eitaa logo
دوتا کافی نیست
50.2هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
35 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ سوالات شما... لطفا تجارب شخصی خود را در زمینه سوالات مطرح شده با ما به اشتراک بگذارید👇 🆔@dotakafinist3 🆔@dotakafinist3 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
خواستم در خصوص سوال اون عزیزی که گفتن از سختی های بزرگ کردن چند فرزندی بگید یه سری نکات رو بگم. من متولد ۷۲ هستم و پسر بزرگم ۵ ساله و دوتا پسردوقلو هام ۳ سالگی رو پر میکنن و در حال حاضر خودم ماه آخر بارداری هستم. اول اینکه با تمام وجودم میگم خدا خیییییلی خیییییلی لطف کرده که این بچه ها رو صحیح و سالم به ما هدیه کرده، بدون هیچ درمان و دارویی، پس روزی ۱۰۰ بار بیشتر باید شکرگزار باشیم. بله، به شدت گذران زندگی با ۳ تا بچه خیییییلی سخته و حتما به یک نفر برای کمک نیاز هست. من اوایل که دوقلو ها به دنیا اومده بودن هر دو روز از مادرم یا خواهر شوهرم میخواستم بیان کمکم برای حمام بردن بچه ها، من میشستم اون ها لباس میپوشوندن. برای شیردهی از همون اول از پسربزرگم که ۳ سال بیشتر نداشت، کمک میگرفتم که شیشه شیر رو توی دهن داداشش نگه داره، یا پوشک بیاره یا پتو و متکای بچه ها رو بیاره. الان که بچه‌ها دو سال و ۹ ماهه هستن هر ۳ رو باهم حمام میبرم. اول پسربزرگم رو میفرستم بیرون لباساشو میپوشه بعد یکی یکی داداشاش رو میفرستم و گل پسرم کمکشون میکنه تا لباس بپوشن. صبح ها که از خواب بیدار میشیم بهشون یاد دادم اول باید برن سرویس، بعد شست و شوی صورت، بعدش باید پتو و متکاهای خودشون رو جمع کنن ببرن تا اتاق، ناگفته نمونه خیلی نامرتب جمع میکنن و اصلا باب میل من نیست ولی فقط قصدم اینه که یادبگیرن باید توی خونه به من کمک کنن. موقع صبحونه و نهار و شام هر ۳ تا رو مینشونم روبروی خودم و فعلا خودم بهشون غذا میدم. چون چندباری دادم خودشون بخورن کلی شیطنت کردن و غذا ریختن زمین و دیدم سیر نمیشن. بعد غذا خوردن هم باید ظرف ها رو ببرن بذارن روی اپن تا من بشورم. زیرسفره رو یکی جمع میکنه و اون یکی باید یه جارو دستی بکشه. در مورد بیرون رفتن سعی میکنم با همسرم برم یا اگه نشه خودم رانندگی میکنم و به بچه‌ها یاد دادم باید عقب بشینن و هیچ کدوم حق اومدن جلو نشستن رو ندارن. در مورد بازی بچه ها، من تمام اسباب بازی ها رو یک جا نمیدم بهشون . یه سری میارم بازی می‌کنن، اگر چیز دیگه ای خواستن ازشون میخوام قبلی هارو جمع کنن تا بعدی رو بدم. موقعی که قراره کسی بیاد خونه مون از هر ۳ کمک میگیرم، هرچی توی خونه باشه بریزن اتاق تا بریم اونجا با هم مرتب کنیم. بهشون یاد دادم هرلباسی که کثیف میکنن یا خیس میشه نندازن زمین و زود ببرن بندازن توی ماشین لباسشویی بهشون یاد دادم لباس ها رو از روی بندرخت جمع کنن و تا اتاق ببرن، من تا میکنم هرکس لباس خودشو میذاره توی کشو خودش. چون بچه ها کوچیکن من دائم در خونه و بالکن رو قفل میکنم که بیرون نرن گوشی، تبلت، کامپیوتر به بچه ها نمیدم فقط میتونن برنامه کودک نگاه کنن اونم زمانی که من کار دارم. جاروبرقی رو خودم میزنم اما دستمال کشی خونه و سرامیک ها رو بچه ها انجام میدن معمولا اتو کردن لباس و امور خیاطی رو میذارم وقتی که بچه ها خواب باشن مهمونی هم همه جا نمیرم بیشتر سعی میکنم بقیه بیان خونه مون در کل من توی تمام کارها از بچه ها کمک میگیرم هرچند که تمیزکاری هاشون باب میل من نیست ولی قصدم فقط اينه که یاد بگیرن. با این رویه من هم به کارهای خونم میرسم هم تفریحم، هم آرایشگاه رفتنم، توی ماه ممکنه ۲ بار حداقل بچه ها رو پیش مادرم بذارم و با همسرم دوتایی بریم تفریح، سینما، سفرهای ۱۲/۱۳ ساعته... بارها شده ۷ شب راه افتادیم دوتایی سمت شمال، شب موندیم فرداش تا ۱۰/۱۱ صبح اومدیم خونه... بیشتر این سفرها رو طوری میریم که بچه ها حداقل ۷/۸ ساعتش رو خواب باشن تا پدر و مادرمو کمتر اذیت کنن. برای پدر و مادرم و هرکسی که به هرنحوی کمکم کردن بچه‌ها رو تا اینجا برسونم دعای خیر و طلب عمر با عزت می کنم. ممنون از همه ی عزیزان 🌹 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۱۵۸ من متولد ۷۰ هستم، در یک خانواده ی مذهبی به دنیا اومدم. تو سن ۱۸ سالگی خواستگار زیاد داشتم ولی انگار قسمت نبود. مادرم وقتی من رو باردار بودن خودشون ۴۵ سالشون بود و دیگه بچه نمیخواستن وقتی متوجه میشن که منو باردارن خجالت میکشن ولی چون پدر و مادرم آدم های معتقدی بودن منو نگه میدارن، به خاطر همین مادرم تقریبا سنشون بالا بود، منم بچه ی آخر، دوست داشتن که من عروس بشم اما نشد تا اینکه سال ۸۹ مادرم رو از دست دادم و من موندم و پدرم... خیلی غصه میخوردم ولی هرگز از رحمت خدا ناامید نشدم. چند ماه بعد از فوت مادرم همسرم به خواستگاری اومدن که خیلی پسر مومن و مذهبی و خوش اخلاقی بودن، بلاخره این ازدواج سر گرفت. سال ۹۰ ما ازدواج کردیم و ۵ ماه بعد رفتیم یه شهر غریب و دور از خانواده، هم برای تحصیل و هم برای کار همسرم... از همون ابتدا همسرم گفتن بچه میخوام، منم از همون مجردی خیلی بچه دوست داشتم ولی میخواستم چند ماه صبر کنم که همسرم گفتن زودی بچه دارشیم منم قبول کردم. همزمان به فکر رنگ کردن خونه افتادیم. منه تازه عروس تو‌ یه خونه کوچیک وسایل ها رو جابه جا میکردم به خیال اینکه حالا به این زودی که باردار نمیشم. ولی نگو خدا خواسته و من همون ماه اول باردارم. چند روز که گذشت بی بی چک کردم، دیدم باردارم. خیلی خوشحال شدیم اما وقتی ۶ هفته رفتم آزمایش دکتر گفت رشد بچه متوقف شده، باید کورتاژ کنی اما از دوستانی که سابقه داشتن گفتن هرگز نری کورتاژ بچه ۶ هفته رو کورتاژ کنی دیگه بچه دار نمیشی با استفاده از داروهای خانگی و زعفران دم کرده یواش یواش خود به خود تو خونه سقط شد. بعد دکتر گفت باید چند ماهی صبر کنی الان بدنت ضعیف شده... بعد از ۵ ماه یه زیارت مشهد رفتیم با همسرم مثل ماه عسل بود برامون، خیلی خوش گذشت و اونجا از امام رضا فرزند صالح و سالم خواستیم. بعد از سفر اقدام کردیم، ماه بعدش باردار شدم خیلی خوشحال ولی نگران بودم. این بار مثل قبل زودی نرفتم سونو بعد از ۱۰ هفته رفتم و جنین سالم بود و صدای قلبش رو شنیدم ما چون تو شهر قم بودیم برامون مهمون میومد، پدر عزیزم برام کلی وسایل از شهرمون آورده بود. منم یه روز تو حیاط نشستم و کلی سبزی اینا تمیز کردم اون روز کمرم درد میکرد. وقتی همسرم اومدن گفتم کمرم درد میکنه همون روز من لکه بینی داشتم خیلی ترسیدم. رفتم دکتر و دکتر گفت اگه ادامه داشته باشه ممکنه سقط بشه برای همین استراحت مطلق شدم. همسرم خیلی بهم رسید و تو شهر غربت کسی نبود که کمک حالم باشه هوای قم هم که خیلی گرم واقعا روزهای سختی بود ولی گذشت، بعد از یک ماه استراحت دکتر گفت وضعیت بچه رو به راهه، سال ۹۱ پسر عزیزم به خاطر بریچ بودن، سزارین به دنیا اومد. وقتی که نزدیک دوسالش شد به فکر دومی افتادم، نمیخواستم تو غربت تنها بمونه به خواست خدا باردار شدم این بار وضعیت بهتر بود ولی همیشه تو بارداری دو سه ماهی ویار شدید که غذا نمیتونم بخورم. بلاخره سال ۹۴ دختر عزیزم به دنیا اومد پسرم رو به خاطر لطف امام رضا اسمش رو رضا گذاشتم و اسم دخترم رو معصومه... حالا دیگه همه میگفتن بسه هم دختر داری هم پسر ولی ما بچه دوست داشتیم دخترم که ۱ سالش شد اومدیم شهر خودمون و شغل همسرم بهتر شد. دخترم که ۳ سالش شد برای سومی اقدام کردم دو سه ماهی گذشت ولی نشد. خودمون تصمیم گرفتیم چند ماه فاصله بدیم پدر شوهرم مریض بودن و سرطان داشتن که روز های آخر عمرشون بود. آخرای اسفند بود همه مشغول خونه تکونی که پدر شوهرم فوت کردن و ما داغدار بودیم که من متوجه شدم باردارم. اون روزها زیاد سر پا بودم، تو همون ایام دخترم از من خواست که بغلش کنم. اونو بغل کردم و از پله ها بالا رفتم وقتی رفتم خونه خودمون تا کمی استراحت کنم باز لکه بینی شروع شد و منی که خیلی میترسیدم اما خدا شکر با این که سخت بود اون روز ها هم گذشت و من خوب شدم خیلی دوست داشتم بچه دختر بشه که برای دخترم آبجی بیاد ولی خدا خواست پسر شد ولی من هیچ وقت بابت جنسیت بچه ها ناراحت نشدم. همسرم هم عاشق بچه ها هست. پسر دومم سال ۹۸ به دنیا اومد البته اینو بگم که من خودم پدرم مریض بود و آلزایمر داشتن که از وقتی اومدم شهر خودمون، هفته ای سه روز از صبح زود با دو تا بچه میرفتم پیشش و براش صبحانه و ناهار میدادم تا تنها نباشن هر چند که برکت رسیدگی به پدرم به ما می‌رسید، تو تموم این سالها ما مستاجر بودیم. با تولد پسرم کرونا هم شروع شد. منم که با سه بچه سختم بود برم برای پرستاری پدرم، اسباب کشی کردیم طبقه بالای پدرم که کنارشون باشیم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۵۸ خونه پدرم خیلی با برکت بود چون همه‌ی برادرها چند سالی اونجا نشستن و خونه دار شدن، خیلی دلم میخواست خونه بخریم همش دعا میکردم خدایا همه میگن خونه ندارین بچه میخوایین چیکار، با خدا معامله کردم گفتم اگه خونه بخریم یکی دیگه میارم. خدا دعای منو شنید. دو سال خونه پدرم بودیم و بعد از ۱۰سال خونه ی خوب خریدیم و رفتیم خونه خودمون، البته به پدرم هم نزدیک بود. دوباره به فکر بچه افتادیم. رفتم دکتر و با تغذیه خواستم یه دختر دیگه داشته باشم ولی اون ماه باردار نشدم ماه بعدش که باردار شدم دوست داشتم دختر بشه همش دعا میکردم اگه صلاحه دختر بشه که خواست خدا نبود و پسر شد تو این بارداری هم خیلی سختی کشیدم. ویار داشتم به کسی نمیگفتم که باردارم حتی به پرستاری پدرم میرفتم ولی نمگفتم بلاخره ماه پنج به بعد همه فهمیدن ولی چون میدونستن من به حرف کسی گوش نمیدم دیگه کاری نداشتن آخرای سال ۱۴۰۱ پسر کوچولوم به دنیا اومد و نور خونه ی ما شد. من همیشه تو همه ی این سال ها دست تنها بودم. غم بی مادری، پرستاری از پدر، سختی بزرگ کردن بچه های پشت سر هم ولی هرگز از لطف خدا ناامید نشدم، خدا همه جوره جبران کرده... من سر هیچ کدوم از بچه هام غربالگری نرفتم سپردم دست خدا، همسرم خیلی کمک حالم نبود ولی خیلی مرد مهربونی هست که خدا عوض نداشته هام اونو به من داد و من سال پیش پدرم رو هم از دست دادم. زندگی سختی داره ولی با این سختی ها ما رشد میکنیم. همسرم بازم بچه میخواد ولی خودم مردد هستم تا ببینیم خدا چی میخواد فقط از خدا میخوام که بچه هام عاقبت بخیر بشن "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist