eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
21.3هزار دنبال‌کننده
187 عکس
105 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 گوشم زنگ زد، قلبم تیر کشید، سوسن هم پشت سرش گفت -ته تغاریمون داره زودتر میره خونه بخت، مبارکه... همه آماده بودن، همه ی خانواده و فامیل، برای یه وصلت درون خانواده ای فرخنده، فقط این من بودم که دلم جای دیگه اسیر بود و فقط بنا به شرایط میخواستم تن به این ازدواج بدم.. بابا هم اومد بهم خوش آمد گفت و همگی نشستیم، بابا گفت -دوسال بیخود کشش دادی پسر، الان بچه تون هم دنیا اومده بود مامانم نگاش کرد و گفت -تیمور، بس کن بچه خجالت کشید... ساسان با خنده گفت -این؟ اصلا میدونه خجالت چیه؟ خواهر و برادر بزرگترش هنوز مجردن میخواد داماد بشه بعد هم خندید، همه شون خوشحال بودن، یهو گفتم -نترس، برای شما هم خواب دیده شده جناب ساسان خان خنده اش قطع شد، نگاهم کرد و پرسید: برای من؟ چه خوابی؟ -همون خوابی که برای من دیدن، توام باید داماد بشی مامانم کنجکاو پرسید: چی میگی سروش؟ کی گفته؟ بلند شدم برم سمت اتاقم، همونطوری گفتم: بابابزرگ دیگه، کی خواب میبینه اینجا؟ هنوز به اتاقم نرسیده بودم که ساسان خودش و بهم رسوند، جلوم وایساد و گفت: چی میگی سروش؟ درست حرف بزن.. جمله اش تموم نشده بود که تلفنم زنگ خورد، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 فهیمه بود، جواب دادم: بله؟ -سروش کجایی؟ به دادم برس سروش، فقط الان تورو میخوام با دلهره پرسیدم: چی شده؟ -دوتا، دوتا زور..زورگیر بیشتر نگران شدم، خیلی ترسیده بود، بلند پرسیدم: زورگیر چی؟ گریه اش گرفت، ادامه داد -نشستن تو ماشین میترا، من تنها بودم، میترا رفته بود مغازه خرید کنه، ماشین و طلاهامو بردن -یعنی چی؟ به همین راحتی؟ کجایین؟ به پلیس زنگ زدی؟ -آره میترا زنگ زد، تهرانیم، بیا پیشم، تروخدا بیا میترا اصلا حالش خوب نیست منم بدتر -خیل خب، هول نکن، آدرس بفرست من الان میام پیشتون تلفن و که قطع کردم همه نگران شده بودن، ساسان هم باهام اومد، دوتایی راه افتادیم سمت آدرسی که فهیمه فرستاده بود، خیلی نگرانش شده بودم، عصبی رانندگی میکردم تا فقط بهش برسم، ساسان اعتراض میکرد -آرومتر بابا، به کشتن میدی مون -دوتا دختر دیدن کثافتا، نامردا حرص میخوردم و به طرف آدرس میرفتم.. وقتی رسیدیم نه خبری از پلیس بود نه میترا و فهیمه.. تلفنمو برداشتمو شماره شو گرفتم، فوری جواب داد -جانم سروش؟ اومدی؟ -آره، من و ساسان اومدیم، شما کجایین؟ -کف پاتو بلند کنی ما رو میبینی صداش دیگه اضطراب نداشت، انگار داشت میخندید، یهو دیدم با یه دسته گل بزرگ داره میاد طرف ماشین @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
. •ناروین
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 جلوی در بیمارستان از ماشین پیاده شدم از گل فروشی اون طرف خیابون یه دسته گل گرفتم بابا عاشق گله نرگس بود. راهی بیمارستان شدم.... اسم و فامیلشو به پرستار گفتم که شماره اتاقشو بهم داد. وقتی داخل اتاقش رفتم، مامان کنارش روی تخت نشسته بود. دست بابا رو گرفته بود و داشتن با همدیگه حرف می‌زدن. لبخندی روی لبم نشست و چند قدم جلوتر رفتم. با بابا دیدنم ابرویی بالا انداخت و آهسته گفت: - سلام عزیز دلم بالاخره اومدی؟؟ - سلام بابا خوبی حالت بهتره ؟؟ بابا سرشو تکون داد و گفت: - تو رو که دیدم بهترم عزیزم بیا جلوتر... رفتم کنار تخت بابا دسته گل و گذاشتم روی تختش و پیشونیشو بوس کردم که بابا گفت: - چقدر دلم برات تنگ شده بود.. - منم همینطور بابا بغض کرد و گفت: - فکر کردم که می‌میرم و تو هم منو حلالم نمی‌کنی... لبمو گاز گرفتم و گفتم: - این چه حرفیه که می‌زنی مگه میشه حلالت نکنم... اصلاً من از تو ناراحت نیستم که بخوای از من حلالیت بگیری.... بابا خنده آرومی کرد و گفت: - می‌دونم بابا زندگیتو به هم زدم و آینده‌ات رو هم نابود کردم... من واقعاً شرمندتم تا آخر عمر سرم جلوی تو پایینه... با ناراحتی نگاهش کردم که مامان گفت: - بهتره دیگه از این حرفا نزنین.... هرچی که بوده تموم شده و رفته، مهسا هم الان زندگی خودشو داره و حسابی راضیه... اردشیرخان بهش اجازه داده کنکور بده و اگه قبول بشه اجازه میده بره دانشگاه و درسشو بخونه درست همونجور که خودش دوست داشت... نگاهی به مامان انداختم بدون توجه به من گفت: - توی بهترین خونه زندگی می‌کنه و هیچ کم و کسری هم نداره.... . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 دلم می‌خواست بهش بگم مگه جای منه که داره از طرفم حرف می‌زنه... ولی خب جلوی زبونم رو گرفتم. بابا تازه حالش بهتر شده بود و من نمی‌خواستم یک دفعه دیگه باعث و بانیه حال بدش بشم... حدود ده دقیقه‌ای پیش بابا موندم و بعد اینکه ازشون خداحافظی کردم از بیمارستان بیرون زدم. نگاهی به آسمون انداختم هوا حسابی ابری بود. چقدر دلم می‌خواست پیاده یکم قدم بزنم و با خودم خلوت کنم.. ولی مهلا تنها بود و می‌ترسیدم بدون من احساس غریبی کنه... فورا یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه در حیاطو باز کردم که صدای خنده‌های مهلا به گوشم خورد.. احتمالاً باز رهام اومده بود اینجا هرچی بیشتر نزدیک می‌شدم صدای خنده‌های مهلا هم بیشتر می‌شد.. یهو با شنیدن صدای اردلان سر جام خشک شدم که گفت: - شوت بزن دیگه خیلی محکم باشه... - باشه عمو اینجا رو نگاه کن.... حسابی تعجب کرده بودم باورم نمی‌شد که اردلان داشت با مهلا بازی می‌کرد. قدمامو تندتر کردم و همین که بهشون رسیدم و مهلا منو دید با ذوق اومد طرفم و گفت: - آبجی بیا اینجا بیا ببین من چقدر بلدم محکم شوت بزنم.. سرمو تکون دادم و گفتم: - آفرین عزیزم. اردلان سرشو انداخت پایین و گفت: - خب دیگه بهتره بریم خونه.. - دیگه باهام بازی نمی‌کنی عمو ؟؟؟ - باشه برای بعد خوب؟ الان خستم. مهلا سری تکون داد و گفت: - باشه عمو... دستشو گرفتم و گفتم: - بهتره بریم خونه! . @deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ساسان با دیدنش گفت: سرکاری بود داداش یدونه زدم روی فرمون ماشین و گفتم: کار این میترای دیوونه ست... از ماشین با بیحالی پیاده شدم و به طرفش رفتم، روبروم که رسید گل و گرفت طرفمو گفت -تو که بلد نیستی از این کارا ولی من یادت میدم، قابلی نداره -کشتی منو با مسخره بازیت حالا گل میدی بهم؟ فرصت خوبی دستم اومده بود تا یه مدت همه چیز و عقب بندازم، لااقل چند روز، باید فکر میکردم.. برگشتم نشستم پشت فرمون، اما قبل از اینکه استارت بزنم فهیمه روی صندلی شاگرد نشست و گفت: ببخشید، میترا گفت هیجان داره براتون خاطره میشه -توام عقلتو دادی دست میترا؟ -دیگه دخترداییمه، هرچند من فکر میکردم از اینکه ببینی اتفاقی برامون نیفتاده خوشحال میشی نگاش کردم، به روبرو زل زده بود، دوباره داشت میشد همون فهیمه ی مغرور، گل رو از لای دستاش کشیدم بیرون و گفتم -اینکه سلیقه ی میترا نیست؟ -نخیر، سلیقه ی خودمه گل و بو کشیدم، تو اون شرایط بهترین کار بود، نفسم تازه شد، گذاشتمش روی صندلی عقب و گفتم: شما باید آخرشب میرسیدین هنوز که سرشبه -ناراحتی برمیگردیم آخرشب میایم -چقدر عنق، سوال پرسیدم فقط این بار برگشت طرفم و نگاهم کرد، بعد از مکث چند ثانیه ای گفت: @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 انقدر دوستت داشتم که تنمو در اختیارت گذاشتم، کاری که تو خوابم نمیدیدم قبل از ازدواج انجامش بدم اما تو... -دوسم داشتی؟ سرش و انداخت پایین، باید میگفتم، همونجا باید همه چیز و تموم میکردم، نتونستم.. سرش و بلند کرد و گفت: آره داشتم، تو فقط میخواستی ازم سواستفاده کنی، خاک بر سر من پیاده شد و رفت، هنگ کردم، این چی گفت؟ پیاده شدم و دوییدم دنبالش، بهش که رسیدم جلوش وایسادم و گفتم -چی گفتی؟ یه بار دیگه تکرار کن -شنیدی چی گفتم، از اون شب یه بار شماره ات روی گوشیم افتاده؟ همش من دارم بهت زنگ میزنم، الانم که خواستم سورپرایزت کنم خیرسرم اینطوری حرف میزنی -خب نگرانت شدم دختر خوب، هزار بار مردم و زنده شدم تا اینجا رسیدم، گفتم نکنه بلایی سرتون آورده باشن بهم نمیگی میترا با شیطنت پرسید -مثلا چه بلایی؟ برگشتم نگاش کردم و گفتم: برای تو یه نفر که من دارم، صبر کن شیشکی اومد و گفت: زرشک، فعلا جواب علیاحضرت و بده تا برسی به من دوباره به فهیمه نگاه کردم، نمیدونم چی شد زبونم چرخید که بگم: علیاحضرت منو میبخشه مگه نه؟ این بار فهیمه خندید و سرش و پایین انداخت، ساسان گفت -خب مثل اینکه همه چیز امن و امانه، بریم که تو خونه یه لشگر منتظرن مصدومان حادثه رو ببینن @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
. •ناروین
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - کجا رفته بودی آبجی ؟ لبخندی بهش زدم و گفتم: - رفتم بابا رو دیدم عزیز دلم... - واقعاً پس چرا منو نبردی پیشش؟ - خوب اون توی بیمارستان عزیز دلم تورو که راه نمیدن هر وقت که مرخص بشه و ببرنش خونه مامان میاد دنبالت فعلاً که پیش منی.... مهلا سرشو تکون داد که گفتم: - دوست داری پیش من بمونی؟؟ - آره آبجی اینجا خیلی بهم خوش می‌گذره.. دستی روی موهاش کشیدم و لبخندی بهش زدم. وارد خونه شدیم...خاتون با دیدنم فوراً اومد جلو و گفت: - خوبی مادر؟ - خیلی ممنون... - حال پدرت چطوره؟ - بدنیست خدا رو شکر خوبه احتمالاً پس فردا مرخصش می‌کنن... - خوب خدا رو شکر... - مهلا که اذیتتون نکرد؟ - نه مادر بچه خوب و آرومیه... در ضمن همین که تو رفتی آقا اردلان بردش داخل باغ تا سرشو گرم کنه... با تعجب گفتم: - واقعاً؟ - آره مادر.... حسابی تعجب کرده بودم. اصلاً به اردلان نمی‌خورد که بخواد همچین اخلاقی داشته باشه و با بچه‌ها سر و کله بزنه... مهلا رو جلوی تلویزیون نشوندم و خودم رفتم طبقه بالا تا لباسامو عوض کنم.. ** «چند ماه بعد» روزا کم کم می‌گذشتند. دیگه به زندگی توی این عمارت بزرگ عادت کرده بودم.. بالاخره جواب کنکور اومد و از قبولیم حسابی خوشحال شدم.. اردشیر هم طبق قولی که بهم داده بود اجازه داد تا دانشگاهمو برم. با شروع کلاسام انگار فصل جدیدی از زندگیم شروع شده بود. همه تلاشمو گذاشته بودم برای درس و دانشگاه هم تا بتونم نمره خوبی بیارم و آینده خودمو بسازم... . @deledivane **
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 فهیمه گفت: وای نه، به بقیه هم گفتین؟ خدا خفه ات کنه میترا.... فهیمه که اینو گفت خنده ام گرفت، یاد ساسان و میترا افتادم که به زودی میفهمن باید باهم عروسی کنن، اون موقع انقدر بیخیال بودن که مطمئن بودم اصلا بهم فکر هم نمیکردن، تلفنم زنگ خورد و من یه خورده ازشون فاصله گرفتم، شماره ی نسترن و که دیدم دلم براش پر کشید، فوری جواب دادم -جانم نسترنم؟ -میترسم سروش، خیلی میترسم -از چی میترسی قشنگم؟ درو قفل کن راحت بخواب، من میام پیشت یه نفر گفت: پیش کی میخوای بری؟ برگشتم دیدم فهیمه کنارم وایساده، گفتم: مهران وزیر جنگ اومد، کاری نداری داداش؟ نسترن گفت: سروش، وزیر جنگ کیه؟ میگم میترسم تنهایی -زنگ میزنم چشم، دیگه نمیشه قطع کردم، فهیمه گفت: چیکارت داشت مهران؟ -یعنی چی؟ تو دوستات بهت زنگ بزنن چیکارت دارن؟ فهمید ناراحت شدم، گفت: منظوری نداشتم، آخه تازه از هم جدا شدین کنجکاو شدم -بریم همه منتظرن، شانس بیاری خاله و دایی نفهمیده باشن من و فهیمه تو ماشین من نشستیم و ساسان رفت با میترا بیاد، وقتی راه افتادم گفتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -میترا کسی تو زندگیشه فهیمه؟ با تعجب پرسید: چطور مگه؟ تو چرا درباره ی میترا میپرسی؟ نگاش کردم، واقعا منو مال خودش میدونست، لبخند آرومی زدم و گفتم: فکر کن من و میترا باهم، دوروزه یا من اون و میکشم یا اون منو، نترس برای ساسان میپرسم -ساسان؟ خودش گفته؟ -وای دختر چقدر سوال میپرسی؟ یه کلمه بگو کسی هست یا نه؟ -چرا هست، خیلیم همو میخوان یخ کردم، نگاش کردم و پرسیدم -واقعا؟ کی هست؟ -هم دانشگاهیش، هفت هشت ماهی میشه باهمن، چرا میپرسی سروش؟ ساسان... -نه، کاش ساسان بود فهیمه، بابابزرگ، خودش گفت بهم، میدونی که وقتی تصمیمی بگیره کوتاه نمیاد حتی اگه تو دلت نخواد -درست مثل من و تو آره؟ دلت نمیخواد سروش؟ فوری نگاش کردم، صورتش قرمز شده بود، قلبم میگفت بگو آره، مثل ما، بگو من نسترنم همه ی داروندارمه، اما عقلم گفت -من حرفی از خودمون زدم فهیمه؟ من فقط مثال زدم -خیل خب دیگه ادامه نده، نگران میترا نباش، خودش از پس بابابزرگ برمیاد، تک فرزنده و حسابی خودرای ادامه ندادم، الان خودم مشکلات بیشتری داشتم، یه پیام برام اومد، اما جلوی فهیمه بازش نکردم، مطمئن بودم نسترنه.. به باغ که رسیدیم فهیمه و میترا رفتن خونه هاشون، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
. •ناروین