eitaa logo
نوشته های یک طلبه
668 دنبال‌کننده
815 عکس
198 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار✨️ سالاری🧨 جعفری🎆 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی در خانه را باز کردم! آهی کشیدم! عجب شب شیرینی بود! حیف که زود گذشت! روی تخت خوابم دراز کشیدم، تمام خاطرات را مرور کردم؛ هنوز حس می کردم دست هایم روی شانه آرمان هست! دست هایم را برای تبرک به صورت مالیدم. چشم هایم را بر هم گذاشتم؛ لحظه شماری می کردم تا دوباره ببینمش! تنها دلخوشی ام از زندگی آرمان بود! ادامه دارد..
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_سی_و_سوم وقتی در خانه را باز کردم! آهی کشیدم! عجب شب شیرینی بود! حیف که
_شیرجه بزن! - می ترسم آرمان! - تو بپر من می گیرمت! شورت مایو ام را کمی بالا کشیدم! آرمان دو دستش را باز کرد و گفت: بیا تو بغلم! چند قدمی عقب رفتم! استخر خلوت بود! من بودم و آرمان! در عمق چهار متری آرمان دست هایش را باز کرد و گفت: زود باش! بالای استخر بودم! می ترسیدم! گفتم: من بلد نیستم غرق میشما! - می گیرمت رفیق! نفس عمیقی کشیدم و پریدم! ادامه دارد...
همین که دستانم را باز کردم تا توی آغوش آرمان جا خوش کنم! لگدی بهم خورد! چشمانم را باز کردم! در حالی که نفس نفس می زدم چهره مادرم را دیدم! گفت: «پاشو نماز بخون!» حس حال کسی را داشتم که وسط جای حساس فیلم، برق تلویزیونش قطع شود! غر غر کنان گفتم:«مامان رویام رو زهرمار کردی!» همان جور که چادر گل گلی سفیدش را داشت تا میزد گفت:« آرمان کدوم بی شاخ و دمیه؟» انگار آب جوش ریخته بودند روی سرم! سیخ نشستم و گفتم:«آرمان؟» - از وقتی که نمازم رو شروع کردم یه ریز داشتی می گفتی آرمان بگیرم! آرمان من میترسم! یه لحظه فکر کردم آرمان اومده خواستگاریت تو هم داری التماس میکنی که ورت داره! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_سی_و_پنجم همین که دستانم را باز کردم تا توی آغوش آرمان جا خوش کنم! لگدی
چشمانم را مالیدم و خمیازه ای عمیق کشیدم! به طوری که فکم درد گرفت! گفتم: «آرمان دوستمه!» *** سر کلاس تابستانه انگلیسی! حوصله ام سر رفته بود! از درس و کلاس و کتاب انگلیسی حالم بهم می خورد! پایین ترین نمره هایم برای این درس هست! بیست گرفتن در انگلیسی برایم آرزو شده! ولی یک بار به آرزویم رسیدم! آنهم با دوز و کلک! خود معلمم هم باورش نمی شد! آن وقت منِ دیوانه نمی دانم چرا در کلاس زبان آنهم در تابستان ثبت نام کرده بودم! شاید برای اینکه کلاس بگذارم و بگویم: «بعله ما اینیم!» آخر خیلی ها هدفشان از کلاس رفتن در تابستان پز دادن و وقت پر کردن است من هم به دستشان! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_سی_و_ششم چشمانم را مالیدم و خمیازه ای عمیق کشیدم! به طوری که فکم درد گرف
مدام توی کتاب انگلیسی ام اسمش را می نوشتم و یک قلب دور آن می کشیدم! گاهی هم حرف اول اسم خودم را در طرف راست قلب می نوشتم و حرف اول اسم آرمان را به انگلیسی در طرف چپ قلب می‌نوشتم! یک هفته ای می شد که می خواستم با آرمان دوست صمیمی شوم! بالاخره هر انسانی دوستان زیادی شاید داشته باشد اما رفیق صمیمی نه! مانده بودم چه بکنم که همان گونه که من خاطر خواه آرمان هستم اوهم خاطر خواه من بشود! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_سی_و_هفتم مدام توی کتاب انگلیسی ام اسمش را می نوشتم و یک قلب دور آن می کش
امشب اولین شب از محرم است. بالاخره محرم از راه رسید؛ در واقع اولین شب از شروع عملیات من! اگر این شب ها را از دست بدهم و آرمان با من دوست صمیمی نشود؛ معلوم نیست کدام بی همه چیزی با او دوست شود و مخش را شست و شو دهد! دکمه های لباس مشکی ام را بستم. با قدم هایی استوار وارد هیئت شدم. کم کم بچه ها و مردم می آمدند. اما من دنبال یک نفر بودم! همان تازه واردی که یک هفته ای است مرا دلبسته خودش کرده! هنوز در شهر ما عزاداری به سبک سنتی بر پا می شد. به طوری که در شب اول محرم مشعل گردانی می کردند. دسته عزاداری راه می افتاد در کوچه ها و خیابان ها! مداح شعر معروف هر ساله اش را می خواند: مه محرم است دوباره چه ناله خیزد.... ادامه دارد...
من سنج زن بودم. چند سالی هم می شد که سنج می زدم؛ هر سال بر سر اینکه چه کسی سنج بزند در هیئت محل ما دعوا بود. اما وقتی چیزی به اسم مخ در کله ات باشد؛ برای اینکه سنج را کسی تصاحب نکند از همان شب هایی که اشغال ها را جارو می کردیم؛سنج را قایم کرده بودم. خیالم راحت بود که امسال سنج ازآن من است. به هیچ کس هم نخواهم داد! سنج ها در دستم بودند. هنوز مداح خوش صدا شروع نکرده بود. منتظرش بودم تا بیاید! نمی دانستم می آید یانه! بدترین چیز همین است! منتظر کسی باشی که معلوم نیست بیاید یا نیاید! ادامه دارد...
دسته عزا شروع به حرکت کرد. صدای طبل و سنج به مداحی ریتم سه ضرب می داد. نگاهم به دوصفی بود که پشت پرچم هیئت تشکیل می شد! پرچم هیئت دو دسته چوبی داشت! هم سنگین و هم حملش مشکل! عزاداران پشت پرچم به صورت دو صف موازی مثل خط های سفید کنار خیابان می ایستادند! هر چه نگاه می کردم خبری ازش نبود! آهی از ته دل کشیدم! قدم به قدم دسته عزا از هیئت دور می شد. من و عماد وسط دو صف عزاداری بودیم. عماد طبل می زد و من هم سنج! دل توی دلم نبود! هی مثل دیوانه ها نگاهم را به این طرف و آن طرف می‌انداختم! اما نبود که نبود! دیگر داشتم نا امید می شدم! افسوس می‌خوردم که چرا اینقدر زود، باید رفاقت شکل نگرفته ام به فنا رود! ادامه دارد....
بجای خواندن قرآن قرآن را مطالعه کنیم...
نکته، سخن، حرف دل، انتقاد، پیشنهاد و نصیحتی بود.‌‌.. خوشحال میشم به صورت ناشناس بهم بگی😁🙃 https://daigo.ir/secret/9730336848