🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سیزدهم از ترس تکرار ماجرای آن صبح کسالت آور، چیزی از نظرم نگفت
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_چهاردهم
همگی از پله های ایوان بالا رفتیم و نگاهم به خانم حسینی وشوهرش افتاد. حالا آن مرد را واضح دیدم. مردی که
دراین مدت صدایش را میشناختم. با خوش رویی تعارفمان کردند وما به ترتیب داخل شدیم. اهالی خانه به ردیف
ایستاده بودند و همگی خوش آمد میگفتند.
منکه آنقدر حالم بدبود که نگاهشان نمیکردم.حالا پیش خودشان میگفتند چه محجوب ودوست
داشتنی!
دخترخانم حسینی که مشتری آرایشگاه بود؛جلو آمد وبه گرمی بغلم کرد.
_خوبی گل من؟
_خیلی ممنونم.
_خوش اومدید.بفرمائید اینجا لباس عوض کنید.
من و مادرم ونسیم پشتش حرکت کردیم و وارد اتاق شدیم.بدون آنکه بپرسیم خودش گفت:
_ امیر احسان اداره اس.گفت سعی میکنه زود بیاد.
بعدکلافه ادامه داد:
_هرکی زن پلیس بشه؛ بهشتیه! از پزشکا
هم کارشون سخت تره!
وقت وبی وقت اعزام میشن.از صبح آماده بودا؛ همین دوساعت پیش خواستن بره. خیلی عذرخواهی کرد.
مادرم جوابش را داد:
_خواهش میکنیم .زنده باشن انشاءَاالله...اونام بهشتین.
دختر که شنیده بودم نامش فائزه است گفت:
_شوهر خودمم پلیسه، با اینکه امیر احسان برادرمه و از خدامه ازدواج کنا و سرو ساموت بگیره، اما خودمو خواهر بهار میدونم وهمین حالا بهت میگم که به عنوان یک زنی که زندگی با پلیس رو تجربه کرده؛ سختی های زیادی
باید تحمل کنی.
مخصوصا تو! چون پست و درجه ی امیراحسان خطرش بیشتره.
به محض خروجش،
هرسه چادر های سفیدی که همراهمان بود را سرکردیم وبه پذیرایی برگشتیم. کارم در آمده بود.کم کم فهمیدم که
پدرشان سرهنگ بازنشسته است وبرادر امیراحسان سرهنگ همان اداره و خانمش افسر همانجا!
دامادشان را هم که در اتاق فهمیدم.خب این تا اینجا!
آمده بودم در لانه ی پلیس ها! زیادی که فشار عصبی برمن
وارد میشد؛ خنده ام میگرفت.حالا هم خنده ی حرصی ای کردم که نسیم گفت:
_به چی میخندی کلک، خوشت اومده ها!
بیحوصله رویم را برگرداندم.حالا که تا اینجا آمده بودم؛سعی کردم بشناسمشان. برادر امیراحسان، نامش امیرحسام
بود.کاملا مشخص بود سنش بالا تر از احسان است.کمی چاق بود وچهارشانه، بسیار جدی واخم آلود.
همسرش هم زن
مهربانی به نظر آمد که به او نمی آمد نظامی باشد.دوپسر چهار وشش ساله به نام های امیرحسین وعلیرضا داشتند.
دامادشان نامش محمد بود،با فرید حسابی رَفیق شده بودند ومشخص بود شوخ طبع است.تمامشان
درلباس های شخصی بسیار عادی ومهربان بودند. شاید اگر نمیگفتند که شغلشان چیست؛ تا این حد نمیترسیدم و
رابطه ی گرمی با آنها برقرار میکردم...
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#اسلام_شناسی #دین (قسمت۷) اسلام دینی آفرینشگرا، یکتاپرستانه و ابراهیمی است. به پیروان اسلام «مسلم
#اسلام_شناسی
#دین (قسمت۸)
🌸 طبق متون مکتوب کتاب قرآن، اسلام افراد را از شرابخواری و قمار منع میکند و مسلمانان موظف هستند از خوردن غذای حرام خودداری کنند.
🍁 مسلمانان میتوانند مستقیماً با خدا راز و نیاز کنند و لزوماً نیازی به واسطه فیض نیست. مسجد تنها مکان تجمع است و مانند کلیسا دارای قدرت مذهبی است.
🌸 اسلام، برخلاف یهودیت، پس از ظهور به سرعت دینی فراگیر شد و مردم را به مسلمان شدن تشویق کرد، ولی اصرار زیادی بر مسلمان کردن ندارد.طبق کتاب قرآن اجباری در داخلشدن و ورود به دین اسلام نیست «لا اکراه فی الدین» اما محدودیتهای دینی برای اقلیتهای دینی در جوامع اسلامی بسیار دیده میشود.
#ادامه_دارد
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهاردهم همگی از پله های ایوان بالا رفتیم و نگاهم به خانم حسین
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_پانزدهم
فائزه پسر کوچکی درآغوشش گرفته بود وبه من نزدیک میشد.با لبخند گفت:
_با طاها آشنا نشدی.پسرمه، شیش ماهشه.
پسرش را بغل گرفتم وآرام بوسیدم:
_آخی عزیزم.چه نازه!
_مرسی عزیزم، بین ما فقط امیراحسان تنبل بود.
همه خندیدند که حاج خانوم با اعتراض رو به فائزه گفت:
_ا...فائزه؟! آبروی برادرت رو نبر. میبینی که به موقعش بهترین دختر رو براش انتخاب کردم.
لبخندهای زورکی ام حالم را بدتر از بد کرده بود. همین که زنگ را زدند؛تپش قلبم شدت گرفت. با استرس نگاهی
به جمع انداختم. علیرضا با خوشحالی دوید وگفت:
_آخ جون....عمو احسان اومد.
در را باز کرد و مشخص بود از پله های ایوان میدَوَد! همه خندیدند و حاج خانم
گفت:
_نمیدونم این احسان مهره ی مار داره که همه دوستش دارن؟
نسرین همسرامیرحسام گفت:
_الحق هم برادر من دوست داشتنیه. انشاءَالله با بهار جان به توافق برسن وخوشبخت بشن.
آنقدر انگشت هایم را شکستم که مستی محکم به پهلویم کوبید
حاج آقا آرام به پدرم گفت:
_یعنی خدا شاهده نمیخوام حالا که قراره به سلامتی دامادت بشه این حرف رو بزنم؛ این پسر لنگه نداره.یه
خاندان ازکوچیک وبزرگ براش احترام خاصی قایلن.
_بله میدونم چی میگید.زنده باشن.
صدای پرصلابتش آمد:
_سلام.خیلی خوش آمدید.
جمیعاً سلام کردند وایستادیم.
امیرحسین وعلیرضا را از آغوشش به زمین گذاشت وبرای سالم واحوال پرسی شخصی جلوتر آمد.دستش را به
سمت پدرم دراز کرد وبا متانت گفت:
_عذر میخوام.واجب بود که برم.
_خواهش میکنم پسرم.خوب کردی..
دست فرید را گرفت:
_خوش آمدید.
_ممنون.فرید هستم،نامزد نسیم خانم.
_خوشوقتم، امیر احسان هستم.
سربه زیر وبا جدیت به نسیم ومستی خوشامد گفت.نزدیک من که شد از زیرچادرم را چنگ زدم.همه چیز خیلی
زود گذشت اما برای من ساعتها طول کشید اهسته گفت:
_خیلی خوش اومدید خانوم، بفرمایید!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_پانزدهم فائزه پسر کوچکی درآغوشش گرفته بود وبه من نزدیک میشد.ب
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_شانزدهم
نشستم ودسته های چوبی مبل را فشردم. حتی نتوانستم یک سلام خشک وخالی بکنم.
خداراشکر نگاهش مستقیم نبود.وگرنه میفهمید چه در درونم میگذرد.
حاج خانوم از فرصت استفاده کرد و گفت:
_من میگم تاشام حاضر بشه بچه ها برن حرفاشون رو بزنن!
نگاهمان لحظه ای بهم افتاد.او کاملا آرام وخونسرد بود اما من طبق معمول وحشتزده بودم.
امیراحسان انگار خیلی مشتاق باشد فوراً بلند شد وگفت:
_با اجازه آقای غفاری.، خانوم بفرمایید!
حس کردم او یک مأمورقانون هنگام گرفتن بازجویی است و ازمن میخواهد دنبالش به اتاق بازجویی بروم.
ناچار،لرزان وپراسترس بلند شدم.ساق پایم محکم به عسلی خورد و آجیل ها ریختند.از خجالت سرخ
شدم. نشستم جمع کنم که همه با مهربانی گفتند:
_فدای سرت تو برو.
از خجالت رویم نمیشد پایم را بمالم. دردش استخوانم را داغون کرد .امیراحسان منتظر
نگاهم میکرد. لبخند نصفه نیمه وپراسترسی زدم و راه افتادم.
حالت راه رفتنش کنارمن حالت احاطه ای بود. دراتاقی را باز کرد وخودش کنار ایستاد. بدون
تعارف داخل شدم.اتاق مرتب وشیکی داشت.بلاتکلیف ایستاده بودم که گفت:
_بشینید خواهش میکنم.هم روی تخت میتونید بشینید هم روی صندلی.هرجا راحت ترید.
روی تخت نشستم وسرم را پائین انداختم
در لحن صدایش حسی نبود.گفت:
_حرف هامون نصفه که چه عرض کنم، اصلا زده نشد.ترجیح میدم سریع ترشروع کنم تا حداقل یه آشنایی
سطحی از همدیگه پیدا کنیم.
اجازه هست شروع کنم؟
نگاهم را از پارکت قهوه ای سوخته گرفتم وبه او دادم:
_بله، بفرمایید
_سی ودوساله هستم. فکر میکنم هشت سال اختلاف سنی بد نباشه.نظر شما چیه؟
_بله،درسته!
_ وضع مالیمو نمیگم عالیه عالیه اما دستم به دهنم میرسه وخداروشکراز پس یه زندگی برمیام.خب.شما بگید!
خنده ی پراسترسی کردم و گفتم:
_خب من فکر میکنم درحد شما نیستم.
_در حد من؟! چرا؟! این چه حرفیه؟!
حس کردم به حساب تعارف گذاشت.
_اما من جدی گفتم...من دیپلم دارم.این یک مورد.
_برام اهمیتی نداره.چیزای دیگه ای برام مهمه. نجابت، حیا، پاکی، شعور...
_اختلاف اقتصادیمون چطور؟
_اینم اصلا مهم نیست!!
حس کردم من را بچه فرض کرده است چون مشخص بود از بهانه هایم متعجب است!
_تو زندگی چی براتون مهمه؟ چی مهم نیست، از همین چیزا دیگه!
_حالم خوب نبود، باید دنبال بهانه ای خوب میگشتم تا از شر این ازدواج و خانواده راحت شوم، به ذهنم رسید که بگویم:
_من مادرزادی مشکل قلبی دارم!
بهت زده و ناراحت پرسید؟
_واقعا؟ دکتر رفتید؟ نظرشون چی بوده؟
_ بله، خوب شدنی نیستم.من همیشه بیمار میمونم.دارو مصرف میکنم.حالم خوب نیست.
نگاهمان بهم افتاد انقدر اندوه درچشمانش بود که از خودم بدم آمد...
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#اسلام_شناسی #دین (قسمت۸) 🌸 طبق متون مکتوب کتاب قرآن، اسلام افراد را از شرابخواری و قمار منع میک
#اسلام_شناسی
#دین (قسمت۹)
🌸قال الله الحکیم فی کتابه الکریم :
🌱إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ وَ مَا اخْتَلَفَ الَّذينَ أُوتُوا الْکِتابَ إِلاَّ مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ وَ مَنْ يَکْفُرْ بِآياتِ اللَّهِ فَإِنَّ اللَّهَ سَريعُ الْحِسابِ🌱
(آیه 19 سوره آل عمران )
🍃« همانا دین ، نزد الله ، اسلام است و اهل کتاب اختلاف ننمودند مگر بعد از آنکه علم به حقانیت آن برایشان حاصل آمد آنهم از روی سرکشی و حسدی بود که در بینشان رخ داد و کسی که به آیات الله کافر شود پس بداند که حتما الله سریع الحساب است »🌱
و ایضا قال الله تبارک و تعالی :
🌼وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ ديناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرينَ
(آیه 85 سوره آل عمران)🌼
🌸« و کسی که غیر از اسلام دینی را طلب نماید پس هرگز از او قبول نمی شود و او در آخرت از زیانکاران است »🌸
#ادامه_دارد
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_شانزدهم نشستم ودسته های چوبی مبل را فشردم. حتی نتوانستم یک سلام
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_هفدهم
با ناراحتی گفت:
_میشه جسارتا آزمایشاتونو به دستم برسونید؟
اخمی کردم وگفتم:
_ببخشید؟ یعنی من دروغ میگم؟!
نگاهش رنگ دیگری شد.تند رفته بودم. انگاری که شمّ پلیسی اش بیدارشده
بود. این عکس العمل پراسترس من دستم را رو کرده بود.
_من اشنا زیاد دارم، نشون بدم شاید راهی داشت.
کم کم داشتم میفهمیدم چقدر مرد است.هرکس جای او بود فوراً ترکم میکرد اما او بدون هیچ نسبتی میخواست
کمکم کند.
یک حماقت که بکنی،پشت هم تاوان میدهی. شانس به این بزرگی را ازدست داده بودم. با صدایش به خود آمدم:
_بواسطه ی شغلم دوست های پزشک زیادی دارم.میدونید که یه پام آگاهیه یه پام پزشکی قانونی.هوم؟
_چرا متوجه نیستید؟؟ میگم درست شدنی نیست .من اصلا نمیخوام ازدواج
کنم. همین.
انگار که یادم رفته بود او به تیزی معروف است!فکر میکنم از لحن آخرین کلامم متوجه شد کاسه ای زیر نیم کاسه است، وقتی آنطور با زاری گفتم نمیخواهم ازدواج کنم،متوجه شد قضیه چیز دیگریست.این را از نگاه موشکافانه
ودقیقش فهمیدم.
به تته پته افتادم وغرق در چشمان تنگ شده وشکّاکش شدم.
_شما مطمئنید مشکلتون چیز دیگه ای نیست؟ نمیدونم حس میکنم باید با خانوادتون مطرح کنم!
بلند شد که با شتاب خودم را سد راهش کردم، اخمهایش در هم کشید و گفت:
_لطفا برید کنار خانوم!
_اقای.. اقای حسینی.. خواهش میکنم.
نگاه زیبایش را به من انداخت، چشمان سیاه وپرمژه اش دلنواز بود.دوباره به زمین نگاه کرد وگفت:
_خیالتون راحت چیزی نمیگم، اصلا چیزی وجود نداره که بخوام بگم، چون واضحه که برای فرار از این ازدواج دروغ به این شاخداری گفتید!
و من یکی از مهم ترین ملاک هام برای همسرم (ودوباره نگاهم کرد) صداقته کسی که انقدر راحت دروغ
میگه؛ همسرمناسبی برای من نیست.حالا برید کنار میخوام رد بشم.
دستش را روی دستگیره گذاشت وپشت به من ادامه داد:
_درضمن به اندازه ی موهای سرم از مردم بازجویی کردم،مثل اینکه فراموش کردید چه کاره
ام.. تشخیص راست و دروغ برام از آب خوردن هم راحت ترشده.!
حرفهایش را زد و خارج شد.نمیدانم حسم چه بود یک حسرت سنگین روی قلبم. درست بود که راحت شده بودم، اما حسرت داشتن
همچین همسری برای همیشه به دلم میماند.
من هم سر به زیر از اتاق خارج شدم، امیر احسان متفکر پشت میز نشسته بود،
من نگاهم را می دزدیدم.
همه کم کم از آن شور وشوق در آمدند وحس کردند
خبرهای خوبی در راه نیست.از غذایی که میخوردم هیچ چیزش را نفهمیدم.بعداز شام دوباره دور هم نشستیم
وهمه باهم مشغول حرف زدن بودند. آخر شب پدر قول گرفت تا
دوروز بعد آنها بیایند.دیگر نمیدانست که کنسل میشود. همین که در ماشین نشستیم به سمتم برگشتند وهرسه
پرسیدند:
_چی شد؟؟؟
ماشین فرید کنارمان ایستاد ونسیم هم ازهمان داخل بلند گفت:
_میشه بگی چی شد؟!
دلم نیامد یکهو شوکّه اشان کنم.با لبخند ظاهری گفتم:
_فقط حرف زدیم چیز خاصی نشده!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_هفدهم با ناراحتی گفت: _میشه جسارتا آزمایشاتونو به دستم برسونید
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_هجدهم
بالاخره آن دو روز طاقت فرسا گذشت و من در ترس مطلق آن دو روز را گذراندم.
زنگ در را زدند و من ترسان تر از هر وقت دیگری آماده ایستادم.
اینبار وحشت زده تر بودم چرا که حالا باید پاسخگوی دلیل دروغ گفتنم میبودم. مثل دفعه ی قبل خوش رو
ومهربان با من برخورد کردند.
منتظر عکس العمل امیراحسان بودم.آخر ازهمه داخل شد.نگاه گذرایی به من کرد وتنها سری تکان داد.
نفس آسوده ای از رد شدن مرحله ی اول کشیدم.
چای را مقابلش گرفتم و او درحالی که به حرف های پدرم گوش میداد،بی تفاوت گفت:
_ممنون نمیخوام.
پرازسؤال بودم.دلم میخواست مهلتی بدهند تا باهم حرف بزنیم.
چرا برگشته بود؟ مگر نگفت صداقت برایش مهم است؟ نکند شک کرده باشد وحالا برای بازجویی آمده است؟!
افکار منفی را دور کردم ودر آشپزخانه به نسیم کمک کردم.صدایش که آمد گوش هایم تیز شد:
_با اجازتون اگه که امکان داره من یه صحبت کوتاهی با خانوم غفاری داشته باشم.
به سمت اتاقم رفتم، داخل شد ودر را پشتش بست.
روی صندلی میزآرایش نشست واشاره کرد من هم بشینم.
درست مقابلش نشستم وگفتم:
_ببینید..
دستش را به معنای سکوت بالا آورد.انگار آن همه محجوبیت کنار رفته بود وحالا دقیقا یک مأمورخشن به نظر میامد:
_اول شما گوش کنید.من هیچ تمایلی برای اومدن نداشتم.اما خب...نتونستم دلیلی برای نیومدنم بیارم.نمیخواستم
جار بزنم که شما دروغگو بودید
تا اینکه امروز صبح با خودم فکر کردم شما که حاضرید همچین دروغ بزرگی بگید تا منو از سرتون باز کنید برام جالب شد که چه دلیلی داره همچین حرفی بزنید؟! چه دلیلی داره یه دختر روی خودش ایراد بذاره؟؟ یعنی یه
جورایی به این فکر کردم که یعنی من انقدر بدم؟!
حواسم به شرایطمان نبود،بلند وگلایه مند گفتم:
_یعنی چی؟! مگه اینجا آگاهیه که شما دنبال حل معمّایی؟ درضمن شما هیچ ایرادی ندارید.عالی...
لب گزیدم وتازه فهمیدم چه حرف بدی زده ام، خنده اش گرفت اما جدی گفت:
_خب؟ پس چه دلیلی داره دروغ بگید؟
_از کجا اینقدر مطمعنید دروغ میگم؟!
_حق میدم منو نشناسید.گاهی از اینکه زیاد تیزم کلافه میشم. زندگی برام سخت میشه.زیاد دونستن هم خوب نیست. اینو حتما شنیدید؟
دستم را روی دهانم گذاشتم ونگاهش کردم.خونسرد نگاهم میکرد.
تا نوک زبانم می آمد همین حالا کاری را که هفت سال پیش میخواستم بکنم و حوریه وفرحناز نگذاشتند تمام
کنم. "اعتراف"
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_هجدهم بالاخره آن دو روز طاقت فرسا گذشت و من در ترس مطلق آن دو ر
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_نوزدهم
آنقدر فشار رویم زیاد بود که چشمهایم دوباره به اشک نشستند، کاش میتوانستم اعتراف کنم و خود را از این جهنم و برزخی که هفت سال گرفتارش شده ام نجات دهم. امیر احسان با نگرانی بلند شد و جلوی پایم خم شد:
_خانووم؟
تصویرش تار ولرزان بود.اشک هایم دانه دانه روی گونه هایم سر خورد.نوچ عصبی ای گفت ودر اتاق رژه
رفت.دوباره برگشت ونگاهم کرد:
_میشه بدونم چی شده؟! شما اصلا نرمال نیستی؟ من میشینم شما آروم برام توضیح بده مشکلت چیه!
گریه هایم بیشتر شد تا یک قدمی اعتراف پیش رفته بودم اما وقتی دید هنوز ساکتم کلافه و عصبی از جا بلند شد و از اتاق خارج شد.
صدای کنترل شده اش آمد:
_حاج خانم من میخوام برم.شرمنده ی تمام دوستان.خداحافظ.
متوجه اعتراضات و چرا ها شدم.
در را قفل کردم وهمه اشان راجواب.
کم کم خداحافظی کردند ورفتند. پدرم به محض رفتنشان خشمگین در را کوبید:
_بهاررر؟
_بابا خواهش میکنم تنهام بذار.!
با عصبانیتی که از پدرم بعید بود غرید:
_گفتم این در لعنتیو باز کن بهار
میدانستم مغلوبم.باز کردم وخودم درجای پهن شده ام خوابیدم.پتو را رویم کشیدم.با ضرب پتو را بلند کرد
وعصبی گفت:
_این چه کاری بود؟ چی گفتی که اون شکلی شد؟! مگه با تو نیستم؟؟
دروغ هایم تمامی نداشت، باز هم یک دروغ دیگه :
_به من توهین کرد.
خودم هم نمیدانم این حرف ازکجا به ذهنم خطور کرد.
_ به من گفت با شغلم مشکل داره.ازش پرسیدم چه مشکلی؟ گفت آرایشگرا آدمای درستی نیستن!
همگی بهم نگاه کردند وپدر گفت:
_اون همچین حرفی نمیزنه.اگه هم چیزی گفته باشه منظورش این نبوده وتو پیاز داغشو زیاد کردی!
_چرا از اون بعیده؟ خوبه هنوز نسبتی نداره! من دخترتم بابا.بهتره طرف من باشی.
چیزی نگفت وبا گفتن ذکر از اتاق خارج شد.
همه را به بهانه استراحت بیرون فرستادم وتازه فهمیدم چقدر سیاه بخت هستم.از دستش دادم.در همین مدت ابهتش من را گرفته بود.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_نوزدهم آنقدر فشار رویم زیاد بود که چشمهایم دوباره به اشک نشستن
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_بیستم
عیدتمام شده بود وکار من شروع.طبق معمول از صبح تا شب خودم را غرق کار کردم. ناراحت نبودم،برعکس
سرگرمی خوبی بود واینکه کار کردن در این آرایشگاه مشهور یک افتخار بود.
_به به خانم حسینی!
قلبم ایستاد،فوری برگشتم ودیدم حاج خانم وفائزه آمده اند.رویم را برگرداندم وبه کارم رسیدم.فائزه با لبخند گفت:
_سلام! ببین کی اینجاس مامان!
خود را غافلگیرنشان دادم وبا خنده گفتم:
_ا وا! سلام فائزه جان، سلام حاج خانوم خوبید؟
_ممنون دخترم، با زحمتای ما؟!
_خواهش میکنم.چه زحمتی. خودم را مشغول وگرفتار نشان دادم.فهمیدم امیراحسان چیزی به آنها
نگفته.نمیدانم،حسّم میگفت آبرویم را حفظ کرد است
خانم تأثیری رو بمن ادامه داد:
_بهار تو برو به خانوم حسینی برِس.باقی کارت با شهلا.
فهمیدم حاج خانم خودش خواسته من برایش کار کنم، چرا با تبسم مرموزی مرا نگاه میکرد! جلو رفتم و گفتم:
_جونم حاج خانوم؟ چیکار کنم؟
مچ دستم را گرفت و آرام گفت:
_-امیراحسان حرفتو تأئید کرد،امامن میدونم اون همچین توهینی به تو نمیکنه.
_کدوم حرف؟
_مادرت فردای مهمونی زنگ زد وهرچی از دهنش دراومد بار ما کرد و گفت که امیراحسان به آرایشگرا توهین
کرده .اینو که به خودش گفتیم تأئید کرد! اما چشمای پسرم رو من میشناسم.چرا نخواستیش مادرجان؟ من که دیگه اصراری ندارم، اما واسم عجیب بود پسش زدی!
از بزرگواریش میخواستم بمیرم،سرم را با نهایت عجز در یقه فرو بردم و باز هم متوسل به دروغ دیگری شدم:
_من با شغلشون مشکل داشتم.نمیتونم کسی رو شوهر بدونم که هر روز نگران باشم که امروز زندَست؟ هنوز
شوهر دارم یا بیوه ام؟!
درحالی که از صد رنگی ودروغ گویی ام حالت تهوع داشتم؛با لبخند گفت:
_به توحق میدم.اما اگه جای من بودی چی؟ قدیم جنگ بود ونگرانی ما بیشتر، حالا که زمان جنگ نیست که
هرروز بخوای از جنگیدن شوهرت بترسی با اینکه من تمام عزیزام توی این راهن گل من.
من کاری ندارم که بین شما چی گذشت. دلم میخواست عروسم بشی.خیلی دلم به این وصلت روشن بود.دلیلتو هم
به امیراحسان میگم بدونه.
_نه! اصلًا دیگه دوست ندارم این جریان مطرح بشه.ببخشید.
_مطرح که نمیشه.فقط میخوام بدونه که تو چرا همچین حرفی رو پشتش زدی آخه هممون خیلی شوکّه شدیم!
_متأسفم حاج خانوم من عصبی بودم از فشارای بابام.خیلی به خانوادتون علاقه پیدا کرده، هیچ طوره نمیشد
دلیلی بیارم که راضی بشه،بچگی کردم. عذر میخوام.ایشاالله که یه عروس خوب پیدا میکنید.
رنگ موهایش را عوض کردم واو بهمراه فائزه رفتند. دیگر بر طبل بی عاری زده بودم! از اینکه امیراحسان بهانه ی
جدیدم را بشنود خنده ام گرفته بود.
اینبار حالش واقعا از من بهم میخورد.اما همین که رازداری کرده بود خوشحال بودم.به حدی رسیده بودم که
ناراحتی وغصه خوردن فایده نداشت، تصور چهره امیر احسان بعد از شنیدن صدمین دروغ تابلویم باز خنده دار بود...
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیستم عیدتمام شده بود وکار من شروع.طبق معمول از صبح تا شب خودم ر
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_بیست_و_یکم
_بهار مشتری کاشت ناخن داری.وسایلت رو آماده کن.
_چشم،الان.
میز مخصوص را آماده کردم وبلند گفتم:
_تشریف بیارید.
سرکه بلند کردم چشم درچشم حوریه شدم!با دهان باز ایستادم وگفتم:
_حوریه؟!؟
او هم متعجب شده بود،با حیرت گفت:
_هی میگفتند آرایشگاه(...)کاشت هاش محشره! پس نگو دوست خودم گل میکاشته!
کم کم از بهت در آمدم ویادم افتاد برای دیدنم نیامده، خب مسلم بود که اینجا آرایشگاه به نامی بود واحتمال دیدار با خیلی ها را داشتم جدی شدم وگفتم:
_خیلی خب..بشین
درحالی که ابزارم را تست میکردم؛زیرنظرش هم داشتم.چاق تر شده بود ومشخص بود تمام مدتی که من در
عذاب بودم او خوش خوشانش بوده است.دو دستش پراز طلاوجواهر.چشمان آبی اش شفاف تر شده بود وهمانطور زیرکانه نگاهم میکرد.با متلک گفتم:
_کاملا شکل زنا شدی.
_خب مسلمه عزیزم.دوتا شکم بچه زائیدم!
پوزخند زدم وگفتم:
_فرحناز چه میکنه؟
_اونم زندگی خودشو میکنه.تو هنوز مجردی؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به او کردم وگفتم:
_معلوم نیست؟ چطور میتونم ازدواج کنم!
_از این اخلاق احمقانت متنفر بودم و هستم، شدی کاسه ی داغ تر از آش.شوهر کن تموم بشه بره پی کارش دیگه. باورت میشوه من کلّاً یادم رفته؟ اما همین که توی احمقو میبینم یا اسمت رو میشنوم یا یادت می اُفتم همه چی یادم میاد.
_شوهرکنم؟ همین هفته ی پیش خواستگارصدمم رو رد کردم.
_چرا؟ ابله اخه تا کی....
_هه ابله؟! .اینبارو دیگه با من موافقی، میدونی چرا؟
_چرا؟؟
_پلیس بود.
بلند و با حیرت گفت:
چی؟؟؟ چی گفتی بهاررر؟ چه عجب یکبار عاقلانه رفتار کردی!
_فکر کن زن پلیس بشم!
خنده ی بلندی کرد وگفت:
_خیلی خب دختر .اما خوشم اومد. اصلا زیربار نرو.
_اتفاقا خیلی هم گیرن!
_اه دیوونه به هیچ وجه راضی نشو، گذشته کثیفت رو یادت بیار و صرف نظر کن.
از امرو نهی کردنش لجم گرفت و با حرص گفتم:
_ به تو ربطی نداره،اونجوری دستوری نگو لجم در میاد.تو چه کاره باشی که به من امرونهی کنی؟! دستتو اینوری
کن ببینم.
_واقعا پرسیدن داره بهار؟ تو با شوهر معمولیم مشکل داری این که پلیسه.
_اگه دلم بخواد میتونم اوکی بدم. کافیه لب تر کنم!
_تو غلط میکنی بهار!
سوهان را خاموش کردم ومتعجب به چهره ی برافروخته اش خیره شدم و او ادامه داد:
_من تازه زندگیم رنگ آرامش گرفته.
مادر دوتا بچه ام و دنبال دردسر نمیگردم.توی احمق نباید با نادونیت زندگی منو فرحناز رو خراب کنی
از لحن پروییش آتش گرفتم، دلم سوخته بود که هفت سال در تاریکی و وحشت زندگی کرده ام اما او و فرحناز زندگی به کامشان بوده...
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_یکم _بهار مشتری کاشت ناخن داری.وسایلت رو آماده کن. _چ
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_بیست_و_دوم
با تمام توانم سرش داد زدم:
_ به من "باید" و " نباید" نگو، اگه دلم بخواد ازدواج میکنم.با هرکسی که خودم بخوام. اصلا میخوام همونو قبول کنم.
_تو خیلی بیجا میکنی دختره احمق!
_حرف دهنتو بفهم حوریه.من اون بهار بی زبون نیستم.دیگه جوابتو میدم.
_احمق جان من خودم میگم ازدواج کن وخوشبخت بشو اما نه با یه پلیس.
_به تو ربطی نداره.برای من تعیین تکلیف نکن. خودت زندگیتو میکنی دیگه به من کاریت نباشه.من خودم
میگم نمیخوامش تو نمیخواد بگی لجم در میاد!
_تو منو فرحنازو میبینی رنگ گچ میشی میخوای باورکنم میتونی
یک عمر بایه پلیس زندگی کنی؟!
جیغ کشیدم و گفتم:
_خفه شو! بی حیای عوضی.به کوری چشمت هم که شده باشه باهاش ازدواج میکنم.
از حرص خوردنم قهقهه زد وگفت:
_وجود میخواد که تو نداری.
بعد با خودش حرف میزد اما مخاطبش من بودم:
_فکر کن شوهرش با اون اسلحه بیاد خونه و خانم...
نفهمیدم چطور در دهانش کوبیدم.با آن هیکل گنده اش نقش زمین شد وجیغ کشید.
عقده ی تمام این سالها را سرش درآوردم. اشک میریختم وبه فحش های رکیکش کاری نداشتم.من با وجود آن جثه،رویش نشستم ودر سکوت یکی پس از دیگری مشت ولگد هایم را نثارش کردم انقدر زدم که خودم دردم آمد.
_اینو زدم برای سیاه کردن زندگیم، اینوزدم برای بی گناهی زینب،،اینو زدم برای تباهی وسیاه شدنم، اینو زدم برای هرزه بازی هایت که به ماهم یادمیدادی ومادرپدرم حرص میخوردند!
پشت هم میزدم واشک میریختم.نیرو گرفته بودم.یک آن چندنفر بلندم کردند.
خانم تأثیری توی گوشم خواباند.زنان به حوریه رسیدند و من خون نجسش را با لباس هایم پاک کردم.
لاله اشاره کرد که از بینی ام خون می آید.دستم را بالا بردم وپاکش کردم.
خانم تأثیری مرده و زنده برایم نگذاشت. آنقدر فحش داد تا دل حوریه؛این مشتری چرب وچیل را به دست آورد.
_چشم سفید.بیا که کار خودت رو ساختی.الان زنگ میزنم صدوده!
بلند وپرحرص درحالی که به حوریه نگاه
میکردم گفتم:
_بزنید.چه بهتر!مگه نه؟ پلیس بیاد تکلیفمونو مشخص کنه نه حوریه؟!
حوریه با گریه و ترس گفت:
_نیازی نیست خانم محترم.دعوای شخصی بود.ممنونم.
خانم تأثیری که از خدایش بود همه چیز فیصله بیابد تا آبروی آرایشگاه نرود؛گفت:
_برو گم شو وسایلتو جمع کن
این هم ضربه ی دیگری از حوریه! از کار بی کارشدم. وسایلم را جمع کردم وچادر را سرم.تأثیری مدارکم را روی
زمین پرت کرد، خم شدم وشناسنامه و کارت ملی ام را برداشتم، برای لاله سرتکان دادم واشاره کردم که به او زنگ
میزنم.
در راپشتم بستم وبا یک نفس عمیق سمت خانه راه افتادم.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_دوم با تمام توانم سرش داد زدم: _ به من "باید" و " نباید
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_بیست_و_سوم
به خانه رسیدم وسوال های مادرم که از زود امدن من به خانه متعجب بود بی جواب گذاشتم. تاشب خوابیدم و
وقتی بیدار شدم پدر هم آمده بود. سرسفره پرسید:
_چرا اخراج شدی بابا؟؟
لقمه در دهانم ماند، سربه زیر گفتم:
_ از کجا فهمیدید ؟
_مادرت زنگ زده آرایشگاه.خب؟ نگفتی؟
_با یه خانومه دعوام شد.به من بی احترامی کرد. موقع کاشت ناخن سوهان به دستش گرفت؛بی ادبی کرد.
_خب بابا جان.من به شما یاد دادم کسی که شعورش پائینه کتک بزنی؟ من اینجوری تربیتت کردم؟
_اما بابا شماکه...
_دیگه چیزی نشنوم بهار، تو تا هفده هجده سالگیت گستاخ بودی، من امیدوار بودم با ترک دوستات درست بشی وهمینم شد. دختری شدی که مثل نسیم آرزوش روداشتم.خودت حجاب خوب رو انتخاب کردی ومثل خواهر
ومادرت شدی،اما حالا مدتیه که حس میکنم بازم شرّ و شور شدی.دروغگو شدی. چشمات دو دو میزنه.اون از
جریان خانواده ی سیّد. اینم از امروز. اگه خفه خون میگیرم نشونه ی احمق بودنم نیست.فقط حس میکنم خودت
اونقدر شخصیت داری که بفهمی چقدر کارات زشته.
حرفهای پدر تا مغز استخوانم را سوزاند دوباره با بغض گفتم:
_اول اون دست بلند کرد.
_به جهنم.اگه میزدی میکشتیش پاش وایمیستی؟؟ خانم تأثیری به مادرت گفته تا حد مرگ اونو کتک زدی!
با یک معذرت خواهی قضیه را فیصله دادم و باز هم به اتاقم پناه بردم.
**** *
یک هفته ای گذشته بود و روزگارم به خوردن و خوابیدن میگذشت.در فکر زدن یک آرایشگاه در محله ی خودمان بودم،
اینطور فایده نداشت.چندسال کار کردم وحالا خیلی راحت اخراج شدم.تلفن زنگ خورد،در حالی که نیم خیز شدم برای جواب؛ مادرم تلفن را برداشت
_بله؟... به مرحمت شما...حرفی نداریم.خیلی ببخشیدا..
سکوت مادرم طولانی شد وشنونده بود. هرازگاهی نگاه شماتت بارش با من تلاقی پیدا میکرد.نگران نشستم،وبه او چشم دوختم.
_یعنی چی خانوم حسینی؟
وحشت زده به مادرم زل زدم،ازلحن مادرم مشخص بود حاج خانم درحال دلجویی است. بعداز انتظاری طولانی و کشنده تماس را قطع کرد و باحرص گفت:
_بهار؟ اون روز چی شده بود دقیق؟؟ اون روز که اینارو رد کردیم!؟
به فکر فرورفتم.در بد شرایطی بودم.با آن همه غم واندوه،دیدن زندگی خوب حوریه وبیکاری خودم؛دیگر به اینکه
امیراحسان چه کاره است فکر نکردم. فقط به این فکر کردم که چقدر دراین شرایط بد روحی نیاز به یک مرد
دارم.یک تکیه گاه.از طرفی حرف های حوریه به شدت آزارم میداد...حس میکردم بیهوده میترسم و میتوانم این
راز را فراموش کنم و برای همیشه دفنش کنم.
_سوءِ تفاهم شده بود مامان، پشیمونم!
اُمیدوارنگاهش کردم وبا حسرت ادامه دادم:
_میشه بیان دوباره؟ میخوان بیان؟
مادرم بادهان باز گفت:
_خدا ذلیلت نکنه! مرده و زنده برای این خانواده نذاشتم اونوقت میگی سوءتفاهم شده؟!!؟ تازه زنگ زده حلالیتم میطلبه میخوان برن مکه!!!
با خشم به آشپزخانه رفت وپرسروصدا وعصبی کار میکرد.دنبالش رفتم وگفتم:
_مامان...چی میگفت؟ توروخدا...
-زنگ زده میگه اگه دلخوری ای دارید حلال کنید داریم میریم حج! بعدشم میگه بی تقصیر بودیم و بهار خانوم در جریانن!
_وا؟ یعنی چی؟ خب مگه چی شده؟!
کابینت را با ضرب کوبید وبرگشت طرفم. پر خشم گفت:
_خودت بهتر از همه خبر داری که چه گندی بالا اوردی بهار، دیگه تمومش کن!
عقب عقب رفتم و نا امیداز خواستگاری مجددشان به اتاقم رفتم. بهترین موقعیت زندگیم را از دست داده بودم، باید دنبال راه حل مناسبی میگشتم...
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄