🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_198
بابا از وقتی از بیمارستان مرخص شده بود قلبش به شدت مریض شده بود.
ماهی یک بار میرفتم و بهشون سر میزدم... هنوز نتونسته بودم که ببخشمشون ولی خوب هیچ وقت اینو به بابا نگفتم.
نمیخواستم که باز دوباره حالش به هم بخوره.
مامان رابطهاش حسابی باهام سرد شده بود... وقتایی که میرفتم به دیدن بابا مامان خیلی سرد و خشک باهام برخورد میکرد، منم ترجیح میدادم که زیاد باهاش حرف نزنم.
میلاد و مهلا خیلی بهم اصرار میکردند که بیشتر برن پیششون و بمونم اما خب رفتارهای مامان رو که میدیدم به کل پشیمون میشدم و همین شده بود یه علامت سوال خیلی بزرگ توی سرم که چرا مامان با من اینجور رفتار میکرد....
این روزا اردشیر به شدت سرش شلوغ بود. نمیدونم داشت چیکار میکرد...
صبح زود میرفت تا آخر شب برمیگشت خونه بیشتر وقتها هم کلاً شبا خونه نمیومد..
ظاهرا نعیمه هم از این رفتارش حسابی شاکی بود.
چون میفهمیدم که یکسره با هم بحث و جنگ دارند ولی خب ترجیح میدادم که خودم عقب بکشم و توی بحثاشون دخالت نکنم...
خاتون خیلی بهم هشدار داده بود که سرم تو کار خودم باشه..
بیحوصله نشسته بودم و داشتم شبکههای تلویزیون رو بالا پایین میکردم که خاتون با یه سینی لپه کنارم نشست و شروع کرد به تمیز کردن..
نگاهی به خاتون انداختم و گفتم:
- یه چیزی رو یادت نرفته خاتون ؟
با تعجب گفت:
- چی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- یادمه بهم قول دادی اگه دانشگاه قبول بشم یه راز سر به مهری رو بهم میگی...
خاتون سری تکون داد و گفت:
- اوووووو یادته مادر؟؟
خندهای کردم و گفتم:
- معلومه که یادمه... بگو بهم زود باش!
خاتون سرشو تکون داد و گفت:
- حالا نمیشه بیخیالش بشی؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_199
ابرویی بالا انداختم و با خنده گفتم:
- اصلاً اینجوری که گفتی کنجکاوترم کردی...
چند وقته ذهنم درگیره منتها یادم رفته ازت بپرسم...
خاتون خندهای کرد و گفت:
- چی بگم والا...
- همون رازی که توی دلته...
- خودت فکر میکنی چه رازی توی دلمه...
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- من که نمیدونم ولی خب یه جورایی احساس میکنم هر چیزی که میخواین بگین یه ربطی به گذشتهتون داره... اصلاً همین که تا این سن عروس نشدین و ازدواج نکردین برام کلی جای سواله...
خاتون سرشو تکون داد و گفت:
- اگه بهت میگم به خاطر اینه که توی این مدت خوب شناختمت و میدونم آدم راز نگهداری هستی...
- آره...میتونی روی من حساب کنی.
خاتون نفس عمیقی کشید و گفت:
- از وقتی که یادمه آقامو مادر خدا بیامرزم نوکر خونهزاده پدر اردشیر خان بودند...اون موقعی که پدر و مادر اردشیرخان تازه عروسی کرده بودند من یه دختر جوون بودم....
سرمو تکون دادم و گفتم:
- خوب بقیهاش؟
خاتون نفس عمیقی کشید و گفت:
- اون موقعها اگه زن ارباب پسر نمیآورد خیلی بد میدونستن حتماً باید پسر به دنیا میآوردن تا بشه وارث خانواده...
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره در این باره یه چیزایی شنیدم.
خاتون نفس عمیقی کشید و گفت:
- اسمشون پرویز و مهلقا بود
با تعجب گفتم:
- کی؟؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۶۷
خوشبختانه بابا اینا به دایی و خاله حرفی نزده بودن، مامانم وقتی شنید داستان چی بوده گفت
-خل شدن دخترای ما، این چه شوخی مسخره ای بود آخه
سوسن گفت:
خواسته خودشو لوس کنه فهیمه خانوم
و همه به حرفش خندیدن...
خانواده ام هنوز حرف میزدن که پیامک نسترن و باز کردم،
نوشته بود:
دارم برمیگردم خونه ی بابام سروش، من نمیتونم تو پستو بمونم هروقت خواستی منو بیرون بیاری،
با این وضعیتم دیگه هیچ کس نگاهمم نمیکنه چه برسه باهام عروسی کنه، توام به زندگیت برس
خون به مغزم نرسید، فوری بلند شدم و دوییدم سمت حیاط، باید میرفتم و نمیذاشتم زندگیم بره،
این حجم از دوست داشتن و نمیتونستم باور کنم، همه پشت سرم صدام میزدن اما هیچ جوابی ندادم
فوری پشت فرمون ماشینم نشستم، انقدر تند و یهویی اومدم بیرون از خونه که کسی به گرد پامم نرسید،
نمیدونستم کجا برم، اگه دیر برسم خونه چی؟ رفتم سمت خونه ی پدر نسترن، اگه میومد اونجا زودتر بهش میرسیدم.
وقتی سر کوچه شون پارک کردم خبری از نسترن نبود، شماره شو گرفتم،
جواب داد: جانم سروش؟
-جونت هستم انقدر عذابم میدی؟ رفتی که بری نه؟ کجایی؟
-تو آژانس، دارم میرم سروش، مواظب خودت باش عشقم
فقط گفتم: توام همینطور
تلفن و قطع کردم، پیاده شدم و منتظرش موندم،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۶۸
یه ربع بعد یه ماشین آژانس میخواد بپیچه تو کوچه که جلوش وایسادم، راننده پیاده شد اعتراض کنه
اما من به طرف نسترن رفتم، در ماشین و باز کردم و گفتم: بیا پایین نسترن، بیا
-اینجا چیکار میکنی؟ کی اومدی؟
-مهمه مگه؟ چرا انقدر عذابم میدی؟ بری تو اون خونه چی میشه؟ یا باید زن یه اشغال بشی یا با مادرت بری این مهمونی اون مهمونی، اینو میخوای؟
-من فقط تورو میخوام، توام که..
-من چی؟ د لامصب من خاک برسر گفتم چند روز دندون روی جیگر بذار، چرا اینطوری میکنی؟
-تو امشب دخترخاله ات اومد تلفن و روی من قطع کردی، من چطوری بهت اعتماد کنم؟
کیفش و برداشتم و گفتم:
بیا پایین باهم حرف میزنیم، بیا عزیزدلم کمتر عذابم بده
کرایه ی آژانس رو حساب کردم و نسترن و تو ماشینم نشوندم، وقتی خودمم نشستم گفت
-تو که رفتی مامانم زنگ زد
نگاش کردم و گفتم: خب؟
-کلی گریه کرد برگردم خونه، میگفت دلش برام تنگ شده
-خب؟
-میگفت سروش خیلی زود ازت سیر میشه، میگفت ولت میکنه اونوقت تو میمونی و...
-توام باور کردی؟
-چرا باور نکنم؟ تو چیکار کردی که باور نکنم؟ منو گذاشتی تو خونه ات خودت رفتی
-اگه من فردا ببرمت مهمونی خانوادگی، به همه معرفیت کنم باورت میشه قلب منی؟
تصمیمم یهویی بود ولی نسترن ارزشش برام خیلی بالاتر بود،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_200
- مادر پدر اردشیر خان رو میگم همین که عروسی کردن بعد چند ماه مهلقا خانم باردار شد... وقتی بچه به دنیا اومد و فهمیدن دختره آشوب بدی تو خونه باده به پا شد...
مادر پرویز خان نمیتونست ببینه که عروس اصیلزادهاش دختر به دنیا میاره... سال بعد دوباره خانم حامله شد و این دفعه هم دختر به دنیا آورد...
دیگه تو کل آبادی حرفش پیچیده بود و مهلقا خانوم هم افسردهتر میشد....
مادر آقا پرویز هم کم کم یک زمزمههایی میکرد میخواست برای آقای زن بگیره تا براش وارث پسر بیاره...
با تعجب گفتم:
- واقعاً؟
خاتون سرشو تکون داد و گفت:
- آره مادر تا اینکه خبر به گوش خانواده مهلقا خانم رسید اونا هم خانواده اصیل و پولداری بودن پدر مهلقا خانم اومد به دعوا بهش گفت اجازه نمیده بالا سر دخترش هو بیاره اونم فقط به خاطر یک وارث پسر....
میگفت برای دخترش خیلی افت داره و همه آبادی پشت سرش حرف میزدن آخه مهلقا خانم از خوشگلی و خانومی هیچی کم نداشت...
اینقدر این بحث و دعواها بالا گرفت و جدی شد که دیگه کسی توی اون عمارت آرامش نداشت..
مادر پرویز خان یکسره مهلقا خانم رو اذیت میکرد و نیش و کنایه بارش میکرد...
اون بنده خدا هم یکسره گریه و زاری میکرد. پرویز خان هم بدجوری هوای پسر به سرش زده بود ولی خب انقدر مهلقا خانم رو دوست داشت که روش نمیشد این قضیه رو بهش بگه
تا اینکه یه شب دعوای خیلی بدی شد مهلقا خانوم با گریه قهر کرد و رفت خونه پدرش و پرویز خان هم حسابی عصبی بود.
یادمه اون شب مادر و پدرم رفته بودن خونه یکی از فامیلا تا بهش سر بزنند بنده خدا تو بستر مرگ بود منم تنها توی خونه بودم پرویز خان حسابی عصبی بود یادمه اون شب اونقدر خورده بود که مست بود و هیچی حالیش نمیشد...
خاتون یهو زد زیر گریه و گفت:
- سر نماز بودم و داشتم نمازمو میخوندم که یهو در خونه باز شد... اولش فکر کردم پدر و مادرم اومدن ولی یهو از پشت سر دستی روی شونم نشست همین که برگشتم و پرویز خان رو دیدم انگار روح از تنم رفت..
هیچ وقت اون صحنهها رو یادم نمیره چشماش بیش از حد قرمز بودا صورتش هم سرخ شده بود همین که با صدای لرزون گفتم:
- چی شده آقا ؟؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_201
یهو منو پرتم کرد روی زمین از ترس زبونم لال شده بود پرویز خان هم خیمه زد روم و اتفاقی که نباید افتاد.
با تعجب گفتم:
- جدی میگین ؟
خاتون با گریه سرشو تکون داد و آهسته گفت:
- آره مادر اون شب مردم و زنده شدم هر چقدر گریه کردم داد زدم و گفتم: آقا ول کن آقا تورو به جون دوتا دخترات قسمت میدم دست از سرم بردار اما انگار کر شده بود و هیچی نمیشنید تنها شانسی که آوردم این بود که پدر و مادرم سر رسیدن و منو توی اون اوضاع دیدن وگرنه نمیتونستم حرفمو ثابت کنم...
خاتون بغضشو قورت داد و گفت:
- همون شب پدرم از چیزی که دیده بود یهو سکته کرد و یه گوشه افتاد مادرم هم بدجوری حالش به هم خورد منتها ما رعیت زاده بودیم و دستمون به جایی بند نبود...
یک ماه از این قضیه گذشت مهلقا خانم فهمیده بود بارداره و آقا پرویز هم با خوشحالی رفته بود دنبالشو با ساز و دهل برگردوندنش به خونه مادر آقا پرویزم دیگه چیزی نگفت یعنی فقط منتظر بود تا ببینه بچه سومش دختر میشه یا نه که از شانس بدم منم فهمیدم حاملم...
با تعجب گفتم:
- واقعاً یعنی همون شب حامله شده بودین؟
خاتون سرشو تکون داد و گفت:
- آره وقتی مادرم اینو فهمید انگار دنیا برامون تیره و تار شد مادرم فورا رفت به مادر آقا پرویز گفت...
مادرم میخواست یه دارویی بهم بده تا بچه رو سقط کنم برای همین پول نیاز داشت ولی مادر آقا پرویز اجازه نداد بهش گفت که بچه رو نگه دارم و خودش خرجشو میده. مادرم هم قبول نکرد و گفت این بچه نطفهاش حرومه ولی خب مادر آقا پرویز اجازه نداد..
خودش گفت این قضیه رو حلش میکنه و دقیقاً فردا شبش نصف شب بود که آقا به همراه عاقد و مادرش اومدن توی اتاق خونمون یه صیغه محرمیت بینمون خوندن و من شدم زن صیغهای آقا پرویز....
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۶۹
نسترن گیج شد و پرسید: واقعا سروش؟ منم میبری؟
-آره عزیزم، فرداشب به همه میگم دختری که من میخوام زنم بشه، همنفسم بشه نسترنه نه فهیمه...
نسترن اصلا باورش نمیشد، ولی من تو تصمیمم جدی بودم، نمیتونستم بین زمین و هوا زندگی کنم،
نمیتونستم دلم پیش نسترن باشه و با فهیمه برم، اینطوری زندگی کردن و دوست نداشتم،
دیگه برام مهم نبود نمیرم آلمان، فکر میکردم با پس اندازم یه کاسبی راه میندازم خونه هم که دارم،
حتما پدرومادرم کمکم میکردن، اونا که ته تغاریشون رو ول نمیکنن..
تو افکار خودم بودم که نسترن گفت: پس امشب پیشم بمون
-میمونم عزیزم، حتما میمونم
اون شب هم نفس به نفس نسترن خوابیدم، تمام شب به فردا فکر میکردم،
به روبرو شدن با خانواده ام، سروش، پسر مغرور و تخس خانواده میخواست به خاطر عشق یه دختر پشت پا بزنه به همه ی موقعیت های خوب زندگیش، من این کارو کردم..
صبح که از خواب بیدار شدیم دیدم تلفنم چندبار زنگ خورده چون سایلنت بوده نفهمیدم،
از خونه، فهیمه، بابابزرگ..
دیدن اون شماره ها رعشه انداخت تو جونم،
دوباره زنگ خورد، این بار ساسان بود، جواب دادم: جانم داداش؟
-دوست داری همه رو سکته بدی نه؟ کجا رفتی؟ چی شده؟
-ببخشید، من شرمنده ی همه شدم ولی شب میگم چی شده
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۷۰
-یعنی چی شب میگم؟ یهو از خونه میزنی بیرون، جواب تلفنم که نمیدی، بیا ببین چه خبره اینجا، همه جا دنبالت گشتن
-ساسان، من از تو بهتر میدونم الان اونجا چه خبره، بچه که نیستم دنبالم گشتن، خودم با پای خودم اومدم بیرون خودمم برمیگردم دیگه، میام میگم
تلفن و قطع کردم و زل زدم به چشمهای نگران نسترن، نوک دماغشو بوسیدم و گفتم
-چشمات بهم زندگی میده، سلام
-چی شده سروش؟
-هیچی عمر من، پاشو آماده شو باید بریم خونه مون
با نگرانی پرسید:
الان؟ شب قرار بود بریم که، تازه صبحه
-میدونم گل من، برنامه عوض شد، الان باید بریم
این بار نشست و گفت: سروش؟
-جان دلم؟
-برو با دخترخاله ات عروسی کن، منم برمی..
-قرار نشد بد بشی، من دارم همه چیزو ول میکنم به خاطرت، دیگه پشتمو خالی نکن نسترن،خودت نمیدونی چقدر میخوامت
-چقدر؟
پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم و گفتم:
انقدر که دارم بیخیال رویای چند ساله ام میشم،
بیخیال خانواده و بابابزرگم میشم ولی می ارزه، به بودن با تو می ارزه، اونام دوباره باهام آشتی میکنن فقط یه کم طول میکشه
این وسط فقط نگران دل شکسته ی فهیمه بودم، من فقط یه بار باهاش بودم و بهش امید دادم،
قبل از اون هیچ وقت ازم چراغ سبزی ندیده بود، اون یه بار قابل فراموشی هست، آره حتما هست...
جفتمون دوش گرفتیم و صبحونه خوردیم، از خونه که اومدیم بیرون به نسترن گفتم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_202
با تعجب زل زده بودم به خاتون باورم نمیشد که همچین سرنوشتی داشته.
- خب بعدش چی شد؟
خاتون نفس عمیقی کشید و گفت:
- هیچکس از این قضیه خبر نداشت اکثر موقعها توی اتاق بودم و بیرون نمیاومدم تا کسی بهم شک نکنه هرچند که خدمه یه جورایی از ماجرا بو برده بودن ولی هیچکس جرات حرف زدن نداشت...
مخصوصاً که کسی فکر نمیکرد بچهای که توی شکممه از آقا پرویزه قضیه گذشت و گذشت تا اینکه یه روز منو مهلقا خانوم با هم دردمون گرفت...
من توی اتاق کوچیک خودمون درد میکشیدم و مادرم بالا سرم بود مهلقا خانوم توی عمارت هزار تا خدم و حشم دور و برش بودن تا اینکه بچه من به دنیا اومد و دیدم پسره از قضای دست روزگار مهلقا خانوم هم بچهاش به دنیا اومد منتها بعده کلی درد کشیدن و اذیت شدن....
- اون چیه بچهاش پسر بود؟
خاتون با ناراحتی سرشو تکون داد و گفت:
- آره مادر پسر بود منتها نتونست بچه رو زنده به دنیا بیاره...
با تعجب گفتم:
- یعنی بچهاش مرد؟
خاتون سرشو تکون داد و گفت:
- آره مادر بچهاش مرده به دنیا اومد و همون شبم مادر پرویز خان اومد سراغم به زور بچه رو ازم گرفت و برد جای بچه مهلقا جا زد این بود که پسر من شد بچه مهلقا خانوم و هیچکس هم از این ماجرا بویی نبرد ....حتی خود مهلقا خانم...
با تعجب گفتم:
- مگه میشه؟
خاتون سرشو تکون داد و گفت:
- آره اون موقعی که مادر پرویز خان بچهها رو جابجا کرده مهلقا خانوم بیهوش بودن... به قابله هم کلی پول و طلا داده بود تا دهنشو ببنده و بکه بچه سالمه و پسر... هیچکس جز من و مادرم و خودش از قضیه خبر نداشت...حتی پرویز خان....
مهلقا خانومم وقتی به هوش اومد دید که یه پسر سفید و کاکل زری به دنیا آورده از اون روزم شد دوباره عزیز دل پرویز خان و عمارت فقط مادر پرویز خان بود که میدونست قضیه چیه و هیچ وقت رابطش یا خانم خوب نشد...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_203
با تعجب گفتم:
- خب شما چیکار کردین؟
خاتون نم اشکشو پاک کرد و گفت:
- اون زمان رعیت همین که زنده میموند باید رو شکر میکرد...
اصلاً حرف ما به گوش کسی نمیرسید خانم هم مادرمو تهدید کرده بود که اگه به کسی حرفی بزنم ما رو از عمارت میندازه بیرون....
پدرم ناقص گوشه خونه افتاده بود....
بهم گفت ولی اگه حرفی نزنم و این راز رو برای همیشه توی دلم نگه دارم...
تا آخر عمر خرجمون رو میده و همین جورم شد من دهنمو بستم و هیچی نگفتم. حداقل به این راضی بودم که میتونم کنار پسرم زندگی کنم...
مادرم پیر و از کار افتاده شده بود و دیگه تو عمارت کار نمیکرد ما هم مثل بقیه زندگی میکردیم و خانم هر ماه حقوقمون رو دو برابر میداد...
- خوب پسرتون چی شد هنوز میبینینش؟
خاتون نیشخندی زد و گفت:
- پسرم؟مهلقا خانم اسمشو گذاشت اردشیر...
با تعجب و دهن باز به خاتون نگاه کردم و گفتم:
- اردشیرخان؟؟منظورتون همین اردشیر خانه؟
خاتون خندهای کرد و گفت:
- آره دیگه مادر مگه چند تا اردشیر توی این خونه داریم...
دستی توی موهام کشیدم و گفتم:
- وای خدای من اصلاً باورم نمیشه یعنی شما مادر واقعی...
خاتون فوراً سرشو تکون داد و گفت:
- آرومتر چه خبرت بچه جان بهت که گفتم هنوز هیچکس از این قضیه خبر نداره اون وقت میخوای عالم و آدم رو خبردار کنی؟؟
لبمو گاز گرفتم و گفتم:
- ببخشید اصلاً حواسم نبود آخه یهو هیجان زده شدم...
خاتون شونهای بالا انداخت و گفت:
- هیچی دیگه مادر اینم سرنوشت ما بود.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane