🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۵۶
-اونش دیگه به تو مربوط نیست، فقط بگو گفتی یا نه؟
-نه بابا نگفتم، به من چه اصلا؟
لبخند آرومی زدم و گفتم:
مرسی، برو بخواب صبح خودم ماشینتو برات میارم
-چه عجب یادت افتاد بعد دوشب
-باشه تیکه ننداز، کار داشتم، خودت میومدی دنبالش
بی خداحافظی قطع کردم و بازم به نسترن خیره شدم، دلم میخواست تو خواب صورتشو غرق بوسه کنم،
دلم میخواست انقدر بچلونمش که چیزی ازش نمونه، خیلی عاشقش بودم.
صبح که چشم باز کردم از آشپزخونه سروصدا میومد، بلند شدم رفتم دیدم نسترن داره سفره میچینه روی میز،
منو که دید گفت:
چایی دم کردم، آبمیوه هم گرفتم، صدای آبمیوه گیری بیدارت کرد؟
-باید بیدار میشدم قربونت برم
-پس صورتتو بشور بیا ببین نسترن چه کرده
خیلی خیالش راحت بود و این عذابم میداد، به سختی خندیدم تا دلش قرص بشه،
رفتم صورتمو بشورم، تو آینه که به خودم نگاه کردم تنفر همه ی وجودمو گرفت، عصبی گفتم
-خاک تو سرت کنن پسره ی الاغ، چرا دوتا دختر و اسیر خودت کردی آخه؟ حالا باید چیکار کنم؟
خیلی مستاصل شده بودم، دوباره برگشتم پیش نسترن و کنارش چند لقمه ای خوردم،
چایی دوم رو برام ریخت و روبروم نشست، بعد پرسید:
تا شنبه برنامه ات چیه؟ همینجا باید بمونیم؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_191
- این چند روز که مهمون کوچولوت اینجاست حسابی حواست بهش باشه توی حیاط نره فهمیدی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- خب این چند روز رکس رو توی قفس کن و نیارش بیرون میدونی که چقدر خطرناکه...
اردلان ابرویی بالا انداخت و گفت:
- به خاطر مهموننوازی جنابعالی نمیتونم رکس رو بزارم توی قفس بمونه...
شاید دلت بخواد همه خانواده و فک و فامیلت رو بیاری اینجا من باید جوابگو باشم؟؟
با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:
- الان مهلا اومده اینجا تو ناراحتی؟؟ جای تو رو تنگ کرده؟یا سهم غذای تو رو خورده؟
اردلان دستی به پشت سرش کشید و گفت:
- چون طبقه بالایی اینجوری داری زبون میزنی جرات داشتی روبروم باهام حرف بزن اون وقت....
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- اون وقت چی؟
اردلان نیشخندی زد و گفت:
- به موقعش بهت میفهمونم!
نگاهشو ازم گرفت و رفت کلافه سرمو تکون دادم و داخل برگشتم...
اتاق اصلاً این بشر آدم نبود که بتونم یک بار باهاش حرف بزنم همیشه از همه عالم و آدم طلبکار بود...
با حرص روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم یه چرت بزنم و دیگه بهش فکر نکنم.
دسته مهلا رو گرفتم و بعده پنج دقیقه کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد .
******
با صدای زنگ گوشیم فوراً تماسو وصل کردم و گفتم:
- بله؟
- سلام خوبی؟
- خیلی ممنون شما چه جوری بابا حالش بهتره ؟
- فعلاً که تو آیسییوعه... زنگ زدم ببینم مهلا چیکار میکنه؟
نگاهی به کنارم انداختم ولی مهلا رو ندیدم با ترس سر جام نشستم و گفتم:
- خوبه فعلاً...
- اگه اذیت میکنه بیام ببرمش...
- نه اتفاقاً بچه آرومیه شما اصلاً نگرانش نباش اگه خسته شدی میخوای....
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
**
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۵۷
-الان که باید برم پیش ساسان، شاید بتونم ازش پول بگیرم، اگه نشه که باید برم سراغ بابا، امشبم باید برگردم خونه
نگران پرسید: منو اینجا تنها میذاری؟
وقتی اینو پرسید لپشو کشیدم و گفتم:
فکر کن من خانوممو تنها بذارم، نه بابا میام پیشت، به من میگن سروش نه برگ چغندر
-سروش، تو یه چیزی رو ازم قایم میکنی، آره؟
نمیدونم حس ششمش بود یا نگرانی بیش از حدش،
ولی بهم شک کرده بود، سعی میکردم تو چشماش نگاه نکنم،
دستم رفت روی گردنش، نگاهم خیره ی گردن سفیدش بود که گفتم
-آره، دارم یه چیزی رو قایم میکنم...
با دلهره پرسید: چیو؟
-اینکه...اینکه
-اینکه چی؟ نصف جونم کردی
-دلم میخواد نسترن، میخوام
اول زل زد بهم، یه خورده مکث کرد، بعد یهو فهمید چی میگم،
یدونه با کف دستش آروم زد تو سرمو گفت:
زهرمار، فکر کردم چی میگه، نخیر، از این خبرا نیست...
بلند شد بره، منم بلند شدم از پشت کمرشو گرفتم، سفت بهش چسبیده بودم، اونم سرشو آورد عقب و به صورتم چسبوند،
آروم گفتم
-آخ نسترن، چیکار کردی تو با این دل وامونده ی من؟ چیکار کردی؟
-من کاری نکردم، فقط عاشقتم
-فدای تو من بشم، همه ی زندگی سروش یعنی نسترن
-میخوای چقدر به بابام پول بدی سروش؟ باهات چونه میزد نه؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۵۸
-بابات نه دیگه، عموت، خودت گفتی عموته، الان دیگه چیزی دستشو نمیگیره،
یعنی انقدری میدم بهش که دهنشو ببنده نره پیش خانواده ام آبروریزی کنه، آره چونه که زد، ولش کن عزیزدلم، بهش فکر نکن
-مامانم چی؟ حرفی نزد؟
-چرا، اصرار داشت موقع عقدمون بیاد محضر، اما خوابشو ببینه
-دلم براش تنگ میشه، برام مادری نکرد ولی اذیتمم نکرد، حواسش بهم بود، به خیال خودش میخواست خوشبختم کنه
-نسترن، نسترن جانم
برگشت طرفم، به چشمام زل زد و گفت:
چیه سروش؟
-نگران نشو، جمعه شب یه مهمونی خانوادگی خونه ی بابابزرگ هستش که حتما باید برم، تنها، بدون تو، ولی...
-بدون من؟ مگه نمیخوای منو بهشون معرفی کنی؟ تا کی باید اینجا بمونم سروش؟
دستشو گرفتم گذاشتم روی قلبمو گفتم:
جات اینجاست نسترن، به خدای احد و واحد قسم میخورم،
ولی نمیتونم ببرمت، بهم اعتماد کن، آخرشب هرطوری شده میام پیشت، باشه، باشه؟
بغض کرد، فهمیدم، ولی سعی داشت بخنده، بوسیدمش و کنار گوشش لب زدم:
میخوام نسترن
این بار به حرفم بلند خندید، انقدر زیاد که به قهقهه افتاد،
منم باهاش خنده ام گرفت، وسط خنده هاش گفت: خدا خفه ات نکنه سروش، فکر کردم چی میخوای بگی، چی میخوای؟
اشاره ی ریزی کردم و گفتم:
میدونی دیگه، اذیت نکن
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_192
اگه خسته شدی میخوای من بیام جای تو بمونم مامان:
- نه اگه خسته بشم میگم میلاد بیاد...
تو فقط مهلا رو نگهدار من خیالم بابتش راحت باشه!
- باشه کاری داشتی بهم زنگ بزن..
- خیلی خوب فعلاً خداحافظ...
زیر لب خداحافظی کردم و گوشیو قطع کردم.
از روی تخت بلند شدم و فوراً یه لباس مرتب پوشیدم.
دستی به موهام کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
مهلا رو چند بار صدا زدم که خاتون از پایین گفت:
- بیا اینجا بچه پیش منه....
فورا از پلهها رفتم پایین با دیدن مهلا نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- اینجایی چرا منو بیدار نکردی؟
خاتون چشم غرهای بهم رفت و گفت:
- خودم اومدم بچه رو آوردم پایین تو که گرفتی خوابیدی فکر نمیکنی بچه غذا و صبحونه لازم داره؟
کلافه صدمو تکون دادم و گفتم:
- نو که اومد به بازار کهنه شدش دل آزار؟
خاتون خندهای کرد و گفت:
- انقدر حسودی نکن.. بشین تا برای تو هم چایی بریزم!
خواست از پشت میز بلند بشه که فورا گفتم:
- نه بشین خودم میریزم زحمت نکش...
خاتون یه لقمه نیمرو گرفت و داد به دهن مهلا خندهای بهش کردم و گفتم:
- حسابی داره لوست میکنه ها..
مهلا لبخندی زد و گفت:
- آبجی خیلی خوشمزه است..
- بخور نوش جونت.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_193
بعد اینکه صبحانمو خوردم میز و جمع کردم.
مهلا نشست پای دفتر و مداد رنگیهاش تا نقاشی بکشه..
خاتون نگاهی بهم کرد و گفت:
- جواب کنکورت کی میاد؟
- اوووو معلوم نیست شاید یکی دو ماه طول بکشه...
خاتون سری تکون داد و برگشت سر کارش که توی آشپزخونه رفتم و گفتم:
- یه سوال بپرسم؟
- چی بگو مادر ؟
-راستش این چند وقت اردشیرخان زیاد خونه نمیاد یه جورایی رفتاراش مشکوکه..
خاتون ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چه عجب تازه فهمیدی؟؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- شما از کاراش خبر نداری؟
خاتون پوزخندی زد و گفت:
- نه مادر من یه خدمتکار سادم اینجا چرا باید از کارای اردشیر خان با خبر باشم؟
سری تکون دادم و زیر لب گفتم:
- نمیدونم همینجوری پرسیدم...
- تو بهتره سرت به کار خودت باشه.... به این چیزا هم زیاد توجه نکن فهمیدی به نفع خودته...
با تعجب گفتم:
- برای چی؟
خاتون آهسته گفت:
- آقا دوست نداره کسی از کاراش سر در بیاره... توام بهتره به راهه خودت بری و کاری به کسی نداشته باشی فهمیدی؟ اصلاً هم تو کارای اردشیر خان فضولی نکن...
سری تکون دادم و آهسته گفتم:
- من میدونم که داره چیکار میکنه!
خاتون اخمی بهم کرد و گفت:
- همه تو این خونه میدونن که اردشیر خان چیکار میکنه ولی کسی جرات حرف زدن نداره...
بهتره تو هم زبونتو نگه داری تا وقتی کاری به آقا نداشته باشی میتونی تو این خونه راحت زندگی کنی... ولی اگه به پر و پاش بپیچی اون وقت روزگارو برات سیاهتر میکنه فهمیدی عزیزم ؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره متوجه شدم!
**
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
**
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۵۹
ابروهاشو بالا انداخت و گفت
-اتفاقا میخوام اذیت کنم، دوست دارم...بعد هم دویید طرف سالن..
منم دنبالش دوییدم، چند بار دور میز غذاخوری چرخیدیم و آخرش با یه تغییر مسیر فوری گیرش انداختم.
پنج شنبه از راه رسید و باید مثلا از شمال برمیگشتم خونه،
نسترن خیلی نگران بود، روبروی خودم نشوندمش و گفتم
-اولا که تا شب پیشتم، دوما وقتی هم برم همه ی فکر و حواسم اینجاست، پیش تو،
نسترن یه وقت نزنه به سرت برگردی خونه ی بابات
با بغض گفت:
آخه چطوری بمونم؟ من الان چیکاره ی توام؟
-تو الان تاج سر منی، نسترن بخدا یه لحظه هم نمیتونم نبودنتو تصور کنم،
میخواستم بیخیالت بشم نشد نتونستم، کار من نیست
-خانواده ات قبولم نمیکنن سروش، اونا کلی برات آرزو دارن
شونه شو تکون دادم و گفتم
-الان این حرفا یعنی چی؟ آرزوی من مهم نیست آرزوی اونا مهمه؟
میخوای برگردی زن اون یالقوز بشی؟ تازه الان اگه زنش بشی قضیه رو بفهمه دیگه...
-وای یادم ننداز سروش
-عسلم، من پای کاری که کردم وایسادم، غصه شو نخور، گفتم تا شنبه بهم مهلت بده دیگه
نسترن دیگه چیزی نگفت، خودمم نمیدونستم میخوام تا شنبه چیکار کنم،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۶۰
اون روز تا وقتی هوا تاریک بشه پیشش موندم و کلی باهم خوش گذروندیم، غذا درست کردیم،
فیلم دیدیم، فقط میخواستم دلتنگ خانواده اش نباشه، بالاخره هرچی بود بیست و یک سال کنارشون زندگی کرده بود، خوب یا بد..
موقع رفتنم محکم بغلش کردم، زیر گوشش گفتم: نسترن جانم، نصف شب میام پیشت، نمیذارم زیاد تنها بمونی، غصه نخور
خودشو بیشتر بهم چسبوند و گفت:
میترسم، من از تنهایی و تاریکی خیلی میترسم
-الهی بمیرم برات، بخدا اگه مجبور نبودم نمیرفتم، نترس، تند تند بهت زنگ میزنم
وقتی داشتم از در بیرون میرفتم یهو برگشتم تو چشماش نگاه کردم و گفتم:
از خونه بیرون نری نسترن، مخصوصا...
-خونه ی بابام، نمیرم نگران نباش
لپشو کشیدم و گفتم
-حالا شدی دختر خوب، میمیرم برات
-خدا نکنه، برو بسلامت
پشت فرمون ماشینم که نشستم به آسمون نگاه کردم، باید با فهیمه ادامه میدادم؟
گناه داشت، اون دخترخاله ام بود، روش تعصب داشتم، اشتباه اون روزم ناگهانی بود، کاش اشتباه نمیکردم.
برزخ به معنای واقعی حال و روز اون روزهای من بود، جلوی باغ بابابزرگ تپش قلبم بیشتر شد،
انگار نه انگار بیست و شش سال اینجا زندگی کرده بودم، انگار تازه داشتم پا میذاشتم داخلش..
هرطوری بود رفتم تو، مامانم با دیدنم انقدر ذوق کرد که حد نداشت، اومد بغلم کرد و گفت
-داماد خوش تیپ فامیل اومدی بالاخره، خوش اومدی
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_194
دو روزی از بستری شدن بابا میگذشت که بالاخره کم کم حالش بهتر شد و به داخل بخش منتقلش کرده بودن.
مهلا پیش من بود و اعضای خانواده اردشیر هم حسابی بهش میرسیدن و دوستش داشتن جز نعیمه که چشم دیدن خودم رو هم نداشت چه برسه به خواهرم...
لباس پوشیدم و آماده از اتاقم بیرون رفتم.
مهلا جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت برنامه کودک نگاه میکرد..
با دیدنم از جاش بلند شد و گفت:
- میخوای بری بیرون آبجی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره عزیزم کار دارم تو همین جا بمون ولی قول میدم که زود برگردم باشه؟؟
مهلا با ناراحتی سرشو تکون داد و گفت:
- زود بیایا
- باشه عزیزم بهت قول میدم تو پیش خاتون بمون تنهایی هم توی باغ نرو خطرناکه...
- باشه قول میدم...
خاتون از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:
- داری میری؟؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره بیزحمت حواستون به مهلا باشه زود برمیگردم...
- اصلاً نگران مهلا نباش خودم حسابی نگرانشم تو با خیال راحت برو مادر...
لبخندی زدم و گفتم:
- خیلی ممنون فعلاً با اجازه خداحافظ...
از خونه زدم بیرون و تاکسی دم در منتظرم بود.
نشستم داخلش و آدرس بیمارستان رو دادم.
امروز میخواستم برم پیش بابا دلم حسابی براش تنگ شده بود و یه جورایی از دست خودم ناراحت بودم به خاطر من بابا انقدر جوش و غصه خورده بود که به این روز افتاده بود...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane