🍀🌹🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀
🌹🍀
🍀
#تشبیه_او
#پارت۱۴
با لحن دلسوزی گفتم:
_آره مامان جان بخاطر همین میگم!
تازه شما اندازه کافی بخاطر طلاقِ من آبروتون رفت.
من میترسم پسره عسلِ سادهی ما رو، خواهر گلم رو خر بکنه و باهاش فرار کنه که نخواد براش طلا و شیربها بده
_راست میگی آنا؟
خوب شد اینا رو به من گفتی دختر!
وگرنه من همین الان گوشی دستم بود میخواستم بهشون زنگ بزنم بگم عسل راضی نیست.
تو چقدر پختهای دخترم.
زندگی منو پخته که سهله مامان، کبابم کرده!
دلم یکم از نظر عسل آروم گرفت و گفتم:
_خداروشکر زودتر زنگ زدم.
تو و بابا و عسل با خانواده دایی هم فرداشب بیاین تهران خونه جدیدمون. تا فرداشب همه کارا رو درست میکنم.
_الهی دورت بگردم که انقدر ماهی!
_فدات شم عزیزم....مامان گلم! جز شما آخه من کی رو دیگه دارم که براشون ماه باشم؟
_دختر قشنگمی... کاری نداری مامان جان؟
_نه مامان. برو به کارات برس وقتتو گرفتم. خدافظ
_خدافظ
گوشی رو قطع کردم و مشغول خوندن جزوههام شدم.
اگه قرار نیست تو رابطههای عاشقانهام، تو زندگی تاهلم موفق باشم حداقلش با تلاش میخوام تو زندگی تحصیلی و کاریم موفق بشم.
🍀
🌹🍀
🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀
🌹🍀
🍀
#تشبیه_او
#پارت۱۵
چندساعتی خودم رو از مشکلات و زندگیم جدا کردم و درگیر جزوه و کتاب هام شدم تا اینکه زنگ خونه به صدا در اومد. فکر کنم وانت های اثاثیه بعد از ۳ساعت رسید.
شالمو که گوشهی مبل انداخته بودم برداشتم و سرم کردم. دستی به موهای آشفتم کشیدم و از جا بلند شدم.
آیفون رو زدم و دم در وایستادم تا سر کارگر بیاد.
نزدیکه ۴ تا وانت بار کرده بودیم که پر از وسیله بود.
سرکارگر که اومد دم در، چند تا برگه دستم داد و گفت:
_سلام خانم. روزتون بخیر.
اینجا ها رو امضا کنید تا من برم بگم کارگرای خونه بیان.
سری تکون دادم و برگه ها رو گرفتم و گفتم:
_چند لحظه اینجا منتظر بمونین.
شوهرم الان میاد آدرس اصلی رو میده.
ما اینجا زیاد موندگار نیستیم.
سرکارگر دستی به سرش کشید و گفت:
_نمیشه که خانم!
اونموقع پولش زیادتر میشه ها
عجب آدم پررویی بود. با جدیت گفتم:
_شوهرم گفته پول همه رو با انعام داده.
درمورد پولش با خودش حرف بزنین، به من مربوط نیست.
انگار حساب کار دستش اومد که نمیتونه از دو جا پول بکنه و *چشم* ای گفت. تقریبا شب شده بود که محمدعلی همراه دو تا از دوستاش با خنده نزدیک خونه شد.
وقتی من و سرکارگر ها رو همینطور معطل خودش دید، خندهاش از بین رفت و زودتر از دوستشا سریع اومد نزدیکتر. بازومو کشید و برد تو خونه.
🍀
🌹🍀
🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
**
#تشبیه_او
#پارت۱۶
دم گوشم غرید:
_این چه وضعیه؟ مگه نگفتم سرکارگرا میان خونه رو بچین؟ هان؟
آرنج دستمو از مشتش بیرون کشیدم و دست به سینه گفتم:
_منم گفتم نمیرم تو اون خونه زندگی کنم. نگفتم؟
با چشماش تو صورتم براق شد و تهدیدوار گفت:
_جلو دوستام میخوای آبرومو ببری؟ هان؟
دروغ هام رو بیشتر هم زدم و با پوزخندی گفتم:
_تو چی؟ تو که آبرومو جلو خانوادم بردی.
خانوادم الان میدونن تو توی یه کوچه یه دختربچه دبیرستانی رو بوسیدی. میفهمی؟
من یه دستی زده بودی ولی متوجه شدم واقعا اون توی یه کوچه، عسل رو بوسیده بوده.
ناباورانه نگاهم کرد. دیگه اون خشم تو چشمای اون نبود، کت تن من بود! نیشخندی بهش زدم و گفتم:
_گمشو یه خونه بخر، همین الان!
بی حرف از خونه بیرون زد و منم رفتم آبجوش گذاشتم.
احتمالا دوستاش میومدن تو خونه و یکم میموندن.
محمدعلی با سرکارگر و دوستاش یکم حرف زد.
دوستاش اومدن تو خونه و روی مبل نشستن.
سلام آرومی کردن که مثل خودشون جواب دادم.
دو تا استکان از کابینت برداشتم و روی سینی گذاشتم.
زیر چشمی نگاهی به دوستاش کردم، آدمای بدی به نظر نمیرسیدن. آرومگفتم:
_چایی فقط داریم... ببخشید!
تعارف هایی تیکه پاره کردن که جوابشون رو ندادم.
دل و دماغ کار کردن نبود، حس و حالی هم نداشتم برای خوش برخورد بودن. حس میکردم خدا منو زده!
آبکتری که جوش اومد، چایی رو درست کردم و با سلیقه زیاد، توی استکانها ریختم. بدیِ
@deledivane
**
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #270 استاد با دیدن ما بلند شد. با موسوی شروع کردن به تعارف تیکه پا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#271
_ نه دیگه.
می مونم استاد.
نشستم روس صندلی.
موسوی گفت بیان ازمون پذیرایی کنن.
بعدش استاد گفت :چه خبر؟
اوضاع چطوره دخترم
خودت چی خوبی؟
لحن مهربونی هم داشت.
ولی نمی تونستم هضمش کنم
خیلی اذیتم کردن اونم به ناحق.
با این حال گفتم :
بله. خوبه. البته فکر می کنم.
اما لحنم خیلی خشک و جدی بود.
اصلا شور و شوق سابق رو نداشتم.
_ کارا چطور پیش می ره.
به موفقیت نزدیک شدی.
یا نه.
تعریفت رو که خیلی از آقای موسوی شنیدم.
و همش رو باور داشتم.
چون ازت مطمئنم
لبخند زدم و تو دلم گفتم :
واسه همین اینقدر عذابم دادید؟
اما در جواب چیزی نگفتم. خودش متوجه یه تغییراتی شده بود.
برای همین گفت :
البته مثل سابق نیستی
مشخصه خیلی رنجور شدی
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 ** #تشبیه_او #پارت۱۶ دم گوشم غرید: _این چه وضعیه؟ مگه نگفتم سرکارگرا میان خونه
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۱۷
چای رو جلوشون گذاشتم و خودم رفتم توی تکاتاقی که خونه داشت. سکوت تاریکِ شب، با صدای مبهمی شکسته میشد. تقریبا نزدیک غروب شده بود.
وضو گرفتم تا نمازم رو بخونم.
خیلی وقته که نماز نمیخونم، شاید فقط لحظه هایی که زندگیم توی باتلاق گیر میکنه یاد خدا میوفتم.
شایدم بخاطر همینه که خدا دیگه منو بندهی محبوبش نمیدونه تا تو زندگیم کمکم کنه.
اذان مغرب رو که داد، با فکر مشغولی نماز خوندم.
بعد از تموم شدن نمازم سریع رفتم دنبال دانشگاه تا پیگیرِ کارای انتقالیم بشم.
نمیتونستم همینجور بشینم تا موریانه مغزمو داغون کنه.
باید انقدر خودمو مشغول زندگیم میکردم که همه چیز و همهکس به فراموشی بره. میخواستم هر چی که اتفاق افتاده؛ فعلا فراموش کنم.
عقل و قلبم، هردوشون هرکاری که میکردم باورشون نمیشد که این خیانتِ بزرگ به من شده. همش یه کلمه تو ذهنم میرفت و میومد:
_ازدواج ناموفق دوم !
از خیابون های پر از دود و ماشینِ شهر تهران که می گذشتم، یادِ خاطره ای از مهراب افتادم.
یدفعه حواسم نبود و نزدیک بود که ماشین بهم بخوره، اونموقع مهراب بود که منو عقب کشید تا آسیبی نبینم.
مهراب... عزیزم! تو کجایی که دردِ این قلب رو حس کنی؟ فکر میکردم همیشه مهرابی هست که نذاره کسی اذیتم کنه ولی حالا خودش با نبودنش داره اذیتم میکنه.
دانشگاه مورد نظرم رو پیدا کردم و واردش شدم.
از هموناول، با جمعیتِ بیش از حد زیادی که دیدم مات و مبهوت موندم. چخبره؟ اصلا جایی برای من پیدا میشه؟
برخلاف این که فکر میکردم یه ساعتی معطل بمونمم ولی کارهام خیلی سریع پیش رفت و آقای سعیدی، یکی از افراد دانشگاه گفت:
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۱۷ چای رو جلوشون گذاشتم و خودم رفتم توی تکاتاقی که خونه داشت.
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۱۸
_تنها چیزی که برای من اهمیت داره اینه که شئونات اسلامی رو رعایت کنید.
البته که خیالم از شما جمع هستش اما بازم بهتون یه هشدار کوچیکی میدم.
اینجا اساتید خیلی عالی از آلمان، بلژیک، سوئد، روسیه و آمریکا داریم.
مطمئنم که خیلی زود به هدفتون که پزشکیِ مغز و اعصاب هست میرسید.
لبخندی زدم و گفتم:
_ممنونم. از جهت من اصلا نگران نباشید.
من خودم متاهلم، پس حجابمو رعایت میکنم.
برخلاف شئونات اسلامی همکاری نمیکنم.
اممیدوارم که به هدفم برسم.
با هم دست دادیم و گفت:
_موفق باشید
_همچنین
از دانشگاه که بیرون اومدم چشمم به یه بوتیک لباسفروشی خورد. چند تا تیکه لباس خریدم و راه خونهرو در پیش گرفتم.
نزدیکِ خونه شده بودم که دیدم هیچ وانتی دم در نیست. انگار که نه خانی اومده نه خانی رفته.
با تعجب زنگ خونه رو زدم. دوستِ علی در رو باز کرد. پرسیدم:
_سلام..پس وانت وسایلا کجاست؟
_سلام. محمدعلی بردشون خونه جدید!
باورم نمیشه از ترسِ خیانتی که بهم کرده انقدر زود همهی کارام رو انجام میده. پوزخندی رو لبم نشست.
یکی نیست بهش بگه خب تو که مثل سگ از جدا شدن و مهریه دادن میترسی، مرض داری شکمِ خواهر زنتو بالا آوردی؟
همونجا دم در وایستادم و به علی زنگ زدم اما اشغال میزد. یدفعه فکری عجیب به سرم زد. نکنه داره با عسل حرف میزنه؟
نمیدونم چرا اما مثل دیوونهها شمارهی عسل رو گرفتم. با این که خدا خدا میکردم اینطور نباشه، اما عسل هم اشغال میزد.
شکاک و بد دل شده، زیر لبی غریدم:
_خدا هردوتون رو لعنت کنه!
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #271 _ نه دیگه. می مونم استاد. نشستم روس صندلی. موسوی گفت بیان ا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#272
لبخند تلخی زدم و گفتم :
زندگی سخت شده دیگه استاد.
البته سختش کردن.
استاد خودش متوجه تیکم شد..
نفس صدا داری کشید و گفت :
دخترم من رو مقصر ندون. من اینجا هی کارم.
جوش آوردم.
یعنی چی هیچ کارم.
اون برام تعیین تکلیف کرد.
اون گفت بهم نمره نمی ده.
اون قرار ها رو گذاشت.حالا به حرف هرکی که می خواست گوش کنه
چه اهمیتی داشت؟
مهم این بود که همش زیر سر خودش بود.
حوصله بحث و کل کل نداشتم.
به زور عصبانیتم رو کنترل کردم.
و گفتم :
بله استاد حق با شماست. اگه اجازه بدید من مرخص شم.
تا اون لحظه که موسوی نظاره گر بود، گفت :
سروش که کاری نکرد؟
یاد لحظه ای افتادم که یقم رو گرفت. ولی دلم نمی خواست جلوی استاد حرفی بزنم.
برای همین رو به موسوی گفتم :
باهاتون صحبت می کنم آقای دکتر
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۱۸ _تنها چیزی که برای من اهمیت داره اینه که شئونات اسلامی رو ر
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۱۹
آروم و قرار برام نمونده بود. همه چی دور سرم می گذشت. حتی کوچک ترین لبخند هایی که عسل به علی میزد رو هم، به رابطه بینشون ربط میدادم.
ایکاش هیچوقت با محمدعلی ازدواج نمیکردم.
حالا با این آبرو ریزی چه غلطی کنم؟
سرم از فرط درد و درموندگی داشت میترکید.
غرورِ لهشدهی من به درک، آبروی مامان و بابا رو کی باید جمع کنه؟ در دهن مردم و فامیل رو کی میبنده؟
وارد خونه شدم و کفشامو در آوردم.
دنیا دور سرم می چرخید. به زور، تونستم راه اتاق رو پیدا کنم و روی تخت خودم رو انداختم.
کسی برای زندگیِ زناشوییِ من دعا نوشته؟
هر کی که بوده، بدجور دعا نویسش کاربلد بوده که زندگیم حتی اندازه یهسال روی علتک نمیوفته.
من حتی درست و حسابی نتونستم محمدعلی رو بشناسم که بهم خیانت کرد. حداقل میذاشتی جوهرِ عقدنامه خشک بشه، بعد...!
چشمام رو بستم تا سردردم کمتر بشه اما گوشیم زنگ خورد. عسل بود. پشت بندش محمدعلی هم زنگ زد.
عصبی گوشیم رو پرت کردم تو دیوار!
صدای خرد شدن ذره ذرهی قطعه های موبایلم، تو گوشم اکو میشد. با هزار تا فکر تونستم خودمو مجبور کنم به یکم بخوابم و استراحت کنم.
*
صبح ساعت ۶ مثل عادتِ همیشهام از خواب بیدار شدم. سریع دست و صورتم رو شستم و مانتو و شلوار لیِ سفیدی تنم کردم.
شونه رو تو دستم گرفتم تا موهام رو شونه کنم که همون لحظه در اتاق باز شد. علی با یه پلاستیک خرید اومده بود تو اتاق!
نگاه بیتفادت و سردی بهش کردم و گفتم:
_امشب وسایل خونه رو باید بچینیم، چون قراره مامانم و بابات با خانواده بیان برای خونه تبریکی.
@deledivane
**
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۱۹ آروم و قرار برام نمونده بود. همه چی دور سرم می گذشت. حتی کو
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۲۰
اخمی کرد و با کنایه گفت:
_سلام. منم خوبم. امروزم رفتم برای زنم نون گرفتم. تو چطوری؟
بیخیالِ شونه کردن موهام شدم و فقط با یه کش، سر و تهش رو در آوردم. تا خواستم جوابشو بدم، چشمم به لاشهی گوشیم افتاد.
بدجوری نفله شده بود. خنده عصبی و هیستریکی کردم و گفتم:
_شبیه همون گوشیِ خرد شده تو دیواریام که گناهِ خودشو نمیدونه.
نگاهمو دنبال کرد که به گوشیم خورد. داد زدم:
_چرا دیشب جواب تلفنمو ندادی؟ هان؟
داشتی با کدوم یکی از دوستدخترات لاو میترکوندی؟
ناباورانه نگاهم میکرد، انگار تو مغزش منو انقدر آدم دیوونه و بیاعصابی نمیدید که بعد از این همه صبر بودن و مهربونی، اینطوری سرش داد بزنم.
چند تا کتاب تو کیفم چپوندم و شالم رو یه وری رو سرم انداختم. بعید نیست که همین الان یه چاقو دستمم بیوفته و نابودش کنم.
اونو به حالِ ماتِ خودش گذاشتم و از خونه بیرون زدم. توی راه، هم شالم رو درست کردم و هم یه چیزی به عنوان صبحونه کوفت کردم که واقعا کوفتم شد.
تا برسم به دانشگاه فقط سعی کردم نفس عمیق بکشم. من آدمی نبودم که انقدر تند برم، اما واقعا دیگه نمیکشیدم.
دعوا، بحث، جدال، داد زدن، هیچکدوم برای من نبود. دلم یه زندگی آروم میخواست، همون روزایی که با مهراب بودم.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #272 لبخند تلخی زدم و گفتم : زندگی سخت شده دیگه استاد. البته سختش
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#273
موسوی هم دیگه کشش نداد.
_ بسیار خب. خوش، آمدید.
خسته هم نباشید
_ سلامت باشید. با اجازه.
از هر دوشون خدافظی کردم.
داشتم می رفتم که یهو یاد مازیار افتادم.
می خواستم ببینم حالش چطوره.
اصلا استاد دیده بودش یا نه.
گفتم:
عه استاد.
نگاهش برگشت سمتم.
_ از مازیار خبر ندارید؟
پوفی کشید و گفت.
تلفنی چرا. همین دیروز صحبت کردیم
ولی چند وقته از نزدیک ندیدمش
مازیار دیگه تو دانشگاه تدریس نمی کنه.
چشمام چهار تا شد. یعنی چی که دیگه تدریس نمی کرد
_ دیگه تدریس نمی کنه؟
_ نه.
_ چرا؟
_ نمی دونم دخترم. فقط می دونم دیگه نمیاد و به جاش استاد دیگه ای رو جایگزین کردن.
یکم هضمش برام سخت بود. اما نمی شد وایسم اونجا و فکر کنم
از استاد تشکر کردم و از اونجا زدم بیرون
خیلی کنجکاو شده بودم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #273 موسوی هم دیگه کشش نداد. _ بسیار خب. خوش، آمدید. خسته هم نباشید
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#274
چرا دیگه سر کار نمی رفت؟
اون بخاطر من هم حاضر نشد کارش رو بذاره کنار.
پس چه جوری دیگه نمی رفت؟
عجیب بود
اصلا نفهمیدم چی به سرش اومد بعد اون روز.
خبری از عمو و زن عمو هم نشده بود که ببینم چه خبره.
اتفاقی براش افتاده یا نه.
وقتی اونا چیزی نگفته بودن یعنی خبری نبود.
بهتر بود پیگیر کارای خودم باشم و سرمو با کارای خودم گرم کنم.
*
روز بعد باز بلند شدم و رفتم اونجا.
می خواستم هرجور شده سروش رو تخت فشار بذارم که حرف بزنه.
آخه دیگه خیلی تایم نداشتم.
هر لحظه ممکن بود دیگه اجازه ندن برم اونجا.
حتی همون موسوی هم هرچقدر باهام همکاری می کرد بازم گوش به فرمان بالاتر از خودش بود
و نمی تونست خیلی قوانین رو زیر پا بذاره.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۰ اخمی کرد و با کنایه گفت: _سلام. منم خوبم. امروزم رفتم برای
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۲۱
وارد دانشگاه که شدم بدون توجه به کسی فقط به کلاسم رفتم. اصلا حوصلهی دوستِ جدید و روابط اجتماعی رو نداشتم.
هر کسی به من نزدیک میشد انگار فقط برای ضربه زدن به من آفریده شده. حتی پدر و مادرمم منو به زور مجبور به ازدواج با مهراب کردن.
روی نیمکت نشستم و به تک و توک افرادی که میومدن نگاه کردم. ظرفِ فقط ۵ دقیقه کلاس پر شد و استاد اومد.
سرم پایین بود و به جزوهام خیره بودم و زیرلب درس های گذشته رو مرور میکردم که یدفعه صدایی تو گوشم زنگ زد:
_امروز دو نفر باید بیان و کنفرانس درسی که جلسه قبل دادم رو بدن... بعد از حضور و غیاب اون دو نفر داوطلبانه بیان!
شوکه سرم بالا اومد و خیره به مهراب شدم!
اون اینجا چیکار میکرد؟ سرش رو که از برگه رو به روش بالا آورد، نگاهمون بهمگره خورد.
دهنم باز موند و پلکی زدم. این امکان نداره!
مهراب شاهرودی...همسر سابقم.. خیره به چشمامه!
ناگهان از جا بلند شد که به خودم اومدم و سرم رو پایین انداختم. با تردید گفت:
_خانمِ..ِ.آنا ملکی؟
آب دهنم رو به زور قورت دادم و دستمو بالا گرفتم.
با حرف بعدیش، کلاس بهم ریخت:
_لطفا بیاین بیرون باهاتون کار دارم.
این عجیب نیست که جلسهی اولی که یه تازهوارد اومده، استاد کارش داشته باشه؟ دستام میلرزید. قلبم از تو دهنم میزد. حسِ میتی رو داشتم که داره جون میگیره.
مهراب که از کلاس بیرون رفت، منم با قدمای نامطمئن، پشت سرش راه افتادم. در کلاس رو بستم و سمتش چرخیدم.
نذاشت که تعجبم زیاد دوامی داشته باشه و غرید:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۱ وارد دانشگاه که شدم بدون توجه به کسی فقط به کلاسم رفتم. اصل
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۲۲
نگاهم خیرهی چشماش شد. نمیتونستم چشم ازش بردارم. خاطره ها تو ذهنم مرور میشدن. خندهاش، چشمای پر از محبتش، سیاهیِ عجیبی که داخل مردمک نگاهش آدم رو کیش ومات میکرد.
زبونم بند اومده بود و عاجزانه فقط نگاهش میکردم. خیرهی هم بودیم که چشماش روی لبم موند. بی اراده گفتم:
_سلام!
ناباور نگاهم کرد و با حرص گفت:
_سلام؟ چی؟ فقط همین؟ دارم میگم اینجا چه غلطی میکنی؟
کارهایی که میکردم دست خودم نبود، انگار این منه متاهل نبودم، انگار آنای پونزده ساله زنده شده بود. دستامو محکم دورش حلقه کردم و زدم زیر گریه.
اصلا نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم.
یعنی همهی زن هایی که مثل من طلاق میگیرن، همهی زن هایی که مثل من زندگیشون شکستمیخوره، با دیدنِ همسر سابقشون بغلش میکنن؟ امکان نداره.
گریه های آروم و اشکهام وقتی شدت گرفت که منو محکم عقب روند و ازم فاصله گرفت. ناباورانه نگاهش کردم.
پسم زد؟ منو؟ زنی رو که عاشقانه میپرستید، داشت پس میزد؟ مرد های زندگی من چرا انقدر عوضی شدن؟
عصبی و اشکهایی که گونهام رو خیس میکرد، گفتم:
_ببخشید..! یادم رفته بود که جدا شدیم.
زمزمه کرد:
_تو شوهر داری. اینو که یادت نرفته؟
بیحیاگونه گفتم:
_ولی تو که زن نداری. داری؟ حلقهای تو دستت نمیبینم.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #274 چرا دیگه سر کار نمی رفت؟ اون بخاطر من هم حاضر نشد کارش رو بذ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#275
رفتم سراغ سروش.
بازم یه گوشه اتاق کز کرده بود.
زانو هاش رو جمع کرده بود توی شکمش.
چونش رو گذاشته بود روی پاش.
دستاش هم دور پاهاش حلقه کرده بود.
درو بستم اما چفت نکردم.
رفتم جلو.
رو به روش روی زانو هام نشستم.
زل زدم بهش ولی اون نگاهم نمی کرد.
گفتم :
آقا سروش.
این آخرین فرصت هاست... اگه من برم جور دیگه ای باهات تا می کنن
بهتر نیست کنار بیای و حرف بزنی؟
ولی هیچ حرکتی نکرد.
_ آقا سروش؟
من خیر و صلاحت رو می خوام.
ببین من همین الان هم کارم تموم شده. ولی موندم تا کمکت کنم.
باور کن هر کمکی از دستم بر بیاد انجام می دم.
فقط حرف بزن باهام همین.
ولی بازم هیچی نگفت.
هوفی کشیدم.
بلند شدم چرخی توی اتاق زدم و گفتم :
از این چهار دیواری خسته نشدی؟
دلت نمی خواد بری بیرون؟
و باز هم سکوت.
_ یعنی کسی رو اون بیرون نداری؟ امیدی برای ادامه زندگی نداری؟
چرا باید خودت رو اینجا محدود کنی؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۲ نگاهم خیرهی چشماش شد. نمیتونستم چشم ازش بردارم. خاطره ها ت
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۲۳
خیره و با گیجی نگاهم کرد. حتما با خودش میگفت پس هنوزم اخلاقای تندش عوض نشده.
آب دهنم رو قورت دادم، از نگاهش گُر میگرفتم.
نگاه هاش، منو یاد خاطره ها مینداختن.
خاطره هایی که خطراتشون از هر چیزی حتی صدکیلو مواد منفجره هم بیشتر بود.
یادمه توی سریال شهرزاد، یه جایی قباد گفت:
_ قسم بخور که دیگه بهش فکر نمیکنی؟
شهرزاد هم گفت:
_خاطره ها که نمیمیرن. میمیرن؟
چطور طلاق گرفتیم؟ چطور راضی شدیم بشکنیم دیوار محبتی رو که انقدر عاشقانه چیدیم؟
شاید تقصیر من بود، شاید مقصر همهی این جدایی ها یه دختر عصبی و تندرو بود که فقط یه مرد مثل اون میتونست تحملش کنه که اونم از خودش رونده بود!!
لبخندی زدم و گفتم:
_خوبه... سکوت کن! چیزی نگو. هنوزم تغییر نکردی.
هنوزم همون مرد ساکت و آرومی.
این منم که زیادی هیجانی ام.
این منم که همیشه اون آدمِ واقعا احساسی توی رابطهمون بودم،...ببخشید!
در کلاس رو خواستم باز کنم که بازوم رو گرفت و سمت خودش برگردوندم. منتظر و با حرص نگاهش کردم.
خندهی کوتاه و تمسخر آمیزی کرد و گفت:
_اینجا استاد دانشگاهتم.
بیرون از این دانشگاه، همسر سابقت.
کنار ماشینم منتظرم میمونی تا بیام.
یکم حرف باهات دارم که الان نمیشه زد، سرتقخانم!
حرف آخرش رو مطمئنم از قصد گفت تا منو فکری کنه.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۳ خیره و با گیجی نگاهم کرد. حتما با خودش میگفت پس هنوزم اخلاق
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۲۴
یادمه که همیشه با عشق بهم نگاه میکرد و میگفت:
_سرتقخانم من تویی، خوشگلم تویی، روج و جونم تویی!
لبهام از بغضِ خاطراتمون، به لرزه در اومد.
بی حرف وارد کلاس شدم و مهراب هم پشت سرم وارد شد.
از اول تا آخر تایم کلاس، فکرم روی اون *سرتق* موند.
صد تا حرف عاشقانهی امیرعلی، برابری میکرد با همون *سرتقخانم* ای بود که مهراب گفت.
کلاس بعدیم ۲۰ دقیقه بعد از کلاس مهراب شروع میشد و این برای من فرصت خوبی بود که چند لحظهای رو باهاش حرف بزنم.
تمام افکارم بهم پیچیده بود و توی طول کلاس، به ارتباط پیچ در پیچ زندگیم فکر میکردم.
دقیقا توی گیر و ویر فهمیدنِ خیانت محمدعلی، باید با همسر سابقم رو به رو بشم؟
انگار خدا میخواست ببینه که چی رو از دست دادم.
انگار داشتن همه چی به من اینو گوشزد میکرد:
_دنبال کسی نرو که میخوای، دنبال کسی باش که تو رو میخواد! اونموقع راحتتری.
واقعا هم همینطوره. فقط نیاز بود که رها میکردم.
فقط کافی بود که علی رو مینداختم به همون گذشته.
شاید از لج اجباری بودن ازدواجمون بود که لج کردم.
لج کردم و یه لحظه شاد بودم و یه لحظه غمگین!
لجبازی و به قول مهراب سرتق بودنم، باعث شد که زندگیم جور بدی درگیر بشه. شاید اگه سه سال قبل، از مهراب طلاق نمیگرفتم الان یه بچه داشتیم.
اون همه چیز رو برای راحتیم آماده میکرد، هر چیزی که هر زنی آرزوش رو داره توی یه لحظه ردیف میکرد.
من کسی رو از دست دادم که شک ندارم حتی یه لحظه هم به من و غرورم، به من و عشقی که داشتم، خیانت نمیکرد و در عوضش کسی رو پیدا کردم که بهترین و بیشترین آسیب رو به من داره میزنه.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #275 رفتم سراغ سروش. بازم یه گوشه اتاق کز کرده بود. زانو هاش رو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#276
_ چیز عجیبی میگم؟ میگم حداقل باهام حرف بزن.
از وضعیت بگو. بگو اون بیرون کسی رو داری یا نه.
چرا پات به اینجا باز شد؟
واسه چی دلت نمی خواد خوب شی و برگردی.
وقتی من دارم می بینم که خیلی هم خوبی.
نگاهم کرد. دلم هری ریخت.
گفتم الان باز بهم حمله می کنه
یکم رفتم عقب. این بار آماده بودم که اگه خواست بیاد سمتم، جلوش رو بگیرم.
ولی نیومد. سرش رو گذاشت روی زانو هاش و نگاهش رو از من گرفت.
هوفی کشیدم. انگار بی فایده بود. اون آدم نمی خواست چیزی تغییر کنه.
دیگه منم صبرم سر اومد و گفتم :
باشه آقا سروش.
که اینطور. مثل اینکه نمی خوای زندگیت تغییر کنه.
اگه خودت دلت می خواد تا ابد اینجا بمونی که دیگه کاری از دست کسی بر نمیاد.
فقط امیدوارم که پشیمون نشی که منو محرم اسرار خودت ندونستی و از این فرصت استفاده نکردی.
من خیلی می تونستم کمکت کنم.
اشتباه کردی. فرصت هات از دست رفت.
با یکم مکث رفتم سمت در. منتظر یه اکشن ازش بودم.
اما دریغ.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
تو وی آی پی چخبره؟😍😍😍❤️🔥
سلام دوستان عزیزم و قشنگای من
آقا ما روزی ۲ الی ۳ پارت داریم تو وی آی پی
جمعه ها هم پارت میزارم براتون😌😌
رفته رفته وی ای پی تعداد پارت هاش زیاد تر از کانال میشه و منظم هست
قیمت وی آی پی ۳۰ هزار تومن هست بچه ها
بنظرتون پارت چندم هستیم تو وی آی پی 🙈😍
اگه خواستید فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید❤️😘
@bonyane_marsus
اینم شماره کارت خدمت عزیزای قیشنگ و دوست داشتنیم😍😘❤️🥺
بزنید رو شماره کارت کپی میشه😌
6037998202343173محمد نژاد اصل پارت اول دل دیوانه رو هم از اینجا بخونید👇👇👇 https://eitaa.com/deledivane/8036
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۴ یادمه که همیشه با عشق بهم نگاه میکرد و میگفت: _سرتقخانم من
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۲۵
به قول گفتنی: *ببین دو کفهی ترازو چطوره؟*
برای من که افتضاح بود. افتضاح تر از افتضاح. ایکاش میرفتم، انگار تهران هم نمیتونست اون چیزی که میخوام رو بهم بده.
بعد از تایم کلاس، منتطر شدم تا همه برن اما چند تا دانشجو تو اتاق مونده بودن و سوالات متفرقه از مهراب میپرسیدن.
عصبی نوک پام رو به زمین کوبوندم و منتظر وایستادم. انگار سوالاتشون تمومی هم نداشت و خودم مجبور شدم حرکتی بزنم.
کنار میز رفتمم و بلند گفتم:
_ببخشید.. یه مسئلهی مهمی پیش اومده.
میشه سوالاتتون رو تایم بعدی مطرح کنید؟
مهراب برخلاف این که فکر میکردم از حرفم حمایت میکنه، گفت:
_مسئلهی مهم رو بعدا هم میتونید مطرح کنید.
اینجا دانشگاهه، متوجهید؟
عصبی خیرهاش شدم و زیرلبی، به زور گفتم:
_باید همین الان مسئله مهمی رو بهتون بگم استاد!
اونم با چشمای عصبی و حرصی گفت:
_بفرمایین خانم ملکی... بعدا صحبت میکنم.
_باید همین الان حرف بزنیم. بعدانی وجود نداره.
هر چی باید گفته بشه همین الان به عرضتون میرسونم.
کلافه شده دستاشو بهم مالید و رو به دانشجویی هایی که کم کم داشتن میرفتن تا تنهامون بذارن، گفت:
_جلسه بعدی اشکالاتتون رو رفع میکنیم.
الان نمیشه.
دختری با خنده و کنایه گفت:
_بله بایدم نشه! یه خانم منتظرن که شما باهاشون صحبت کنید، بیشتر از این چی میتونه مهم باشه؟
با حدیت رو به دختردانشجو گفت:
_بفرمایید خانما... ایشون کارشون عجلهایه.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۵ به قول گفتنی: *ببین دو کفهی ترازو چطوره؟* برای من که افتض
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۲۶
دختر که بدجور با جدیت مهراب کنف شده بود، گفت:
_ببخشید... من پس میرم!
پشت سر رفتنِ دختری که شرارت از چشماش میریخت و انگار که سردستهی اون همه آدم بود، همه رفتن.
کلاس خلوت شد ولی قبل از این که من چیزی بگم، مهراب بود که کتاب رو محکم رو میز کوبوند.
با حرص و غضب گفت:
_خب... بگو کار خیلی مهمی که داری رو!
با دلتنگی نگاهش کردم و برخلاف لحن تندی که سمتم نشونه گرفته بود، ملایم گفتم:
_استاد دانشگاه شدی؟ ...
پوزخندی زد و پشت میزش نشست.
انگار آرامشی که داشتم به اون هم سرایت کرد که گفت:
_آره...خب که چی؟
میدونستم هیچ چیز تغییر نمیکنه، میدونستم که مهراب، الان تبدیل به آدمی شده که نیازی به عشقِ من نداره، با همهی اینها ناگهانی فکرم رو به زبون آوردم و گفتم:
_بیا دوباره ازدواج کنیم!
شوکه سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد.
قبل از این همش از نگاه کردن به من طفره میرفت ولی انگار حرفی که زدم مجبورش کرده بود که واکنشی نشون بده، منم همین رو میخواستم.
میخواستم نگاهم کنه، ببینه... لمس کنه.. شاید خاطرات دوباره روحش رو به پرواز در بیاره.
ما کم خاطره نداشتیم، همین خاطرات هم باعث و بانیِ این حالِ خرابش بود. این حالی که حتی با دست کشیدن به پیشونیش نمیتونست منکرش بشه.
پاهاشو با استرس رو زمین کوبوند و گفت:
_چی داری میگی آنا؟ حالت خوشه؟
تو متاهلی، نزدیکه ۱سال میشه که ازدواج کردی.
_پس خبرای من به گوشت خورده، شایدم خودت زیادی پیگیر من و زندگیمی که فهمیدی.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #276 _ چیز عجیبی میگم؟ میگم حداقل باهام حرف بزن. از وضعیت بگو. بگو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#277
بازم هیچ کار نکرد. دیگه واقعا خودمم خسته شده بودم.
یه جورایی ناامید.
فقط امیدم به همون یه هفته ای بود که توی کاغذ نوشته شده بود.
باید صبر می کردیم ببینیم بعد از یک هفته قراره چی کار کنن.
البته کاغذ دست سروش نرسیده بود.
**
یک هفته هم گذشت.
کل اون روز رو من از خونه داشتم لپ تاپ رو چک می کردم
و حواسم بهش بود.
دم غروب که شد طاقت نیاوردم
بلند شدم رفتم آسایشگاه.
با موسوی هماهنگ کردم و گفتم شب اونجا می مونم.
بعد از یکم مخالفت بالاخره قبول کرد.
خودش هم می خواست بمونه، ولی از شانس بد باهاش تماس گرفتن
گفتن خانمش تصادف کرده و باید بره بیمارستان.
دیگه نموند و رفت.
و من تنها توی دفتر نشستم.
حواسم به تمام دوربین ها بود.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۶ دختر که بدجور با جدیت مهراب کنف شده بود، گفت: _ببخشید... من
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۲۷
اخم غلیظی کرد و عبوس گفت:
_هر چقدرم پیگیر کارات بشم، حد خودم رو حفظ میکنم.
چونهام لرزید از بغض، از سرنوشت، بدبختی و گرفتاری هایی که تمومی نداشتن! لب زدم:
_محمدعلی بهم خیانت کرده... اونم با نزدیکترینم!
بی اراده بود حرفی که زدم اما بیکسی که شاخ و دم نداشت، دردی توی سینم ریشه زده بود که حتی نمیتونستم با مادرم در میون بذارم.
نمیتونستم با خواهرم در میون بذارم.
دردی که حتی آدم نتونه به مادرش بگه، میشه گفت درد نیست بلکه سم بدنه!
فکر میکردم مهراب همدردی کنه، بغلم کنه، بگه عیب نداره من کنارت هستم، اما در عوضش پوزخندی بهم زد و خندید:
_خوبه! حالا درد خیانت رو میتونی بچشی!
انقدر حالم خراب بود که با همین حرفش زدم زیر گریه و با اشکهایی که روی گونهام میریخت، گفتم:
_نامرد من کی خیانت کردم؟
هیچوقت حتی بعد ازدواجم با تو به محمدعلی نگاهم نکردم. تو فکرم بود، ولی سعی کردم فراموشش کنم.
_همین که با فکرش میخوابیدی برام حس جهنم میداد.
همین که فهمیدم عشق اولت یه نفر دیگه بوده، منو روانی میکرد.
نفهمیدی چقدر عاشقتم؟
تند تند اشکهامو پاک کردم و نالیدم:
_دوباره عاشقم شو...
خواهش میکنم.. من توی منجلاب بزرگی عرق شدم.
کمک میخوام که این درد رو بتونم تحمل کنم.
صورت نگرانش با اخمهای درهم و پوزخندی روی لبش، همخوانی نداشت. دست به سینه، از جا بلند شد و دورم زد.
نگاهش کردم، منتظر... با تقلا... با حرفی که زد، نیست شدم:
_همین الان برو بیرون!
حتی دیگه دوست ندارم چشمم به قیافهی نحست بیوفته!
هرزه بازی های تو هیچوقت تمومی ندارن.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۷ اخم غلیظی کرد و عبوس گفت: _هر چقدرم پیگیر کارات بشم، حد خود
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۲۸
شونه هام افتادن. لبخند تلخی زدم و گفتم:
_باشه اگه این چیزیه که میخوای میرم.
ولی باید بذاری همه چیز رو بهت توضیح بدم.
چشماشو با حالت بدی چین انداخت و با صورت مچاله، منزجر گفت:
_تو باعث میشی حالم خراب بشه. فقط برو.
نگاه کردنت باعث میشه بدترین حس بهم دست بده.
تو... نشونهی زندگیِ شکستخوردهی منی!
با گریه ای که خشک شده بود و مژه هام رو گرفته بودن، داد زدم:
_بس کن! خواهش میکنم بس کن!
من فقط توی این سه سال کوفتی تو رو از خدا خواستم.
تویی که الان حالت از قیافهی منم بهم میخوره.
من عاشقت بودم نامرد... میفهمی اینو؟
درک میکنی؟
_آدم عاشق نمیگه ایکاش جای تو با محمدعلی ازدواج میکردم. هر چقدر زندگیمون بد بود، افتضاح و گندیده بود، تو حق نداشتی اونطوری خردم کنی.
نگاهش کردم، بی حس، بی درک، انسان رو شکنجه میکرد این آدم لعنتی! بی حال گفتم:
_بگم غلط کردم... درست میشه؟
محکم زد به سینهاش و گفت:
_نمیشه! هیچوقت نمیشه. دل من درست نمیشه!
دستامو رو صورتم گذاشتم و محکم کشیدم.
باید به خودم مسلط میشدم.
نمیشه که همیشهی خدا چرخ گردون به مراد من بچرخه.
کوله پشتیم رو روی شونه ام درست کردم و گفتم:
_فقط بدون... خدا تقاص دل شکستهی تو رو داره با زجرکش کردنِ من میده. نه چون محمدعلی رو دوست داره.
خیلی وقته که فهمیدم اون حسی که باید و شاید رو به محمدعلی ندارم، بلکه تو توی قلبم پیدا شدی.
به چشمهای سرخ از خشم و ناراحتیش نگاه کردم و گفتم:
_تو نقطهی امن زندگیِ من بودی.
گاهی شبها درد هام رو با تو و ماه در میون میذاشتم.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #277 بازم هیچ کار نکرد. دیگه واقعا خودمم خسته شده بودم. یه جورایی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#278
مراقب بودم که یه وقت کاری نکنه که چشمم دور بمونه.
به بقیه دوربین ها هم توجه داشتم که ببینم کی می ره و میاد.
اگه شخص مشکوکی رو دیدم یا مثل اون روز کسی اومد برگه ای چیزی انداخت
متوجه بشم.
ساعت از نیمه گذشت ولی خبری نبود.
پس اون یک هفته معنیش چی بود.
یعنی سروش چون اون برگه دستش نرسیده بود اطلاعی از جایی نداشت ؟
درک نمی کردم.
واسه چند لحظه چشمام داشت گرم می شد.
که بلند شدم شروع کردم به قدم زدن.
باید آبی به دست و صورتم می زدم.
وگرنه خوابم می برد. خیلی خسته بودم.
از طرفی هم نمی تونستم دوربین ها رو ول کنم و برم.
مونده بودم چی کار کنم.
دقیق به همه قسمت های مانیتور نگاه کردم.
خبری نبود. با خودم گفتم نهایت یک دقیقه ای بر می کردم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۸ شونه هام افتادن. لبخند تلخی زدم و گفتم: _باشه اگه این چیزیه
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۲۹
روی تیکه کاغذی که روی میزش بود، شماره ام رو نوشتم و گفتم:
_اگه میتونی اونقدر دلت رو بزرگ کنی که به زن سابقت، زنی که تو مغزت زنِ خیانتکارِ زندگیته کمک کنی؛ بهم زنگ بزن!
با تاکید به چشمهاش نگاه کردم:
_لطفا... فقط دربارهی من فکر کن!
چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد.
ایکاش خدا آدمهایی که قسمت هم نیستن حتی برای یه روز، سر راه هم قرار نده.
من شده بودم کسی که نه راه پس داره نه راه پیش!
انگار میون گردابی گیر کردم که هر لحظه منو بیشتر تو خودش میکشه و نابودم میکنه.
از کلاس بیرون زدم و بقیهی کلاس هام رو هم با مدیریت دانشگاه هماهنگ کردم که امروز غایبم و حالم خوب نیست.
حالم به قدری بد بود که نمیتونستم حتی راه برم.
راه رفتن هم برام سخت شده بود.
حس میکردم زمین و آسمون با من لج کرده.
شوهرم کسی که حس میکردم به من نزدیکه به خواهرم به من خیانت کرده بود و وقتی که از عزیزترینم که زمانی عاشق هم بودیم کمک خواستم منو رد کرد.
این کار مهراب فقط باعث شده بود که آتیش انتقام من برای سوختن محمدعلی و عسل بیشتر بشه.
همه فکر و ذکرم این شده بود که چطور انتقام بگیرم.
انتقام از عسل، مهراب و محمدعلی!
محمدعلی که با وجود داشتن زن، به خواهر زنش دست درازی کردهبود. حس کمبود و تحقیر میکردم.
انگار که من هیچی نیستم!
انگار همه دنیا عالی بودن غیر از من انگار که همه دنیا توی یک مدار راست و زندگی عالی بودن و فقط من بودم که اون مدار رو خراب میکردم.
*
@deledivane
**
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۲۹ روی تیکه کاغذی که روی میزش بود، شماره ام رو نوشتم و گفتم: _
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۳۰
وقتی به خونه رسیدم عزای بعدیم شروع شد.
مامان زنگ زد و گفته بود که شب با دایی و خانواده میاد خونمون برای خونه تبریکی!
همه چیز دست به هم دست همدیگه داده بود که اعصاب من خورد بشه.
واقعا باید با این خانواده چیکار میکردم؟
با خانوادهای که منو مجبور به ازدواج اجباری کرده بودن و کاری کرده بودن از محرابی که عاشقش بودم طلاق بگیرم؟
واقعاً با خانوادهای که خواهرم به من خیانت کرده بود چیکار میکردم؟
واقعاً باید چیکار میکردم؟
اعصابم خرد شده بود.
چند دقیقه دیگه خانوادمم میرسیدن.
باید یه کاری میکردم! نباید کسی از قضیه شکراب بین من و محمدعلی خبردار میشد. فهمیدن خانوادهام از قضیه و مشکلات من و محمدعلی باعث میشد که بازم دخالت کنند.
مثل ازدواجم با مهراب که با که باعث و بانیش اجباری بود که روی من گذاشته بودن.
اما با کارهایی که کردند و مشکلاتی که ایجاد کردن زندگی من و مهراب رو بیشتر از قبل توی تنگنا قرار دادند.
شاید اولین کس که مقصر طلاق من بود همین عسل و مامانم میشدن.
طلاقی که اولین ضربش رو همین عسل بهم زد!
مگه نمیگفتن خواهر داشتن خوبه؟
مگه نمیگفتن مادر داشتن خوبه؟
پس چرا مادر و خواهر من همیشه در حال ضربه زدن به منی بودن که همیشه پناهم و پناهم فقط خودشون بود؟؟
اولین کاری که مادرم بهم کرد... اولین ضربهای که زد، همین ازدواجم با مهراب بود.
ازدواجم با مهراب شاید قشنگترین اتفاق زندگیم میتونست باشه اما با اجباری که سرم کردن، ازدواجی که به زور منو تحمیلش کردن باعث شد که به طلاق برسه.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #278 مراقب بودم که یه وقت کاری نکنه که چشمم دور بمونه. به بقیه د
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#279
رفتم سمت سرویس.
محیط کلا جوری بود که حال آدم گرفته می شد.
بی دلیل که اونجا نبودن.
یکی داد می زد.
یکی صدای خندش میومد.
یکی گریه.
هرکس یه جوری بود. یکی می کوبید به در.
آروم ترینشون فکر کنم همین سروش بود.
فوری رفتم سرویس کارم رو کردم.
اومدم بیرون. داشتم دستام رو می شستم.
همینکه شیر آب رو بستم از توی آینه یکی رو پشت سرم دیدم.
دقت که کردم دیدم سروشه.
تا خواستم عکس العملی نشون بدم از پشت چسبید بهم.
با یه دستش بدنمو گرفت و دست دیگش رو گذاشت روی دهنم.
هرچی تقلا می کردم بی فایده بود.
با شنیدن صداش بغل گوشم، کلا رفتم تو شوک
- پات رو از کار و زندگی من بکش بیرون خانم کوچولو.
خیلی سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم ولی دیگه صبرم سر اومد
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #279 رفتم سمت سرویس. محیط کلا جوری بود که حال آدم گرفته می شد. بی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#280
_ اگه از جونت سیر نشدی یا نمی خوای تا آخر عمر بترشی و هیچ کس سمتت نیاد
می تونی به همین روال ادامه بدی.
بدون این اولین و آخرین اخطارم بود.
داشتم پس میفتادم. دست و پام شل شده بود.
تو همون حال ولم کرد. اگه دستم رو به روشور نمی گرفتم قطعا می خوردم زمین.
رفت سمت در. اینور اونور رو نگاه کرد و بعد هم برگشت توی اتاقش.
برام همش مثل خواب بود. یه کابوس تلخ گذرا.
و شاید کمی شیرین.
چون دیگه حرفم ثابت شد. و فهمیدم سروش نه لاله نه افسرده.
اون داره یه کارایی می کنه.
نفس نفس می زدم. به زوم با دستای لرزونم آبی به صورتم زدم.
صداش مدام تو سرم بگو.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #280 _ اگه از جونت سیر نشدی یا نمی خوای تا آخر عمر بترشی و هیچ کس س
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#281
فوری رفتم سمت اتاق موسوی.
با دیدن سروش که اونجا پشت سیستم بود خشکم زد.
داشت یه کاری می کرد
معلوم بود چی کار
داشت فیلم های دوربین رو پاک می کرد.
ولی نباید می ذاشتم. رفتم جلو و با وجود وحشتی که ازش دلشتم گفتم :
چی کار داری می کنی؟ بیا کنار.
اما اهمیت نداد. داشت فایل ها رو پاک می کرد
خواستم دستش رو بکشم و ببرم که هولم داد. و چون زورش از من خیلی بیشتر بود حریفش نشدم.
نمی دونستم باید چی کار کنم.
نمی تونستم هم آسیبی بهش بزنم
چون اونوقت همه چی به ضرر من تموم می شد
تا خواستم یه تماس بگیرم یا کاری کنم، کارش تموم شد.
و رفت سمت در
دوربین ها رو خاموش کرده بود.
از بس کفری شدم که قید همه چی رو زدم و گفتم :
مطمئن باش نمی ذارم به اهدافت برسی.
دستت رو رو می کنم
حالا ببین.
اینو که گفتم وایساد. ضربان قلبم رفت.
بالا تر
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥