eitaa logo
نوشته های یک طلبه
984 دنبال‌کننده
822 عکس
208 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
بلند شد آمد به طرفم، شانه هایم را ماساژ میداد و می گفت: قصد ناراحت کردن نداشتم؛ _حقمه! اما انتحار دوم؛ دیگر ساختگی نبود؛ واقعا دست به خودکشی زدم؛ _چرا؟ _اگر زنده می موندم به نازنین نمی رسیدم؛ اگر هم بر فرض محال موافقت می کردند حوصله نگاه های تحقیر آمیز مردم را نداشتم؛ همین جور که حرف نازنین به وسط آمده بود در محله آبرویم رفته بود؛ چه برسد به این که پای نازنین به محلمان باز شود! _یعنی اگر پدر و مادرت با ازدواج شما و نازنین موافق بودند نازنین رو نمی گرفتی؟! _چرا می گرفتم! ولی در اون لحظه این تصمیم مسخره رو گرفتم؛ حالا که به استدلال هایم برای خودکشی فکر میکنم حرصم در می آید؛ وقتی که قرص ها را از بسته بیرون می آوردم می گفتم: آب که سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب! صد قرص را زدم بالا! طبق معمول خانه خالی بود، صدای تلویزیون را زیاد کردم تا سر و صدایم را کسی نشنود؛ ادامه دارد...
فکر می کردم اینبار هم مثل انتحار اول به خواب می روم. ولی با این تفاوت که خوابم همیشگی خواهد بود. بعد از یک ربع؛ سرگیجه گرفتم، سرم شروع کرد به گِز گِز کردن. انگار کسی با چکش به سرم ضربه می زد؛ شکمم شروع کرد به سوزش. از درد وسط حال خوابدیم و می گفتم: الان تمام می‌شود تحمل کن! چشمانم تار میدید. از درد پاهایم را به زمین می کوبیدیم! داغی حس کردم؛ آنقدر محکم پا هایم را به زمین کشیده بودم که خون از کف پاهایم سرازیر شده بود؛ نعره می زدم و کمک می خواستم؛ نفس هایم به شماره افتاده بود؛ در یک قدمی مرگ بودم. خواهرم که کلاس اضافه بود؛ وقتی وارد خانه شد، خون ها و چهره سیاه شده مرا که دید؛ سریع زنگ اورژانس می زند. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_سی_و_هشتم فکر می کردم اینبار هم مثل انتحار اول به خواب می روم. ولی با این تفاوت که خ
من بیهوش بودم؛ دکتر می گفت: اگر دو دقیقه دیر تر رسیده بودی باید در جهنم دست و پا می زدی؛ عملیات احیا روی من ادامه داشت؛ معده ام را شستشو دادند، ولی امیدی نبود، قرص ها اثر کرده بودند؛ بالاخره با اشک های پدر و دعا های مادر و نذر های خواهرم، برگشتم به دنیا نه بر سر عقل! قبلا که از شست‌وشوی معده می شنیدم فکر می کردم آبی هست که طرف میخورد و معده اش پاک می شود؛ اما هنگامی که به هوش آمدم تازه فهمیدم تمام دهان و حلق و گلویم زخم است؛ حتی نفس هم می کشیدم سوزش را حس می کردم؛ نمی توانستم حرفی بزنم، فقط چشم داشتم و نفس؛ در این میان حس می کردم جز زخم چیزی در شکمم نیست، گرسنه بودم. خانواده اجازه ملاقات نداشتند. تا کمی حالم سرجایش بیاید؛ دکتر آمد سراغم با روپوش سفید بوی خوشی می داد؛ گفت: جووون، حل مشکل که با فرار و انتحار نمیشه! راه حل داره! میدونی پدر و مادرت دارند بال بال می‌زنند! از گوشه چشمانم اشک شرم سرازیر شد. ادامه دارد...
به‌به! ان شاءالله با کمک استاد عزیز یه ویرایش اساسی بدیم ❤️😘
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_سی_و_نهم من بیهوش بودم؛ دکتر می گفت: اگر دو دقیقه دیر تر رسیده بودی باید در جهنم دست
بعد از سه روز، کمی بهتر شده بودم، اولین نفری که آمد بالای سرم، پدرم بود، پشت سرش مادر و خواهرم. نگاه به چهره ام نمی کرد. فهمیدم که دلخور است؛ مادرم که چهره خسته و نفسه های ناقصم را دید؛ زد زیر گریه؛ پدرم هم بغض کرده بود. آنجا بود که فهمیدم پدرم چقدر در دلش آشوب است. خواهرم دماغش سرخ شده بود؛ اشکش مثل شیر آبی که چکه می‌کند بیرون می آمد. پدرم با آهی گفت: اگر اون دختر رو می خوای من مخالف نیستم! جونت برام مهمتره. اشکش نمایان شد و ادامه داد: فقط برای اتمام حجت برو پیش مرتضی؛ از دوستان است و مشاور ازدواج! رفت بیرون! باصدای خسته از مادرم خواستم گوشی ام را برساند؛ نازنین ۳۰ بار زنگ زده بود. حتما دلش هزار راه رفته. پیامش دادم: سلام عزیز. مسمومیت گرفته ام و چند روزی بیمارستانم؛ پیام داد: ای وای؛ چی خوردی که حالت خراب شده! _قرص! ادامه دارد...
5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
منو شکسته بالی 🪶 بده به قلبم حالی💔
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_چهلم بعد از سه روز، کمی بهتر شده بودم، اولین نفری که آمد بالای سرم، پدرم بود، پشت سر
بازپرس گفت: اگه میخوای سیگاری بکش و بقیه داستان رو بگو! _نه مشکلی ندارم! بعد از دو هفته روی پا آمدم، این بار آزاد تر بودم پدرم که قطع امید کرده بود و مادرم هم بازجویی ام نمی کرد؛ می رفتم و می آمدم. هر ساعتی که می‌خواستم! اما اثرات قرص هنوز گه گاهی می آمد، گاهی چشمانم تار میدید و سردرد سراغم می آمد؛ کارم شده بود پیش نازنین رفتن. کیف می کردم و می آمدم؛ از خدا میخواستم هرچه زود تر بهم برسیم. از پدرم آدرس آقا مرتضی را گرفتم؛ همان شرطی که پدرم برای ازدواج من و نازنین گذاشته بود؛ گرفتن مشاوره از دکتر مرتضی که فامیلیش را نمی دانستم! رفتم در محل کارش، مثل اینکه پدرم هماهنگ کرده بود. وقتی به خانم منشی گفتم: حسین صلاحی هستم. گفت: آقای دکتر منتظر شماست بفرمایید داخل؛ دری زدم! صدای ملایمی آمد: بفرمایید؛ دیوار های مطب، سبز کم رنگ و ملایم بود. مبل های فیلی رنگ زیبایی آنجا را دوچندان کرده بود؛ گل های حسن یوسف و ناز آدم را به حرف می آورد. سلام علیک گرمی کرد؛ از پشت عینک چشمان مشکی اش پیدا بود؛ خط ريشش را خیال میکردی با لیزر بسته است. آنقدر دقیق و صاف؛ ادامه دارد...
روانشناسی و مشاوره به دکتر مرتضی می آمد؛ روبه رویم نشست؛ مبل های نرم، رنگ های آرام کننده و گلهای مختلف حس آرامش را درونم سبز می کرد. گفت: خبر دار شدم عاشق شدیا! اونم از نوع سفت و سختش! لبخندی زدم و گفتم: دله دیگه! دکتر عینکش را بیرون آورد و گفت: توی عشق و عاشقی اگه همش با دل پیش بری بازنده ای؛ عقل و فکر هم لازمه! خودم را جمع و جور کردم و گفتم: فکر هم کرده ام آقای دکتر! _خب به چه نتیجه ای رسیدی؟ _به اینکه من و نازنین دو نیمه گم شده هم هستیم! هم دیگه رو دوست داریم و برای هم جونمون هم حاضریم بدیم؛ دکتر شروع کرد به دست زدن! به‌به ماشاالله! _پس نیت شما خیره؟ _بله ازدواج! دکتر گفت: به نظرت آیا دوست داشتن هم دیگه برای ازدواج کافیه؟؟ _برای من بله! ادامه دارد...
منتظر بود تا چنين جوابی بدهم شروع کرد به رگبار بستن من! _اگه اخلاقیات شما بهم نمی خورد چی؟ اگه از نظر خانوادگی تفاهم نداشتید چی؟ اگه نازنین برات تکراری شد چی؟ و... مخم داشت سوت می‌کشید. وسط حرفش پریدم و گفتم: تصمیمم را گرفته ام. با اینکه نا امید شده بود گفت: حواست باشه اگه بخاطر خوشگلی دختره داری باهاش وصلت میکنی آخرش شکر آب میشه ها! ادامه داد راستی چطور باهاش آشنا شدی؟ _توی روبیکا _میدونی ۹۰ درصد ازدواج هایی که دختر و پسر از قبل باهم رابطه داشتن آخرش شده طلاق! با لبخند گفتم: من و نازنین جزء اون ده درصد هستیم. ادامه دارد...
رسیدیم به قسمت هایی که حرص آدم در میاد😁 @Mohmmadmahdipiri
نوشته های یک طلبه
رسیدیم به قسمت هایی که حرص آدم در میاد😁 @Mohmmadmahdipiri
دلم برای نظرهای شما عزیزان که برام خیلی مفید اند تنگ شده❤️😘😉