#عشق_حجاب
#پارت_10
اتوبوس جایی توقف کرد
نگاه انداختیم ببینیم کجاست که....
جای یه حسینیه وایستاد بود
همه ی بچه ها پیاده شدن ماهم پیاده شدیم ساک ها رو برداشتیم رفتیم داخل حسینیه خیلی بزرگ و جادار بود
تو دلم گفتم باید ۲ هفته اینجا باشیم
مثل اینکه بله
ساکا مونو یه جا گذاشتیم
خیلی خسته بودیم همه گوشه پیدا کردن گرفتن خوابیدن
فاطمه چادر شو کشید رو سرش گرفت خوابید منم یه ملافه کوچیک با خودم اورده بودم کشیدم روم خوابیدم
نزدیکای ساعت ۱۲ بود یه خانمی با صدای بلند می گفت خانوما وقت نمازه
خانوما وقت نمازه با صدای بلندش همه بیدار شدن
فاطمه بلند شد بهش گفتم کجا
فاطمه: میرم وضو بگیرم وقت نمازِ
راحیل: وایستا منم بیام باهم رفتیم طرف وضو خونه خداروشکر وضو گرفتن بلد بودم مادر بزرگم بهم یاد داده بود
وضو گرفتیم برگشتیم حسینیه
حاج اقا به اقتدار ایستاد مردان پشت سرش ما خانوم ها هم پشت انها این هم بگم یک پرده از جلو کشیده بودند مردان جدا زنان هم جدا
من نماز خوندن رو از یه دوست خیلی قدیمی یاد گرفتم " مَها " دوستم خیلی به نمازش اهمیت میداد یعنی یک دونه نماز قضا نداشت
یک روز همین طوری نماز خوندن رو بهم یاد داد از اون سال ها یادم هست
۷ سالی هست که خبری ازش ندارم چون خانوادش مهاجرت کردن به فرانسه
با صدای الله اکبر به خودم اومدم نیت کردم بعد از اتمام رکعت اول فاطمه رو به من کرد و گفت قبول باشه راحیل جان
یه دفعه از دهنم در اومد گفتم قبول حق عزیزم گیج شده بودم
ادامه دارد.......................
#عشق_حجاب
#پارت_9
راحیل : باشه مشکلی نیست
تا اینکه یه ماشین ال نود سفید جلومون وایستاد
دیدم فاطمه رفت پیش ماشین
پسری با مو های جو گندمی صورت گردی داشت ابرو های مشکی پُر پشت باچشم های مشکی چشم هاش جذابیت خاصی داشت ریشو با پیرهن مشکی خط ابی که تا اخرین دکمه بسته بود به نظرم از این مذهبی ها بود از ماشین پیاده شدو فاطمه بهش سلام کرد
فاطمه: سلام داداش محمد چرا دیر کردی
داداش محمد: سلام فاطمه جان شرمنده ماشین بین راه خراب شد الان ساک تو میارم
من : الان فهمیدم داداشش بوده اسمش هم محمد هست
ساک و به فاطمه داد فاطمه هم تشکر کرد اتوبوس دوم هم رسید
منو فاطمه با بچه ها سوار شدیم
منو فاطمه پیش هم
زینب و ریحانه هم پشت سَر ما
اتوبوس حرکت کرد تو راه کلی گفتیمو خندیدیم
راحیل: خب فاطمه خانم از خودت بگو وفت نشده بیشتر با هم اشنا بشیم ولی فکر کنم این سفر اجازه اشنایی بده
فاطمه : خب به نام خدا
این جانب فاطمه نوری هستم
راحیل : اووو وصیت نامه که نمی خوای بخونی فاطمه جان 😂
فاطمه: خب باشه
ما یک خانواده ی ۴ نفر هستیم منو داداشم با مامانم
راحیل : پس بابات چی ؟؟
فاطمه : بابام چند سالی میشه شهید شده
راحیل : الهی بمیرم ببخشید ناراحتت کردم
فاطمه: نه بابا این چه حرفیه
خب داشتم میگفتم... برادرم مدافع حرم هست محمد نوری
خودمم که فاطمه نوری سال اخر پزشکی
خب حالا نوبت تو بگو
راحیل: من راحیل کیانی هستم تک فرزند خانواده کیانی فقط همین اها امسال هم سال اخر پزشکیم هست تموم
فاطمه: تک فرزندی ؟؟
راحیل : بله
راحیل : فاطمه وظیفه ی ما چیه باید چیکار کنیم ؟
فاطمه : الان بهت میگم باید وسایل کمک اولیه به مناطق محروم بدیم و همچنین اگر بیماری داشتن که از پَسِش بر می یومدیم مداوا کنیم
وایی راحیل نمی دونی چقدر دوست دارم این مسابقه رو ببریم
بریم کربلا
یک سالی میشه که نرفتم سال پیش با بسیج خواهران رفتیم خیلی خوب بود دلم واسه گنبد اقا لک زده
راحیل : ان شاءالله که می بریم
خوش به حالت که رفتی من اصلا نرفتم
فاطمه:اخی مسابقه رو ببریم با هم میریم
راحیل:بعد با هم کلی خندیدیم
اتوبوس جایی توقف کرد
نگاه انداختیم ببینیم کجاست که....
ادامه دارد........................
#عشق_حجاب
#پارت_11
یه دفعه از دهنم در اومد گفتم قبول حق عزیزم گیج شده بودم
بعد از تمام شدن نماز من مشغول پوشیدن جوراب هام بودم که
باز همون خانوم با صدای بلند میگفت بیایین نهار تون رو بگیرین
{ انگاری بلندگو قورت داده بود }😂
بلند شدیم یه پرس گرفتیم اومدیم نشستیم به خوردن ..... بسم الله
بعد از تموم شدن چند تا خانوم پرس های ظرف غذا رو جمع کردن
یه چرت کوتاه زدیم که با صدای بلند همون خانوم بلند شدیم
دیگه حوصلم رو سر برده بود از فاطمه پرسیدم این کیه ؟؟
راحیل : فاطمه این خانومِ کیه ؟؟
فاطمه: فک کنم مسئول تدارکات باشه
خانومِ گفت : از امروز کارتون شروع میشه الان باید بریم تا یک محله وسایل هارو پخش کنیم
راحیل : همه پیدا راه افتادیم
۲ تا ماشین پُر وسایل کمک های اولیه پشت سر ما می یومد
وای چقدر گرمه خوب شد کُلا مو برداشتم نیم ساعته به اون محله رسیدیم نزدیک بود به گروه ۴ نفره تقسیم شدیم
تا وسایل ها رو به خونه ها بدیم منو فاطمه با هم زینب و ریحانه باهم
من در میزدم فاطمه هم بسته هارو میداد
ریحانه هم همین طور باز جاها عوض میشد
بعد از تموم شدن بسته ها همه یک جا جمع شدن تا آموزش چگونه کار کردن با اونارو ببینن یک خانوم کار بلد جوان داشت اموزش میداد
خانم عسگری
ما دختر ها رو یه جا جمع کرد
گفت : هر کدوم تون که می تونید بیماری یا مشکل این مردم رو درمان کنه
بره پشت اون میزو صندلی
منو فاطمه قبول کردیم دو دختر دیگه که اسم شون حنانه و عسل بود اونا هم قبول کردن
رفتیم پشت یه میزو صندلی نشستیم
بعد از چند دقیقه چند نفر اومدن
یکی شون اومد پیش من یک خانوم مسن بود
گفتش : ننه شب ها خوابم نمیبره چیکار کنم
( از این حرفش "ننه" خندم گرفت)
گفتم : حاج خانوم براتون یه قرص خواب اور می نویسم شب ها ۱ دوم کنید
یک قسمتش رو بخورید تشکر کردو رفت
نفر بعدی وای چقدر شلوغه اصلا فکرشم نمی کردم
یک مادر با دخترش بود مادرش
گفت : سلام دست های دخترم پوسته پوسته میشه باید چیکار کنیم
گفتم : سلام مادر جان می تونم دست های دختر تون رو ببینم دست هاشو دیدم گفتم این یه نوع بیماری فصلی هستش خودش خوب میشه مشکلی نیست تشکر کرد و رفت
صدای اذان به گوش مون رسید
وسایل هارو جمع کردیم
به طرف حسینیه رفتیم وضو گرفتیم ایستادیم به نماز ....... نماز که تمام شد
ادامه دارد.......................
#عشق_حجاب
#پارت_12
به طرف حسینیه رفتیم وضو گرفتیم ایستادیم به نماز ....... نماز که تمام شد
شام رو اوردن به زور چند لقمه خوردین
خیلی خسته بودیم سریع خواب مون برد
یک هفته به همین منوال گذشت
و علاقه ی من بیشتر به نماز خوندن قران خوندن اضافه میشد بعد از اذان صبح تا ۱ ساعت قران می خوندیم خیلی خوب بود
تا اینکه هفته ی اخر رسید
صبح زود با صدای خوروس محله بیدار شدیم منو فاطمه و ریحانه و زینب رفتیم بیرون تا از اون هوای دلپذیر صبح به ریه هامون وارد کنیم چند تا نفس عمیق کشیدیم
فاطمه گفت : بچه ها مسابقه دو بزاریم
همه گفتیم بله ..... 1. 2. 3.
تا اون جایی که نفس و جان داشتیم دوییدیم ریحانه و زینب که عقب موندن اونا برگشتن
ولی منو فاطمه کم نیو وردیم فقط دوییدیم
بلاخره نفس زنان روی یه تپه سنگ نشستیم تا نفس به جانمان بیاد
فاطمه چشماش به یک جا خیره بود
هر چی صداش زدم انگار متوجه نمیشد
دستا مو بردم جلوش تکون دادم .....فاطمه ♡فاطمه ♡ فاطمه
تا اینکه به خودش اومد
کجایی تو دختر ۳ ساعته دارم صدات میزنم
فاطمه: ببخشید حواسم نبود
راحیل : حواست کجا بود
فاطمه: اونجارو ببین
راحیل : کجا
فاطمه:با انگشتش اشاره کرد اونجا
راحیل : فاطمه بلند شد و به اونجا حرکت کرد منم پشت سرش راه افتادم
نز دیک تر که شدم دیدم سنگ قبر شهدای محله بود
ناخداگاه دیدم فاطمه داره اشک میریزه
فاطمه چرا گریه می کنی
فاطمه گفت:
ادامه دارد.......................
#عشق_حجاب
#پارت_13
ناخداگاه دیدم فاطمه داره اشک میریزه
فاطمه چرا گریه می کنی
فاطمه گفت: به تاریخ تولد شون نگاه کن
ببین چقدر جوون بودن شهید شدن
راحیل : واقعا راست می گفت یکی رو دیدم متولد{ "۱۳۴۰" بود " ۱۳۵۹"
به شهادت رسیده بود
بعضیا ۱۳ ساله ...۱۶...۱۸...
فاطمه در حالی که اشک می ریخت
گفت : من شرمنده این شهداو مدیون خانواده های این شهدا هستم
نمی دونم چه جوری این دِین رو اَدا کنم
شهدا به خاطر حجاب رفتن تا چادرمان زهرا خاکی نشه
{ شهید حججی سر شو داد تا چادر ما از سر مون نیوفته}
فاطمه همین طور می گفت نمی دونم چِم شده بود صورتم خیس خیس بود داشتم گریه می کردم وای مگه میشه من خودمم دارم گریه می کنم
فاطمه برا هر شهید فاتحه خوند من هم پشت سرش براشون می خوندم و زار زار گریه می کردم
به اخرین شهید که رسیدیم فاتحه رو خوندیم راه افتادیم سمت حسینیه فک کنم تا الان کلی نگران مون شدن
تو راه همش به حرف های فاطمه فکر می کردم ..... شهید .... حجاب... چادر... مادرم زهرا ... فکرم در گیر بود
به حسینیه که رسیدیم
داخل شدیم .....
ادامه دارد.......................
#عشق_حجاب
#پارت_15
بابت توضیحشون
تشکر کردم
واقعا حرفاش
روم تاثیر گذاشت
.راه افتادم سمت
فاطمه اینا داشتن.....
میوه می خوردن
رسیدم پیششون گفتم
تنها تنها
فاطمه : نه گلم برا شما هم گذاشتیم
بفرمایید
راحیل : یه دونه سیب برداشتم
مرسی
سیب رو تا اخرش خوردم
فاطمه گفت : فقط ۲۰ تا دیگه از
وسایل ها مونده اونارو بدیم
دیگه تموم میشه باید بریم
شب که خوابیدیم
من کلی به حرف های اون خانوم فکر کردم
منم باید باحجاب بشم
دوست ندارم شرمنده و
مدیون خانواده شهدا باشم
صبح زود که از خواب بیدار شدم بعد از کمی ورزش فاطمه رو بیدار کردم
صبحونه رو خوردیم
گفتم فاطمه جون بریم
بیرون یکم قدم بزنیم
گفت : باشه بریم
باهم راه افتادیم از حرف های
اون خانوم بهش گفتم
گفتم می خوام با حجاب بشم
فاطمه خیلی خوش حال بود
از خوش حالی نمی دونست چیکار کنه
اذان ظهر رو گفتن خوندیم
یکم چرت زدین
بعد.........
ادامه دارد.......................
#عشق_حجاب
#پارت_14
به حسینیه که رسیدیم
داخل شدیم .....
زینب و ریحانه دوییدن اومدن طرفمون گفتن نگران تون شدیم کجا رفته بودین خداروشکر که سالمین
دور برم رو که نگاه کردم چند خانم با چند دختر جوان چادری دور هم حلقه زده بودن
حرف هایی از حجاب و چادر وپوشش
منم طوری که متوجه نشن نشستم و به حرف های اونا گوش کردم
صدای اذان بلند شد اونا هم بلند شدن تا وصو بگیرن
منم رفتم سمت وضو خونه وضو گرفتم
یک چادر برداشتم ایستادم به نماز خواندن .... الله الاکبر
بعد از تمام شدن نمازم فکرم همش پیش اون حرف ها بود
چشمم به همون خانومی که با چند تا دختر حلقه زده بودن افتاد رفتم پیشش و سلام کردم
گفتم می خوام بیشتر درباره حجاب شهدا بدونم که چرا اینقدر حجاب برای شهیدان ارزش داشته
جواب سلامم رو داد
گفت: شهیدا برای حفظ حرم بی بی زینب( س) رفتن و جون خودشونو در راه دفاع حرم دادن که مبادا دست کسی بیفته
حالا بزار یه سوال ازت بپرسم ؟؟
اگه از کسی که خیلی دوسش داریدهدیه ای بگیری با اون هدیه چه جوری برخورد می کنی؟؟
خب نمیزارم کسی بهش دست بزنه خیلی مراقبش هستم جای خوب میزارمش
گفت حالا اگه حضرت زینب یه هدیه بهت بده همین جوری ازش مراقبت میکنی
گفتم: بله با کمال میل
گفت : چادرت رو حفظ کن هدیه حضرت زینب چادر هستش
# چادر
#چ : چهره
#آ: اسمانی
#د: دختر
#ر: رسول خدا
شهدا به خاطر همین چادر جنگیدن که مبادا از سر خواهران مسلمان بیوفته
بابت توضیحشون تشکر کردم
واقعا حرفاش روم تاثیر گذاشت
.راه افتادم سمت فاطمه اینا داشتن.....
ادامه دارد.......................
#عشق_حجاب
#پارت_16
اذان ظهر رو گفتن خوندیم
یکم چرت زدین
بعد.........
وسایل رو به خونه های جا مونده دادیم
اومدیم داخل حسینیه وسایل ها مونو جمع تا راه بیفتیم
اتوبوس اول یک گروه رو برد
اتوبوس دوم از راه رسید
یهو یه فکری به ذهنم رسید
ساکمو همون جا کنار اتو بوس گذاشتم
پا تند کردم طرف شهدای گمنامِ محله
که من رو با حجاب
و شهیدان اشنا کردن
ازشون کلی تشکر کردم
ممنونتونم شهدا هیچ وقت کار تون رو فراموش نمی کنم باز هم پیشتون میام
خداحافط همگیتون برام دعا کنید اون دنیا شفاعتم کنید یاعلی
سریع به طرف اتوبوس رفتم همه منتظرمن بودن
از همه عذر خواهی کردم رفتم پیش فاطمه نشستم
اتوبوس حرکت کرد
بعد از ۳ ساعت رسیدیم با بچه ها خداحافظی کردم
رفتم خونه مامان و بابا تو حال نشسته بودن
واییی از دیدن بابا خیلی خوشحال شدم پریدم بغلش کلی بوسش کردم
خیلی دلم براش تنگ شده بود
آخر مامان جدامون کرد
سلام مامان جون
سلام عزیزم خوش اومدی
سفر خوش گذشت
بله چه جورم جاتون خالی بود
مامان و بابا در حال حرف زدن بودن
از فرصت استفاده کردم خودم و انداختم
تو حموم یه دوش اب سرد گرفتم
لباسامو پوشیدم اومدم توی حال
مامان برامون شربت اورد
مرسی مامان جون
نوش جان عزیزم
احساس گرسنگی کردم
مامان شام چی داریم .....
ادامه دارد.......................
#عشق_حجاب
#پارت_17
احساس گرسنگی کردم
مامان شام چی داریم .....
ماکارونی .... اخ جون عاشقتم مامی
رفتم تو اشپز خونه سفره رو با مامان چیدیم
بابا رو صدا زدم بیاد
دور میز نشستیم
مامان برامون غذا کشید شروع کردیم به خوردن
بعد از چند قاشق گفتم
بابا جون
بابا : جانم
راحیل : دوست دارم باحجاب بشم چادر بپوشم مانتو های بلند روسری مو جلو بکشم با پسرا دست ندم حرف نزنم
شما قبول می کنید
مامان : عه عه عه این حرفا چیه چادر بپوشم دیوونه شدی دختر
بابا : بابا جون همین جوری خوبه دیگه
چادر می خوای چیکار
راحیل : قهر کردم رفتم تو اتاقم خیلی گریه کردم
نفهمیدم کی خوابم برد
صبح با صدای آلارم گوشیم بلند شدم
به دست و صورتم ابی زدم
رفتم سراغ کمد لباس هام تایه لباس بلند پیدا کنم اخر سر بعد ز کلی گشتن
یه مانتو تقریبا بلند صورتی با گل های زرد یه روسری بلند زمینه گل گلی پیدا کردم سر کردم با یه شلوار راسته
کیفمو بستم و راه افتادم
حتی صبحانه هم نخوردم
به طرف دانشگاه حرکت کردم
مثل همیشه رفقای قدیمی جلوی در انشگاه ایستاده بودن نزدیک که شدم
سلام کردم
سلام
نازی : سلام خوشگله خوش گذشت
راحیل : اره خوب بود
اتی و آرش جلو اومدن
با اتی دست دادم احوال پرسی کردم
آرش دستشو .....
ادامه دارد.......................