#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_بیست_ویکم
اما خون سردی خودم را حفظ کردم.
گفتم: «نه فقط خواستم بدونم کیه و چیکارس!»
علی شروع کرد به دادن اطلاعات!
- جونم برات بگه که اولاً هم کلاسی بودیم! چند ماهی است اومده توی محل! من زیاد باهاش نپلکیدم،
ولی میگن پسر خوبیه!
درسش هم متوسطه!
ولی اینجور که فهمیدم دوسالی هست پدر و مادرش از هم جدا شدن و با مادرش زندگی میکنه!
وقتی که علی از آرمان می گفت؛ با بالا و پایین کردن سرم با دقت به حرف هایش گوش می دادم.
با شنیدن اطلاعات علی، دلم برای آرمان سوخت! ازاینکه دو سال بدون پدر و بدون تکیه گاه بوده!
صدای روی اعصاب عماد، من و علی را به خود آورد.
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_بیست_و_دوم
- اگه چرت و پرت هاتون تموم شده بیاید کمک!
انصافاً بدون آرمان کار نمی چسبید.
نزدیک ساعت یازده شب بود؛
حسابی خسته و کوفته شده بودیم؛
عماد ول کن نبود.
یک گاری را پر از پرچم مشکی کرد و گفت: «برید به تیر های برق پرچم ها رو بزیند!»
وقتی که شام خورده باشی و خسته باشی! تنها چیزی که می چسبد؛
یک خواب تا لنگه ظهر است!
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_بیست_و_سوم
با پنج تا از بچه ها گاری را کشیدیم بیرون هیئت.
قصد فرار داشتم!
آخر این وقت شب،
هیچ گربه ای از دیوار بالا نمی رود!
چه برسد به اینکه هوای پرچم زدن به کله مان خطور کند!
مخصوصا اگر بالا رفتن از تیر برق هم جزء برنامه باشد!
خوشبختانه خانه ما در مسیر محل حرکت گاری بود.
همین که رسیدیم به در خانهمان به بچه ها گفتم: «شما برید!من دستشویی میخوام برم!»
سرکارشان گذاشتم.
همین که کلید را در درِ خانه کردم تا نقشه فرار را عملیاتی کنم؛
صدایی مرا به خودم آورد!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_بیست_و_سوم با پنج تا از بچه ها گاری را کشیدیم بیرون هیئت. قصد فرار داشتم
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_بیست_و_چهارم
_محمد سلام!
سرم را برگرداندم! خواب می دیدم حتما! انگار تمام خستگی های صبح تا شب از تنم فرار کرده بودند!
چشمانم از ذوق برق می زدند.
نور زرد چراغ ها، کوچه را کمی روشن کرده بود.
رفتم به طرفش! دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم: «کجایی رفیق؟»
آرمان سوار دوچرخه و من پیاده! او یک پایش را روی زمین گذاشته و دوچرخه آبی اش را نگه داشته بود.
تیشرت نارنجی پوشیده بود؛ با شلوار خال پلنگی!
از آن شلوار هایی که سرباز ها می پوشند!
مد شده بود از اینها!
با صدایی که من از شنیدنش کیف می کردم گفت: «داشتی می رفتی خونه؟»
- نه! مگه میشه شما باشی و ما بریم!
- بیشین بریم پیش بچه ها فکر کنم میخوان به تیر برق ها پرچم بزنن!
با خنده گفتم: «درسته که کوچولو هستم ولی فکر نکنم روی زین دوچرخه دو نفر جا بشن!»
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلگویه
بخشش یعنی هر دوشو فراموش کنی چه دردا رو چه باعث و بانیاش...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_بیست_و_چهارم _محمد سلام! سرم را برگرداندم! خواب می دیدم حتما! انگار تما
❤️کله بند یک بهتر بود یا دو؟😁
فروش ویژی جمعه سیاه
گلس ۱۲۰هزار تومانی
فقط ۶۸/۰۰۰تومان
اردکان خیابان رجایی موبایل ارتا(فتاحی)
https://www.instagram.com/artamobiile/
@Javadfattahii
👆 پسر عمه😁
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_بیست_و_پنجم
از دوچرخه پایین آمد!
کنار لاستیک عقبش دو پاگیره جوش داده بود، آنها را پایین داد و گفت:« بفرما! پات رو بذار روی پاگیره ها و بریم!»
پاهایم را گذاشتم روی پاگیره
دو دستم را روی شانه آرمان گذاشتم. بدنش کمی گرم بود.
اما دلم را حسابی گرم می کرد!
نسیم تابستانی موهای آرمان را می رقصاند.
کمی شانه اش را فشار دادم و گفتم: «نمی گی دل ما برات تنگ میشه! اینقدر دیر میای!»
شانه اش را کمی به طرف بالا حرکت داد و گفت: نشد دیگه!
آن شب که من ساعت یازده داشتم از خستگی در زمین فرو می رفتم!
به خاطر آرمان تا یک شب بیرون بودم!
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_بیست_و_ششم
مشغول بستن پرچم مشکی ها بودیم!
البته من چون هم لاغر و فرز بودم با سرعت از پله های تیر برق ها بالا می رفتم و پرچم ها را در جا پرچمی ها فرو می کردم.
مثل یک گربه!
سر و صدا های بچه ها و گاری پرچم ها
هر خوابی را بیدار و هر بیداری را زهره ترک می کرد!
در این گیر و دار بعضی از بچه برایم موی دماغ شده بودند!
آرمان بیشتر با من گرم گرفته بود!
اما بعضی بچه ها هم می خواستند با او رابطه برقرار کنند!
اولین موی دماغ امیر بود!
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_بیست_و_هفتم
بالای تیر برق مشغول کار بودم!
اما گوش و چشمم به آرمان بود.
امیر با کف دستش محکم زد به کمر آرمان و گفت: «بچه خوشگل کی بودی تو!»
آرمان کمی قرمز شد!
اخمی کرد و گفت: «به تو چه! پر رو!»
امیر که دلش از عماد پر بود می خواست روی آرمان عقده گشایی کند!
لبخندی شیطانی زد و گفت: «ماشالله زبون درازی هم که میکنی!»
آرمان یک چشمش پشت مو های لخت مشکی اش پنهان شده بود؛
با صدای آرام جواب امیر را داد:
- خودت شروع کردی!
امیر ول کن نبود.
دستش را به کمر زد و فرمان دوچرخه آرمان را گرفت!
- ببین نذار دخلت رو بیارم! از تازه وارد های خوشگل زبون دراز حالم بهم میخوره!
از بالای تیر برق داد زدم:« امیر بس کن!»
- تو خفه لطفا!
ادامه دارد...