نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند۲ #قسمت_هجدهم هوا نه گرم گرم است نه سرد سرد! بالاخره توقعی هم بیش از این نیست! شه
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_نوزدهم
رفتم سراغ علی! با خاک انداز شیرجه رفته بود روی خاک های غرفه ها؛
مشغول جمع کردنشان بود.
می خواستم از او آمار آرمان را بگیرم. هیچی هم که نداند؛ به اندازه یک همکلاسی که از او اطلاعات دارد!
شلوار کردی اش خیلی جالب بود؛
خودش و چهارتا مثل خودش
در آن جا می شدند.
شلوار که نه! تخت خواب بود؛
از بس که بزرگ و جا دار و فراخ به نظر می رسید؛
با لبخند گفتم: «علی تو شلوارت گم نشی!»
خندید و گفت:« بفرما تو! برای همه جا هست!»
لبخند کوتاهی زدم.
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_بیستم
کمی مِن مِن کردم و گفتم: «عهههه علی جون! خبری از تازه وارد دیشبی نداری؟»
وانمود کرد که بی خبر است. کمی لب هایش را پایین داد و به ابرو هایش کش و قوسی داد!
- جونت در بیاد سوال کنکور که نپرسیدم!
- آرمان رو می گی؟
- آره!
- نه!
- چه جور بچه ایه؟
مشکوک شد. همین را کم داشتم.
زبانی بر دور لب بالایش کشید و گفت:«چیزی شده؟»
کمی استرس گرفتم.
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_بیست_ویکم
اما خون سردی خودم را حفظ کردم.
گفتم: «نه فقط خواستم بدونم کیه و چیکارس!»
علی شروع کرد به دادن اطلاعات!
- جونم برات بگه که اولاً هم کلاسی بودیم! چند ماهی است اومده توی محل! من زیاد باهاش نپلکیدم،
ولی میگن پسر خوبیه!
درسش هم متوسطه!
ولی اینجور که فهمیدم دوسالی هست پدر و مادرش از هم جدا شدن و با مادرش زندگی میکنه!
وقتی که علی از آرمان می گفت؛ با بالا و پایین کردن سرم با دقت به حرف هایش گوش می دادم.
با شنیدن اطلاعات علی، دلم برای آرمان سوخت! ازاینکه دو سال بدون پدر و بدون تکیه گاه بوده!
صدای روی اعصاب عماد، من و علی را به خود آورد.
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_بیست_و_دوم
- اگه چرت و پرت هاتون تموم شده بیاید کمک!
انصافاً بدون آرمان کار نمی چسبید.
نزدیک ساعت یازده شب بود؛
حسابی خسته و کوفته شده بودیم؛
عماد ول کن نبود.
یک گاری را پر از پرچم مشکی کرد و گفت: «برید به تیر های برق پرچم ها رو بزیند!»
وقتی که شام خورده باشی و خسته باشی! تنها چیزی که می چسبد؛
یک خواب تا لنگه ظهر است!
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_بیست_و_سوم
با پنج تا از بچه ها گاری را کشیدیم بیرون هیئت.
قصد فرار داشتم!
آخر این وقت شب،
هیچ گربه ای از دیوار بالا نمی رود!
چه برسد به اینکه هوای پرچم زدن به کله مان خطور کند!
مخصوصا اگر بالا رفتن از تیر برق هم جزء برنامه باشد!
خوشبختانه خانه ما در مسیر محل حرکت گاری بود.
همین که رسیدیم به در خانهمان به بچه ها گفتم: «شما برید!من دستشویی میخوام برم!»
سرکارشان گذاشتم.
همین که کلید را در درِ خانه کردم تا نقشه فرار را عملیاتی کنم؛
صدایی مرا به خودم آورد!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_بیست_و_سوم با پنج تا از بچه ها گاری را کشیدیم بیرون هیئت. قصد فرار داشتم
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_بیست_و_چهارم
_محمد سلام!
سرم را برگرداندم! خواب می دیدم حتما! انگار تمام خستگی های صبح تا شب از تنم فرار کرده بودند!
چشمانم از ذوق برق می زدند.
نور زرد چراغ ها، کوچه را کمی روشن کرده بود.
رفتم به طرفش! دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم: «کجایی رفیق؟»
آرمان سوار دوچرخه و من پیاده! او یک پایش را روی زمین گذاشته و دوچرخه آبی اش را نگه داشته بود.
تیشرت نارنجی پوشیده بود؛ با شلوار خال پلنگی!
از آن شلوار هایی که سرباز ها می پوشند!
مد شده بود از اینها!
با صدایی که من از شنیدنش کیف می کردم گفت: «داشتی می رفتی خونه؟»
- نه! مگه میشه شما باشی و ما بریم!
- بیشین بریم پیش بچه ها فکر کنم میخوان به تیر برق ها پرچم بزنن!
با خنده گفتم: «درسته که کوچولو هستم ولی فکر نکنم روی زین دوچرخه دو نفر جا بشن!»
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلگویه
بخشش یعنی هر دوشو فراموش کنی چه دردا رو چه باعث و بانیاش...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_بیست_و_چهارم _محمد سلام! سرم را برگرداندم! خواب می دیدم حتما! انگار تما
❤️کله بند یک بهتر بود یا دو؟😁
فروش ویژی جمعه سیاه
گلس ۱۲۰هزار تومانی
فقط ۶۸/۰۰۰تومان
اردکان خیابان رجایی موبایل ارتا(فتاحی)
https://www.instagram.com/artamobiile/
@Javadfattahii
👆 پسر عمه😁
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_بیست_و_پنجم
از دوچرخه پایین آمد!
کنار لاستیک عقبش دو پاگیره جوش داده بود، آنها را پایین داد و گفت:« بفرما! پات رو بذار روی پاگیره ها و بریم!»
پاهایم را گذاشتم روی پاگیره
دو دستم را روی شانه آرمان گذاشتم. بدنش کمی گرم بود.
اما دلم را حسابی گرم می کرد!
نسیم تابستانی موهای آرمان را می رقصاند.
کمی شانه اش را فشار دادم و گفتم: «نمی گی دل ما برات تنگ میشه! اینقدر دیر میای!»
شانه اش را کمی به طرف بالا حرکت داد و گفت: نشد دیگه!
آن شب که من ساعت یازده داشتم از خستگی در زمین فرو می رفتم!
به خاطر آرمان تا یک شب بیرون بودم!
ادامه دارد...