#عشق حجاب
#پارت_6
حالا مسابقه چی بود؟؟؟
باید عضو بسیج حلال احمر میشدیم به عرض ۲ هفته
به بهترین گروه جایزه می دادند
جایزه بردن به سفر کربلا به مدت ۳ هفته
بچه ها خیلی خوشحال شدن مخصوصا متین که می خواست بال در بیاره چون از این ترم راحت شده بود
نازی با صدا بلند گفت اخ جونننن ما اکیپ پنج نفره هم با هستیم
استاد بچه ها رو صدا زد همه رفتیم به کلاس استاد درس و شروع کرد
بعد از ۱ ساعت کلاس تموم شد
بیرون محوطه دانشگاه قدم میزدم که
چشمم به همون دختر چادری توی کافی شاپ دیدم خورد رفتم پیششش
راحیل : سلام سلام عزیزم
روی نیمکت نشسته بود وبه جزوهاش نگا میکرد
گفتم :میتونیم با هم دوست بشیم
گفت: بله چرا که نه
اسم شما چیه = راحیل هستم
و اسم شما =فاطمه هستم
از دوستی باشما خیلی خوشبختم فاطمه جون
منم همچنین راحیل جان
گرم صحبت با فاطمه بودم بهش گفتم
تو هم نوشته ی روی بُرد رو خوندی میای؟؟؟
فاطمه:اره میام دیگه خسته شدم
گفتم : چه خوب
فاطمه : اینکه خسته شدم
راحیل:نه نه 😂 اینکه میای
فاطمه :اها
بهش گفتم :میتونم تو گروه شما باشم با شما بیام
فاطمه :بله که می تونی اتفاقا خیلی هم خوشحال میشیم گفتم :خیلی ممنون
نگاه سنگینی رو روی سرم حس کردم
سرم رو بالا گرفتم
با اخم های گره خورده دست های مشت کرده آرش روبروشدم
آرش دستاش و باز کرد و
جزوه های فاطمه رو از دستش کشید و ریز ریز شون کرد
بلند شدم و گفتم؟؟؟؟
ادامه دارد........................
#عشق حجاب
#پارت_7
بلند شدم و گفتم؟؟؟؟
آرش این چه کاری بود کردی
خیلی کارت بد بود
ارش بدون اینکه حرفی بزنه روبه من کردو
گفت: بریم راحیل
گفتم :برو ارش هیسسسسس فقط برو
ارش راهشو کج کرد و رفت
فاطمه همین طور اروم نشسته بود بدون اینکه حرفی به ارش بزنه
گفتم : فاطمه عذر خواهی میکنم ببخشید من نمی دونم این چِش بود
از جزوه هام چاپ میگیرم برات میارم
فاطمه :نمی خواد عزیزم از بقیه میگیرم
گفتم :نه گلم خودم برات میگیرم
فاطمه بلند شد منم بلند شدم
از هم خدا حافظی کردیم و اون رفت
من هم جزوه های ریز ریز شده رو توی سطل زباله ریختم
و رفتم پیش دوستام ارش و بخاطر کار زشتش خیلی دعوا کردم
ارش گفت: دلم خنک شد خوب کارش کردم
گفتم: کینه تو اخر خالی کردی کینه شُتری
بچه ها من نمی تونم با هاتون بیام لطفا خودتون برید
نازی ::اخه چرا راحیل جون بدون تو خوش نمی گذره
گفتم : عزیزم من می خوام با فاطمه اینا برم
ارش : اره دیگه بایدم بره از وقتی با اون دختره گشته مارو ادم حساب نمی کنه
راحیل : ارش زود قضاوت نکن
من فقط به خاطر این می خوام با اونا برم که ببینم رفتار و کردار یه دختر مذهبی چطوریه فقط همین
از دستم ناراحت نشین خداحافظ
از محوطه بیرون اومدم یه دربست گرفتم رفتم جزوه ها مو برا فاطمه چاپ کردم
رفتم خونه لباس ها مو عوض کردم
به طرف اشپز خونه رفتم
مامان مثل همیشه خونه نبود
مامان من دندون پزشک هست و بیشتر وقت تو مطب کار میکنه
پدرم هم برای یه سفر جهادی به کانادا رفتن تا ۲ ماه اینده نمی تونن بیان
شغل پدرم فیزیوتراپی هست
و من هم به خاطر شغل مامان بابا و همچنین این رشته رو خیلی دوست دارم
پزشکی می خونم امسال سال اخر کنکورم هست
سریع برا خودم یه لازانیا درست کردم و خوردم
به طرف اتاقم رفتم کتاب زیست مو برداشتم تا یه فصل تست زدم
نمیدونم کی خوابم برد
با صدای پیامک گوشی بیدار شدم
فاطمه بود نوشته
سلام راحیل جون فزدا ساعت ۷ دم در دانشگاه منتظرت هستیم
این پیا مو که خوندم خیلی خوشحال شدم به طرف سالن رفتم
مامان روی مبل نشسته بود
سلام مامان سلام عزیزم
مامان می تونم با دوستام یه اردوی ۲ هفته ای برم
مامان :: مامان جان امسال سال اخر کنکورت هستااااا
گفتم : مامان اطرف خود دانشگاه هستش
مامان : اها باشه عزیزم برو فقط مواظب خودت باش
رفتم پیششش:چشم مامان جون یه بوس از لپ خوشگلش گرفتم چقد تو ماهی مامان
مامان : برو خودتو لوس نکن دختر
رفتم توی اتاقم یه ساک کوچیک به اندازه لباسام برداشتم لباسا مو توش گذاشتم و همچنین وسایل لازم
چند تا از کتاب ها مو برداشتم
از شوق سفر تا صبح خوابم نبر تا صبح فکر میکردم
با آلارم گوشیم بیدار شدم
ادامه دارد........................
#عشق حجاب
#پارت_8
با صدای الارم گوشیم بیدار شدم
یه دوش نیم ساعته گرفتم و
لباسامو پوشیدم یه مغنعه سرمه ای یه مانتو جیگری استین پف دار یه شلوار مشکی
با کفش مشکی اسپورت
رفتم جلوی اینه یکم ارایش ساده
موهامو بافتم انداختم پشتم
یه بوس برا خودم فرستادم
از پله ها اومدم پایین
رفتم طرف اشپز خونه
که با چهره مامان شوکه شدم
راحیل : سلام مامان چرا نرفتین
مامان : سلام عزیزم موندم تا باهات خدا حافظی کنم خیلی دلم برات تنگ میشه
راحیل: منم دلم براتون تنگ میشه مامان خوشگلم خیلی دوستون دارم
اُو اُو داشت یادم میرفت من باید برم خیلی دیرم شده
مامان : مامان جان وایستا یه لقمه برات بگیرم ضعف نکنی تو راه
چشم
کفش ها مو پوشیدم لقمه رو از دست مامان گرفتم یه بوس اب دار از لپش گرفتم
مامان : مواظب خودت باش عزیزم خداحافظ
راحیل: چشم مامان چشم
ساک مو برداشتم به طرف در حرکت کردم
یه دربست گرفتم تا جای دانشگاه رسوندم پول شو حساب کردم
به طرف در حرکت کردم همه ی بچه ها بودن چشم گردوندم تا فاطمه اینارو پیدا کنم اها اونجان زیر سایه درخت
راحیل:سلام فاطمه
فاطمه: سلام راحیلم خوبی
راحیل : خوبم تو خوبی
فاطمه : خدارو شکر منم خوبم
فاطمه : بچه ها ایشون راحیل جان دوستم البته هم سفرمون
راحیل : خوشبختم با هاشون دست دادم و احوال پرسی کردم
یکی شون زینب بود یکی دیگشون ریحانه
دختر های خوبی بون هر سه تایی شون چادر داشتم فقط من نداشتم
خیلی خجالت کشیدم اخه همه ی چشم ها روی من بود
راحیل : فاطمه جان بریم
فاطمه:میشه با اوتوبوس دوم بریم
من ساک مو خونه جا گذاشتم
زنگ زدم گفتم داداشم برام بیاره
راحیل : باشه مشکلی نیست
ادامه دارد........................
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه های پاسدار...
#نظامی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترونه
نظامی
....
ازت بدم میاد ازت بدم میاد ازت بدم میاد🌈🦋(:
#عشق_حجاب
#پارت_10
اتوبوس جایی توقف کرد
نگاه انداختیم ببینیم کجاست که....
جای یه حسینیه وایستاد بود
همه ی بچه ها پیاده شدن ماهم پیاده شدیم ساک ها رو برداشتیم رفتیم داخل حسینیه خیلی بزرگ و جادار بود
تو دلم گفتم باید ۲ هفته اینجا باشیم
مثل اینکه بله
ساکا مونو یه جا گذاشتیم
خیلی خسته بودیم همه گوشه پیدا کردن گرفتن خوابیدن
فاطمه چادر شو کشید رو سرش گرفت خوابید منم یه ملافه کوچیک با خودم اورده بودم کشیدم روم خوابیدم
نزدیکای ساعت ۱۲ بود یه خانمی با صدای بلند می گفت خانوما وقت نمازه
خانوما وقت نمازه با صدای بلندش همه بیدار شدن
فاطمه بلند شد بهش گفتم کجا
فاطمه: میرم وضو بگیرم وقت نمازِ
راحیل: وایستا منم بیام باهم رفتیم طرف وضو خونه خداروشکر وضو گرفتن بلد بودم مادر بزرگم بهم یاد داده بود
وضو گرفتیم برگشتیم حسینیه
حاج اقا به اقتدار ایستاد مردان پشت سرش ما خانوم ها هم پشت انها این هم بگم یک پرده از جلو کشیده بودند مردان جدا زنان هم جدا
من نماز خوندن رو از یه دوست خیلی قدیمی یاد گرفتم " مَها " دوستم خیلی به نمازش اهمیت میداد یعنی یک دونه نماز قضا نداشت
یک روز همین طوری نماز خوندن رو بهم یاد داد از اون سال ها یادم هست
۷ سالی هست که خبری ازش ندارم چون خانوادش مهاجرت کردن به فرانسه
با صدای الله اکبر به خودم اومدم نیت کردم بعد از اتمام رکعت اول فاطمه رو به من کرد و گفت قبول باشه راحیل جان
یه دفعه از دهنم در اومد گفتم قبول حق عزیزم گیج شده بودم
ادامه دارد.......................
#عشق_حجاب
#پارت_9
راحیل : باشه مشکلی نیست
تا اینکه یه ماشین ال نود سفید جلومون وایستاد
دیدم فاطمه رفت پیش ماشین
پسری با مو های جو گندمی صورت گردی داشت ابرو های مشکی پُر پشت باچشم های مشکی چشم هاش جذابیت خاصی داشت ریشو با پیرهن مشکی خط ابی که تا اخرین دکمه بسته بود به نظرم از این مذهبی ها بود از ماشین پیاده شدو فاطمه بهش سلام کرد
فاطمه: سلام داداش محمد چرا دیر کردی
داداش محمد: سلام فاطمه جان شرمنده ماشین بین راه خراب شد الان ساک تو میارم
من : الان فهمیدم داداشش بوده اسمش هم محمد هست
ساک و به فاطمه داد فاطمه هم تشکر کرد اتوبوس دوم هم رسید
منو فاطمه با بچه ها سوار شدیم
منو فاطمه پیش هم
زینب و ریحانه هم پشت سَر ما
اتوبوس حرکت کرد تو راه کلی گفتیمو خندیدیم
راحیل: خب فاطمه خانم از خودت بگو وفت نشده بیشتر با هم اشنا بشیم ولی فکر کنم این سفر اجازه اشنایی بده
فاطمه : خب به نام خدا
این جانب فاطمه نوری هستم
راحیل : اووو وصیت نامه که نمی خوای بخونی فاطمه جان 😂
فاطمه: خب باشه
ما یک خانواده ی ۴ نفر هستیم منو داداشم با مامانم
راحیل : پس بابات چی ؟؟
فاطمه : بابام چند سالی میشه شهید شده
راحیل : الهی بمیرم ببخشید ناراحتت کردم
فاطمه: نه بابا این چه حرفیه
خب داشتم میگفتم... برادرم مدافع حرم هست محمد نوری
خودمم که فاطمه نوری سال اخر پزشکی
خب حالا نوبت تو بگو
راحیل: من راحیل کیانی هستم تک فرزند خانواده کیانی فقط همین اها امسال هم سال اخر پزشکیم هست تموم
فاطمه: تک فرزندی ؟؟
راحیل : بله
راحیل : فاطمه وظیفه ی ما چیه باید چیکار کنیم ؟
فاطمه : الان بهت میگم باید وسایل کمک اولیه به مناطق محروم بدیم و همچنین اگر بیماری داشتن که از پَسِش بر می یومدیم مداوا کنیم
وایی راحیل نمی دونی چقدر دوست دارم این مسابقه رو ببریم
بریم کربلا
یک سالی میشه که نرفتم سال پیش با بسیج خواهران رفتیم خیلی خوب بود دلم واسه گنبد اقا لک زده
راحیل : ان شاءالله که می بریم
خوش به حالت که رفتی من اصلا نرفتم
فاطمه:اخی مسابقه رو ببریم با هم میریم
راحیل:بعد با هم کلی خندیدیم
اتوبوس جایی توقف کرد
نگاه انداختیم ببینیم کجاست که....
ادامه دارد........................
#عشق_حجاب
#پارت_11
یه دفعه از دهنم در اومد گفتم قبول حق عزیزم گیج شده بودم
بعد از تمام شدن نماز من مشغول پوشیدن جوراب هام بودم که
باز همون خانوم با صدای بلند میگفت بیایین نهار تون رو بگیرین
{ انگاری بلندگو قورت داده بود }😂
بلند شدیم یه پرس گرفتیم اومدیم نشستیم به خوردن ..... بسم الله
بعد از تموم شدن چند تا خانوم پرس های ظرف غذا رو جمع کردن
یه چرت کوتاه زدیم که با صدای بلند همون خانوم بلند شدیم
دیگه حوصلم رو سر برده بود از فاطمه پرسیدم این کیه ؟؟
راحیل : فاطمه این خانومِ کیه ؟؟
فاطمه: فک کنم مسئول تدارکات باشه
خانومِ گفت : از امروز کارتون شروع میشه الان باید بریم تا یک محله وسایل هارو پخش کنیم
راحیل : همه پیدا راه افتادیم
۲ تا ماشین پُر وسایل کمک های اولیه پشت سر ما می یومد
وای چقدر گرمه خوب شد کُلا مو برداشتم نیم ساعته به اون محله رسیدیم نزدیک بود به گروه ۴ نفره تقسیم شدیم
تا وسایل ها رو به خونه ها بدیم منو فاطمه با هم زینب و ریحانه باهم
من در میزدم فاطمه هم بسته هارو میداد
ریحانه هم همین طور باز جاها عوض میشد
بعد از تموم شدن بسته ها همه یک جا جمع شدن تا آموزش چگونه کار کردن با اونارو ببینن یک خانوم کار بلد جوان داشت اموزش میداد
خانم عسگری
ما دختر ها رو یه جا جمع کرد
گفت : هر کدوم تون که می تونید بیماری یا مشکل این مردم رو درمان کنه
بره پشت اون میزو صندلی
منو فاطمه قبول کردیم دو دختر دیگه که اسم شون حنانه و عسل بود اونا هم قبول کردن
رفتیم پشت یه میزو صندلی نشستیم
بعد از چند دقیقه چند نفر اومدن
یکی شون اومد پیش من یک خانوم مسن بود
گفتش : ننه شب ها خوابم نمیبره چیکار کنم
( از این حرفش "ننه" خندم گرفت)
گفتم : حاج خانوم براتون یه قرص خواب اور می نویسم شب ها ۱ دوم کنید
یک قسمتش رو بخورید تشکر کردو رفت
نفر بعدی وای چقدر شلوغه اصلا فکرشم نمی کردم
یک مادر با دخترش بود مادرش
گفت : سلام دست های دخترم پوسته پوسته میشه باید چیکار کنیم
گفتم : سلام مادر جان می تونم دست های دختر تون رو ببینم دست هاشو دیدم گفتم این یه نوع بیماری فصلی هستش خودش خوب میشه مشکلی نیست تشکر کرد و رفت
صدای اذان به گوش مون رسید
وسایل هارو جمع کردیم
به طرف حسینیه رفتیم وضو گرفتیم ایستادیم به نماز ....... نماز که تمام شد
ادامه دارد.......................
#عشق_حجاب
#پارت_12
به طرف حسینیه رفتیم وضو گرفتیم ایستادیم به نماز ....... نماز که تمام شد
شام رو اوردن به زور چند لقمه خوردین
خیلی خسته بودیم سریع خواب مون برد
یک هفته به همین منوال گذشت
و علاقه ی من بیشتر به نماز خوندن قران خوندن اضافه میشد بعد از اذان صبح تا ۱ ساعت قران می خوندیم خیلی خوب بود
تا اینکه هفته ی اخر رسید
صبح زود با صدای خوروس محله بیدار شدیم منو فاطمه و ریحانه و زینب رفتیم بیرون تا از اون هوای دلپذیر صبح به ریه هامون وارد کنیم چند تا نفس عمیق کشیدیم
فاطمه گفت : بچه ها مسابقه دو بزاریم
همه گفتیم بله ..... 1. 2. 3.
تا اون جایی که نفس و جان داشتیم دوییدیم ریحانه و زینب که عقب موندن اونا برگشتن
ولی منو فاطمه کم نیو وردیم فقط دوییدیم
بلاخره نفس زنان روی یه تپه سنگ نشستیم تا نفس به جانمان بیاد
فاطمه چشماش به یک جا خیره بود
هر چی صداش زدم انگار متوجه نمیشد
دستا مو بردم جلوش تکون دادم .....فاطمه ♡فاطمه ♡ فاطمه
تا اینکه به خودش اومد
کجایی تو دختر ۳ ساعته دارم صدات میزنم
فاطمه: ببخشید حواسم نبود
راحیل : حواست کجا بود
فاطمه: اونجارو ببین
راحیل : کجا
فاطمه:با انگشتش اشاره کرد اونجا
راحیل : فاطمه بلند شد و به اونجا حرکت کرد منم پشت سرش راه افتادم
نز دیک تر که شدم دیدم سنگ قبر شهدای محله بود
ناخداگاه دیدم فاطمه داره اشک میریزه
فاطمه چرا گریه می کنی
فاطمه گفت:
ادامه دارد.......................
#عشق_حجاب
#پارت_13
ناخداگاه دیدم فاطمه داره اشک میریزه
فاطمه چرا گریه می کنی
فاطمه گفت: به تاریخ تولد شون نگاه کن
ببین چقدر جوون بودن شهید شدن
راحیل : واقعا راست می گفت یکی رو دیدم متولد{ "۱۳۴۰" بود " ۱۳۵۹"
به شهادت رسیده بود
بعضیا ۱۳ ساله ...۱۶...۱۸...
فاطمه در حالی که اشک می ریخت
گفت : من شرمنده این شهداو مدیون خانواده های این شهدا هستم
نمی دونم چه جوری این دِین رو اَدا کنم
شهدا به خاطر حجاب رفتن تا چادرمان زهرا خاکی نشه
{ شهید حججی سر شو داد تا چادر ما از سر مون نیوفته}
فاطمه همین طور می گفت نمی دونم چِم شده بود صورتم خیس خیس بود داشتم گریه می کردم وای مگه میشه من خودمم دارم گریه می کنم
فاطمه برا هر شهید فاتحه خوند من هم پشت سرش براشون می خوندم و زار زار گریه می کردم
به اخرین شهید که رسیدیم فاتحه رو خوندیم راه افتادیم سمت حسینیه فک کنم تا الان کلی نگران مون شدن
تو راه همش به حرف های فاطمه فکر می کردم ..... شهید .... حجاب... چادر... مادرم زهرا ... فکرم در گیر بود
به حسینیه که رسیدیم
داخل شدیم .....
ادامه دارد.......................
#عشق_حجاب
#پارت_15
بابت توضیحشون
تشکر کردم
واقعا حرفاش
روم تاثیر گذاشت
.راه افتادم سمت
فاطمه اینا داشتن.....
میوه می خوردن
رسیدم پیششون گفتم
تنها تنها
فاطمه : نه گلم برا شما هم گذاشتیم
بفرمایید
راحیل : یه دونه سیب برداشتم
مرسی
سیب رو تا اخرش خوردم
فاطمه گفت : فقط ۲۰ تا دیگه از
وسایل ها مونده اونارو بدیم
دیگه تموم میشه باید بریم
شب که خوابیدیم
من کلی به حرف های اون خانوم فکر کردم
منم باید باحجاب بشم
دوست ندارم شرمنده و
مدیون خانواده شهدا باشم
صبح زود که از خواب بیدار شدم بعد از کمی ورزش فاطمه رو بیدار کردم
صبحونه رو خوردیم
گفتم فاطمه جون بریم
بیرون یکم قدم بزنیم
گفت : باشه بریم
باهم راه افتادیم از حرف های
اون خانوم بهش گفتم
گفتم می خوام با حجاب بشم
فاطمه خیلی خوش حال بود
از خوش حالی نمی دونست چیکار کنه
اذان ظهر رو گفتن خوندیم
یکم چرت زدین
بعد.........
ادامه دارد.......................
#عشق_حجاب
#پارت_14
به حسینیه که رسیدیم
داخل شدیم .....
زینب و ریحانه دوییدن اومدن طرفمون گفتن نگران تون شدیم کجا رفته بودین خداروشکر که سالمین
دور برم رو که نگاه کردم چند خانم با چند دختر جوان چادری دور هم حلقه زده بودن
حرف هایی از حجاب و چادر وپوشش
منم طوری که متوجه نشن نشستم و به حرف های اونا گوش کردم
صدای اذان بلند شد اونا هم بلند شدن تا وصو بگیرن
منم رفتم سمت وضو خونه وضو گرفتم
یک چادر برداشتم ایستادم به نماز خواندن .... الله الاکبر
بعد از تمام شدن نمازم فکرم همش پیش اون حرف ها بود
چشمم به همون خانومی که با چند تا دختر حلقه زده بودن افتاد رفتم پیشش و سلام کردم
گفتم می خوام بیشتر درباره حجاب شهدا بدونم که چرا اینقدر حجاب برای شهیدان ارزش داشته
جواب سلامم رو داد
گفت: شهیدا برای حفظ حرم بی بی زینب( س) رفتن و جون خودشونو در راه دفاع حرم دادن که مبادا دست کسی بیفته
حالا بزار یه سوال ازت بپرسم ؟؟
اگه از کسی که خیلی دوسش داریدهدیه ای بگیری با اون هدیه چه جوری برخورد می کنی؟؟
خب نمیزارم کسی بهش دست بزنه خیلی مراقبش هستم جای خوب میزارمش
گفت حالا اگه حضرت زینب یه هدیه بهت بده همین جوری ازش مراقبت میکنی
گفتم: بله با کمال میل
گفت : چادرت رو حفظ کن هدیه حضرت زینب چادر هستش
# چادر
#چ : چهره
#آ: اسمانی
#د: دختر
#ر: رسول خدا
شهدا به خاطر همین چادر جنگیدن که مبادا از سر خواهران مسلمان بیوفته
بابت توضیحشون تشکر کردم
واقعا حرفاش روم تاثیر گذاشت
.راه افتادم سمت فاطمه اینا داشتن.....
ادامه دارد.......................
#عشق_حجاب
#پارت_16
اذان ظهر رو گفتن خوندیم
یکم چرت زدین
بعد.........
وسایل رو به خونه های جا مونده دادیم
اومدیم داخل حسینیه وسایل ها مونو جمع تا راه بیفتیم
اتوبوس اول یک گروه رو برد
اتوبوس دوم از راه رسید
یهو یه فکری به ذهنم رسید
ساکمو همون جا کنار اتو بوس گذاشتم
پا تند کردم طرف شهدای گمنامِ محله
که من رو با حجاب
و شهیدان اشنا کردن
ازشون کلی تشکر کردم
ممنونتونم شهدا هیچ وقت کار تون رو فراموش نمی کنم باز هم پیشتون میام
خداحافط همگیتون برام دعا کنید اون دنیا شفاعتم کنید یاعلی
سریع به طرف اتوبوس رفتم همه منتظرمن بودن
از همه عذر خواهی کردم رفتم پیش فاطمه نشستم
اتوبوس حرکت کرد
بعد از ۳ ساعت رسیدیم با بچه ها خداحافظی کردم
رفتم خونه مامان و بابا تو حال نشسته بودن
واییی از دیدن بابا خیلی خوشحال شدم پریدم بغلش کلی بوسش کردم
خیلی دلم براش تنگ شده بود
آخر مامان جدامون کرد
سلام مامان جون
سلام عزیزم خوش اومدی
سفر خوش گذشت
بله چه جورم جاتون خالی بود
مامان و بابا در حال حرف زدن بودن
از فرصت استفاده کردم خودم و انداختم
تو حموم یه دوش اب سرد گرفتم
لباسامو پوشیدم اومدم توی حال
مامان برامون شربت اورد
مرسی مامان جون
نوش جان عزیزم
احساس گرسنگی کردم
مامان شام چی داریم .....
ادامه دارد.......................
#عشق_حجاب
#پارت_17
احساس گرسنگی کردم
مامان شام چی داریم .....
ماکارونی .... اخ جون عاشقتم مامی
رفتم تو اشپز خونه سفره رو با مامان چیدیم
بابا رو صدا زدم بیاد
دور میز نشستیم
مامان برامون غذا کشید شروع کردیم به خوردن
بعد از چند قاشق گفتم
بابا جون
بابا : جانم
راحیل : دوست دارم باحجاب بشم چادر بپوشم مانتو های بلند روسری مو جلو بکشم با پسرا دست ندم حرف نزنم
شما قبول می کنید
مامان : عه عه عه این حرفا چیه چادر بپوشم دیوونه شدی دختر
بابا : بابا جون همین جوری خوبه دیگه
چادر می خوای چیکار
راحیل : قهر کردم رفتم تو اتاقم خیلی گریه کردم
نفهمیدم کی خوابم برد
صبح با صدای آلارم گوشیم بلند شدم
به دست و صورتم ابی زدم
رفتم سراغ کمد لباس هام تایه لباس بلند پیدا کنم اخر سر بعد ز کلی گشتن
یه مانتو تقریبا بلند صورتی با گل های زرد یه روسری بلند زمینه گل گلی پیدا کردم سر کردم با یه شلوار راسته
کیفمو بستم و راه افتادم
حتی صبحانه هم نخوردم
به طرف دانشگاه حرکت کردم
مثل همیشه رفقای قدیمی جلوی در انشگاه ایستاده بودن نزدیک که شدم
سلام کردم
سلام
نازی : سلام خوشگله خوش گذشت
راحیل : اره خوب بود
اتی و آرش جلو اومدن
با اتی دست دادم احوال پرسی کردم
آرش دستشو .....
ادامه دارد.......................
#عشق_حجاب
#پارت_18
اتی و آرش جلو اومدن
با اتی دست دادم احوال پرسی کردم
آرش دستشو جلو اورد منم خشکم زده
بود حرف های اون خانوم تو مغزم اکو میشد
با صدای ارش به خودم اومدم
گفت : کجایی راحیل دارم دست میدم
راحیل: دست دادن به پسر نامحرم گناه محسوب میشه و همچنین حرف زدن با ها شون
ارش: عه ۲ هفته رفتی با اون دختر چادری گشتی مغز تو شست و شو داده
راحیل : اره فکر نمی کنم باید به کسی جواب پس بدم
منتظر جواب نشدم رفتم تو کلاس فاطمه تنها نشسته بود
رفتم پیشش نشستم
به سلام فاطمه خانوم چیه باز کلات توهمه چیزی شد
فاطمه : سلام عزیزم نه چیزی نشده
راحیل : فاطمه من که میدونم یه چیزی شده به من بگو
فاطمه : داداشم اعزام شده فردا می خواد بره
راحیل : نگران نباش عزیزم ان شاءالله زود بر میگردن به خدا توکل کن
ادامه حرف بودم که
استاد از راه رسید همه به احترامش
بلند شدیم
بعد از یک ساعت کلاس تموم شد
امروز فقط همین یک کلاس رو داشتیم
به فاطمه گفتم: امروز جایی کار نداری
باهم بریم پاساژ می خوام چند دست مانتو بلند با یه چادر بگیرم
فاطمه: نه عزیزم جایی کار ندارم
اتفاقا چند تا چیز می خوام بخرم
راحیل:چه خوب پس بریم
به طرف پاساژ حرکت کردیم .....
ادامه دارد.......................
#عشق_حجاب
#پارت_19
اتفاقا چند تا چیز می خوام بخرم
راحیل:چه خوب پس بریم
به طرف پاساژ حرکت کردیم .....
رفتیم داخل من چند تا مانتو بلند انتخاب کردم خیلی قشنگ بودن زیاد تو چشم نبودن
چشمم به چادر های قشنگ شون افتاد
برای خودم یه چادر لبنانی خردیم
فاطمه گفت :راحیل یه لحظه بیا بریم اینجا
چشم انداختم ببینم کجاست دیدم روی تابلو نوشته ملزومات حجاب
رفتیم تو بعد از سلام و احوال پرسی
فاطمه به خانومِ گفت :ساق دست مشکی می خواستم
خانومِ بلند شد بسته هاشو اورد جلومون تا انتخاب کنیم
فاطمه یکی از ساده ترین هاشو برداشت
بعد رفت سمتِ گیره های خوشگل
خیلی دلم می خواست یکی شو بردارم
فاطمه یکی رو انتخاب کرد
منم یکی برداشتم با ساق دست
می خواستم حساب کنم که
فاطمه گفت : اینا رو هدیه از طرف من حساب کن پولشو میدم
گفتم : نه فاطمه خودم حساب می کنم نیاز نیست
فاطمه : این یه بار و قبول کن دیگه
راحیل : هر چی بهش گفتم نمی خواد
باز کار خودش رو کرد
هر کدوم مون یه تاکسی گرفتیم باهم خداحافظی کردیم رفتیم خونه
کلید رو انداختم رفتم تو
از قهر منو بابا هم چند روزی می گذشت
رفتم تو اتاقم مانتو هامو مرتب به کمد اویز کردم چادرم هم یه جای خوب گذاشتم که دست کسی به جز خودم بهش نرسه
صدای مامانم اومد : راحیل راحیل
راحیل : جانم مامان
فاطمه: بیا پایین بابا کارت داره......
ادامه دارد.......................
#عشق_حجاب
#پارت_20
صدای مامانم اومد : راحیل راحیل
راحیل : جانم مامان
مامان: بیا پایین بابا کارت داره......
راحیل :چشم اومدم ...... یعنی چیکارم داره
رفتم پایین روی مبل نشستم
راحیل: سلام
بابا:سلام دخترم خواستم یه چیزی بهت بگم از اون روزی که اون حرف ها رو زدی خیلی حالم از خودم بهم خورد
راحیل : عه بابا این چه حرفیه
بابا: هیسس گوش کن بابا
رفتم پیش حاج اقای محله مامان هم پیش حاج خانوم
همه چیز رو بهمون گفتن از خودم خجالت کشیدم
که چرا نمازم ونخوندم قرانم و نخوندم روزه هامو نگرفتم
ما از این که تو چادر می پوشی خیلی خوشحالیم حتی مادرت هم می پوشه
من به چنین دختری افتخار می کنم خیلی دوست دارم عزیزم
راحیل : بابا جون منم خیلی دوست دارم
بهترین بابای دنیا
از اینکه خانوادم به خود واقعی شون برگشتن خیلی خوشحالم
مامان صدا زد بریم شام
شام که خوردیم ظرف هارو جمع کردم رفتم تو اتاقم
گوشیم و برداشتم فاطمه پیام داده بود
نوشته : سلام یک گروه دیگه مسابقه رو بردن
نوشتم : سلام قشنگم فدای سرت عزیزم احتمالا قسمت نبوده ان شاءالله سری بعد
از اون ماجرا ۲هفته می گذشت
فردا باید کنکور بدم شب اصلا خوابم نیومد ....... خیلی استرس داشتم
تا اینکه صبح رسید
یه مانتو کالباس بلند پوشیدم یه شلوار جین ابی با یه روسری مدل لبنانی بستم
چون من عاشق مدل لبنانی بستن هستم
چادرم و سر کردم از پله ها اومدم پایین
بابا منتطرم بود مامان از زیر قران ردم کرد گفت موفق باشی دخترم
گفتم : ممنون مامان هرچی خدا بخواد
سوار ماشین شدم رفتم تو فاطمه دیده نمیشد
اول جلسه ایت الکرسی پخش شد
همه خوندیم
گفتن شروع کنید برگه ها رو از زیر برداشتیم
شروع کردیم به نوشتن سوالات رو خوندم و جواب دادم به نطرم اسون بود
بعد از تموم شدن اومدم بیرون
اخیشش یه نفس راحت کشیدم
عه فاطمه رو دیدم رفتم پیشش
راحیل : سلام عزیزم خوبی
فاطمه : سلام قشنگم شکر خدا خوبم تو خوبی
راحیل : خداروشکر اره عزیزم عالیم
کنکور چطور بود
فاطمه : خوب بود
راحیل : دیدم بابا داره بوق میزنه
فاطمه جان من منتظرم هستن باید برم
برسونیمت
فاطمه : نه عزیزم دستت درد نکنه جایی کار دارم باید برام خداحافظ
راحیل : به سلامت
۱ ماه از دادن کنکورم گذشت
تو اتاق بودم که مامان بابا در زدن اومدن تو با یه جعبه شیرینی با یه دسته گل
راحیل: سلام چیزی شده ...... ساکتن....... مامان سکته کردم بگید دیگه
مامان : عزیزم پزشکی قبول شدی
راحیل : واییییی نمی دونستم از خوشحالی چیکار کنم
پریدم بغل شون کلی ماچ شون کردم
بابا : تبریک میگم دخترم
راحیل: مرسی بابا جونم
بابایی برام فرم پزشکی گرفته بود از همون لباس سفیدا خیلی دوس داشتم
مامانی هم برام گوشی پزشکی خریده بود
دست تون درد نکنه مامان بابای خوبم عاشقتونم
پایان......................
آقـا جـان نـیـاز که تو باشـــی.. تمام ِ من، می شود “نـــیـــازمـنـــــدیـهــــــــــــا “…!!
#آقا_جان💖
#حق
جواب آزمایش الهی مون درست در نمیاد اگر عمری از حرام و لقمه اش ناشتا نباشیم🥺🌿