مخصوص خودش رو داره..
پوزخندی روی لبم نشست و گفتم:
- پس از یه بچه خرجش بیشتره.
- آره دیگه اردلان عاشق این سگه..
به سمت جعبهای که گوشه قفس گذاشته بودن رفت و در جعبه رو باز کرد.
با تعجب گفتم:
- اونا چیه؟
- اینا غذای خشکه هفتهای دوبار بهش میده... بیا تو امتحان کن.
با ترس گفتم:
- نه دستم رو ببرم جلو انگشتام رو گاز می گیره...
رهام با خنده گفت:
- نمیخواد از همین دور پرت کن میفته داخل قفس..
سرم رو تکون دادم و چند تیکه غذا ازش گرفتم.
بیشتر شبیه بیکن یا گوشت خشک شده بود.
داخل قفس که انداختم، رکس اول غذا رو بو کشید و بعد شروع به خوردن کرد.
نفس راحتی کشیدم که رهام گفت:
- بیا جلوتر...
چند قدم جلو رفتم که یهو پارس بلندی کرد.
از ترس عقب رفتم که یهو زمین خوردم.
رهام بلند خندید که گفتم:
- کوفت
- آخه قیافت خیلی بانمک بود.
تپش قلب شدیدی گرفته بودم..
کتابم رو از روی زمین برداشتم و گفتم:
- بیا بریم اصلا نمیخوام با این وحشی اینجا باشم!
- باشه...
با هم برگشتیم سمت تاب روش نشستم و رهام شروع به هل دادنم کرد و در همون حال نگاهی بهم انداخت و گفت:
- حالا میخوای چه رشته ای قبول بشی؟
- فعلا هیچ تصمیمی ندارم فقط میخوام کنکور رو قبول بشم همین..
رهام با اطمینان سرشو تکون داد و گفت:
- مطمئن باش که قبول میشی!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_111
لبخندی بهش زدم که گوشیش زنگ خورد. سری تکون داد و ازم فاصله گرفت.
منم از روی تاب پایین اومدم و سمت خونه رفتم.
دوست نداشتم منو با رهام اینجا ببینن.
میدونستم که یه حرفی برام در میارن و از این بابت نگران بودم..
مخصوصا اردلان که منو با آرمان توی کافیشاپ دیده بود و کافی بود اینجا با رهام در حاله تاب خوردن ببینَتَم.
وارد خونه شدم و مستقیم سمت یخچال رفتم.
این روزا بیش از حد گرسنه میشدم حدس میزدم به خاطر این بود که زیادی درس میخوندم.
به قول ماهک دائم درحال فسفر سوزوندن بودم.
سیب بزرگی از یخچال برداشتم.
عاشق این اخلاق خاتون بودم همیشه میوه ها رو شسته و تمیز داخل یخچال میذاشت.
گاز بزرگی بهش زدم که رهام گفت:
- خفه نشی!
با اخم نگاهش کردم که نیشخندی زد و گفت:
- مثلا من مهمونمها نمیخوای پذیرایی کنی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- تو مهمونی؟ والا تو بیشتر از همه میای این خونه و میری یه جورایی شدی صاحب خونه!
رهام نگاهشو ازم گرفت و زیر لب گفت:
- واقعاً که بیادبی!
خندیدم بهش که خودش سراغ یخچال رفت و یه بشقاب پر از میوه برداشت و پشت میز نشست.
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:
- میرم طبقه بالا.
رهام با تعجب گفت:
- خب چرا همینجا نمیمونی ؟میترسی بخورمت ؟؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- بالا راحت ترم!
وارد اتاقم شدم و روی تخت دراز کشیدم. رهام پسر خوبی بود منتها من حوصله بیمزه بازیهاشو نداشتم.
نزدیک ظهر شد که بالاخره سر و کله خاتون هم پیدا شد.
فورا به طبقه پایین رفتم و گفتم:
- سلام کجا بودین از صبح ؟
خاتون چشم غره ای بهم رفت و گفت:
- علیک السلام بذار از راه برسم بعد منو سوال پیچم کن!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane