#سه_روز_در_مسجد (۱۰)
آنجا بود که مفهوم آیه عسی ان تکرهو شیئا و هو خیر لکم را درک کردم(شاید چیزی را دوست نداشته باشید در حالی که آن برای شما بهتر است)
اعتکاف را دوست نداشتم در نظرم کاری بیهوده بود.
اما الان میتوانم با قاطعیت بگویم که بهترین سه روزی بود که در زندگی ام تجربه اش کردم.😊❤️
آقا کمال گفتند کتاب را باید تمام کنیم.
بچه ها اعتراض داشتند. هنوز با کتاب خوانی انس نگرفته بودند. کمال بچه ها را قانع کرد و راه کار هایی را جهت کتاب خوانی بهتر ارائه داد مثل راه رفتن و با صدای بلند کتاب را برای اعضا خواندن و ...✅
در مسجد باز شد شیخ حسین ،نماینده مجلس شیخ جواد و چند نفر دیگر که نمی شناختم وارد شدند.
با بچه ها احوال پرسی کردند. با شیخ حسین خوش و بش کردم .
بچه ها در جلوی محراب مسجد جمع شدند.
ابتدا آقا کمال برای آنان برنامه هایی که داشتند و در اعتکاف اجرا شده بود را شرح دادند.
نماینده هم صحبت کردند و در آخر بحثشان وعده ی سفر مشهد به ما دادند نصف هزینه سفر را هم به عهده گرفتند.😃
همه بچه ها شکه شده بودند و خوشحال😇
در آخر هم عکس یادگاری گرفتیم...
فرصتی گذشت که حاج آقا مروتی وارد شدند کمی تعجب کردم که قراره چه کاری انجام دهند 😳
روی پله اول منبر نشست بچه ها هم جمع شدند . مراسم وداع با اعتکاف!
چقدر زود گذشت. همیشه دعایم در زمان هایی که دوست داشتم نگذرند این بود که خدایا ای کاش بعضی وقت و زمان ها کُند تر میگذشتند😔
توی مراسم وداع با اعتکاف حتی در و دیوار های مسجد هم همراه بچه ها ناله میزدند. چه فضای اشک آلودی بود.😭
خیلی سخت بود برایم. بعضی چیز ها هستند که انسان تا خودش آن را تجربه نکند نمی تواند آن را درک کند 💔
نماز مغرب را خواندیم و افطاری آخر را خوردیم. حسین بچه ها را پای ویدیو پرژکتور جمع کرد و فیلم هایی که از برنامه ها و طرح ها و بچه ها که در اعتکاف گرفته بود پخش کرد. 😊
در حین تماشای کلیپ تنها صدایی که از بچه ها می آمد دو کلمه بود
_ یادش بخیر🌹
هنگام خدا حافظی فرا رسید کمال گفت بچه ها همه صف بکشند و یکی یکی بچه ها از آخر صف با تک تک بچه ها خدا حافظی کنند😔
یک عکس دسته جمعی یادگاری هم به همه دادند.
هر موقع آن را نگاه می کنم خدا را شکر می کنم که چه توفیقی را نصیبم کرد.😘
دو چیز مهم در اعتکاف یاد گرفتم اول اینکه دیگران را از روی چهره قضاوت نکنم. دوم هم اینکه بجای جوش آوردن و صدا بلند کردن در هنگام عصبانیت مثل بچه آدم تذکر و حرفم را برسانم😊 این دو تجربه هدیه ی خدا توی اعتکاف به من بود.😇
❤️پایان❤️
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست
به صد مشکل نشاید گفت حساب الحال مشتاقی
با تشکر از خدای عزیز . و سپاس از کسانی که دلسوزانه همراهی کردند.🌹
طراح و نویسنده محمد مهدی پیری اردکانی
#سه_روز_در_مسجد
#رمان_کوتاه
#قسمت_دهم
#پایان
😊#تلفن_جالب!😊
گوشیش زنگ خورد!
در اتاق را بست. مشغول خوش و بش با ابوالفضل شد.😄
توی اعتکاف با او آشنا شده بود.
_ کجایی بابا چرا یه احوال ما نمی پرسی 🤔
_ شرمنده آقا ابوالفضل موتورم چند روزی تعمیر گاه هست. هر وقت تعمیر شد حتما بهت سر میزنم.
_ ممنون میگم مزاحمت که نشدم داری چیکار میکنی ؟
_نه بابا! فعلا مشغول مطالعه هسم.
_ مگه حوزه ی شما ها تعطیل نشده؟ مدرسه ها که خیلی وقته تعطیله!
طلبه ی ما جواب ابوالفضل رو خیلی خوب داد اصلا کیف کردم!☺️
به ابوالفضل گفت:
درسته حوزه تعطیل شده. ولی مغز و ذهن که تعطیل نمیشه!👌✅
/چه خوبه وقتی که مدرسه ها تعطیل میشن ذهن خودمون رو تعطیل نکنیم. از فرصت ها استفاده کنیم /
#به_نام_زن_زندگی_آزادیِ_اردکانی
خیالش هم برایم تلخ است. چه برسد به اینکه رخ دادن این فاجعه تلخ را در شهرمان باور کنم.
چرا اینقدر زود از کاهی ریز کوهی بزرگ میسازید.
دیگر همین یکی راکم داشتیم :
#اعتراضمردمیدراردکان
اگر اعتراض است. چرا مثل گرگ وحشی خبرنگار را زیر چک و لگد له میکنید.🤔
چقدر خوب خودتان را با شعار هایی که از روی جو و داغی سر میدادید مسخره میکردید.
♦️زن زندگی آزادی!
شمایی که احترامی برای صدیقه زهرا تنها اسوه و الگوی تمام زنان جهان قائل نیستید چگونه حامی زنان شده اید!
شمایی که پارچه های مشکی عزای فاطمه زهرا را به آتش میکشید. شخصیت و شعور فاطمی مردم اردکان را مورد هجمه قرار می دهید مدعی آزادی هستید؟!
پس چرا آزادی قشر مذهبی شهر را از بین می برید؟!
شمایی که به عکس قهرمان ملی ایران اهانت میکنید.
هیچ می دانید اگر امثال او نبودند.
باید کنیزی و اسارت دخترانی را می دیدید که ادعای آزادی آنها را می کنید!!!
البته اگر زنده مانده بودید.
✍محمد مهدی پیری
#فتنه
#سلسلهطلایی
#داستان
در نیشابور برای خودم مغازه ای دست و پا کرده ام. خدا را شکر، مشتری های زیادی سراغم می آیند.😇
در دکانم زیور آلات می فروشم. مخصوصا انگشتر های فیروزه که دست ساز خودم هستند. شیعه مذهب هستم و طرفدار پروپاقرص اهل بیت😍
از گوشه و کنار خبر هایی به دستم می رسید.
از پچ پچ هایشان در بازار معلوم بود که اتفاق بزرگی قرار است بیفتد.
از فضولی در دکان را تخته کردم و به سمت ابو مخلص دوست همیشگیم روانه شدم. تا بویی ببرم از ماجرا. هر چه بود مربوط به شیعیان میشد . و همین دلم را میلرزاند.😟 که نکند خلیفه دوباره هوس کرده باشد شیعه کشی راه بیندازد.
ابو مخلص در عطاریش مشغول مگس پراندن بود. دکان تاریک و سردی داشت.
بوی دارچین و هل فضای دکان را پر کرده بود. رفتم داخل از دیدنم خوشحال شد.ایستاد و با لبخندی شیرین جواب سلامم را داد. ☺️
_ چه خبر انگشتر فروش نیشابوری؟
_ رفیق قدیمی میدانی که برای خرید ادویه و اینها نیامده ام. آمده ام تا جویای خبری شوم.🧐
_ میدانم دنبال چه آمده ای😎
حتما به گوشد خورده است که مولایمان قرارست از نیشابور عبور کنند.
چشم هایم از خوشحالی باد کرد. فریادی زدم که هم چراغی های ابو مخلص و عابران به من خیره شدند. خدایا شکرت !🤗🗣
_ بچه شده ایی یا دیوانه! اگر بدانی که مأمون چه نقشه برای ثامن الحجج دارد بجای این بچه بازی ها زار میزدی.😡
_ نچ نچ کنان گفتم الهی این خلیفه بی ...
ابو مخلص دهنم را گرفت. واقعا دیوانه شده ای. نفوذی در بازار زیاد است میخواهی سرت را نگین انگشترانت کنند.
گل گاو زبان برایم آورد دمنوش آرام کننده ای بود. حالم که جا آمد.
ابومخلص گفت تا هفته دیگر ثامن الحجج وارد نیشابور می شوند. برو به مغازه ات تا سر ما را به باد نداده ای🤨
...لحظه شماری میکردم تا ثامن الحجج را ببینم.🤩
ادامه دارد...
#سلسله_طلایی
#داستان_کوتاه
محمد مهدی پیری
#سلسلهطلایی
#داستان
نیشابور رنگ و بوی دیگری به خود گرفته بود. شیعیان مشتاق دیدار امام خود بودند. 😊
کاروان ثامن الحجج از در وازه های شهر نیشابور عبور کردند.😍
مردم فوج فوج به سوی حضرت می آمدند و خیر مقدم میگفتند. سربازان خلیفه از ترس به خود می لرزیدند. من و ابو مخلص گوشه ای ایستاده بودیم و چهره خود را پوشانده بودیم. تا از شناسایی شدن خود جلوگیری کنیم. اکثر شیعیان بخاطر ترس از حکومت ظالم عباسی این کار را کرده بودند.😞
اولین باری بود که امام خودم را می دیدم.چه شکوه و جلالی داشت.😇
ابو مخلص آهسته گفت: خدا می داند مأمون بی پدر با این ادعایش چه خواب هایی برای ثامن الحجج دیده است.
من هم آهی کشیدم و گفتم بعید نیست که مأمون می خواهد با حکم ولی عهدی ثامن الحجج را محدود کند.
امام بعد از توقف در نیشابور عزم حرکت کرده بود به سفری اجباری.😔
ادیبان نیشابور را دیدم که دور امام جمع شده اند. ابو مخلص هم در میانشان بود.
ابو مخلص با صدای بلند گفت: ای پسر رسول خدا آیا ترک میکنی ما را و حدیثی برایمان نمی گویی تا از آن استفاده کنیم. 🙂
ثامن الحجج که در کجاوه بود. سر مبارکش را بیرون آورد.
چهره نورانی اش را دوباره دیدم. توی دلم به ابومخلص آفرین گفتم.
ثامن الحجج فرمودند:
شنیدم از پدرم موسی ابن جعفر که ایشان عرض کردند که شنیدم از پدرم جعفر ابن محمد که می گفتند: شنیدم از پدرم محمد ابن علی که گفته بودند: شنیدم از پدرم علی ابن الحسین و ایشان گفتند که شنیدم از پدرم حسین ابن علی که گفته بودند که شنیدم از پدرم امیر المومنین علی ابن ابی طالب ایشان می گفتند که شنیدم از رسول خدا که ایشان هم می گفتند شنیدم از خدای عزیز و جلیل که می فرمودند:
لا اله الا الله دژ و قلعه ی من است و هرکس داخل دژ و قلعه من بشود. از عذاب من در امان است.
چون که شتر حضرت حرکت کرد ثامن الحجج به سخنش ادامه داد :
به شروطی البته و من از شروط آن هستم.
به به عجب حدیثی از ثامن الحجج شنیدم 🤩😍😎
حدیثی که راویان آن امامان و پیامبر بودند. ابو مخلص به من گفت این حدیث سلسه راویان آن طلایی هست.✅
پایان_ محمد مهدی پیری
منبع حدیث سلسه الذهب عیون اخبار الرضا ج۲ ص ۱۳۵
#سلسلهطلایی
#ستاره_ها_چشمک_میزنند
روی پشت بام آسمان جلوه ی دیگری دارد. ناگاه به یاد خاطره ای می افتم. دلم نمی آید از آن بگذرم. ای کاش زمان توقف میکرد در آن روز و هرگز نمیگذشت. چه لذتی برایم داشت خواندن آن نامه😇
می خواهم دوباره آن خاطره شیرینی که برای محمد رفیق صمیمی ام اتفاق افتاد برای خودم به تصویر بکشم.
یادش بخیر
محمد مدتی گرفتار بیماری شده بود. از بچگی با او رفیق بودم. انسان صاف و خالصی بود. قد متوسط و محاسن گندم گونی داشت. در شهر او را محمد بن یوسف خطاب میکردند.
ناراحت بودم که مبتلا به بیماری شده است. رسم رفاقت این بود که تنهایش نگذارم.😞
کمک کارش بودم او را به بهترین پزشکان و طبیبان نشان دادم.
آنچنان زخم وحشتناکی در پشتش پدید آمده بود که هر پزشکی از دیدن آن وحشت میکرد. 😧
هر کدام برای خود نسخه ای می پیچیدند. اما زخم انگار نه انگار
حتی گسترده تر هم میشد. دلم برای زن و فرزندانش می سوخت.🙁
محمد نا امید شده بود. و به فکر وصیت نامه بود. سعی می کردم به او امید بدهم گرچه نا امید بودم و هر روز که به طرف خانه اش حرکت میکردم منتظر ناله و فغان زن و بچه اش بودم.😔
دیگر طبیبی نمانده بود که به او مراجعه نکرده باشیم. همه به اتفاق بعد از دادن دارو های بی اثر گفتند که ما برای این درد و مرض دوایی نیافته ایم.
این حرف مثل آب جوشی بود که بر سر من و محمد فرو ریخت.😭
پرده ی اشک جلوی دیدم را گرفت. بغضم را فرو بردم به محمد گفتم خدا همیشه بزرگ تر از درد های ما است.😢
محمد هم مثل من اشک در چشمانش جمع شده بود گفت: من که با مرگ از این زخم چرکین راحت می شوم ولی زن و فرزندانم بعد از من چه خاکی به سر کنند 🤦♂
چند روزی میگذشت. قصد کردم به دیدار محمد بروم. هنگامی که وارد شدم نگاهم به او افتاد که روی سینه خوابیده است. زخم چرک آلودش هم نمایان است.
مشغول نوشتن بود در دلم گفتم بی چاره دارد وصیت نامه اش را تحریر میکند. سلامی کردم و کنارش نشستم😔
ادامه دارد...
#ستاره_ها_چشمک_میزنند
خودش فهمید که میخواهم از نوشته اش سر در بیاورم 🙂
گفت نامه می نویسم
گفتم برای چه کسی محمد بن یوسف؟
قرمز شد و گریست آنقدر گریه اش سوز دار بود که من هم به گریه افتادم. وسط هق هق هایش گفت برای مولایم مینویسم.
آرام تر که شد گفتم می خواهی برای صاحب الزمان چه چیز بنویسی؟
_می خواهم از او درخواست کنم که برایم دعا کند. هرچه باشد خدا روی ولی خودش را زمین نمیزند.💔
این بار این من بودم که اشک امانم را بریده بود. گفتم تو بنویس رساندن نامه با من😭
نامه را لوله کرد بوسید و با نخی محکم به دورش گره زد.
نامه را به دست شخصی امین دادم تا به صورت مخفیانه و با شتاب به نایبان خاص حضرت برسانند تا به خود حضرت تحویل دهند.
بعد از راهی کردن پیک، به خانه محمد رفتم و خبر ارسال نامه را به او دادم. خوشحالی از چشم های میشی اش نمایان بود.
با نا امیدی گفت ای کاش زنده بمانم و جواب نامه را دریافت کنم.
دستی به محاسنش کشیدم گفتم می آید به زودی اینقدر عجله برای رفتن نداشته باش.
گذشت و گذشت خبر دار شدم که شخص امین برگشته است. رفتم به سراغش
نامه ای را به دستم داد و گفت این هم از جواب نامه تان.
نامه را بوسیدم و بدون فوت وقت به طرف منزل محمد بن یوسف روانه شدم
محمد در این چند روز بسیار درد و رنج کشیده بود نشان دادن نامه حتما حالش را سر جایش می آورد.
وارد منزلش شدم محمد از شدت زحم روی سینه دراز کشیده بود. معلوم بود که منتظرم بوده است.
نامه را نشانش دادم بلاخره رسید رفیق
با اشک از نامه اسقبال کرد. نامه را که باز کرد با خط خوش نوشته شده بود:
خداوند لباس عافیت به تو بپوشاند و تو را در دنیا و آخرت با ما قرار دهد.
اشک امان محمد را بریده بود از محاسنش هم اشک مثل سیل روانه شده بود.
محمد را بوسیدم و گفتم فدای مولایمان بشوم که این چنین هوای شیعیانش را دارد.
یک هفته ای می گذشت. اصلا اثری از زخم و چرک نبود. محمد شفای کامل یافته بود. جای آن زخم عمیق مثل کف دست صاف شده بود. محل زخم را به طبیبی نشان داد و گفت این همان جایی بود که زخم بوده است.
طبیب با چشمان گرد گفت😳
این زخم با دارو خوب نشده است بلکه اعجازی در کار بوده است.
هرگز این عنایت صاحب الزمان به محمد بن یوسف از خاطرم پاک نمیشود. دوست دارم صد ها بار برای خودم این ماجرا را تعریف کنم😊
#پایان
نویسنده و طراح محمد مهدی پیری
بر گرفته از کتاب داستان های اصول کافی
(منبع جواب نامه امام زمان به محمد بن یوسف کتاب داستان های اصول کافی صفحه ۴۱۷)
#رمان_کوتاه
عادل به تمام معنا
(۱)
آی به دادم برسید بد بخت شدم.😣
ای خدا من چه گناهی کرده ام.😟
تمام سرمایه ام از بین رفت. این همه زحمتم به فنا شد. تکلیف دخترانم چه می شود. خدایا چرا این بلا ها باید به سر من پیرزن بیاید.😢
به خانه خودش روانه شد عصبانی بود. بلاخره سنی از او گذشته بود. مو های برفی اش را حنا کرده بود تا جوان تر به نظر بیاید.🙂 با چهره عبوسش چین چروک چهره اش نمایان شده بود.
تنها راه درآمدش فروش حوله های دست بافت بود. با اندک سکه ای حاصل از فروش آنها به خود و سه دخترش رسیدگی می کرد.
حالا با این اتفاق حسابی آزرده شده بود. فکری به سرش زد. تصمیم گرفت نزد داوود علیه السلام برود و شکوا کند از او و خدایش
(۲)
صبح آرامی بود خورشید نور خودش بر زمین می پاشید. پیرزن مقنعه گل گلی اش را به سر کشید. در را محکم بست و عصا زنان و آرام آرام حرکت کرد.
بلاخره با زحمت فراوان و کلنجار رفتن با انصار حضرت داوود توانست اذن ملاقات بگیرد.
داوود نبی از پیرزن اسقبلال گرمی کرد. پیرزن با پرسیدن سؤالی ازحضرت داوود داستان جالبش را آغاز کرد.
ای نبی خدا آیا پروردگارت ظالم است یا عادل؟
حضرت داوود نگاهی عاقل اندر سفیه ای به پیرزن انداخت.
تعجبی کرد و گفت: وای بر تو او عادل به تمام معناست کسی است که ذره ای جور و ستم به کسی نمی کند.
حضرت متوجه شد که پیرزن از پرسیدن چنین سؤالی هدفی دارد.
(۳)
_ حتما ماجرایی برایت اتفاق افتاده است که چنین سؤالی را میپرسی
پیر زن سرش را به نشانه تایید و تاسف حرکت داد😞
حضرت داوود علیه السلام فرمودند قصه ات چیست ای پیرزن؟
با صدای لرزانش گفت
_ من زنی بیوه هستم و سه دختر دارم کفالت آنها بر عهده من است. با حوله های که به کمک دخترانم میبافم زندگی خود را می چرخانم🎡
اما دیروز چه روز شومی بود. آماده می شدم تا روانه بازار شهر شوم.
حوله ها را درون پارچه قرمز رنگی گذاشتم و محکم گره زدم. بغچه را روی سر نهادم. نزدیک بازار بودم که ناگهان شاهینی بغچه را از سرم ربود و رفت. ناراحت و عصبانی شدم و شروع به داد و فریاد کردم😔
(۴)
در آن هنگام ناگهان در به صدا در آمد و ده تاجر وارد مکان شدند در حالی که در دست هر یک از آنها کیسه ای پر از دینار بود. بدون مقدمه ای گفتند ای رسول خدا میخواهیم این هزار دینار را صدقه بدهیم💴
حضرت داوود فرمود چه اتفاقی برای شما رخ داده که این چنین مقدار زیادی را حاضر شده اید صدقه بدهید؟
_ای نبی خدا ما سوار بر کشتی بودیم که گرفتار طوفان شدیم و کشتی ما از چند ناحیه سوراخ شد و مدام آب وارد کشتی میشد. تا دم غرق شدن رفتیم.
نذر کردیم که اگر جان سالم به در بردیم هر یک از ما صد دینار صدقه بدهد.
(۵)
در همان لحظه بود که ناگهان شاهینی بغچه قرمز رنگی را که به چنگال داشت در کشتی انداخت. بغچه را گشودیم در آن تعدادی حوله بود جنس حوله های طوری بود که توانستیم با آن ها جلوی ورود آب به کشتی را بگیریم. اینچنین شد که نجات یافتیم.
پیرزن شُکه شده بود از ماجرای پیش آمده.
اشک از چشمان داوود علیه السلام سرازیر شده بود. رو کرد به پیرزن و گفت خدا در زمین و دریا برای تو تجارت میکند آنوقت او را ظالم قرار میدهی.
حضرت داوود هزار دیناری که ده تاجر آورده بودند را به پیرزن داد و گفت این سکه ها را خرج خود و دخترانت کن.
و اَنّ الله لیس بظلّام للعبید
پایان
نویسنده محمد مهدی پیری اردکانی
#عادل_به_تمام_معنا
#نامه_های_امید
صدای کوبیده شدن در می آید. خدا کند همان چیزی باشد که منتظرش هستم.
نمی دانم با این حجم از اجناس و وجوهاتی که در اتاق تلنبار شده چه کنم.
در همین فکر ها بودم که اصلا متوجه نشدم چطور به در خانه رسیدم. در را باز کردم.
مردی را دیدم که چهره خود را پوشانده بود. از درون کیسه ای که به همراه داشت نامه ای بیرون آورد و تحویلم داد.
از طرف ناحیه مقدسه بود. گره نامه را با زحمت باز کردم نوشته شده بود:
_در فلان ساعت آنچه نزدت هست بیاور_
بدون فوت وقت عازم سفر به ناحیه مقدسه شدم. باید اجناس و سکه ها را به دست امامم برسانم.
با خودم عهد کرده بودم حق امام را فقط به صاحب الزمان تحویل دهم.
مشتاق بودم تا امام خود را ببینم. بعد از کلی سختی و فرار از دست راهزنان بالاخره خود را به سامرا رساندم.
شوقی بزرگ در دلم بود. اما غمی بزرگ تر از آن شوق دلم را به آشوب میکشید!
در این شهر بزرگ چطور امامم را که پنهان از چشمها هست بیابم. آخر توی این شهر جستوجوی امام بی فایده است.
خانه ای اجاره کردم. منتظر خبری بودم. خانه کاهگلی و قدیمی بود. بعد از مدتی صدای در خانه بلند شد. با ترس و دلهره در را باز کردم. نامه ای دیگر به دستم رسید. امید در دلم تازه شد.
_آنچه داری بیاور به ...
نفسی راحت و عمیق کشیدم.
سکه ها و اجناسی که وکلای امام حسن عسکری بعد از شهادتش نزدم نهاده بودند تا خدمت حجت ابن الحسن ببرم و وجوهاتی که خودم کنار گذاشته بودم را در سبدی قرار دادم.
سبد را به دوش کشیدم و به صورت ناشناس راهی مکانی شدم که در نامه ذکر شده بود.
به خانه که رسیدم غلام سیاه پوستی را دیدم که در راهرو خانه ایستاده بود.
_ تو حسن بن نضر هستی؟
_ آری
_ وارد شوید.
وارد خانه شدم. خانه ساده و معمولی بود. به اتاقی رفتم و وسایل داخل سبد را در گوشه ای قرار دادم. منتظر بودم تا امام را هم زیارت کنم.
توجه ام به پرده ای که در اتاق آویزان بود جلب شد. فردی در پشت آن صدایم زد و گفت : ای حسن بن نضر برای منّتی خدا بر تو نهاده او راشکر کن و شک و ترديد به خود راه نده. چرا که شیطان دوست دارد تو شک کنی.
چهره اش پشت پرده دلربا بود. آرامشی درونم آتش گرفت. زبانم قفل شده بود. مبهوت امام شده بودم.
آنگاه حضرت دو لباس به من دادند و فرمودند اینها را داشته باش که بعدا به آن نیاز پیدا میکنی.
آنها را از دست مبارکش گرفتم و به وطنم بازگشتم. خدا را شکر کردم که توانستم امامم را ببینم.
/حسن بن نضر در ماه رمضان همان سال از دنیا رفت و با همان دو لباسی که امام به او داده بود او را کفن کردند/
#پایان
گفتم که روی خوبت از من چرا نهان است
گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیان است (فیض کاشانی)
نویسنده محمد مهدی پیری
بر گرفته از داستان های اصول کافی صفحه ۴۱۴( داستان نوشته شده داری منبع روایی و بر اساس واقعیت است.)
#مهر_مادری
نگاهش سرشار از عشق و محبت است.
وقتی که به صورتش خیره می شوم. واژه عشق برایم معنا می شود.
درچشم هایش دلتنگی چندین ساله اش نمایان است.
بغض گلویم را رنجه کش می کند. می دانم فراق چه کسی را میکشد.
دلتنگ پاره تنش! دلتنگ لبخند های او دلتنگ کسی که ۳۴ سال او را ندیده است.
خودش با بغض برایم می گوید: انگار همین دیروز بود که لباس بسیجی به تن داشت و آمده بود برای خداحافظی.
انگار همین دیروز بود که از جبهه برگشته و ترکش به گوشش اصابت کرده بود.
یادم نمی رود در بیمارستان امام سجاد بستری بود سُرم و باند هایش را کَند. از بیمارستان فرار کرد و لباس بسیجی به تن کرد. تا دوباره عازم بشود.
از سال ۶۷ تا ۷۷ خبری از او نشد. پیر شدم از بس خانه را آب و جارو کردم تا نکند پسرم بیاید و خانه نا بسامان باشد.
شبها تا خود صبح در خانه را باز میگذاشتم تا پسرم پشت در تلف نشود. آه که چقدر خون دل خوردم.
بعد از ده سال استخوان هایی را آوردند و گفتند: این محمود تو است! با اعتراض و خشم گفتم: محمود من اینطور نبود. پسر رعنای من اینقدر کوچک نبود.
خوابش را میبینم که جلوی صفه خانه ی مان با لباس بسیجی ایستاده است. با چشم های درخشنده اش به من خیره می شود.
با صدای آرام و دلنشینش میگوید که : مادر جان اینقدر بی تابی نکن. من که پیشت بر گشته ام!
اگر این خواب را ندیده بود شاید تا الان هرشب در خانه را باز میگذاشت و هر روز خانه را آب و جارو می کرد.
وقتی این مادر را می بینم حسرت وجودم را غرق خودش میکند. با خود می گویم این پدران و مادران، عزیز ترین کس خود را فدا کرده اند و ادعایی هم ندارند.
اما ما چه کرده ایم؟
تقدیم به مادر بزرگوار شهید محمود پیری اردکانی بیبی کشور زینالدینی (حفظ الله ان شاءالله)
محمد مهدی پیری
#بی_دلیل_بیا
دیگر آسمان هم خسته شده😖
از طلوع کردن های تکراری بی تو
از آوردن روز های تکراری بی تو
از بردن روز های تکراری بی تو
متنی را میخواندم نوشته شده بود در آن مهدی جان بی دلیل بیا!
راست می گوید به جان مادرت بی دلیل بیا! 😕
مایی که توی این روز های تکراری بی تو،
گم شده ایم.
بهتر بگویم غرق شده ایم.
چطور میتوانیم به دنبال شما بگردیم.
مایی که به قول استاد صفایی هنوز دنیا برایمان وسعت دارد.
آن هم چه وسعتی! چگونه میتوانیم اظهار دلتنگی شما را بکنیم. چه برسد به این که انتظار آمدنت را بکشیم!
آشنایی می گفت انگشتری را امانت به دوستم دادم. آنقدر دلتنگ آن شده بودم که خواب انگشترم را میدیدم. بعد از دو روز دیگر تاب نیاوردم رفتم آن را پس گرفتم.
یادم نمی آید برایت بی تاب شده باشم💔
یادم نمی آید از شدت دلتنگی، خوابت را دیده باشم.💔 به جان مادرت بی دلیل بیا😭
مهدی جان بی دلیل بیا که ما ها مست این روز های تکراری شده ایم.
اصلا حتی به اندازه بند انگشت هم برای تو در دلمان جای خالی نگذاشته ایم. 😔
آخر هم اعتراض می کنیم و با پرخاش می گوییم دیر کرده ای چرا نمی آیی!
مهدی جان بی دلیل بیا.
✍محمد مهدی پیری(میم_پ)
نظریه دان کلیفتون میگوید که انسانها دارای سطل نامرئی هستند و همراه با سطح دارای ملاقهی نامرئی هم هستند یعنی چی یعنی وقتیکه این سطل پر باشه انسانها احساس آرامش میکنند و احساس خوبی دارند و اگه این سطل خالی شود انسانها احساس بد و ناشایستی دارند انسانها کنارههای ملاقه نامرئی هم دارند وقتیکه ما با تشویق و تحسین بیاییم سطل دیگران را پر کنیم علاوهبر اینکه سطل دیگران را پر کردهایم سطل خودمون هم پر میشود و وقتی هم که بیاییم از سطل دیگران با تنبیه و کارهای ناشایست گاهی مثل تمسخر و اینا از سطل خودمونم کاسته میشه
این یعنی علاوه بر این که حال دیگران رو خراب میکنی حال خودت رو هم بد میکنی و برعکس اگه توشیق و تحسین کنی حال دیگران و خودت رو خوب کردی
#سوال
اگر همه چیز را خدا خلق کرده است ! پس خدا را چه کسی خلق کرده است ؟؟🤔
پاسخ 💪
فرض کنید در بشقابی یک عدد کوکوی چرب گذاشته شده است 😋🥞
کودک با دست از آن کوکو خورده و دستش را به لباسش زده و آن لباس هم چرب شدهاست👕
از او میپرسیم لباس تو چرا چرب است🧐 میگوید چون دستم به لباسم خوردهاست✋ میپرسیم دستت چرا چرب است میگوید چون به کوکو خوردهاست🥞 میگوییم کوکو چرا چرب است 🤔
میگوید چون در آن روغن ریخته اند🛢 میپرسیم روغن چرا چرب است🧐
آیا این سوال میتواند تا بینهایت ادامه پیدا کند 🤓خیر😅
باید به چیزی برسیم که چربی آن از ذات خودش است و برای چرب شدن نیاز بهغیر نداشته باشد
لباس👕 و دست✋ و کوکو🥞 برای چربی نیاز به غیر(روغن) دارند . چون چربیِ ذاتی آنها نیست
ولی روغن برای چرب شدن نیاز بهغیر ندارد چون چربی ذاتی آن است .
روغن عین چربی است😉 و چربی همان روغن است ....
خداوند نیاز بهعلت ندارد✅ چون هستی و وجود وجودش مال خودش است👌
چون عین هستی و وجود است و هستی از خارج بر او افزوده نشدهاست😇
و بهعبارتدیگر ما چون محدودیم محتاجیم و او چون نامحدود است بینیاز و غنی است 😁
(پس خداوند علت و کسی هست که به ما وجود را داده است)
کتاب بینهایت
#سوال 🤔
آیا ما در داشتن صفات خوب و کمالات (زیبایی،علم،قدرت،جمال و....) با خدا شریک هستیم !🧐🤨
چون که🤓👇
ما با خدا در اصل صفت علم و حیات و قدرت
و جمال شریک هستیم هم ما علم داریم هم خدا هم ما قادریم و هم او و هم ما جمال داریم و هم او منتها علم و قدرت و جمال او متفاوت است😌 با این تفاوت که او نامحدود است صفاتش ولی ما محدود 😐🤦♂
این سخن صحیح نیست ❌
حقیقت این است که خداوند در هیچیک از صفات کمال شریکی ندارد 💯و همه صفات کمالی منحصراً متعلق به اوست⛔️
به مثال زیر توجه کنید⚠️
در بیابانی آینههایی با اندازههای مختلف نصب شدهاست که هرکدام به مقداری نور خورشید را منعکس میکنند اگر این آینهها را با هم مقایسه کنیم میبینیم نور برخی بیشتر و نور و برخی کمتر است ◻️و میگوییم همه آینهها در اینکه نور دارند با هم شریکاند ولی نور برخی بیشتر و برخی کمتر است🔆
ولی آیا بهنظر شما آیا واقعاً نور مال این آینه هاست🚫😳
آیا میتوان گفت که این آینهها با خورشید در نور داشتند شریک هستند 🤔😏
یا اینکه همه نورها متعلق به خود خورشید🔆🔅 است اگر دقت کنیم آینهها با هم شریکاند ولی با خورشید شریک نیستند🚫 و در برابر خورشید هیچ نوری ندارند♨️ در حقیقت همه نورها نور خورشید است و هیچ آیینهای از خودش نور ندارد و فقط کار آنها منعکس نمودن نور خورشید است تا خورشید میتابد آنها نور دارند و تا خورشید میرود همه تاریک میشود 🌑
میتوانیم بگوییم همه نورها نور خورشید است و او در نور داشتند یکتا و بیشریک است😁
امید وارم فهمیده باشی جوابت رو 😄
بله هر کمال و صفت خوبی که ما داریم برای خدا است و ما فقط آن را منعکس میکنیم مثل آینه و خداست که به ما نورش را میتاباند🌹
فقط ما امانت دار خدا هستیم نه شریک او 🌹
کتاب بینهایت
بسمالله الرحمن الرحیم
#سوال
چرا باید خدا را بپرستیم
آیا ما انسانی را که به ما کمک میکند به ما پول میدهد یا اعضای بدنش را اعطاء میکند میپرستیم خیر خداوند هم همینطور🤔
پاسخ😉👇
شاید در زندگی خود افرادی را مشاهده کرده باشید که بهخاطر شخصیت و سخاوتی که دارند ارزش احترام گذاشتن را دارند😊 یعنی انسان وقتی آنها را میبیند در مقابل آنها احترام میگذارد🙋♂ ولی شاید برخی دیگر قابل احترام نباشند🤦♂ فکر کنم به پاسخ ما نزدیک شده باشید بله خداوند ارزش پرستش را دارد🛐 یعنی خداوند متعال اینقدر ارزش و عظمت دارد که علاوهبر احترام بر او، او را باید پرستید🕌 پس پاسخ اول خداوند ارزش پرستیده شدن را دارد و چونکه ما تمام وجود خود را متعلق به او میدانیم. چون اوست که لطف کرده و به ما وجود دادهاست پس ارزش پرستیدن دارد🤲
وقتی ما خدا را میپرستیم به کمال میرسیم یعنی هم در دنیا و هم در آخرت به سعادت میرسم پس رسیدن به کمال هم علت پرستیدن خدا است👌
انگیزه فطری ما یا حس درون ما، ما را به سوی اعتقاد به خدا و پرستش خداوند سوق میدهد. حتی میتوان گفت عبادت یک نوع غذای روحی است سلامت و نشاط روح ما را به ارمغان میآورد😍 ازاینرو میبینید که خداوند در ششصد زبان زنده و مرده جهان معادل دارد😯 این نشان از خداگرایی فطری است یعنی انسانها بهدنبال موجودی هستند که آن را بپرستند🤗
خلاصه🤩
1⃣خداوند ارزش پرستش را دارد.
2⃣با پرستش خدا انسان به کمال میرسد.
3⃣عبادت یک نوع غذای روحی است.
4⃣سرشت ما به دنبال موجودی هست برای پرستش.
#سؤال🤨🤔
مگر خدا مجبور بوده که ما را خلق کند و ما را عذاب کند و ما در زندگی فقیر و بیپول باشیم و انواع مصیبتها و بلاها به ما برسد 😡🤬پاسخ🤫🙂
فرض کنید همه مردم دنیا علاوهبر دو دست و دوپا دو بال بسیار زیبا نیز داشتند که میتوانستند با آن پرواز کنند🕊 ولی چند نفر مثل الان بدون بال بودند🙍♂
در چنین دنیایی خیالی حتماً میگفتند ما چند نفر ناقصالخلقه هستیم😢 و خدا ما را ناقص خلق فرموده و ما بیچارهها بال نداریم آنوقت ما نیز همیشه از اینکه ناقصالخلقه هستیم غصه میخوریم 😩
ولی آیا واقعاً خدا به ما بدی دادهاست🤨 یا ماییم که خود را ناقص و بد میپنداریم🙃
آیا خداوند نقصی در او آفریدهاست⛔️
یا کمال بیشتری را نیافریدهاست✅
بله خداوند در آن دنیای فرضی به ما بدی و بیچارگی نداده و نقصی نیافریدهاست✳️
بلکه فقط کمتر نعمت عطا کردهاست و چون به دیگران بیشتر نعمت دادهاست ما توقع داریم که با دیگران مساوی باشیم😲
خود را بدبخت و بیچاره بیبال مییابیم😶 درحقیقت ذهن🤯ما با یک خطای منطقی دچار میشود و نداشتن نعمت اضافه را داشتن مریضی و بیچارگی و نقص مینامد🤕
فکر میکنیم خداوند بیچارگی و نقص را برای ما آفریدهاست😣 چنانکه نداشتن چشم را داشتن کوری مینامیم 👁و گمان میکنیم خداوند به ما کوری دادهاست درحالیکه نداشتن چشم 👁، نداشتن است و اینطور نیست که خداوند این نداشتن را آفریده و به ما داده باشد❌ بلکه او به شخص نابینا کمتر نعمت دادهاست✅ همیشه ما با این اشتباه دچار هستیم 😉که نداشته های خود را با داشتههای دیگران مقایسه میکنیم🤓 و نام آن را داشتن نقص بیچارگی میگذاریم🤦♂
این ماییم که توقع کاذب داریم و توهم مساوی بودن را بیا دیگران😔
بیچارگی های دنیوی ما به خاطر عینکی هست که به چشم زده ایم که خود را با دیگران مقایسه میکنیم😔
و خدا را مقصر میدانیم🤦♂😭
درضمن تمام کار های خدا با هدف و حکمت هست نه بیخودی پس راضی باش به رضای خدا
کتاب بینهایت
سلام✋
اگه یادتون باشه حاجآقای قانعی یک سوال پرسیدند 😉
که اگر برمیگشتید به عقب بازهم همین راه رو انتخاب مکردید یانه🤔
خودم این سوال برام پیش اومده بود 🧐
حتی از خود حاجآقا پرسیدم این سوال رو و از شیخهای بسیاری من این سوال مپرسیدم همشون به غیر دو نفر میگفتند ما همین مسیر رو انتخاب میکردیم🤨
فقط میگفتن که این بعضی کار ها رو ای کاش انجام میدادیم و.... 🤭
ولی من هنوز این سوال برام حلنشده بود هی با خود میگفتم که طلبگی توش پول و اینا خبری نیس و ...
شد شد تا اینکه رفقای کلاس ششم یعنی شش سال پیش که باهاشون همکلاس بودم 😮 زنگ زدند و گفتند بیا بریم پارک کوهستان اونجا یخره هم دگه رو ببینیم 🤵
منم رفتم تا خبر دارشون بشم👳♂
آقا وقتی که هم رو دیدیم😄
واقعاً یعنی من به خودم افتخار کردم که باریکلا چی انتخابی کردم😘چکار پول دارم گور پدر پول 😂
اونا همشون پول داشتن ماشین داشتن ولی نمدونم یچیزی کم داشتند تو زندگیشون😊
واقعا بچا از دست رفته بودند
یکی هم کلاسی هام سیگاری شده بود🚬 یکی دگه قلیونی بود🏺
یکی دگه رد ناموس مردم 🤦♂
یکی دگه دین رو ول کرده بود 😕
نه نماز مخوند نه هیچی فقط گفت من روزه میشم چونکه برای سلامتی مفید نه برای خدای شما 😔
تازه مطرب هم شده بود😅یادش بخیر کنار دسی من بود 😢
من هی میگفتم یادش بخیر چقه خاطره داشتم باهم ولی حالا که مدیدمشون حرص مخوردم چقدر با ادب و با اخلاق تر از من بودن ولی حالا به روزی افتاده بودن اوراق شده بودن بچه ها باخودم میگفتم اگه میومدن حوزه خیلی به دردشون مخورد
البته همشون مخالف آخوند ها بودن 😂
ولی از لحاظ مالی پول داشتن
اما معنویت،دین ،و.... براشون جا نیفتاده بود 😕فک مکردن دین اومده دست و پاشون رو بسته 😞😡
فهمیدم که چه انتخاب خوبی کردم توی زندگیم ✌️
قول مهدی رضایی باید پول جایزه تلاشت باشه نه هدف تو 😊
اونجا بود که فهمیدم هیچ جا مثل حوزه نمشه
و چه فرصت هایی در اختیار ما هست تا خودمون رو بسازیم 😁
یچیز دیگه هم مهدی رضایی گفت ببین مسیری که انتخاب کردی چقدر شخصیت و رفتار تو رو رشد میده
خداروشکر امام زمان این فرصت رو در اختیار ما گذاشته
به امید موفقیت همه
محمد مهدی پیری
#سوال 😢
چرا من فلانی نیستم چرا من فلان دانشمند نیستم چرا من جای فلان بازیگر نیستم 😡
چطور میشد که من هم آنطور و اینطور بودم 😄
چرا این وضعیت برای من انتخابشده است علتش چیست😢
پاسخ👨⚕
این درخواستها در حقیقت یک سؤال خود متناقض است🤓 این سوال مانند آنست که یک مثلث 🔺بگوید چرا من مربع نیستم◼️
یا عدد چهار بگوید چرا من هشت نیستم آیا واقعاً ممکن بود که مثلث🔺 مربع◼️ باشد و یا عدد چهار 4⃣هشت 8⃣باشد
مثلث و عدد چهار هرگز نمیتوانند مربع و هشت باشند 🤨فقط میتوانند بگویند ایکاش من خلق نشده بودم و بهجای من مربع یا عدد هشت خلق میشد و مثلاًبجای من چهار دو عدد هشت خلق میشد 🙄
و هرگز نمیتواند بگویدعدد چهار ایکاش من هشت بودم 🤭اگر دقت کنیم میبینیم که هر کسی همان کسی هست که هست🤯
و اگر طور دیگری بود در زمان و مکان دیگر یا از پدر و مادر دیگر و یا با قد و اندازه و قیافه متفاوت یا در کشوری دیگر دیگر او 😳او نبود پس کسی که چنین سؤالی را میپرسد✌️
در واقع باید آرزو کند ایکاش خداوند مرا اصلاً خلق نمیفرمود و به جای من دونفر آدم آنچنانی خلق میکرد🌹
معلوم است که هیچکس در شرایط عادی چنین آرزویی ندارد🙂
بنابراین هیچگاه نباید بگوییم که چرا من فلان دانشمند بزرگ یا تاجر یا فلان بازیگر زیبا نیستم😞😔
و باید بدانیم و باور کنیم که هر کدام از ما خودمان هستیم و محال است غیر خودمان باشیم بله میتوانیم با تلاش و کوشش خود را به حد توان دیگری تشبیه نمود و از فضائل او بهره نمود😁
سعی کن خودت باشی
کتاب بینهایت(با تغییر)
یه اتفاق و بویِ جالب 😳
دوشنبه بود. در حال قدم زدم توی مدرسه بودم مدتی تا امتحانم نمانده بود .
همین طور که قدم هایم را آرام بر میداشتم. استرس درونم هم به آرامی بالا می رفت. 😟
قصد داشتم به حجره یکی از دوستانم بروم. قرارمان این بود که قبل از شروع ساعت امتحانات با هم مباحثه و مروری داشته باشیم. 🤓
در راه رسیدن به حجره با یکی از اساتید رو به رو شدم.
سلام حاجآقا حالتون خوبه !
_سلام، بله شکر خدا.
دستم را فشرد. عجب عطر خوش بویی زده بود!
حاج آقا چه عطر خوش بویی زده اید؛ کاپیتان بلک هست؟
_بله ؛ خیلی ممنون لطف دارید.
از حاج آقا دور شدم و وارد حجره شدم. سلام علیک که کردم رفیقم گفت :
چه عطر خوش بویی زده ای 😇👌
_من عطر نزدم که !
فهمیدم که این بوی خوش از کجا آمده. 😅 این بو برای چند دقیقه ای بود که پیش حاج آقا بودم.
رفتم توی فکر گفتم 🤔
یه دیدار کوتاه ببین چطوری بوی آدم رو تغییر میده!🙂 ببین چطوری تو رو بو دار می کنه 😊
توی معنویت و اخلاق هم قطعا همین جوریه!
وقتی ما ها با یه عده ای دوست بشیم که کمتر بوی خدا امام زمان رو میدن ! باعث میشه که ما هم از خدا و نماینده اش توی زمین دور بشیم😐
و وقتی ما ها بریم به سمت خدا و امام زمان و برای اونا کار انجام بدیم.
برای ظهور امام زمان خودمون رو آماده کنیم و حتی با حضور توی جمع هایی که بوی امام زمان و خدایی بیشتری داره 😊
قطعا ما بوی امام زمان و خدا رو می دیم و کسب می کنیم .
#یاد_داشت_نامه_مهدوی
#اردوی زیبایی بود. مثل اردو های قبل.
اینبار هوا سرد و بارانی و سوزناک بود. اما دل ها باهم گرم گرفته بودند.
بعد از چندین امتحان این اردو برایم دلچسب بود.
مکان خرانق بود. شهری خوش آب و هوا همراه با خانه های قدیمی و کاهگلی آنهم نه یک طبقه بلکه چند طبقه خانه را با کاهگل بالا برده بودند.
ترکیب بوی نم باران با کاهگل هوش را از سرم برده بود. در کوچه های تنگ کاهگلی قدم میزنم. دستانم را به روی دیوار ها می کشم بچه ها مشغول عکس گرفتن اند.
خانه های متروکه و خالی و بی روح دلم را میلرزاند.
با خودم می گویم این آینده همه هست. خانه خود را که با هزار زحمت ساخته و پرداخته کرده اند رها می کنند.
به یاد حدیث مولایم علی، جان های عالم به فدایش می افتم که میفرماید: در هر روز ملکی به اهل زمین خطاب میکند
بزایید برای مردن.
و
جمع کنید برای فنا شدن.
و
بسازید برای خراب شدن .
وارد کاروان سرا میشوم. صنایع دستی آنجا چشمم را پر میکند.
دست میکشم روی پلاس ها عاشق پلاس ها شده بودم میخواستم یکی را برای خودم بخرم. رنگ زرد چهار خانه اش را که با نخ های سفید آمیخته شده بود پسند کرده بودم.
اما وقتی که قیمتش را پرسیدم شکست عشقی خوردم. از خریدنش صرف نظر کردم.
عکس گرفتن را ترجیح دادم😂
دست هایم را بالا می آورم محکم به سینه ام میکوبم. حاج آقا عبدالهی مداحی میکند. و ما به دور او حلقه زده ایم و مشغول گردش به دور او هستیم. در حسینه خرانق. فکر کنم سرگیجه گرفته! از بس به دورش چرخیدیم.
دست هایم را به زیر آب چشمه میبرم طوری ساخته بودند که از کوزه ای بزرگ آب چشمه بیرون میآمد. بعد از گرد گیری هیئت دست هایم نفسی تازه کردند.
دست شویی ها آبی نداشتند. یا با هزار التماس و زحمت چکه چکه آب می آمد.
ندایی بلند است از دستشویی ها
اُو قَطه
اینجا بود که به نعمتی ناشناخته پی بردم آب و فشار آب😁
دست هایم را به ضریح می مالم قبر بابا خادم!
نقل شده که ایشان خادم امام رضا بوده و در سفر امام رضا که از مدینه به مرو بوده است. همراه امام بوده اند و در خرانق که حضرت اتراق میکنند ایشان از دنیا میرود. و در خرانق دفن میشود.
دست هایم را به دست گیره اتوبوس میچسبانم از پله ها بالا می روم و از خرانق خداحافظی میکنم.
محمد مهدی پیری
#دستها
#اردو_خرانق
#رحلها_و_دلها
شنبه شب است. هوا خیلی وقت است که از لطیفی بهار و گرمی تابستان فرار کرده و این روز ها می خواهد از خنکی پاییز هم خداحافظی کند.
صدای تلاوت قرآن می آید. از حجره بیرون می آیم. با دست به پیشانی خود می کوبم.🤦♂
پاک فراموش کرده ام که شنبه شب ها جلسه قرائت قرآن است.
درب نماز خانه را باز می کنم. اینبار ترکیب و چنیش رحل ها، با هفته های قبل متفاوت است.
قبل از نماز سعید را دیده بودم که رحل ها را به طور نامنظم کنار هم قرار می داد.
هر کس که وارد می شد. تعجبی می کرد و میگفت: این دیگه چه شکلیه! هر کس حدسی می زد.
اما حالا چینش رحل ها شکل دیگری را نشان می دهد. این شکل دلم را وادار به درد دل کردن می کند.😇
ای کاش هیچ وقت این شکل در زندگی کسی شکسته نشود.🙃 امید وارم این شکل در هیچ انسانی تبدیل به سنگ نشود.🙁 دوست دارم بچه های حوزه از صمیم این شکل، همدیگر را دوست داشته باشند.☺️
آری قلب!❤️ این قلبها و دلها هستند که انسان ها را به هم پیوند داده اند.
ته قلب یعنی جایی که دو قوس قلب به هم می رسیدند. برای نشستن انتخاب کردم.
رو بروی من حاج آقا فتوت با چشمان مشکی لبخندی همیشگی عمامه ای سفید و عبای زمستانه قهوی درست در محل شروع دو قوس قلب که مثل عدد ۷ می باشد. نشسته بود.
باز هم این رحل های قلبی شکل، عقلم را قلقلک می دهند.
از خود تعجب میکنم این حرف ها از عقلم بعید است. شاید حرف قلبم باشد که دوستی را پیدا کرده و مشغول درد و دل با اوست.❤️ از قلبم این سخن را شنیدم:
اگر این قلبها مثل رحل ها، خانه و جایگاه قرآن میشدند چقدر عالی می شد و دیگر همه کسی را در آن جای نمیدادی.
✍محمد مهدی پیری
بسم الله الرحمن الرحیم ❤️
#بررسی_گرانی_حکومت_پهلوی
یکی از شبهات مهم و پر تکرار مردم و بخصوص جوانان🙍♂
این است که در زمان شاه گرانی نبوده و کالا ها ارزان بوده است. و قیمت آنها طی سال ها تغییری نداشته💰💷 و با این نوع دلیل آوردن میگویند که نظام جمهوری اسلامی نا کارآمد است و وضعیت اقتصادی مردم در آن زمان بهتر بوده است.💸
با برسی این موضوع که آیا این چنین بوده است یا خیر؟🤔🧐
پاسخ به این سؤال می دهیم. (بنده حقیر قصد مقایسه ندارم فقط قصد روشنگری در این مورد را دارم )
پاسخ
اولا بدون تغییر بودن قیمت ها دلیل بر نبود گرانی و تورم و مشکلات و بیکاری و ... نیست.🤨
مثلاً بیان میکنند که قیمت کبریت 🔥و خودکار🖊 چندین سال در حکومت شاهنشاهی ثابت بوده است و این کالا ها و بعضی دیگر افزایش قیمتی نداشته اند.
آیا میتوان با این دلیل(ثابت بودن قیمت ها) گفت وضعیت اقتصادی عالی و درجه یک است؟!🤔🤔
پس به مثالی که آورده ایم توجه کن!
اگر این نوع دلیل آوردن درست باشد✅ باید گفت در حال حاضر کشور تورمی ندارد یا گرانی خیلی کم است. زیرا قیمت بنزین سالها در کشور ثابت بوده و حال تغییر کمی کرده است. پس طبق گفته آنان باید گفت درحال حاضر تورم ، گرانی و مشکلات کمی در کشور ما موجود میباشد. درصورتیکه غیر از این است.🤷♂
عزیز دل این طور نتیجه گیری اشتباه است. در کشور ما آمار، نرخ تورم و گرانی را چیز دیگری نشان می دهد.🇮🇷
پس نمیتوان گفت که چون قیمت برخی اجناس و کالا ها تغییر نکرده است . تورم و و بیکاری و مشکلات در کشور نیست. این که نشد دلیل! 😏
و حالا وقت این است که نگاهی به اعترافات خود اشخاص آن زمان بزنیم تا بررسی کنیم که آیا در حکومت پهلوی و شاه گرانی، تورم و مشکلات بوده است یا نه؟🤨
شاه در مصاحبه هشت آبان ۱۳۵۵ با روزنامه کیهان گفت:
در همه زمینهها تقاضا ، فوقالعاده زیاد است و عرضه کم است کمبود عرضه و زیادی تقاضا ، محدود به مواد مصرفی و خوراکی و مصالح ساختمانی و واحدهای مسکونی نیست. شنیدهام که سیمان در حال حاضر گاهی تا ده برابر قیمت رسمی به فروش میرسد.
بفرما سیمان ۱۰ برابر قیمت ! کمبود کالا و ....🤦♂
در جای دیگر اسدالله علم وزیر دربار در خاطراتش مینویسد:
صبح شاهنشاه را خیلی کسل دیدم از وضع مالی دولت بسیار ناراحت بودند فرمودند دیشب در شورای اقتصاد مقدار زیادی مخارج برنامه چهارم را زدیم ولی بازهم کسری داریم عرض کردم من که مکرر عرض کرده بودم وضع مالی دولت خوب نیست قبول نمیفرمودید بعد از چند دقیقه فرمودند: مخارج پتروشیمی و لوله گاز سرسامآور شده بعلاوه بعضی دستگاهها مثل ذوب آهن و سازمان برنامه و .... حقوق های عجیب و غریب میدهند در ایران بین پایین ترین و بالا ترین حقوق صد مرتبه اختلاف است.🗣 درصورتیکه در کشورهای پیشرفته خیلی کم است. و حتی در اسرائیل فقط سه برابر است. یعنی اگر پایین ترین حقوق صد تومان باشد بالا ترین حقوق سیصد تومان میباشد.😦
بازم مخارج بالا و تفاوت حقوق!!🤭
حتی میتوان برای رسیدن به پاسخ این سوال از قدیمی ها از پدربزرگ ها و مادربزرگ های خود که در آن زمان زندگی میکردند سوال کنید که در زمان شاه آیا گرانی بوده است؟🙄 آیا زمان شاهنشاه تورم بوده است یا خیر؟ که پاسخ معلوم است که فقر شدید حکمران بوده است.
خود محمد رضاشاه در اجلاس مجلسین در سال ۱۳۵۲ اعتراف می کند💀 که تورم در داخل کشور زیاد و سرسامآور شده است. فیلم این گفتوگو و سخنرانی موجود است🎥🎥 و میتوانید با یه جستجو و ساده آن را تماشا کنید. و از وضعیت آن زمان بیشتر با خبر شوید.
شاه می گوید در این سخنرانی که:
از دو سال پیش که قیمت های صادراتی نفت🛢🛢 در تهران تعیین شد. ما به طور مداوم شاهد افزایش قیمتهای کالاهای وارداتی بودهایم. برای مثال بهای کالاهای اساسی نسبت به دو سال قبل از این قرار است:
گندم ۳۲۰ درصد!🌾🌾
شکر ۳۰۸ درصد!🎋🎋
سیمان ۳۰۰ درصد!📦
آهنآلات ۲۰۰ درصد!🏗
روغن نباتی ۲۰۰ درصد!🥃
و مواد لاستیکی تا ۴۰۰ درصد 🚎🚎
افزایش داشته اند
و.....
همه اینها نشان دهنده تورم و گرانی بسیار زیاد در حکومت پهلوی است.
نتیجه : ۱_ تغییر نکردن قیمت ها دلیل بر نبود تورم نیست
۲_طبق گفته ها و اعترافات سران آن زمان گرانی، تورم ، تغییر قیمت ها ، مشکلات و تفاوت حقوق در کشور بوده است و اینکه گفته میشود در زمان حکومت شاه وضع اقتصادی عالی و ارزانی بوده است. نا درست است. چون این گفته ها نشان دهنده وضعیت اقتصادی بد و غیرقابل کنترل هستند .
.........................................................
منابع:
۱. گفتگوی من با شاه صفحه ۲۴۸
۲. سقوط شاه صفحه ۷۹
۳. کتاب سوالات پر تکرار مردم
✍محمد مهدی پیری ،
📚📝📚
#مشتاق_پرواز
دلم تنگ می شود. برای این طور دور همی هایی😔
چقدر زود خاطره ها شکل میگیرند.
چقدر زود بهار جای خودش را به پاییز و زمستانِ سرد می دهد.
انگار همین دیروز بود. خبر می دادند قرار است در فاطمیه شهید گمنام بیاورند.
انگار همین دیروز بود که سر تاسر شهر پر از اطلاعیه بود.
ای دو شهید گمنام نگذارید این شهر به خواب زمستانی برود. نگذارید سرمازده بشود. نگذارید سرما بخورد.
ای دو شهید گمنام شما دعا کنید برای ما
بگذارند مثل شما شویم. بگذارند گمنام شویم بگذارند عیادت کننده ما فاطمه باشد. بگذارند نفس های آخر، مولای خود را به آغوش بکشیم.
ای دو شهید گمنام بگذارید حسرت بخوریم. بگذارید غبطه بخوریم برایتان بگذارید گریه کنیم اشک بریزم در این عمر کوتاه این همه بهار برای خود داشته اید.
یکی ۱۵ ساله و دیگری ۱۷ ساله
چه کرده اید در این مدت کوتاه که شهر را زیر و رو کرده اید. چه کرده اید که این طور مشتاق شما هستند چه کرده اید که اینطور پرواز کرده اید.
دست ما راهم بگیرید. به ما هم یاد بدهید مُردیم از این غفلت ها
محمد مهدی پیری (میم_پ)
آمدنتان چقدر حال مان را به جا آورد.
بعد از آن بی حرمتی و اغتشاش، تنها آمدن شما بود که مرهمی بر این زخم شد.
چقدر دلها نزدیک بهم شده بودند.
راست است اردکان زمستانش بهاری شد آن هم چه بهاری!
بهاری که دل ها را سبز کرد.
چشمه ی خشکیده ی چشم ها را دوباره جاری ساخت.
قلب های زنگ زده را دوباره صیقل داد.
قلب های اسیر را دوباره آزاد کرد.
اولین باری که این دو بهار را دیدم.
با خود گفتم مادرانشان چقدر منتظر جوانانشان بوده اند. بمیرم برای پدرانی که یوسفشان هنوز پیدا نشده است.
چقدر مناجات دوشنبه شب برایم دلانگیز بود.
چقدر دست کشیدن به روی تابوت شما برایم لذت بخش بود.
وقتی که داخل مصلی شدم ناخودآگاه خاطرات زیارت کربلا برایم زنده شد.
شین، ها، یا، دال
این حروف که روی هم جمع شوند مردم را دور هم جمع می کنند.
مخصوصا اگر این حروف به اضافه گمنام شوند.
مادرشان زهرا از تشییع کنندگان استقبال میکند.
فهمیدم که یک شهید چقدر می تواند حال مردم را بهاری کند.
برایم عجیب بود!
فکر میکردم شهید و شهادت برای ما بچه حزب الهی هاست.
اما با دیدن مراسم تشییع پیکر آنها این تصورم به کل باطل شد.
#بهار_زمستانی
محمد مهدی پیری (میم_پ)
1_1571975694.pdf
420.5K
رمان بر سر دوراهی
📣 نسخه #پی_دی_اف و #ویرایش شده 📣
رمان #بر_سر_دوراهی
به قلم #محمد_مهدی_پیری✅
رمان ۱۵ #قسمتی بر سر دوراهی با نگاهی طنز ماجرای آشنایی جوانی را با حوزه بیان میکند.
#بیست_دقیقه_مطالعه
همراهی و حمایت شما مایه دل گرمی ما است ❤️
قسمتی از رمان :
اواخر تیر ماه بود .حسابی دو دل بودم میگفتم اگر موفق نشوم اگر به جایی نرسم در حوزه مضحکه عام و خاص می شوم.
واقعا خیلی برایم سخت بود از طرفی حوزه را دوست داشتم درس هایش به دلم نشسته بود فضا برای رشد هم فراهم بود و از طرف دیگر حرف و حدیث مردم مرا می رنجاند.
پیش شیخ محمد مسئله را گفتم سرپرست آموزش بود گفت دلت را به دریا بزن و توکل کن.
جمله کوتاه بود اما دریای معنا. هرچه چرتکه می انداختم حوزه گرانتر و سنگین تر نسبت به مدرسه بود. از همه لحاظ حوزه سنگینی میکرد.....
#اولین_پاسخگو
یکشنبه ساعت ۲۲:۳۰
دم در حجره ایستاده ام مشغول صحبت با هم حجره ای هایم هستم. بیشتر صحبت ها مربوط به جلسه۴ ساعت پیش است. نگاهی به بیرون میکنم این مدیر است که نزدیک حجره میشود دستم را روی دماغم مگذارم و با صدایی آرام به کسانی که داخل حجره اند می گویم:
هیچی نگید مدير داره میاد.
بچه ها خودشان را جمع جور میکنند. مدیر با قبا و عبای قهوه ای روشنش جوان تر به نظر میرسد.
_سلام علیکم حاج آقا
_علیکم السلام خیلی داغ کرده بودیا امشب
لبخند ی از روی خجالت روی لبانم نقش میبندد چشمانم را به زمین موزاییکی گره میزنم.
_نه حاج آقا اعتراض کوچیکی داشتم
حاج آقا لبخند زنان میگوید البته کمی هم همراه با عصبانیت.
مدیر راست میگفت سر جلسه آمپر چسبانده بودم آخر شش غیبت برای کلاسی که همه اش را حاضر بوده ام روی دلم سنگینی میکرد. باید به معاون آموزش حاجآقا ابراهیم توی جلسه می گفتم وگرنه دق میکردم.
همان روز ساعت ۱۸:۳۰( جلسه طلاب با معاونت آموزش)
وارد نماز خانه میشوم اصلا توقع این جمعیت را نداشتم توی دلم گفتم مگر حوزه اینقدر طلبه دارد!
حاج ابراهیم پشت میز است با تیپ آبی آسمانی.در
جلسه ی صمیمی طلاب با معاونت آموزش بود. گوشه ای را برای تکیه دادن انتخاب میکنم.
تخته وایت برد کنار حاج آقا قرار دارد بالای تخته با ماژیک سبز نوشته شده
رب اَدخلنی مُدخلَ صِدق و اَخرجنی مُخرجَ صِدق وجعَلنی من لَدُنکَ سُلطاناً نصیرا
به یاد حاج قاسم می افتم
ادامه دارد ...
#قسمت_اول
#اولینپاسخگو
یادم نیست کدامشان بودند.
ولی مستندی را در تلویزیون میدیدم که همسر یا دختر شهید مغنیه می گفتند حاج قاسم این آیه را در قنوت نمازش زیاد میخواندند ترجمه زیبایی دارد (( ای پرودگار من، مرا در هر (برنامه و شغلی) به نیکی وارد کن و به نیکی بیرون آور و برایم از نزد خود نیرویی یاری کننده قرار ده))
جلسه شروع میشود. حاج آقا ابراهیم توضیحاتی را ارائه می دهد. بیشتر از توضیحات تخته توجهم را جلب کرده آنقدر ریز نوشته شده بود که اگر عقاب هم بود باید عینک می زدتا بتواند بخواند. جایم را عوض میکنم می روم جلوی نماز خانه برای لحظه ای چشم ها تماشاچی من میشوند. حالا نوشته های تخته برایم بزرگ شده اند. وسط تخته حاج آقا بیضی آبی رنگی کشده اند و کلمه معاونت آموزش توی بیضی نوشته شده و با فلش هایی که از بیضی نشات میگیرند مطالبی را اضافه کرده است.
یک ساعتی میگذرد حالا نوبت پرسش و پاسخ است. وقت آن رسیده اولین پاسخگو سوالات طلاب را حلاجی کند.
دستم را بالا میآورم حاج آقا با حرکت سر به طرف پایین اجازه میدهد.
_حاج آقا برنامه امتحانات هفتگی یه چیز تکراری شده من این ایده رو سال قبل هم گفتم. چرا آزمون و امتحان مشترک نداشته باشیم مثلا با مدارس میبد و احمد آباد.
اسم مدرسه احمد آباد را که می آورم عده ای خنده میکنند. چون طلاب برای ازدواج به آنجا مراجعه می کنند😂 سعی میکنم جدی باشم ولی در دلم ریسه رفته ام
یکی گفت درس های آنجا را دیده ای؟
سرم را به طرفشمی چرخانم لبخند میزنم و میگویم نخیر.
_خوب دیگه اصلا درس های اونا با ما یکی نیست.
_خوب نباشه 😂
از اطلاعاتی که داد معلوم بود زنش همان جا درس میخواند. حاج آقا صدایش را صاف میکند
_خیلی کار جالب و خوبیه اما مسئله اینه که با توجه به سختی هایی که داره کسی زیر بارش نمیره من خودم این پیشنهاد رو در جلسه یزد مطرح کردم. اما اجرای آن سخته.
ادامه دارد...
#قسمت_دوم
هدایت شده از نوشته های یک طلبه
#اولین_پاسخگو
بحث داغ حضور غیاب ها به میان کشیده میشود.
آخ که چقدر دست این قانونی که بعضی از اساتید دارند کفری ام.
بالاخره این خاصیت قوانین است که نمیتواند همه را راضی نگه دارد.
دوستان اعتراضات و پیشنهادات خود را ارائه میکنند.
ناگهان به یاد مسئله ای می افتم🤔
شش غیبت درس عقاید😬
دلم مثل کتری پر آبی که روی گاز قل قل میکند به جوش میآید. این خون است که جلوی چشمانم را میگیرد.😅
فریاد میزنم :
حاج آآآقاااا ما شش غیبت داریم و سر تمام کلاس ها حاضر بودیم.😂
عده ای خنده و عده ای نگاه میکنند
نگاهم به مدیر می افتد که با دست اشاره میکند آرام تر بابا😂
حاج آقا ابراهیم که عصبانیتم را میبیند با چهره آرام و لبخندش پاسخ میدهد
_بعضی از اساتید این روش را دارند که هرکس بعد از آنها به کلاس بیاید غیبت میخورند. مشکلی که ندارد. این کار برای اين هست که کلاس نظم داشته باشد طلبه باید موضوع را با آموزش در میان بگذارد. من رسیدگی می کنم به این جور غیبت ها
آرام می شوم با خودم میگویم که اینقدر بازار داغی و آه و تاب نمیخواست اعتراضم 😂
ذهنم به حدیث مولایم علی روانه میشود: چه بسا سخنی که از حمله مسلحانه هم کارگر تر است.
البته سخنی با تدبر و تعقل باشد! نه ...
#پایان
✍محمد مهدی پیری اردکانی
تو به اندازه ایی که نظارت و سنجش و حساب رسی داشته باشی، آدمی
آدم بودن خیلی سخت تر از طبیعی بودن است
چون آدم باید هر لحظه و هر عمل و هر حالت و هر برخوردی را بسنجد و برسی کند.
از عکس العمل های طبیعی به انتخاب های سنجیده روی بیاورد.
و این سخت است ولی با تمرین آسان میشود.
آدمی گاهی یک کلمه حرف زده یک جمله گفته اما یک عمر باید جبران کند.
انسان باید اول بسنجد و بعد سرمایه را به جریان بیندازند.
#استاد_عشق_علی_صفایی_حائری
تکنیک های ویکتورهوگو
رمان بینوایان یکی از زبان زد ترین و مشهور ترین رمان های معاصر دنیا در قرن ۱۹ می باشد.🚀
این نوشته اثر ویکتورهوگو نویسنده فرانسوی می باشد.
سعی داریم در این چند قسمت برخی از تکنیک ها و روش های جذابی که این نویسنده برای نوشتن این رمان کار برده است را شرح دهیم. تا علاقه مندان استفاده کنند.
قسمت اول داستان سرگذشت ژان والژان را شرح می دهد. به خوبی خواننده را جذب داستان میکند. تکنیک جالب نویسنده، بینوایان را جذاب تر هم کرده است.
این روش از این قرار است:(#تکنیک_اول)
ابتدا نویسنده به صورت مبهم ویژگی های شخص ناشناسی را بیان می کند و در آخرین جمله متن می گوید آن شخص ژان والژان بود.
مثال : در پانزده سالگی طلبه شد. ساده زیست و آرام بود. انسان اجتماعی، اهل دل و پر شور و نشاط بود. این طلبه جوان یکی یکی پایه های حوزه را با موفقیت پشت سر میگذاشت. ناگهان هنگامی که در پایه ششم حوزه مشغول تحصیل بود. به صورت غیر منتظره او را به علت بیماری سرطان از دست دادیم! آن طلبه عزیز خادم الرضا علیرضا سرفراز بود.(روحش شاد)
ابتدا ابهام گویی در آخرین جمله روشن کردن شخصیت داستان
ادامه دارد. ....
#تکنیک_های_ویکتور_هوگو
#محمد_مهدی_پیری
#قسمت_اول