eitaa logo
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
17.1هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
3.3هزار ویدیو
67 فایل
مدیر @Yaasnabi تبادل نداریم اگر کانالو دوست دارید یه فاتحه برای مادر 🖤بنده بفرستید تا اطلاع ثانوی تبلیغ شخصی نداریم به آیدی بالا پیام ندید لطفا
مشاهده در ایتا
دانلود
این شما و این عید غدیر... هرچه می توانید سنت‌های خود را در عید غدیر، جدی‌تر بگیرید. نگویید: «مستحب است؛ شد شد؛ نشد نشد». این سنت‌ها از اوجب واجبات است. چرا؟ چون ما شیعیان است. پدرها جوری نسبت به عید غدیر ارادت به خرج بدهند که بچه‌ها از یک ماه، دو ماه قبل چشم‌ انتظار عید غدیر باشند! حتی اگر لازم شد، قرض کنید و یک عیدی حسابی -به اندازه‌ای که به علی ارادت دارید- به بچه‌ها بدهید. نگویید: «باز من باید یک چیزی خرج کنم!» نه! مقروض می‌شوی، خب بشو! تو که برای چیزهای دیگر قرض کرده ای، یک بار هم برای حضرت علی مقروض شو. مسیحی‌ها بابانوئل درست می‌کنند و به بچه هایشان می‌گویند: «او برای تو هدیه را آورده؛ مسیح برای تو این هدایا را آورده». بچه از اول ذهنش با عیسی (علیه‌السلام) انس می‌گیرد، رفاقت می‌کند. حالا بروید ببینیم چه کار می‌کنید! این شما و این عید غدیر. سفری، تفریحی، گردشی می‌خواهی ببری، بگو این مال عید غدیرت است! اگر هم تابستان می‌بری بگو، قولش را عید غدیر به شما دادم. قول‌هایی که می‌خواهید به آن‌ها بدهید، عید غدیر بدهید. هدایایتان و وعده‌هایتان را بگذارید در این روز تا این‌ها با عید غدیر جوش بخورند. 👈 فقط ٢٢ روز تا عید بزرگ غدیر فرصت باقیست. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی بچه رو با باباش میفرستی خرید 😂 ‌ کانال شادی و نکات مومنانه ┄┅┅❅🟤🌼🟢🌸🔴🌺🟣❅┅┅┄                @khandehpak
۷۴۷ ۱۵ سالم بود که همسرم به خواستگاریم اومد،اون موقع، همسرم ۲۱ سالشون بود، یه طلبه ی ساده بودن که شغل دیگه ای به جز طلبگی نداشتن، حقوق ماهانه شون هم به زور به یک میلیون تومن می رسید. وقتی با هم صحبت کردیم ایشون ابتدا ملاک های کلی خودشونو گفتن و بعد ملاک های کلی منو پرسیدن، جلسه دوم خواستگاری همسرم صادقانه کل دارایی و خواسته هاش رو بدون ترس از اینکه من مخالفت کنم، بیان کردن و گفتن من حقوق خیلی ناچیزی دارم و از مال دنیا چیز خاصی ندارم و تنها به امید یاری خدا می خوام ازدواج کنم. من از صداقت ایشون بسیار خوشم اومد و به انتخابم مطمئن شدم و باهم عقد کردیم. خانواده همسرم ساکن قم بودن، تصمیم گرفتیم در گوشه ای از حرم حضرت معصومه سلام الله علیها خطبه عقد رو جاری کنیم، خیلی ساده بدون سفره عقد و تجملات. همسرم قبل از عقد به من گفتن اگر براتون انگشتر طلا بخرم، هرچی که دارم رو باید بدم، اگر امکان داره انگشتر سر عقد رو نقره بگیریم تا من دست خالی نمونم برای بقیه مخارج. منم که تصمیم داشتم زندگی مون رو ساده شروع کنیم با کمال میل پذیرفتم انگشتر نقره عقیقی برای عقد انتخاب کردم، انقدر هزینه مراسم عقد کم بود که پدر همسرم با شنیدن اینکه من به انگشتر نقره و ساده راضی شدم تعجب کردن. مهریه م هم ۱۴ سکه بود. بعد از عقد، اولین چیزی که ذهنمو خیلی درگیر کرده بود این بود که الان با این در آمد کم همسرم چطوری باید بریم سر خونه زندگی مون، با وام ازدواج هم به زور بشه جهیزیه تهیه کرد و نهایتاً پول پیش خونه رو داد، اجاره خونه چی؟ چقدر باید عقد بمونیم تا شرایط برای زندگی مشترک فراهم بشه. تو همین فکر ها بودم که پسر عموی همسرم، به ایشون اطلاع دادن که از طرف نهادی به خانم هایی که زیر ۲۰ سال ازدواج کنن با ۵ میلیون تومن یک جهیزیه کامل میدن و ما همون فردای عقد پیگیر ماجرا شدیم که دیدیم بله درسته و همون روز های ابتدایی عقد به یاری خداوند و کمک دیگران پنج ملیون رو جور کردیم و برای جهیزیه ثبت نام کردیم، اینطوری شد که همون اول کار، کل جهیزیه مون جور شد. وسایل خیلی ساده بودن، خیلی ها بهم پیشنهاد دادن که اینها رو بفروش و مدل های بهتر بخر اما من راضی به اینکار نشدم و همون وسایل ساده رو پسندیدم. ۶ ماهی از دوران شیرین عقد می گذشت و تقریبا دوره امتحانات نهایی من و همسرم به پایان رسیده بود که کم کم تصمیم گرفتیم برای اجاره ی خانه اقدام کنیم. ایام کرونا بود و بساط عروسی های آنچنانی برچیده شده بود، به خاطر همین خیلی ها می گفتن بگذارید کرونا تموم شه، یه عروسی مفصل بگیر اما من و همسرم بیشتر از این طاقت دوری از هم رو نداشتیم و با اصرار و پافشاری ما بلاخره تصمیم گرفتیم پیگیر خونه بشیم. اجاره ی خونه ها تو قم بسیار بالا بود و پول ما کم، خونه هایی که ما با پول کم می تونستیم اجاره کنیم اکثرا زیرزمین های نمور و تاریک بود، یه روز که طبق روال داشتیم دنبال خونه می گشتیم املاکی یه خونه رو معرفی کرد که ۱۰ ملیون پول پیش و ۳۰۰ تومن اجاره داشت ما اون زمان چهار پنج ملیون بیشتر نداشتم و اما با اصرار های املاکی و امکان اینکه صاحبخانه راه بیاید برای دیدن خونه رفتیم. خونه ای که رفتیم یه آپارتمان نقلی و نوساز تک خواب و زیبا در طبقه اول بود به قول امروزی ها خونه عروس دامادی، ظاهر خونه اونقدر به دلم نشسته بود که خدا خدا میکردم صاحبخانه به پول اندک ما راضی بشه. صاحبخانه که اومد برخلاف چیزی که فکر میکردم پاشو کرد تو یه کفش که نه همین اجاره که گذاشتم والسلام. با حسرت از خونه اومدیم بیرون، فردای اون روز من برگشتم تهران و قرار شد همسرم با پدرشون به دنبال خونه بگردن. به دلم افتاد به همسرم بگم که با پدرشون یه بار دیگه به همون خونه نقلی برن و این‌بار پدر همسرم با صاحبخانه صحبت کنن. انگار تو فاصله یکی دو روز معجزه ای رخ داده بود، صاحبخانه دلش به رحم اومده بود و به ۵ میلیون پول پیش و در عوض ۵۰۰ اجاره راضی شده بود. باور نمی‌کردم که چطور راضی شده بود، انگار خدا به دل من نگاه کرده بود. با اجاره کردن خانه و البته مخالفت دیگران و میان پچ پچ های مردم که زیر لب میگفتن خیلی ساده لوحه، بچه س، ببین چقدر ساده گرفته همه چیز رو، نگاه کن هیچی براش نخریدن و... بلاخره با برگزاری یه مراسم کوچک و با دعوت بزرگترهای فامیل به دلیل محدودیتهای کرونایی ما سرخونه زندگی رفتیم. الان ۳ ساله از اون زمان میگذره ما صاحب یه دختر کوچولو ناز به اسم رقیه سادات شدیم که نزدیک دو سالش هست و زندگیمون به همون شیرینی ادامه داره. باور کنید ازدواج و زندگی انقدرها که بزرگش کردیم و ازش یه غول ترسناک ساختیم، سخت نیست، این ما هستیم که سختش کردیم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۴۴ من ۴۰ سالمه، بدلیل مسائلی توی سن بالا ازدواج کردم. یه دختر مذهبی بودم که خیلی به فکر ازدواج نبودم اما با معرفی یکی از آشنایان با همسرم آشنا شدم توی خانواده ما رسم نبود که دختر نامزد باشه بنابراین ما در عرض ده روز مراسم خواستگاری و عقدمون انجام شد. شناخت زیادی از همسرم نداشتم بنابراین بعد از عقد مشکلات خیلی زیادی با هم داشتیم، اینقدر مشکلاتمون زیاد بود که حتی تصمیم گرفتیم حدود نه ماه بعد از عقدمون از هم جدا بشیم تا اینکه من حالم بد شد و بعد از مراجعه به پزشک متوجه شدم که یک‌ماهه باردارم، همسرم از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدن(چون دوتا از برادراشون که سالها از ازدواجشون می گذشت هنوز بچه دار نشده بودن) اما من توی شوک بودم و نمیتونستم به هیچ عنوان این خبر رو به خانواده ام بدم اما همسرم سریع به مادر و برادرشان اطلاع دادن، اونا از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدن و گفتن که این خواست خدا بوده که این بچه بیاد و شما بخاطر اون زندگیتون رو بسازید و به من این اطمینان رو دادن که نمی‌ذارن خانواده من از این موضوع مطلع بشن و پدر و مادر همسرم با مادرم صحبت کردن و خواستن که هرچه زودتر عروسی ما انجام بشه. خدارو شکر ظرف مدت یکماه همه چیز آماده شد(البته با مشکلات خیلی زیاد و طعنه های مادرشوهر...) و ما ازدواج کردیم و زندگیمون رو توی یه اتاق توی حیاط پدرشوهرم شروع کردیم. رابطه من و همسرم خیلی خوب شده بود اما دخالت‌های خانواده و بیکاری همسرم خیلی اذیتمون می‌کرد تا اینکه دو روز قبل از به‌ دنیا اومدن پسرم، شوهرم از شرکتی که قبلا برای مصاحبه رفته بود، بهش زنگ زدن و کارش رو شروع کرد و پسرم دو روز بعد در صبح دومین روز زمستان ۹۵ بدنیا اومد. با اومدن پسرم رابطه من و همسرم بهتر شد اما دعواهای هر روزه مادرشوهرم و اینکه با بزرگ شدن پسرم زندگی توی یه اتاق واقعا برامون سخت بود اما هرکاری میکردم که بتونیم خونه مون رو مستقل کنیم، نمیشد. شوهرم راضی به جدا شدن از خانواده اش نبود و اینکه بعد از شش ماه به بهانه ای از شرکت اومد بیرون و بیشتر وقتش رو بیکار میگذروند و زندگی ما روز به روز سخت تر میشد و من بخاطر پسرم تحمل میکردم اما مادرشوهرم هرروز زندگی رو بکامم زهر می‌کرد تا اینکه پسرم سه سال و نیم داشت و من بعد از دعوایی که با مادر شوهرم داشتم، تصمیم خودم رو گرفتم و به شوهرم گفتم من به منزل مادرم میرم، اگر زندگیت رو میخوای برای من یه خونه جدا بگیر و گرنه من دیگه برنمی گردم. شوهرم که مدتها بیکار بود و هیچ پس اندازی نداشت، مدت یک ما به هر دری زد نتونست حتی هزینه اجاره یه اتاق رو هم جور کنه(خانواده شون هیچ کمکی نمی کردن) تا اینکه به کمک خواهرم تونستم یه وام بگیرم و یه خونه قدیمی توی روستا اجاره کنیم و به خونه جدید اسباب کشی کردیم اوایل همسرم خیلی ناراحت بود اما هرچی که می‌گذشت شرایط فرق می‌کرد و هرروز که می‌گذشت از من به خاطر اینکه مجبورش کردم مستقل بشه و آرامشی که بدست آورده بود تشکر می‌کرد. هنوز سه ماه نگذشته بود که متوجه شدم باردارم وقتی به دکتر مراجعه کردم و سونو انجام دادم فهمیدم که دوماهه دوقلو باردارم همه مخصوصا مادرشوهرم از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدند اما شرایط اقتصادی ما برای بزرگ کردن سه تا بچه اصلا مناسب نبود. شوهرم پیشنهاد داد که بچه هارو سقط کنیم اما من مخالفت کردم شرایط سختی داشتم به سختی هزینه های دکتر و سونو رفتن رو جور می‌کردیم اما هرروز که می‌گذشت بیشتر مشتاق بدنیا اومدن بچه ها می‌شدیم، بارداری سختی داشتم و باید مدام تحت نظر دکتر می‌بودم، تا بچه ها بدنیا بیان. خدارو شکر شوهرم بیشتر به فکر کار بود و هرکاری که میتونست انجام می‌داد تا بتونم این دوران رو راحت‌تر سپری کنم. بالاخره اردیبهشت ۱۴۰۰ بچه ها که هر دوتا دختر بودن بدنیا اومدن و زندگی شیرین ما شروع شد. بچه ها روزی شون رو با خودشون آوردن، شوهرم یه کار ثابت توی بیمارستان پیدا کرد. تونستیم مبلغی پس انداز کنیم و یه خونه بهتر اجاره کنیم با کمک وام فرزندآوری و پس اندازمون تونستیم یه خونه کوچیک توی همون روستا بخریم. از بیت رهبری هم بهمون مبلغی هدیه دادن که تونستیم به زندگیمون سروسامان بدیم الان که بچه ها دوساله شدن خدارو شکر داریم خونه مون رو تعمیر میکنیم و یک ماه دیگه اسباب کشی میکنیم. خدارو شکر بعداز این همه سختی که کشیدیم به برکت وجود بچه ها و روزی که با خودشون آوردن زندگیمون روز به روز بهتر شده و خدارو بابت داشتن شون شکر می‌کنیم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
رفیق اول فرزند... اینکه بچه برای پدرش ابهتی قائل باشد که به خاطر حرف او بیاید بنشیند، هیچ فایده‌ای ندارد. پدر باید با بچه‌اش رفیق بشود، با بچه‌اش همبازی بشود. رو داشته باشد با او حرف بزند. در دلش نگه ندارد. پدر باید رفیق اول فرزندش باشد. وای به حال پدری که رفیق دوم فرزندش است. می‌دانی چکار می‌کند این بچه؟ هر چه از بابایش بشنود می‌رود با رفیق اولش مطرح می‌کند. اگر او تایید کرد، قبول می‌کند؛ وگرنه قبول نمی کند. شما یک میز پینگ‌پنگ در خانه‌تان داشته باشید. با خانمتان و بچه هایتان پینگ‌پنگ بازی کنید. جای زیادی هم نمی‌گیرد. با همین پینگ‌پنگ بازی کردن بچه ات را تربیتش می‌کنی. از راه پینگ‌پنگ نمازخوانش کن. از راه انس با خودت، عاشق تو بشود، بگوید بابا من می‌خواهم همراهت بیایم. می‌گویی می‌خواهم بروم نماز، می‌گوید من هم می‌آیم. بچه اگر عاشق پدر نباشد، عاشق دین پدر نمی‌شود. @haerishirazi کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۴۳ متولد سال ۶۸ هستم و مادر چهار فرشته نازنین، دوتا پسر و دوتا دختر، یوسفم ۱۳ ساله، زهرام ۷/۵ ساله، حسینم ۶ساله، زینبم ۶ماهه هر بار که دخترم رو شیر میدم هزاران بار خداروشکر میکنم بخاطر وجودشون و از خدا همیشه می‌خوام که باز هم از این فرشته ها برامون بخواد. سختی و بی خوابی هست مخصوصا چون همسرم مشغله کاری زیاد دارند اما با توکل بر خدا همه چی میگذره و لذت و شیرینی و خاطره برامون میمونه. هربچه برکات و روزی خاص خودش رو داره، یه وقتایی که با همسرم اوایل زندگیمون رو که یک بچه داشتم مقایسه میکنیم الان شکرخدا با وجودی که تعدادمون بیشتر شده اما هیچ وقت کم نیاوردیم و واقعا درآمد و وقتمون برکت داره نمی‌دونم چطور توصیف کنم، ان شاءالله که خودتون تجربه کنید. همیشه خانوادگی حرم، نمازجمعه، هیئت، باغ و تفریح میریم، تو مناسبت ها با بچه ها دم خونه ایستگاه میزنیم و پذیرایی داریم، پس واقعا چیزی به اسم اینکه بچه دست و پامون رومیگیره و جایی نمی‌تونیم بریم نیست فقط یک توکل و برنامه ریزی و مدیریت میخواد. یک هیئت کوچیک بین اعضای خانواده خودم و همسرم تشکیل دادیم که تعداد ۹ خانواده هستیم و جلسات ساده و صمیمی همراه با دعا و سخنرانی برگزار می‌کنیم که به لطف اهل بیت (ع) همیشه خونه ما برگزار میشه مگر اینکه کسی بانی بشه خونه شون بگیره و وقتی اطرافیانم میان خونه مون تعجب میکنن، میگن چطوری به کارهات میرسی واقعا اذیت میشین، منم از حرف اونها تعجب میکنم و میگم واقعا سختی خاصی نبوده و کارها به راحتی انجام شده، مامانم خداحفظشون کنه همیشه میگن خونه شما ملائکه میان و کمکت میکنن و خدا واقعا بهت توانایی داده خونه مون هفتاد متره و یک اتاق داره و بچه هام هرکدوم کمد مخصوص خودشون رو دارند و وسایل و لباساشون رو میذارن، خونه ی ساده ای داریم بدون تجملات نه بوفه و تزئیناتی که بخوام مدام دستمال بکشم نه میز و وسایل شکستنی که آرامشمون روبه هم بزنه که بچه هام دست نزنند، همه چی ساده و بچه ها واقعا تو محیط خونه راحت هستند و لذت بازی با هم رو می‌برند. من همه اسباب بازی ها رو دم دست نمی‌ذارم چون هم براشون تکراری میشه و هم اینکه زیاد میشه و برای جمع کردن خسته میشن، هر دو هفته باز اون اسباب بازی ها رو جمع میکنم وسه تا چهارتا جدید از کارتن در میارم دم دست میذارم، اینطوری تنوع هم میشه . خلاصه وقتی گردشی براشون بیاریم، هم کلی خوشحال میشن و براشون تازگی داره و جمع کردنش هم براشون سخت نمیشه اتاق ما ۱۲ متره و برای هرکدوم یک کمدچوبی ساده گذاشتیم که وسایل و لباس خودشون قرار داره و چون اتاق کوچیک هست، منم سختگیری نمیکنم و همیشه تو پذیرایی بازی می کنند ولی میدونند که بعد از بازی بالشت ها رو جمع کنند و بین شون مسابقه میذارم تا براشون مثل بازی لذت بخش باشه و آخرش هرکسی که کمک کرده باشه، واسش خوراکی یا میوه میارم بیشتر وقتا همون اسباب بازی هارو هم نمیارن و عاشق درست کردن کاردستی هستند و من همیشه در بطری و مقواهای موادغذایی و وسایل بازیافتی در اختیارشون میذارم و قیچی میکنند و شاید چیز جالبی نسازند اما برای خودشون جذابه اگه بعد دو روز هم نخوان مشکلی نیست میندازن تو بازیافت، هزینه ای هم ندادم که اسراف شده باشه عوضش کلی برای خلاقیتشون خوبه برای کارهایی که بیشتر تو آشپزخونست همیشه صبح زودتر بیدار میشم که تا ساعت تقریبا ۹ صبح که بچه ها بیدار میشن کارهام رو انجام بدم و بیشتر کنارشون باشم. ان شاءالله دوستان دعا بفرمایند خدا روزیمون کنه یک خونه بزرگتر بگیریم و نزدیکتر به حرم امام رضا (ع) باشیم که زائرانی که الان خونه مون میان، اون موقع برای زیارت بیشتر حرم مشرف شوند. چون مهمان شهرستانی زیاد داریم و وقتی میان با وجودی که مشهد زیاد اقوام هستند اما بیشتر خونه ما هستن و همه میگن خونه شما حس خوبی داره و وجود بچه ها برامون شیرینه که این هم لطف خداوند که توفیق خدمت به زائران امام رضا(ع) رو به ما عنایت کردند. ان شاءالله که همه ی بچه ها یاور رهبر و سرباز آقا امام زمان (عج) باشند. خودتون رو از داشتن این فرشته ها دریغ نکنید که عمر مثل برق و باد میگذره و پشیمانی میمونه. همیشه در قنوت و یا بعد نمازتون این ذکر رو بگین: «رَبِّ هَبۡ لِي مِن لَّدُنكَ ذُرِّيَّةٗ طَيِّبَةًۖ إِنَّكَ سَمِيعُ ٱلدُّعَآءِ رَبِّ لا تَذَرْنی‏ فَرْداً وَ أَنْتَ خَیْرُ الْوارِثینَ» التماس دعای فرج☘ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
👌«ما کوثریم و کم نمی شویم» 👈 عکس فرزندان و منزل تجربه ی ٧۴٣ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به همین راحتی... ☺️😂 این شیرینی تمام شدنی نیست...😍 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۷۴۸ خان دایی من متولد سال ۵۴ هست و در ۱۷ سالگی درست ۶ ماه بعد از ازدواج مادرم، در یک سانحه تصادف برادرش رو که با هم دوقلو بودن رو از دست میده. از اونجایی که دوتا داداش همسان و یک روح در دو بدن بودند و خیلی با هم عجین بودند، ضربه ی سختی برای همه خصوصا داییم بود. خلاصه مادربزرگم دست رو دست نمیذاره که از دست رفتن اون یکی قُل رو هم ببینه همت میکنه و مدتی بعد، میرن خواستگاری دختر خواهرش. در واقع زن دایی من، دختر خاله ی مامانم و داییم میشن. جالبه که بعد از عروسی این دو بزرگوار، مادربزرگم خداخواسته باردار میشه و میفهمه یه پسر دیگه خدا بهش داده. سال ۷۵ آخرین داییم که فرزند ۹ ام بود، به دنیا میاد و اسمش رو به یاد پسر مرحومشون میذارند محمدهادی. بعد از مدتی در سال ۷۷، خدا به دایی و زنداییم هم یک پسر عطا میکنه و داییم به یاد اون یکی قُلش (که مرحوم شده بود)،اسم پسرشون رو هادی میذارند. در سال ۸۳ مجدد طعم داشتن یک پسر دیگه رو میچشند منتهی اینجا خدا امتحان سختی ازشون میگیره. در دو سه سالگی پسر دومشون یعنی آقا سجاد، متوجه میشن که مشکلات مغزی داره و مثل یک کودک عادی نیست. توکل می کنند به خدا و ناامید نمیشن از رحمتش. به زندگیشون همینجور ادامه میدن و خلاصه در ۲۲ سالگی پسر اولشون، میرن خواستگاری دخترخانمی و عقد میکنند و صاحب عروس میشن. متاسفانه بعد از چند ماه این پسردایی ما و خانومش با هم سازگاری نمیکنند و پوستشون کنده میشه تا بتونند طلاق بگیرند و متاسفانه از هم جدا میشن. دو سه سال میگذره و خلاصه به ما خبر میدن که زنداییمون دچار سرطان شده و خداروشکر خوش خیم بوده و با عمل جراحی درمان میشه. باز یکی دو سال میگذره و زندایی خانم تلفنی به مامانم میگن: چند وقته درد شکم و معده درد شدید دارم. میره دکتر و آندوسکوپی و آزمایش خون و این کارا و در این بین بهش میگن سونوگرافی هم برو خانوم که احتمالا رحم شما توده داره!!!😳 بخاطر معده ش کلی قرص سنگین خورده و آزمایش خون رو هم داده، بعدش داروهای رادیو اکتیو خورده، میگه تا جواب آزمایش خون میاد برم سونوگرافی شکم... حالا کی فکرشو میکرد وقتی میره سونوگرافی رنگی، دکتر بهش بگه خانوم شما که بارداری چرا داروی رادیو اکتیو خوردی؟؟!!!!! اصلا چرا اومدی سونوگرافی رنگی؟؟؟ و کلی همونجا دعواش میکنند. بیچاره هاج و واج مونده بود که من کجا باردارم؟؟؟؟؟ بعلههههه؛ زن دایی ما در سن ۴۵ سالگی، خداخواسته باردار شده. حالا موندند گریه کنند یا شکر کنند. خبر مثل توووپ تو فامیل می ترکه. جالب اینجاست که چندماه قبل از اینکه زنداییم باردار بشه، خواهرش خواب دیده بود مادر مرحومشون یه دختربچه نوزاد بغلش گرفته و تو خواب گفته این دخترِ فاطمه هست. خلاصه پیش هر دکتری که میرن، بهشون میگن خانوم تو داروهای رادیو اکتیو خوردی و قطع به یقین رو جنین اثرات منفی میذاره و بچه تون مشکل دار میشه و عقب افتاده دنیا میاد. پس تا دیر نشده و فرصت دارید، سقط کنید. بنده های خدا تو تمام اون مدت یه چشمشون اشک بود و یه چشمشون خون. زنداییم میگفت من یه بچه ی مشکل دار دارم، یکی دیگه میخوام کجای دلم بذارم. دوتا بچه عقب افتاده بزرگ کنم اونم تو این سن و سال؟؟؟؟ و خلاصه بزرگترهای فامیل و مامانم و همه از اونجایی که خانواده ای مذهبی و معتقد هستند، کمکشون میکنند تا از درگاه خدا ناامید نشن و توکلشون رو از دست ندن. جالبه حتی وقتی پیش دکترهایی هم که الکی دستور سقط نمیدادند می رفتند، اون ها هم وقتی شرایط بیماری زنداییم و شرایط جنین رو چک میکنند، میگن این معلوم نمیکنه الآن دچار عقب افتادگی ذهنی باشه یا وقتی دنیا میاد ولی شما سقطش کنید که درصد مشکل دار شدن بچه تون بالاست. اگر میخواین بدونید سالمه یا نه، فلان آزمایش رو برید و فلان کنید و چنان کنید. تازه تهش هم معلوم نمیشه بچه مشکل داره یا نه.خلاصه یه عالمه خرج براشون می تراشند. اما داییم میگه ما قاتل بچه خودمون نمیشیم. مگه بی کس و کاریم؟ بچه مون رو می سپریم به امام رضا علیه السلام و نگهش میداریم و از آقا میخوایم خودش هوامونو داشته باشه و بهمون عنایت کنه. القصه قربونی هم براش انجام میدند و عقیقه و کلی نذر و نیاز میکنند. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۴۸ واقعا خدا امتحانات سختی از آدما میگیره. زنداییم ۹ ماه استرس رو تحمل میکنه ولی میگه خدایا توکل به خودت. و بعد از این ۹ ماه در آخرین روزهای سال ۱۴۰۱، نازنین زهرا خانوم(هم اسمِ مادر مرحوم زنداییم) به زیبایی و سلامت هرچه تمام، دنیا میاد و میشه برکت زندگی مامان و باباش... انقدر این بچه خوشگل و نازه، آدم کیف میکنه وقتی می بینتش😍. یکی از حکمت های دنیا اومدن این بچه، برگشتن دین و ایمان زنداییم بود. میدونید چرا؟ چون مادر زنداییم به صورت ناگهانی در ایام کرونا از دنیا رفت و بعد از اون، زندایی ما از خدا خیییلی فاصله میگیره. درست برعکس خواهر کوچکترش که با اینکه ظاهرش نشون نمیده، اما بعد فوت مادرش حسابی به خدا نزدیکتر شده بود. اما زندایی ما با خدا قهر کرده بود😔 و خدای مهربون با این موهبت الهی و دنیا اومدن دخترشون که هم نام مادر مرحومش هم شد، ایمان زنداییم رو بهش برگردوند و بنده ی رو گردانش رو دوباره تو بغل خودش گرفت.😍 فقط خواستم به همه اعضای محترم کانال "دوتا کافی نیست" و هر عزیزی که این پیام رو میخونه، بگم که تو مشکلات زندگی، یادتون نره ما بی کس و کار نیستیم صاحب داریم و توکل و توسلتون رو به خدای مهربون اگر بیشتر کنید و از رحمت خدا ناامید نشید، نتیجه اش رو یقینا می بینید. چون این امتحانات خدای مهربون برای همینه که ما توحید و ایمانمون به سرپناهمون بیشتر بشه. البته اینو هم بگم بنده خدا زنداییم یکم افسرگی پس از زایمان هم گرفته که طبیعی هم هست و الحمدالله رو به بهبوده، لطفا با نفس های گرم و مهربونتون حسابی براشون دعا کنید🌸❤️ دایی ما حسرت داشتن دختر به دلش مونده بود و بالاخره در ۵۰ سالگی از خدا گرفت😂😍 الهی که خدا به هر کس که حسرت اولاد سالم و صالح به دلش مونده،خدا بهترینش رو به حرمت امام زمان عج بهش عطا کنه. عزیزان دلم این جمله رو سر در دلتون بزنید و همیشه یادتون باشه: "لا تقنطوا من رحمةالله ..." که کلید گشایش کارهاست. یا علی🌸 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۴۹ من متولد ۷۱ هستم. تحصیلات حوزوی مو تا پایان سطح ۲ تموم کرده بودم و تازه ۲ ترم بود که دانشگاه قبول شده بودم که در سن ٢۴ سالگی با پسر دوست پدرم ازدواج کردم. من تا اون موقع فقط به فکر درس بودم و اصلاً به ازدواج فکر نمی‌کردم. اما کم کم، خانواده داشتن رسماً دعوام می‌کردن که دیگه باید به فکر تشکیل زندگی باشی😅 اولش همه چیز خوب بود. مراسم عقد رو توی خونه پدرم گرفتیم و ۴ ماه بعد رفتیم مشهد. وقتی هم که برگشتیم، یه ولیمه ساده توی خونه پدر شوهرم دادیم و رفتیم سر خونه زندگی مون. توی دوران عقد همه چی خوب بود و فقط گاهی اختلاف نظرهای ساده پیش میومد که خیلی زود حل می‌شد. اما از بعد عروسی، همه چی عوض شد! شوهرم انگار یه آدم دیگه شد و اصلاً انگار نه انگار من زنش بودم!! نمی‌خوام از بدی های اون دوران بگم. یه چیزی توی مایه های سینمایی «ملیح و راه‌های نرفته» بود😢 زندگی مشترکمون ۳ ماه بیشتر دوام نیاورد و با درخواست شوهرم، آذر سال ۹۵ طلاق گرفتیم😔 زندگی برای یه زن جوان مطلّقه اونم توی فرهنگ ما خیلی سخته و تقریباً از همه کارهای عادی که خانومهای دیگه میتونن انجام بدن، محروم میشه. تصمیم گرفتم دوباره برگردم به حوزه و به صورت غیرحضوری درسم رو ادامه بدم. مشغول درس خوندن بودم که از طریق یکی از دوستام با یه گروه پاسخ به شبهات آشنا شدم. مدیر گروه، دوستم بود و از من بعنوان پاسخگوی شبهات اعتقادی دعوت کرد. منم قبول کردم. توی گروه یه آقایی هم بود که بیشتر پاسخگوی شبهات سیاسی بود. اما گاهی شبهات اعتقادی هم جواب می‌داد. گویا اون آقا از من خوشش میاد و با دوستم که مدیر گروه بود،درمیون می‌ذاره. 😉 دوستم هم از من تعریف کرده بود.😄 بعدم اومد و موضوع رو به من گفت. من که باوجود گذشت یکسال، هنوز از تجربه تلخ زندگی قبلی فارغ نشده بودم، گفتم بهشون جواب رد بده. اما گفت طرف خیلی سمجه😅و منو ارجاع داد به خود اون آقای طلبهٔ پاسخگو... آقا از من خواست که به پیشنهاد ازدواجش فکر کنم. شرایطش رو هم برام توضیح داد. از ازدواج قبلش یه دختر داشت که با همسر سابقش زندگی می‌کرد و این، تنها نکته ای بود که منو از جواب مثبت به این پیشنهاد، منصرف میکرد. از اونجا که هم خونه آبجیم و هم خونه این آقای خواستگار قم بود، من بهش گفتم با شوهرخواهرم ارتباط بگیره و حضوری بره پیش ایشون. گفتم نظر من، منوط به تحقیقات ایشون درباره شماست. تحقیقات انجام شد و نظر شوهرخواهرم هم بخاطر همون دختر که ایشون داشت و هم بخاطر راه خیلی دور خانوادهٔ پدری آقا از خانوادهٔ پدری من و هم بخاطر مخالفت خانوادهٔ آقا منفی بود. اما آقای خواستگار، دست بردار نبود😁 با پدرم تماس گرفت و از قصد و نیتش گفت. پدرم بعد از مشورت با شوهرخواهرم مخالفت کرد. اما من به شوهرخواهرم گفتم که من راضی ام به این ازدواج. این شد که نظر شوهرخواهرم ۱۸۰ درجه تغییر کرد و شروع کرد با پدرم حرف زد که ایشون رو راضی کنه.😅 توی همون ایام بود که پدر و مادرم رفتند حج تمتع. اتفاقاً آقای خواستگار از عوامل فرهنگی حج بود و تونست چادرهای اسکان حجاج شهر ما رو توی عرفات پیدا کنه و بره سراغ پدرم. اونجا رسماً من رو از پدرم خواستگاری کرد و به سؤالات و نگرانی های پدرم جواب داد و دلشون رو آروم کرد. پدرم که از حج برگشت، با من مشورت کرد و وقتی دید نظر منم مثبته، علی رغم میل باطنی ش به ازدواجمون رضایت داد😍 اما کرونا شروع شده بود. برای همین مراسم خیییلی ساده ای گرفتیم و آبان ماه سال ۹۹ رفتیم سر خونه و زندگی مون. در حالی که هیچی از اسباب زندگی نداشتیم بجز یه خونه اجاره ای و یه زیرانداز و یه سری قابلمه و یه دست رختخواب 😅 طی ۴ ماه تونستیم اسباب ضروری زندگی رو بخریم. همسرم که ماشینش رو فروخته بود و یه موتور خریده بود تا بتونه خونه اجاره کنه، بعد از ۴ ماه ماشین خرید و یه باغ انار کوچیک بیرون از شهر خریدیم. چون هر دوتا خانواده با ازدواج ما موافق نبودند، تقریباً هیچ کمک مالی به ما نکردند. البته پدرم یه مقدار کمی از جهیزیه رو بعنوان هدیه ازدواج، توی اسفندماه سال ۹۹ برام خریدن. وام ازدواج هم که نداشتیم😅 این شد که فقط موندیم پای لطف و کرم الهی که خیییلی هم عالی جبران کردند. من که سنم داشت بالا می‌رفت، سال ۱۴۰۰ توی اولین سالگرد ازدواج مون تصمیم گرفتیم بچه دار شیم و اسفند ماه همون سال من باردار شدم😍 گل پسرم آبان ماه ۱۴۰۱ به دنیا اومد و با خودش کلی رزق مادی و معنوی آورد. الآن الحمدلله هم از نظر مالی خدا بهمون وسعت رزق داده و هم من و همسرم از نظر عشق و محبت روز به روز داریم به هم نزدیک تر میشیم. می‌خوام وقتی پسرم ١/۵ ساله شد، برای بچه بعدی اقدام کنم. برامون دعا کنید خدا ما رو لایق بدونه و فرزندان سالم و صالح و زیاد بهمون عطا کنه. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۴۹ من مادر دوتا گل دختر هستم، سال ۹۱ عقد کردیم و سال ۹۲ ازدواج ،چون سرکار میرفتم همسرم شرط گذاشته بودن تا موقعی که بچه نداریم، میتونی بری، بعد از یکسال و خرده ای تصمیم به آوردن فرزند کردیم و بعد از سه ماه باردار شدم اما جرات نمی کردم به مامانم بگم چون میدونستم ناراحت میشه و میگه خیلی زوده، تا سه ماهم تموم شد هیچ کس جز همسرم خبر نداشت. ویار سختی داشتم، هیچی نمی تونستم بخورم، سرکار هم استعفا دادم، مادرم آخر ماه سوم بود بهشون گفتم، نوه اول میشد دخترم اما وقتی شنید اصلا خوشحال نشد، ما خودمون یه خواهر و برادر هستیم، چند ماه بعد مراسم عروسی برادرم بود و مادرم ناراحت از اینکه میذاشتی عروسی برادرت تموم بشه بعد بچه میاوردی،الان عروسی اون کلی هزینه داره، که به حق میگفت اما من ایمان داشتم خدا روزی رسان هست، نگران بود دست و بالم خالیه، سیسمونی نمیتونم بگیرم و این حرف ها، از طرفی ناراحت از اینکه چرا کارم رو رها کردم. خلاصه حلمای قشنگ من سال ۹۴ بدنیا اومد، رزق و روزی خودش رو آورد ماشین مون رو عوض کردیم و صاحب خانه که ادم بسیار با شخصیتی بودن اون سال نه پول و نه کرایه رو اضافه نکردن، گفتن شیرین بچه دار شدن تون... دخترم داشت بزرگ میشد، از شیر گرفتم بعدم از پوشک که همسرم پیشنهاد داد بچه دوم و بیاریم، من مخالف کردم الان زوده ولی ایشون میگفت هرچی فاصله کم تر باشه بهتره که الان متوجه شدم کار خوبی کردم، خلاصه یه سفر کربلا رفتیم از اونجا برگشتیم و من سه ماه بعد باردار شدم، بازم همون ویار و حالت تهوع های اذیت کننده اما همچنان جرات نداشتم به مامانم بگم، خلاصه سه ماه کامل تموم شده بود، تازه وارد ماه چهارم شدم که مامانم متوجه شد از رنگ پریدگیم، وقتی متوجه شد انقدر دعوا کرد منو که چرا انقدر زود، بچه ات خیلی کوچیه تازه داره ۳ سالش میشه، خیلی ناراحت شدم و دلم شکست اما به روی خودم نیاوردم، از طرفی ام تو قوم و خویش حرف و حدیث که انقدر زود دومی رو آورده، شوهرش لابد پسر می‌خواسته، خیلی ناراحت میشدم از این حرف ها اما اصلا اهمیت نمی دادم و فقط برای سلامتی بچه ام دعا میکردم. خلاصه دختر دومم هم سال ۹۷ بدنیا اومد، فاصله سنی اش با خواهرش ۳ سال بود، برعکس اینکه همه میترسوندن منو که بدنیا بیاد خواهرش حسودی میکنه، اصلا اینطوری نبود، دخترم با اینکه ۳سال بیشتر نداشت ولی انقدر دوست اش داشت، پا به پای ما با بزرگ شدن خواهرش ذوق میکرد و الحمدالله همبازی خوبی برای هم شدن. الان حدود یک ساله همسرم برای فرزند سوم میگه اقدام کنیم منتها منتظر بودم بدنم یه کم قوی بشه، چون دوتا سزارین با فاصله کم داشتم سر دختر دومم انصافا اذیت شدم، دعا کنین انشالله صاحب فرزند سوم بشیم و خدا کمک مون کنه، مطمئنم این سری ام مامانم خوشحال نمیشه و بیشتر دعوام میکنه اما بخاطر آقا و بحث بحران جمعیت و اینکه همسرم دوست داره میخوام بیارم. حرف آخرم اینه اصلا به حرف دیگران توجه نکنین، بعد از ده سال زندگی اینو یاد گرفتم برای خودتون زندگی کنین و حرف دیگران براتون اهمیتی نداشته باشه، زود بچه دار بشین، میگن از دست شون در رفته، دیر بیارین میگن بچه دار نمیشه، دختر باشه میگن پسر میخواد و بالعکس... دعا کنین خدا هرچی میده، صالح و سالم باشه و سرباز آقا صاحب الزمان عج کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075