#استاد_تراشیون
کنترل عصبانیت در زندگی مسئلهای مهم است؛ در رابطه زناشویی مانند هر ارتباط دیگر ممکن است لحظات پُر تنش وجود داشته باشد؛ مرد باید دقت کرده و بداند که همسر او نیز انسان هست و گاهی ممکن است عصبانی یا ناراحت شود، لذا بهتر است این شرایط را مدیریت و به فرصت تبدیل کند.
📚محرمانههای مردانه
#خانواده_مستحکم
#آداب_همسرداری
#سبک_زندگی_اسلامی
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
🚨هرم جمعیتی ترسناک ایران
#بحران_جمعیت
#سالخوردگی_جمعیت
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرکت جالب نوزاد، قبل و بعد از تولد😅
این شیرینی تمام شدنی نیست... 😍
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ١٠٠٠
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#تحصیل
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_اول
من متولد ۸۲ هستم و همسرم متولد ۷۴،
من و همسرم با هم فامیل هستیم. قصه ما از اونجایی شروع شد که من در دوره نوجوانی بودم که خانواده همسرم مطرح کردند که پسرشون علاقه مند به ازدواج با من هست.
وقتی پدرم از من پرسید که قصد ازدواج دارم یا نه واقعا هیچ چیزی از ازدواج را نمیفهمیدم و جواب منفی دادم. البته پدرم هم پشیمون بود که چرا اصلا ذهن منو با این موضوع درگیر کرده اما چون جثه ام درشت بود از همون نوجوانی خواستگار داشتم.
یادمه اون دوران دختر دم بخت به شدت کم شده بود جاهای دیگه رو نمیدونم ولی تو شهر ما به شدت دخترها تو سن ۱۳ و ۱۴ سالگی ازدواج میکردند بالاخره بعد از جواب منفی من، همسرم هنوز گلوش پیش من گیر بود😂 و با خانوادشون دست از سر ما بر نمی داشتند. همسرم اهل خدا و
نماز بود کوچمون مشترک بود و من همیشه حضور پررنگ ایشون رو تو مسجد میدیدم. بالاخره خواسته یا ناخواسته ذهن من درگیر ایشون شده بود ولی نه خیلی...
اینو میفهمیدم که من هنوز به درد ازدواج نمیخورم و پا روی همه ی اون حس ها گذاشتم. یکسالی از اون ماجرا گذشت چون خانواده همسرم کوتاه نمیومدن و من همچنان مصمم بر جواب منفی بودم. اینبار پدرم دست به کار شد و مدام تهدید میکرد که دست از سر ما بردارید من اصلا دخترم رو عروس نمیکنم تا ۱۸ سالگی، اگرم عروس کنم به شما نمیدم و هرکجا که مهمونی بود و اونجا همسرم و خانوادش بودن منو میبرد خونه....
خیلی غصه میخوردم و این باعث شده خدا منو ببخشه از همسرم متنفر بشم البته اون دوران پسر آشنایی بیش نبودن😁 ولی الان قضیه فرق میکنه
بالاخره اوناهم بیچاره ها ظاهراً نشون میدادن که دل کندن اما نگو پسرشون همچنان بر این ازدواج مصمم بود و مدام نذر و نیاز میکرده و به شهدای گمنام متوصل میشده تا من و پدرم راضی بشیم ( البته پدرم میدونستن اونا خانواده بدی نیستن و همه مخالفتشون به خاطر سن من بود)
بالاخره همسرم تصمیمش رو میگیره و بعد از گذشت یک سال و نیم از اون خواستگاری که حالا من هم کمی بزرگتر شده بودم، توی یک عصر به یاد موندنی خودشون به خونه مون زنگ زدن و از شانس خوب شون من تلفن رو برداشتم. همسرم پشت تلفن به رسم ادب بعد از احوالپرسی به من گفت که واقعا و دلی نه از روی هوا و هوس خیلی منو دوست داره و تا آخر عمر و تا وقتی که من فکر کنم بزرگ شدم و میتونم ازدواج کنم منتظرم میمونه.
بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد، یک چیزی ته دلم می گفت میتونم بهش اعتماد کنم و جوری مهرش به دلم افتاد که حالا نه تنها او بلکه منم دیگه نمیتونستم از او دل بکنم.
همسرم بعد از گفتوگو با من شب به مسجد محله میرن و جلوی امام جماعت با پدرم صحبت میکنن و به پدرم قول میدن که به حق همون جای مقدسی که هستن و به اسم مقدس مسجد که مسجد حضرت زینب (س) بود قسم میخورن که میتونن منو خوشبخت کنن و ناخودآگاه بعد از گذشت دوسال از اون خواستگاری، پدرم راضی به این ازدواج شدند و خدا خیرشون بده بعد از اینکه فهمیدن منم راضی هستم خیلی همراهی مون کردن. جا داره اینجا از پدر عزیزم به خاطر همه حمایت هاش تشکر کنم
من و همسرم در یک روز تابستانی در حالی که من ۱۵ سال و همسرم ۲۲ سال داشتن به عقد هم در اومدیم❤️
۹ ماه با هم عقد بودیم. فراز و نشیب های زیادی داشتم موقع انتخاب رشتم بود با معدل ۲۰ رشته سخت تجربی رو انتخاب کردم. خیلی سختی کشیدم تو دوران عقد هیچ شبی نبود که بتونم با لباسی غیر از لباس مدرسه با همسرم بیرون برم و این باعث شد دوران عقد برام قشنگ نباشه مادر و پدرم جهیزیه رو تهیه کردن و ما بعد از ۹ ماه، به خونه مادرشوهرم که یه خونه مستقل و جدا از خودشون بود رفتیم
چند ماهی بعد از جشن عروسی حس کردم دلم بچه میخواد وقتی که به دکتر مراجعه کردم برای اقدامات قبل بارداری دکتر با آزمایشات متوجه شدند که تنبلی تخمدان دارم و باید خیلی سریع به بارداری اقدام کنم. بعد از ۸ ماه از اقدام به بارداری خبری نشد و من خیلی ترسیده بودم.
خدا خواسته راهی مشهد شدیم و من اونجا امام رضا رو قسم دادم تا اگه بچه دار شدم و پسر بود اسمشو بذارم جواد، بعد از گذشت دوماه از مشهد تاریخ دوره ام عقب افتاد. بی بی چک منفی بود چند روزی صبر کردم آزمایش دادم آزمایش هم منفی بود و من چون خیلی جواب منفی دیده بودم برام عادی بود و فکر میکردم اینبار هم به خاطر تنبلی تخمدان هست که دوره ام به تاخیر افتاده و شروع کردم به پیاده روی و خوردن زعفران و رازیانه فراووووووون🥺
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ١٠٠٠
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#تحصیل
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_دوم
بعد از یک ماه وقتی رفتم دکتر، گفتن باید مجدد آزمایش بدم و در کمال ناباوری آزمایش مثبت شد😍 و من دست به دامن ائمه که من اینقدر زعفران و رازیانه خوردم اینقدر ورزش سخت کردم، نکنه اتفاقی برای بچم بیوفته...
راستی یه چیزی جا افتاد بعد از مشهد مشرف به کربلا شدم از امام حسین جانم هم اولاد خواستم و وقتی تو کربلا بودم به خاطر وسواس خوراکی حدود ۸ کیلو لاغر شدم که اونم خیلی تو بارداری تاثیر داشت.
بالاخره آقا محمد جواد من با همه سختی های بارداری مهر ماه سال ۹۹ در حالی که مامانش فقط ۱۷ سال داشت به دنیا اومد❤️
البته اینم بگم کل ۹ ماه بارداری من با شیوع کرونا همراه بود و این باعث شد تا من هم طعم شیرین بارداری رو بچشم و هم بتونم درسم رو مجازی ادامه بدم. وقتی آقا محمد جوادم ۱۰ ماهه بود دیپلم گرفتم و بعد از کنکور در رشته روانشناسی قبول شدم دو ترم اول دانشگاه رو هم مجازی گذروندم و من همه این کمک ها رو از لطف بی و حد و اندازه خدا میدونم که میتونستم همزمان همراه درس خوندن حس شیرین مادری رو هم تجربه کنم.
چند سال از زندگی مشترکم با همسرم و آقا محمد جواد با همه سختی ها گذشت همسرم به خاطر کار جابه جا شد و همه این اتفاقات و سختی هایی که تو این چند سال تجربه کردیم باعث شد تا من و همسرم بزرگتر و بالغ تر بشیم. داشتم یکم نفس میکشیدم پسرم سه ساله شده بود از پروژه های سخت از شیر و از پوشک گرفتن گذشته بودم که رهبر عزیزم دستور دادند کشور به نسل شیعه خیلی خیلی احتیاج داره و منم که جونم رو برای رهبرم و امام زمانم میدم، واجب دونستم تا اینجا حرف رهبرم زمین نمونه، با اینکه خیلی تو تربیت فرزند استرس دارم اما همیشه از ائمه کمک میخوام و بهشون میگم تا بهم کمک کنند که بتونم نسل خوب و امام زمانی تربیت کنم.
الان که دارم براتون خاطراتم رو مینویسم یک هفته مونده به تولد آقا محمد مهدی که نذر امام زمانم هستند، به برکت بارداری آقا محمد مهدی تو ماه پنجم بارداری بودم که به شهر خودمون برگشتیم.
جا داره از همه دوستان بخوام تا برام دعا کنند که زایمان خوبی داشته باشم. سر زایمان پسر اولم به دلیل بی تجربگی کادر درمان مجبور به سزارین شدم و زایمان سختی داشتم الان از همه مخاطبین کانال دوتا کافی نیست میخوام تا با نفس های گرمتون اول برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمانمون دعا کنید و بعد اینکه منو از دعاهاتون محروم نکنید. دعا کنید تا هم زایمان خوبی داشته باشم و هم بتونم بچه هام رو زیر سایه ائمه بزرگ و تربیت کنم🙏
اینو بگم که من الان ۲۱ سالم هست و افتخار میکنم که قراره خادمی دو بچه از نسل مولامون امیرالمؤمنین رو داشته باشم و به همه دختران سرزمینم ایران اینو میگم که هیچ لذتی بالاتر از مادری نیست.
انشاالله خدا به همه چشم انتظاران اولادی سالم و صالح عطا کنه 🌷
التماس دعا
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
❌داروهای ممنوعه در سفر به عراق...
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
💥قالیچهی سوخته...
مردی ﺑﺪﻫﮑﺎﺭ ﺷده بود، يک ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ توی خونه ﺩﺍﺷﺖ، ﮔﻮﺷﻪی ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. مجبور بود؛ همون رو برداشت برد بازار برای فروش.
ﻫﺮ ﻣﻐﺎﺯﻩﺍﯼ كه میرﻓﺖ، میگفتن: ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ۵۰۰ تومن ﻣﯽﺍﺭﺯﯾﺪ، ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﺎ ۱۰۰ ﯾﺎ ۱۵۰ تومن ﺑﯿﺸﺘﺮ نمیخریم.
ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺑﻮﺩ و به ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺨﺮﻥ ﺍﺯ اﯾﻦ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﻐﺎﺯﻩ میرفت. داخل ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩﻫﺎ، حاج جواد فرشچی ﻣﻐﺎﺯﻩﺩﺍﺭ، از منصفهای بازار و از ارادتمندان اهل بیت(ع) پرﺳﯿﺪ: "قالیِ خوبیه؛ چرا ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺑﯽ ﺭﻭ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻧﮑﺮﺩﯾﺪ؟"
ﮔﻔﺖ: ﻣﻨﺰلمون ﺭﻭﺿﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ، ﻣﻨﻘﻞ ﭼﺎﯾﯽ ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ، ﺫﻏﺎلها ﺭﯾﺨﺖ و ﻗﺎﻟﯽ ﺳﻮﺧﺖ.
حاججواد یک تکونی به خودش داد: گفتی ﺗﻮ ﺭﻭﺿﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ؟
گفت: بله.
حاججواد گفت: ﺍﯾﻦ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ۵۰۰ تومن ﻣﯽﺍﺭﺯﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﺮﺍی اﺭﺑﺎﺏ ﻣﻦ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﻦ ١ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺍﺯﺕ میخرﻡ.
قالیچه رو خرید و روی میزش پهن کرد و تا آخر عمرش روی قسمت سوختهی قالیچه که به اندازهی کف دست بود گل محمدی پرپر میکرد و دوستان صمیمی و همکارانش همه به نیّت تبرک، یک پَر از گلها را برداشته، توی چاییشون میریختند.
اوﻥ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ تو روضه سوخته ﺑﻮﺩ قیمت گرفت؛ کاش دلمون تو روضهها بسوزه؛
اونوقت بگیم: یا امام حسین(ع) این دل سوخته رو چند میخری؟
#امام_حسین
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
✨خداوندا مرا اولاد بسیاری عطا فرما
✨که در راه حسینت، لشکری از خون من باشد
👌 «ما کوثریم و کم نمی شویم»
#نسل_حسینی
#برکت_خانه
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
دوتا کافی نیست
#تجربه_من ١٠٠٠ #ازدواج_در_وقت_نیاز #فرزندآوری #تحصیل #دوتا_کافی_نیست #قسمت_اول من متولد ۸۲ هستم و
.
خوب الحمدلله تجارب کانال "دوتا کافی نیست" هزار تایی شد.😃👌
مشارکت فعال شما عزیزان در ارسال تجارب شخصی زندگی تون، تصاویر فرزندان دلبندتون و نظرات ارزشمندتون، بزرگ ترین سرمایه و اعتبار ماست.
ان شاء الله به زودی خبرهای خیلی خیلی خوبی برای همراهان عزیز "دوتا کافی نیست" خواهیم داشت.😍
پذیرای تشکر و قدردانی ما باشید.🙏🌺
#تجربه_من ۱۰۰۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#رزاقیت_خداوند
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
من متولد سال ۷۰ هستم. تو سن ۱۸ سالگی با همسر عزیزم ازدواج کردم. من همیشه تو دعاهام میگفتم خدایا یه همسر ورزشکار چارشونه کارمند بهم بده😍همینم شد.
من خیلی ایشون رو دوست دارم و براشون احترام قائلم، ایشونم همینطور.
بعد ۱۸ ماه از دوران عقد، با یه مجلس ساده و بدون گناه رفتیم سرزندگی مون، تو یه خونه همکف و تاریک ولی پر از عشق.
روزها میگذشت و من از صبح تا شب تنها بودم و همسرجان سرکار و ورزش، تا اینکه برامون یه سفر کربلا جور شد و من و همسر و مادرم برای اولین بار راهی کربلا شدیم.
اونجا از خدا یه پسر خواستم که اسمشو ابوالفضل بذارم و من بعد ۱۰ ماه از عروسی، شب قدر سوم متوجه شدم باردارم و چقدر اون ماه رمضان گشنه بودم و خبر نداشتم ☺️.
اواسط بارداریم یه وام خوب جور شد و من با فروختن طلاها همه قسط و وام ها رو تسویه کردم و تمرکز رو روی پرداخت وام گذاشتیم چون واقعا دیگه پولی نمی موند.
دوهفته مونده بود به زایمانم تو روزهای عید نوروز، ماشینمون رو دزدیدن و خیلی شوهرم مراقب بود من نترسم و جوریم نشه. ولی کار خدا دقیقا شب زایمانم، ماشین سالم و بدون کسری پیدا شد و من فردا صبح پسرگلم ابوالفضل جانم رو با زایمان سزارین (چون بچه مدفوع کرده بود) به دنیا آوردم😍
یه پسر بور خوشگل و باهوش، ماشاءالله از کوچیکی مهندس بود و هست، وقتی ٢ ساله شد تصمیم گرفتیم یه دخترم بیاریم و دیگه بس😄
که دست برقضا بعد چند ماه در٣ سالگی پسرم خدا بهم دوقلو پسر داد😂😂
وقتی دوقلوها به دنیا اومدن برکت بازم روانه خونه ما شد.
با اون وامی که گفته بودم تو ساخت یه خونه شریک شدیم و من دوران بارداری دوقلوها رو تو خونه جدید و خوب خودمون سپری کردم.
با اومدن دوقلوها همسرم استخدام مدرسه شد و معلم قرآن یکی از بهترین مدارس مشهد شدن و بیمه شدیم و...
حالا این سالها با بالا پایینش گذشت و من نفسی تازه کرده بودم و همسر معاون پرورشی اون مدرسه شده بود و بعضی اوقات میدیدم چقدر به دختر بچه ها توجه ویژه دارند☺️ منم گفتم بیا یه دختر بیاریم😁
اون موقع تازه کرونا اومده بود و من ماه اول بارداریم بود تا اینکه یه روز علائم سقط سراغم اومد و من ترسیدم و استراحت مطلق شدم و منتظر شدم تا برم غربالگری، اونجا متوجه شدم بچه یه ماهه سقط شده
انقد گریه کردم که خدااااا میدونه، برای بچه ای که فکر میکردم دختره و گیره خریده بودم براش😭
با اجازه دکترم بعد ۶ ماه مجدد اقدام کردم و همین باعث تقویت روحیه م بود، ما مشهدیم، وقتی کم میاریم سریع میریم حرم امام رضا جانمون❤️😭 من ایام افسردگی مو با امام رضا گذروندم وگرنه دق میکردم. تا این که روز شهادت امام رضا علیه السلام متوجه شدم دوباره باردارم و خوشحااااال😍
روز شهادت حضرت رقیه نذر کردیم اگه خدا بهمون دختر بده، هر سال روضه حضرت رقیه خونه مون برگزار کنیم.
با کلی استرس رسیدم به زمان سونوگرافی و فهمیدم خدا یه دختر ناز بهم داده، وقتی به شوهرم گفتم دختره، دیدم غیبش زد☺️ رفته بود تو خیابون و از خوشحالی گریه کرده بود.
خلاصه زهرا جانم بعد ۶ سال از تولد دوقلوهام که اسمشون محمد و علی اکبر هست به دنیا اومد و شد تماااام زندگی ما😍
زمان کرونا بود و من وقتی زهرا رو زایمان کردم کرونا گرفتم و خدا خودش حافظ مون بود🤲
زهرا جان که اومد همسرم مرخصی از مدرسه گرفتن و تو اتاق خونه شروع کردن به ساختن محصولات چوبی کوچک مثل میز و کتابخانه و تبلیغ و فروش و عکاسی و همه، همش تو خونه بود، یکم که گذشت دیدیم خواهان داره کارامون، ایشون خیلی تمیزکار و با سلیقه هستن، و خدا خواست مشتری زیاد شد، دیگه اتاق برامون کوچیک بود و همسایه آزاری بود، زهرا کوچولو هم چهاردست و پایی میکرد و سخت بود.
با کمک مادرم یه کارگاه رهن کردیم و کار رو به طور جدی شروع کردیم وقتی هم وام فرزند آوری اومد بهشون پس دادیم،(خدا رحمت کنه شهید رئیسی عزیز رو) خدا خیر بده به مامانم همیشه تو کارهای مهم زندگی ما نقش پر رنگی داشتن و کار راه انداز بودن🌸
یواش یواش کارگاه تجهیز شد، مشتری اومد تبلیغ میکردیم با زهرا کوچولو پابه پای شوهرم کارگاه رو آباد کردیم و پیشرفت رو از برکت بچه ها دیدم تو زندگی مون. زهرا دو ساله شد و ما آماده رفتن به سفر کربلا خانوادگی، همه کارها ردیف، پاسپورت آماده، که متوجه شدم باردارم ☺️ و بخاطر ویار سختم، نتونستیم بریم کربلا و نشستیم سر جامون😁
حالا فرزند پنجم ما، ۳ ماه بود تو وجود من بود و از قدمش کارگاه رو عوض کردیم و چند برابر وسعت اون رو رهن کردیم با ۳تا نیروی کار☺️
الان مهدی کوچولو من ۳ ماهه هست و ما هرچی داریم از لطف امام رضا علیه السلام و بچه هاست.
برام دعا کنید قوت داشته باشم، صبور باشم. 🙏💐🌸یار امام زمان علیه السلام باشند إنشاءالله
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075