#شهادت_اجباری
#قسمت_دوازدهم
هوا کمی سرد به نظر می رسید.
شاید هم سرد نبود و من لرز بر بدنم هجوم آورده بود.
سرم را روی زانو هایم می گذارم؛ ذکر استغفر الله ربی و اتوب الیه از زبانم نمی افتد. بالاخره هرکسی می داند با خودش چند چند است. حق الناس هایی که بر گردنم بود در ذهنم می آید؛
اشک می ریزم از اینکه دیگر فرصتی برای جبرانشان ندارم.
نیت می کنم. نماز نافله شب را می خوانم، با تمام دل و جان توبه می کنم.
بعد از اندکی مناجات به فکر فرو می روم چه کار کنم که هم خودم نجات پیدا کنم و دیگران! یا حداقل باقی رزمنده ها زنده بمانند.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#شهادت_اجباری #قسمت_دوازدهم هوا کمی سرد به نظر می رسید. شاید هم سرد نبود و من لرز بر بدنم هجوم آور
#شهادت_اجباری
#قسمت_سیزدهم
اولین نقشه ای که در ذهنم آمد
این بود که مین را خنثی کنم، اما نه بلد بودم نه شخصی از گروهان ما بلد بود.
دوباره تلاش فکری ام را از سر گرفتم؛
به این نتیجه رسیدم که همین جور روی مین دراز بکشم! تا تمام ترکش هایش در بدن خودم فرو رود؛ حداقل به دیگران آسیبی نرسد. مدام با خودم کلنجار می رفتم که چه کنم!
بهترین تصمیم این بود که بگذارم کانال خلوت شود.
هرچه تعداد کمتر تلفات هم کمتر!
ادامه دارد...
#شهادت_اجباری
#قسمت_چهاردهم
زمان در حال گذر است. بهتر بگویم زمان مرگم نزدیک است. چشمانم قرمز شده!
کم کم فجر صادق نمایان می شود.
بچه ها یکی یکی برای نماز از کانال بیرون می روند.
من همچنان نشسته ام.
مثل یک گنجشک تنها که در تله گیر افتاده و نای پر زدن ندارد.
ناگهان فکر بکری در ذهنم می آید.
نقشه را در ذهنم مرور می کنم.
منتظر می مانم تا همه افراد گروهان از کانال خارج شوند.
ادامه دارد...
#شهادت_اجباری
#قسمت_پانزدهم
رفیقم حسین با چشمان خواب آلود و پف کرده طرفم آمد؛ با صدای خش دارش گفت: «رضا بلند شو بریم!»
حالا حسین هم قوز بالا قوز شده بود.
_مشکلی برام پیش اومده! برو من میام!
صدای تر تر خنده اش بلند شد و گفت: «خودت رو خیس کردی؟»
می خواستم برود و دست از سرم بردارد.
از روی ناچاری یک دروغ مصلحتی گفتم: «آره برو می خوام لباس عوض کنم!»
خنده کنان گفت: «می خوای بیام کمک؟»
اخمی کردم. ابرو هایم را به طرف بالا حرکت دادم.
خودش فهمید که باید برود.
از شیب کانال رفت بالا. هیچ کس در کانال نبود. دوباره ایده ام را در ذهن مرور کردم.
ادامه دارد...
#دلگویه
میتوانی دوباره شروع کنی!
می توانی ویرانی هایت را آباد کنی!
فقط باید تصمیم بگیری؛
#شهادت_اجباری
#قسمت_شانزدهم
چشمانم را بستم. دلم آشوب بود.
دستم را به طرف مینی که رویش نسشته بودم بردم.
مین به اندازه یک کف دست باز بود.
باید فشار دستانم، مساوی فشار نشیمن گاهم باشد؛ تا مین عمل نکند.
با دو دستم مین را فشار دادم.
نشیمن گاهم را آهسته بلند کردم.
هر لحظه احتمال منفجر شدن می دادم! زیر لب یا حسین می گفتم!
چشمانم را بسته بودم. پلک هایم جرئت باز شدن نداشتند. مین را بلند کردم.
ادامه دارد...
#شهادت_اجباری
#قسمت_هفدهم
نفسم در سینه حبس شده بود.
فشار دستانم را حفظ کردم.
در ذهنم تا سه شمردم و مین را به بیرون از کانال پرت کردم. بدون فوت وقت روی زمین دراز کشیدم.
دستانم را در گوشم فرو کردم.
چند دقیقه ای گذشت.
گرمی دستی روی شانه ام حس کردم. سرم را بالا آوردم.
حسین بود!
ادامه دارد...
#شهادت_اجباری
#قسمت_هجدهم
با تعجب گفت: «معلومه داری چیکار می کنی؟»
- صداش رو فهمیدی؟
- آره
- کسی که طوریش نشد؟
- نه خداروشکر! ولی نزدیک بود بخوره توی سر من! کنارم پایین اومد!
چشمانم نزدیک بود از حدقه بیرون بپرند.
بلند شدم و دو زانو نشستم.
گفتم: « چی نزدیک بود بخوره توی سرت؟»
- ظرف غذایی که پرت کردی بیرون! معلومه خیلی اعصابت خورده!
باورم نمی شد.
ادامه دارد...
#شهادت_اجباری
#قسمت_نوزدهم
یقه اش را گرفتم و با صدای بلند گفتم: «من یک مین رو پرت کردم بیرون! نه ظرف غذا! اگه من نبودم الان همتون مرده بودید!»
باز ترتر خنده اش بلند شد. اینبار از شدت خنده اشکش هم بیرون آمده بود. دستم را گرفت و از پله های کانال آوردم بیرون.
درست مرا به همان جایی که مین را پرت کرده بودم برد.
گفت: «بیا رضا خودت ببین! داشتم گلاب به روت خودم رو خالی می کردم که نزدیک بود سرم رو بشکنی!»
راست می گفت!
ادامه دارد...
#شهادت_اجباری
#قسمت_پایانی
ظرف را برداشتم. یغلوی بود.
از ته دل خندیدم. رو به ظرف کردم و با تکان دادن انگشت اشاره به ظرف گفتم: «یه شب تا صبح به خاطر تو نخوابیدم!»
حسین نچ نچی کرد و گفت: «رضا تازگی ها لباست رو از ترس خیس می کنی! حالا هم با ظرف غذا حرف می زنی! جن زده که نشدی؟!»
لبخندی زدم و گفتم:« من و این ظرف خاطره ها باهم داریم»
داستان را برایش تعریف کردم! با آه گفت: بمیرم که تا صبح برای نجات ما نخوابیدی!
اسم قصه ام را گذاشت شهادت اجباری!
پایان
✍محمد مهدی پیری
این ماجرا براساس واقعیت بود😊
نوشته های یک طلبه
#شهادت_اجباری #قسمت_پایانی ظرف را برداشتم. یغلوی بود. از ته دل خندیدم. رو به ظرف کردم و با تکان د
@Mohmmadmahdipiri
انتقاد در مورد داستان در خدمتم😁👆