🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_186
سرمو تکون دادم و گفتم:
- میرم بیرون یه سر به مهلا بزنم نگرانشم..
خاتون با خنده گفت:
- باشه مادر برو راحت باش..
وارد حیاط شدم حسابی ترسیده بودم ولی خوب نمیتونستم ریسک کنم و مهلا رو دست رهام بسپارم..
پسر سر به هوایی دیده میشد.
چند قدم رفتم جلوتر از ترس رکس جرات نمیکردم صدامو بلند کنم و مهلا رو صدا بزنم.
گوشیمو برداشت ما شماره رهام رو گرفتم که جوابمو داد و گفت:
- بله؟
- مهلا رو کجا بردی؟ رکس هست خطرناکه - نگران نباش!
- نگران نباش رکس توی قفسه منو اردلان اینجاییم هوای مهلا رو داریم...
- خیلی خوب باشه!
گوشیو قطع کردم و سمت ته باغ راه افتادم.
با اینکه دو نفرشون رو میشناختم ولی بازم اعتماد کامل بهشون نداشتم
به نزدیک قفس رکس رسیدم که صدای مهلا رو شنیدم داشت با شیرین زبونیش برای رهام و اردلان صحبت میکرد و میگفت که بابا حالش به هم خورده...
لبخندی روی لبم نشست و رفتم جلوتر و گفتم:
- مهلا آبجی بدو بیا اینجا...
مهلا فورا اومد طرفم و گفت:
- آبجی اینجا چقدر قشنگه این سگه رو دیدی خیلی خیلی بزرگه اسمش رکسه عمو بهم گفته از این به بعد باید بهش بگم رکس نگم سگ...
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- آره عزیزم بریم تو خونه..
- تازه اینو هم عمو بهم داد...
نگاهی به شکلات دستش کردم و گفتم:
- ازش تشکر کردی؟
- بله....
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_187
دستشو گرفتم و گفتم:
- خیلی خوب پس بهتره بریم...
سری برای رهام تکون دادم و گفتم:
- فعلاً...
با مهلا وارد خونه شدیم خاتون یه کاسه سوپ برای مهلا کشید و گفت:
- بزار سرد بشه بده به بچه بخوره.
- خیلی ممنون...
همون لحظه ارغوان و رها از پلهها اومدن پایین نگاهی به مهلا کردن و رها با تعجب گفت:
- خواهرته؟؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره...
- چقدر به هم شباهت دارین خدا چقدر با نمک و نازه..
کنار مهلا نشست و گفت:
- خوبی عزیزم؟
مهلا سرشو تکون داد و گفت:
- آره خوبم...
رها شروع کرد به حرف زدن با مهلا... ارغوان هم روبروشون نشست.
مهلا دختر خونگر و شیرین زبونی بود هرکس که میدیدش کلی ازش خوشش میومد.
نزدیک ظهر بود که اردلان و نعیمه از بیرون اومدن.
اردلان تا چشمش به مهلا افتاد نگاهی بهم کرد و گفت:
- حال پدرت چطوره ؟
- تو آیسییو دکتر گفته خطر رفع شده ولی همچنان شرایطش مساعد نیست...
اردشیر سرشو تکون داد و گفت:
- نگران نباش به زودی بهتر میشه.
نعیمه با اخم نگاهی به مهلا کرد که رو به اردشیر گفتم:
- خواهرمو آوردم اینجا یکی دو روز پیشم بمونه اشکالی که نداره؟
نعیمه پوزخندی زد و گفت:
- معلومه که اشکال داره مگه اینجا کاروان سراست که.....
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۵۱
یخ کردم، سوتی بزرگی داده بودم، اگه به گوش فهیمه میرسید.
بدون معطلی گفتم:
آره صبح رفتم پیشش، دوساعت پیش،
الان با مهران تو جاده ایم دوباره برگردیم شمال، چی شده مامان؟
-هیچی، میخواستم بگم اگه تهرانی بیای خونه یه خورده درباره ی جمعه حرف بزنیم
-شرمنده مامان، فردا آخرشب میرسم، حتما حرف میزنیم
تلفنم قطع که شد نفس راحتی کشیدم و انداختمش روی صندلی شاگرد،
هیچ کس نمیتونه استرسهایی که اون روزا من کشیدم و درک کنه جز خودم..
جلوی خونه پارک کردم و پیاده شدم، از فروشگاه نزدیک خونه کلی خرید کرده بودم،
قبل از اینکه برم داخل بازم تلفنم زنگ خورد، این بار ساسان بود، وقتی برداشتم قبل از اینکه من حرفی بزنم گفت:
معلومه چه غلطی میکنی؟ چرا با مهران نرفتی شمال؟ کجایی؟
-خاک تو سر دهن لقش کنم، دیگه چی گفته بهت؟
-چی باید میگفت مگه؟ چرا دیشب یهو زدی زیر همه چیز؟
-ساسان بیخیال، فقط یه چیزی؟
-چی شده؟
نمیدونستم بگم یا نه، یه خورده من و من کردم و آخرش گفتم
-پول میخوام، داری؟
-مگه خودت نداری؟ حسابت خالیه؟
-دارم، کمه، بیشتر لازم دارم
-چقدر؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۵۲
به دیوار مجتمع تکیه دادم و گفتم:
دویست تا
-دویست میلیون؟
-آره بابا، سی چهل تا خودم دارم، بقیشو داری بهم قرض بدی؟
-چیکار کردی سروش؟ چه گندی بالا آوردی؟
عصبی گفتم:
هیچی بابا، بیخیال برگشتم از بابا میگیرم
گوشی رو قطع بعدم خاموش کردم، میخواستم پیش نسترن تنها باشم و کسی مزاحمم نشه..
در واحد و که باز کردم نسترن از روی مبل بلند شد و دویید طرفم، نایلون خریدا رو گرفت و گفت
-کجایی تو؟ تنهایی دلم پوسید اینجا، خیلی ترسیدم
کفشمو درآوردم و گفتم:
قربون دلت برم، رفتم تکلیف عروسیمون و روشن کنم دیگه، عروس خوشگلم...
انقدر کیف میکرد اینطوری باهاش حرف میزدم، یه دستش که آزاد بود و انداخت دور گردنمو گفت:
روشن شد؟
-چه جورم، اوکیه، نگران نباش
-به بابابزرگت گفتی؟
هنگ کردم، چی باید جوابشو میدادم؟
سکوتم باعث شد بگه
-سروش، کجایی؟ میگم گفتی بهش؟
-نتونستم
یهو وا رفت، دستش دور گردنم شل شد و ناراحت پرسید
-نگفتی؟
-نشد نسترن جان، سرش خیلی شلوغ بود، چندتا مهمون داشت
چقدر راحت دروغ میگفتم، یکی به نعل میزدم یکی به میخ، هم میخواستم خانواده مو نگهدارم هم عشقمو، پرسید
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_188
اردشیر پرید وسط حرفش و گفت:
- اشکالی نداره بزار پیشت بمونه ازش مراقبت کن...
سری تکون دادم و گفتم:
- خیلی ممنون..
- تشریف بیارین ناهار آماده است آقا میزو چیدم!
اردشیر سرشو تکون داد و گفت:
- باشه الان میام همه دور میز نشستیم...
برای مهلا یکم غذا کشیدم که شروع کرد به خوردن معلوم بود که چقدر گرسنشه...
مشغول غذا خوردن بودم که اردلان نگاهی به مهلا کرد..
پوزخندی روی لبش نشست از جاش بلند شد و رو به خاتون گفت:
- خیلی ممنون
و از سالن بیرون رفت تو دلم فحشی بهش دادم.
معنی نگاهشو نمیفهمیدم حتماً از اینکه مهلا رو آورده بودم اینجا خوشش نمیاومد.
نگاهی بهش کردم و گفتم:
- غذاتو خوردی عزیزم؟
مهلا سرشو تکون داد و گفت:
- بله مرسی...
- پس پاشو بریم بالا توی اتاقم...
دستشو گرفتم و با هم رفتیم طبقه بالا وارد اتاقم شدم که مهلا با تعجب گفت:
- اینجا اتاق توئه آبجی؟ چقدر بزرگه...
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- آره عزیزم...
مهلا با دیدن تخت چشماش برقی زد.
میدونستم که توی فکر چی میگذره..
بدو بدو رفت و شروع کرد به روی تخت پریدن.
با خنده گفتم:
- مراقب باش نخوری زمین دست و پات کاری بشه...
مهلا همونجور که میپرید گفت:
- نه حواسم هست..
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۵۳
-پس چی اوکیه؟
-پدر و مادرت دیگه، بهشون گفتم دو سه روز دیگه براشون پول میبرم و وکالت عقد و میگیرم
-سروش، من میخواستم عروس بشم بعد بیام خونت
با این حرفش واقعا جیگرمو آتیش زد،
من درونگرا میتونستم بشینم یک ساعت زار بزنم براش...
نایلون خریدا رو از دستش گرفتم و گذاشتم زمین، محکم بغلش کردم و سرمو گذاشتم روی سرش، تو همون حالت گفتم
-عروسم میشی خوشگل من، فکر کردی سروش برات عروسی نمیگیره؟ اینطوری نگو
-بابابزرگت نمیذاره منو بگیری من میدونم، تو میری با دخترخاله ات عروسی میکنی منم میفتم گوشه ی خیابون
سرش و بلند کردم و صورتشو قاب گرفتم، با خنده ی همراه بغض گفتم:
بچه شدی نسترن؟ این حرفا چیه میزنی؟ من میگم برات جون میدم تو اینا رو تحویل من میدی؟
-اگه راست میگی همین الان منو ببر خونه تون، پیش پدرومادرت
-نمیشه عزیزم، اولا که من الان مثلا شمالم، دوما هنوز از طرف پدرومادرت مطمئن نیستیم که
نسترن ازم جدا شد و رفت روی مبل نشست، دوتا پاشو بالا گذاشت و دستاشو دورشون حلقه کرد،
فقط به حرکاتش زل زده بودم که گفت
-بابای من وقتی پنج سالم بود سرطان گرفته مرده
نفهمیدم چی میگه، رفتم کنارش نشستم و گفتم: چی؟ بابات مرده؟
-آره، همه ازش تعریف میکنن، میگن خیلی زحمت کش بوده، سرطان ریه گرفت و رفت
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۵۴
-چی میگی نسترن؟ پس این یارو..
-این یارو عمومه، مامانم میگه نه
ولی عمه ام میگفت تو همه ی یک سالی که بابام زجر میکشید تا بمیره اینا باهم رابطه داشتن،
بیچاره کاری از دستش برنمیومده، مریض بوده و ضعیف، عمه ام میگه مادرت سربه راه بود،
عموت عوضش کرد، بچه ی ناخلف خانواده بود دیگه، علاف و مفت خور و حالام که قمارباز
-میدونه مادرت...
نگام که کرد ساکت شدم،با بغض گفت: نمیدونم، دیدی که منم دیشب فهمیدم
دستشو گرفتم و گفتم:
نگران نباش، درستش میکنیم، تا شنبه صبر کن فقط، جمعه یه مهمونی خانوادگیه،
میرم اول با فهیمه حرف میزنم بعدم اگه موقعیت بود به بقیه میگم، نشد بگمم فرداش باهم میریم خونمون
-سروش من خیلی بدبختم، تو دیگه اذیتم نکن
زدم روی پاش و گفتم:
خیل خب بابا، از این حرفای گریه درآر نزن، بریم کلی خوراکی خریدم، یه فیلم ببینیم باهم، خوبه؟
فقط بهم لبخند زد، جمعه باید چیکار میکردم؟ با فهیمه نامزد میشدم؟ با نسترن چیکار میکردم؟
فهیمه چطوری راضی میشد؟ هیچی نمیدونستم..
نسترن وسط فیلم خوابش برد،
معلوم بود دیشب خیلی بدخواب شده، خستگی تو صورتش موج میزد، براش بالشت و پتو آوردم و روی کاناپه خوابوندمش..
تلفنمو که روشن کردم دیدم چندتا تماس از ساسان و فهیمه دارم و دوتا پیام،
یکی فهیمه بود که نوشته بود بهم زنگ بزن چرا خاموشی؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_189
- خیلی خوب بسه.... بیا یک لباس راحتی تنت کنم موهاتو هم باز کنم اینجوری اذیت میشی...
موهای مهلا رو باز کردم و به آهستگی شروع به بافتن کردم..
یه دست لباس راحتی تنش کردم و گفتم:
- الان دیگه وقت خوابه...
مهلا با لبای آویزون نگاهم کرد و گفت:
- ولی آبجی من اصلاً خوابم نمیبره...
با تعجب گفتم:
- خوابت نمیبره؟
- نه میای بریم توی باغ دوست دارم رکس رو یه بار دیگه ببینم...
سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه عزیز دلم من از رکس خوشم نمیاد..!
مهلا با تعجب گفت:
- آخه واسه چی؟؟
- چون خیلی بزرگ و ترسناکه...
- ولی من اصلاً نمیترسم عمو رهام بهم گفت دختر شجاعی هستم...
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- آره عزیزم میدونم که شجاعی ولی حواست باشه بدون من یا عمو نری توی حیاط باشه؟ رکس اگه آزاد باشه میتونه بهت آسیب بزنه...
مهلا سرشو تکون داد و گفت:
- باشه مراقبم..
- آفرین عزیز دلم حالا بیا اینجا تا برات یه قصه بگم و خوابت ببره.. بهتره یه چرت بزنی.
مهلا با ظهر کنارم دراز کشید براش شروع کردم به گفتن قصههایی که وقتی بچه بودم مامان برام تعریف میکرد.
یه ده دقیقهای گذشته بود که دیدم مهلا خوابش برده.
پیشونیشو بوسیدم و پتو رو انداختم روش تا سرما نخوره...
از فکر و خیال خوابم نمیبرد.
کلافه از جام بلند شدم و سمت تراس رفتم.
درو باز کردم و نفس عمیقی کشیدم که یهو صدای اردلان رو شنیدم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_190
داشت با کسی صحبت میکرد...
ولی زیاد متوجه حرفاش نمیشدم.
حسابی کنجکاو شده بودم و همه از سر تا پا گوش وایساده بودم تا ببینم چی میگه..
بعد چند دقیقه اردلان رو دیدم که وارده روشنایی شد.
چند قدم رفتم عقب تا منو نبینه...
الان دیگه واضحتر صداشو میشنیدم که میگفت:
- برام مهم نیست ژیلا... بس کن اون روزم بهت گفتم این رابطه دیگه تمومه!
من حوصله ادامه دادن یه رابطه رو ندارم مخصوصاً که یک سال هم بخواد طول بکشه...
از حرفاش تعجب کرده بودم که گفت:
- گریه زاری راه ننداز...
میدونی که این چیزا روی من اثر نمیذاره.. توی دلم پوزخندی بهش زدم که گفت:
- رابطمون تموم شده برای همیشه...
یه بسته برات میفرستم در خونتون بابت تشکر به خاطر اینکه تمام این یک سال رو کنارم بودی..
اردلان دستی توی موهاش کشید و گفت:
- هرجور که دوست داری میتونی فکر کنی ولی من پسش نمیگیرم خداحافظ برای همیشه...
گوشیشو قطع کرد و همین که سرشو بلند کرد یهو نگاهش بهم افتاد.
حسابی دستپاچه شدم.
پوزخندی زد و گفت:
- چرا همیشه وقتی با تلفن یه حرف مهم دارم سر و کله تو پیدا میشه؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- به من چه! من تو همین جا بودم تو خودت قدم زنان اومدی این طرف...
اردلان نیشخندی زد و گفت:
- اصلاً هم نمیذاری به پای فضول بودنت مگه نه؟؟
اخمامو کشیدم توی هم و جوابشو ندادم که اردلان زیر لب چیزی گفت ولی متوجه نشدم..
خواستم داخل برم که اردلان اسممو صدا زد.
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:
- بله؟؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۵۵
اون یکی هم مهران بود که نوشته بود
-ساسان اومده بود پیشم، میدونست شمال نرفتیم، کجایی سروش؟
اول به فهیمه زنگ زدم، فوری جواب داد:
نگرانم کردی سروش، چرا تلفنت خاموش بود؟
این حجم از وابستگی بعد از یه بار رابطه برام طبیعی نبود، فکرشو نمیکردم لحظه به لحظه یادم باشه، آروم گفتم
-نیاز داشتم چند ساعت تنها باشم، معذرت میخوام نگرانت کردم...
پرسید: چیزی شده؟
-نه، چیزی نشده، فردا میبینمت
دلم نمیخواست بیشتر بهش دروغ بگم، اون بلیط برنده شدن من بود و نباید میسوزوندمش..
فهیمه دیگه اصرار نکرد و با یه خداحافظی راحتم کرد،
بعدش شماره ی مهران و گرفتم، چندتا بوق خورد که جواب داد
-کجایی تو سرخر؟ داداشت اومد هرچی بلد بود نثار من بدبخت کرد و رفت،
به خانواده ات بگو کجا میری کجا میای نیان پاچه ی مردمو بگیرن خب
-یه دیقه میتونی حرف نزنی؟
-خیل خب، بنال ببینم چی میگی؟
-ساسان چی میگفت؟ چرا اومد پیشت؟
کلافه جواب داد
-ساسان چی میگفت؟ ساسان خیلی چیزا گفت، تو جمعه بله برونته با اون دختره بلند شدی رفتی...
-مهران، دهن گشادتو باز نکردی درمورد نسترن حرفی بزنی که
-آهان، پس تیریپ مخفیه، قرار نیست عشق و عاشقی آقا رو بشه
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥