💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝17
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_17
#جلد_2
عطیه:✨✍🏻
_امم خب چیزه من برم رسول رو از خواب بیدار کنم بره نمازشو بخونه الان قضا میشه!
_برو...راستی عطیه تو که مثل داداشت خواب آلود نیستی که؟
_اگه از لحاظ نماز صبح میگی نه!
_حالا چند روز دیگه معلوم میشه.
به طرف اتاق رسول رفتم.
در اتاق رو که باز کردم دیدم رسول توی رختخواب نیست.
با خودم گفتم:
_حتما خودش بلند شده تا نمازشو بخونه!
به طرف اتاق خودمون رفتم.
در رو که باز کردم رسول رو دیدم که بالا سر اسرا نشسته بود.
_آقا رسول هنوز نامزدینا!
رسول از جا پرید و سمتم برگشت:
_یا خدا
_چیشد ترسیدی ؟
_اینجور که تو گفتی سکته میزدمم تعجب نمیکردم.
.
_داشتی چیکار میکردی رو سر جعبه؟
اخم کرد و از جاش بلند شد و گفت:
_زنمه خب!
_نخیر نامزدین...اگه نگی میرم میزارم کف دست جعبه اسرار.
بی تفاوت از کنارم رد شد و رفت بیرون.
رفتم کنار اسرا و آروم تکونش دادم:
_اسرا...اسرا بلند شو نمازه
_عطی بزار یکم دیگه بخوابم.
_یعنی واقعا خدا خوب در و تخته رو باهم جور میکنه! این از تو اینم از اون شوهرت.
چشماشو نیمه باز کرد و گفت:
_شوهر من اول برادر توئه...تو خوب تربیتش نکردی!
_بجای کل کل کردن با من بلند شو نمازتو بخون
از جاش بلند شد و کش و قوصی به بدنش داد.
من هم همراهش بلند شدم تا وسایل صبحانه رو آماده کنم. فکر کنم امروز قراره یکم زودتر به کارا برسیم.
دیگه ساعت 7 شده بود.رفتم بالا تا به همه بگم صبحانه آماده اس.
در اتاق رسول و محمد رو زدم که جوابی نشنیدم.
بلاجبار در رو آروم باز کردم که با صحنه ای که دیدم از خنده منفجر شدم.
آروم در رو بستم و رفتم تا به اسرا بگم چی دیدم.
_اسراررر بیا زود باید اینجا رو ببینی.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝18
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_18
#جلد_2
اسرا:✨✍🏻
داشتم مژیکی که حتم دارم عطیه رو صورتم کشیده رو پاک میکردم که یهو در باز شد و عطیه با خنده اومد داخل.
چشمش به من که افتاد خندش قطع شد.
_چرا اینطوری شدی؟
اخم کردم و به سمتش رفتم:
_یعنی تو نمیدونی؟
_نه والا چیشده؟
_پس این مژیکا کار کیه؟
یهو خندش بیشتر شد و ما بین خنده هاش گفت:
_پس رسول اونموقع داشت این کارو باتو میکرد.
_میشه توضیح بدی دقیقا چیشده؟
_واای اسرا...رسول امروز صبح اومده بود تو اتاقمون بالا سر تو من چرا متوجه خط خطی های صورتت نشدم؟!😂
_خب تاریک بوده داداش خانتون از فرصت درست استفاده کرده!
دوباره یاد خنده های اولش افتادم و گفتم:
_حالا واسه چی اومدی تو داشتی میخندیدی!؟
عطیه که انگار چیزی یادش اومده باشه دستم رو گرفت و به سمت اتاق رسول و محمد برد
انگشتش رو روی صورتش به حالتی گرفت که یعنی یواش بیا.
در رو باز کرد از صحنه ای که دیدم ناخواسته شلیک خندم پرتاب شد...آقا محمد و رسول همدیگرو بغل گرفته بودن و خوابیده بودن😂🤣
عطیه دوباره دستمو گرفت و من رو از اون صحنه دور کرد.
_چرا انقدر بلند میخندی؟ الان بیدار میشن.
_وای عطی این چی بود من دیدم...وای دارم میمیرم از خنده ترو خدا بزار برم ازشون فیلم بگیرم.
رفتم از اون صحنه با احتیاط فیلم و عکس گرفتم.
عطیه هم رفت و رسول و محمد رو از هم جدا کرد...
بعد از جدا کردنشون از هم خودش هردوشونو بیدار کرد و رفتیم به طرف سفره ی صبحانه!
فقط من و عطی بهم نگاه میکردیم و میخندیدیم.
محمد و رسولم بهمون نگاه میکردن و هیچی از خنده هامون نمیفهمیدن.
آخر رسول رو بهمون گفت:
_شماها امروز چتون شده که انقد میخندین؟
عطیه خندشو جمع کرد و به منم چشم و ابرو بالا انداخت که ضایع بازی در نیارم.
_هیچی داریم واسه دل خودمون میخندیم.
رسول دوباره گفت:
_آخه ما فکر میکنیم مشکلی داریم دارین به مشکل ما میخندین مگه نه محمد؟
محمد حرفش رو تایید کرد و گفت:
_بهتره باهم بخندیما.
عطیه گوشیش رو در آورد و گفت:
_باشه فقط نگین نگفتیما!
گوشی رو سمت رسول و محمد گرفت که قیافشون در هم رفت.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ●نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝19
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_19
#جلد_2
رسول:💜✍🏻
چشمام گرد شده بود آخه واسه چی رفتیم بغل هم مگه من رو تخت نخوابیده بودم😐
به محمد نگاهی انداختم که اونم دست کمی از من نداشت.
اسرا و عطیه هم میخندیدن
خدایا این چه بلایی بود سر من اومد آخه مگه رو تخت نیستی حداقل وقتی قلط میخوری برو بغل خانمت چرا رفتی بغل فرماندت؟
گوشیم زنگ خورد که افکارم از این حرف ها پاک شد.
_الو داوود!..سلام...نه الان میایم...باشه خداحافظ.
رو به عطیه و اسرا با جدیت گفتم:
_بلند شید حاضر شید بریم.
هردوشون از خدا خواسته بلند شدن و با خنده های شیطانی ولی آروم از پیش ما رفتن.
منم دیگه روم نمیشد تو چشمای آقا محمد نگاه کنم رو بهش گفتم:
_آقا بهتره ماهم بریم حاضر شیم.
با سر تایید کرد.
بلاخره تمام چمدون هامون رو بعد از ظهر اسرا و عطیه آماده کردن.
من و آقا محمد هم چمدون هایی که باید وسایل ماموریت رو مخفی میکردیم آماده کردیم.
داوود اطلاعات رو برامون ارسال کرد.
با خنده رو به جمع گفتم:
_ببینید اسم هاتون چیه!
اسرا تو اسمت میشه گلمهر😐
عطیه تو میشی دریا😐
محمد تو هم میشی شایان😐
منم میشم حامد😐
_خدایی اصلا اسم هامون بهمون نمیاد...مخصوصا آقا محمد چجوری آخه میشه شایان؟
_حالا غر نزنین دیگه اتفاقا بهمون خیلیم میاد
عطیه رو به اسرا گفت:
_این داداشمون از بچگی سلیقه نداشت😂
_حالا داوود چیشده؟
_آقا اون اسمش شده فرهاد😐
_چرا اسم آقا داوود باید قشنگ تر از ما باشه؟
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
آقا شما بگید خدایی اسماشون بهشون میااد؟
نویسنده:ارباب قلم ✍🏻💕 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝20
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_20
#جلد_2
محمد:✨✍🏻
_اصلا من یه سوال دارم...الان نمیگن اسم شایان و فرهاد کجاش شبیه هم هست!؟ مگه قرار نیست برادر باشیم؟! اصلا اسمم بهم نمیاد من اعتراض دارم.
اسرا رو شونه ی رسول زد و گفت:
_منم اعتراض دارم آقا رسول!
_پس منم اعتراض دارم. اصلا اسم دریا بهم نمیاد خب...
رسول رو به همه گفت:
_اعتراض وارد نیست! برگردین سر کاراتون.
اخم کردم و گفتم:
_حداقل بگو اسم منو عوض کنن خداییش شایان بهم نمیاد...باید برم سیبیلامو بزنم تا این اسم بهم بیاد.
_آقا اصلا امروز میخوایم بریم پیش آقای عبدی اونجا هر اعتراضی داشتین به آقا عبدی بگید.
بعد از یه جمع و جور خسته کننده باید میرفتیم پیش آقای عبدی تا جلسه ی آخر رو بزاریم.
بلاخره همگی رسیدیم اداره!
بعد از یه سلام احوال پرسی رفتیم پیش آقای عبدی.
_سلام آقا...
_سلام به همتون،همه چیز خوب پیش رفت؟ وسائل سفر و...
_بله آقا همه چیز خوبه!
_خب پس بشینید تا آخرین حرفها رو هم بزنم...امیدوارم ماموریت خوبی رو پیش رو داشته باشید.
آقای عبدی چند تا عکس رو روی میز گذاشت.
_خب این آقایی که توی تصویر میبینید آراز نورایی هست...تا چند سال پیش همکار ما بود یعنی ما آراز رو برای جاسوسی از گروه مافیا فرستاده بودیم ولی مثل اینکه خودشو لو داده و الان واسه ی آنها کار میکنه!
شماهارو هیچکدومتون رو ندیده،حتی شماهم اونو ندیدین پس شمارو نمیتونه بشناسه!
دستش رو روی عکس بعدی گذاشت و گفت:
_این خانم رو که میبینید همسر سابغ آراز هست.
اسمشم سیما هست...دلیل جداییشون این بوده که باهم توافق نداشتن ولی همچنان باهم کار میکنن و همکارن.
عکس سومی رو که نشان داد شباهت زیادی به منوچهر داشت.
_شاید بگید این مرد چقدر شبیه منوچهر هست...بله ایشونم عموی منوچهر هست که سیما میشه دخترش اسم و فامیلشونم حمید واهبی هست. این ها همگی عضو اصلی مافیا هستن که اگه گیرشون بندازیم مطمئن باشید کل گروهشون لو میره!
_بله ممنون آقا...پس منوچهر هم واسه ی اینا کار میکرده؟!
_کم و بیش آره! تا اینجا مشکلی نیست؟
اسرا رو به آقای عبدی گفت:
_چرا آقا یه مشکلی هست اونم اسم هامون...اصلا بهمون نمیاد آخه!
آقای عبدی خندید و گفت:
_شما فکر میکنید اسم دلسا به دختر من میاد؟ واسه ی ماموریت این اسم رو براش گذاشتیم وگرنه که اولا اصلا نمیومد ولی خب بعد از چند سال عادت کردیم...آخر ماموریت ان شالله وقتی همو دیدیم اسم واقعیشو میگم
الان نمیگم تا شما با همون اسم عادت کنین و تو ماموریت لو نرید، از الانم تمرین کنین که این اسم هارو به زبان بیارید و تو ماموریت اشتباهی اسم های واقعی خودتونو لو ندید.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم❣✍🏻
@roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝21
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_21
#جلد_2
عطیه:✍🏻🍀
بلاخره صبح شد و بعد از خوردن صبحانه راهی فردوگاه شدیم.
به علاوه ی پدر مادر ها ؛ آقای عبدی ،آقا سعید و آقا فرشید هم واسه ی خداحافظی اومده بودن.
وقت رفتن که شد آقای عبدی رو بهمون گفت:
_یادتون نره دیروز بهتون چی گفتم...موفق باشید!
همگی تایید کردیم و از همشون خداحافظی کردیم.
وقتی وارد هواپیما شدیم اسرا دستم رو گرفت و با مظلومی گفت:
_عطی میشه من کنار تو بشینم؟
با خنده گفتم:
_چیه از هواپیما میترسی میخوای پیش داداشم ضایع نشی؟
_از هواپیما که آره میترسم ولی نمیخوام دست رسولو بگیرم...تا وقتی به ترکیه برسیم از من یه آتو داره همش همینو تکرار میکنه!
_اسرا خانم عیب نداره دست منو بگیریا ازت هیچ آتویی هم نمیگیرم.
اسرا رو به من گفت:
_تو به این داداشت یاد ندادی فال گوش واینسته؟
ایندفعه از اسرا طرفداری کردم و گفتم:
_راست میگه دیگه شاید یه حرف خصوصی بود.
رسول به حالت تسلیم دوتا دستاشو برد بالا و گفت:
_باشه بابا ببخشید!
قرار شد همگی روی صندلی های وسط بشینیم.
حواسم به گوشیم بود.
محمد در گوشم گفت:
_خانم کمربندتو ببند!
سرم رو به طرفش برگردوندم که اشاره ای به مهماندار هواپیما کرد!
مثل اینکه حواسم به حرفهاش نبوده.
کمربندم رو بستم و گوشیم رو خاموش کردم.
نگاهی به اسزا انداختم که چشم هاشو بسته بود و زیرلب یه چیزایی میگفت:
_گلمهر معلوم هست داری چیکار میکنی؟
اسرا متعجب به سمتم برگشت
_گلمهر کیه؟
بعد انگار چیزی یادش اومده باشه بشکنی زد و گفت:
_عه خودم بودم که!😐😂
_دیوانه ای بخدا!
_دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید دریا جون.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝22
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_22
#جلد_2
رسول:✍🏻✨
بلاخره بعد از چند ساعت به ترکیه رسیدیم.
و این یعنی آغاز ماموریت...
بیشتر برای عطیه ، اسرا و محمد و داوود نگرانم تا واسه ی خودم.
اولی که رسیدیم ترکیه استرسم شروع شد،ولی بعدش با خودم گفتم که اگه من استرس داشته باشم و به بقیه منتقل کنم احتمالا وضع از این بدتر بشه!
پس با انرژی گفتم:
_وایی ترکیه انقدر قشنگ بود و ما نمیدونستیم؟
محمد گفت:
_آقا حامد ما فعلا تو فرودگاهیم😐! بزار بریم جلوتر جاهای قشنگتری هم داره ها
_آمم خب داوود این دوشیزه دلسا کجا تشریف دارن؟
اسرا سریع برگشت سمتم و گفت:
_آهااا دوشیزه خب؟
لبم رو آویزون کردم و گفتم:
_چیه مگه؟
_هیچی!
اسرا قدم هاش رو تند تر کرد و از جمعمون دور شد.
عطیه در گوشم گفت:
_مگه نمیدونی خانما حسودن؟ چرا با حسودی خانمت بازی میکنی آقا حامد!؟
تازه فهمیدم چه گندی زدم و به سرعتم اضافه کردم تا بهش برسم!
وقتی بهش رسیدم جلوش وایستادم که باعث شد از حرکت دست برداره!
_گلی عزیزم...بخدا منظوری نداشتم.
_اوکی برو کنار!
_میدونی چیه گلی یه جا خوندم که اگه یه دختر بهت گفت اوکی یعنی تا اطلاع ثانوی باهات قهره!
جلوی خندشو گرفت تا از جدیتش کم نشه!
_خب درسته تا اطلاع ثانوی باهات حرف نمیزنم.
درمونده تر از قبل وایستادم تا عطیه بهم برسه!
_چیکار کنم؟
با خنده گفت:
_بیشتر ناز بکش خان داداش،با همین حرکت اول که نمیشه راضیش کرد.
محمد رو به من گفت:
_خدا به داد من برسه حامد،برو برادر موفق باشی!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم 💜✍🏻
@roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝23
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_23
#جلد_2
محمد:🍀✍🏻
بلاخره به محل ماموریت رسیدیم.
_سلام.
همگی به سمت صدا برگشتیم.
یه دختر چادری،رو به رومون ایستاده بود.
_من دلسا هستم!
عطیه جلو رفت و گفت:
_سلام عزیزم منم عط...دریا هستم.
_بله با همتون آشنایی کامل دارم. همراهم بیاید قراره اینجا کلی بهمون خوش بگذره!
این یه رمزه واسه شروع ماموریت.
همگی دنبالش راه افتاده بودیم تا به یک اتاق رسیدیم.
دلسا در زد و یه آقایی از اونطرف جواب داد بیاید تو...
دلسا در رو که باز کرد چهره ی اون فردی توی عکسی که آقای عبدی بهمون نشون داده بود ظاهرشد...
_سلام آقای نورایی همکار های جدیدمون اومدن.
آراز از جایش بلند شد و به طرفمون اومد.
_به به سلام به همگیتون من اراز نورایی هستم،شما هم خودتونو معرفی کنید!
من رفتم جلو و دستشو گرفتم و فشار دادم.
_سلام آقای نورایی من شایان فتاحی هستم.
به عطیه اشاره کردم و گفتم:
_ایشونم همسرم دریا عسکری هستند
به داوودم اشاره کردم.
_و ایشونم برادرم فرهاد فتاحی.
رسول اومد جلو و گفت:
_سلام آقای نورایی منم حامد آذری هستم.
به اسرا اشاره کرد و گفت:
_ایشونم همسر بنده گلمهر فرهانیان
_خوشبختم از آشنایی با همگیتون.
خب فعلا شما برید استراحت کنید تا بعدا بهتون در مورد کاراتون توضیح بدم.
_بله همراه من بیاید تا اتاقتونو نشون بدم.
همراه دلسا رفتیم بیرون از اون هتل...
داوود پرسید:
_پس اتاقمون کجاست؟
_داریم میریم تا براتون یه هتل دیگه بگیریم. اینجا توی اتاقهاش ردیاب و دوربین مداربسته داره.
به سمت هتلی که دلسا واسمون آماده کرده بود رفتیم.
داخل هتل که شدیم دلسا گفت:
_خب همتون میدونید واسه ی چی اینجاییم! این هتل رمز و رازی داره که باید اسنادشو پیدا کنیم.
البته من خودم چند ساله اینجا کار میکنم و فهمیدم جای اسنادشون کجاست.
اگه ازتون پرسیدن که چرا رفتین یه هتل دیگه نگید از طرف خودمون رفتیم بگید دلسا واسمون گرفته.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝24
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_24
#جلد_2
داوود:✍🏻❣
بعد از اینکه یکم استراحت کردیم دور هم جمع شدیم.
عطیه خانم چایی آورد و گذاشت روی میز ناهارخوری.
_به نظرتون چرا باید تو اتاقا دوربین مداربسته باشه؟
_بنظرتون چرا دلسا گفت نباید بهشون بگیم که از طرف خودمون هتل گرفتیم؟
آقا محمد در جواب عطیه و اسرا گفت:
_خب معلومه ما تازه واردیم و بهمون شک دارن پس تو اتاقا دوربین میزارن.
و اینکه بنظرتون اگه بهشون بگیم از طرف خودمون رفتیم هتل گرفتیم شک نمیکنن یه کاسه ای زیر نیم کاسه باشه؟
_الان چیکار کنیم؟ بریم اونجا؟
من رو بهمشون گفتم:
_دلسا قراره بیاد لازم نیست خودمون بریم!
رسول اخم کرد و گفت:
_یه خانم بگی اولش بد نمیشه ها.
اسرا زد روی کتف رسول و گفت:
_عه اصلا به تو چه که کی به این دلسا چی میگه؟
بیا همه شوهر دارن ماهم شوهر داریم.
رسول همونجور که جای ضربه ی اسرا رو میمالید گفت:
_دستت سنگینه ها گلی...
اسرا نفسشو با حرص بیرون داد و از جاش بلند شد و رفت تو اتاق.
رسولم به دنبالش...من آخه نمیفهمم چرا رسول انقدر زن ذلیله!😐😂
_ای بابا حالا من یه غلطی کردم یه چیزی گفتم.
صدای زنگ خانه بلند شد و نشان از اومدن دلسا میداد.
_من میرم در رو باز کنم.
سریع از جا بلند شدم و به سمت در رفتم.
در رو که باز کردم با چهره ی دلسا رو به رو شدم.
_سلام
_سلام همتون حاضرید؟
نگاهی به جمع خونه انداختم و چشمامو ریز کردم و گفتم:
_تقریبا
تک خنده ای کرد و گفت:
_خب بهشون بگو حاضر شن زودتر.
_شما بیاید داخل تا اینا هم حاضر بشن!
بعد رو به اهالی گفتم:
_سلاطین زودتر آماده بشین.
لبخندی زد و گفت:
_نه من بیرون منتظرم...
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم ✍🏻💜 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝25
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_25
#جلد_2
رسول:✍🏻🖤
_گلی عزیزم...میگن دخترا خیلی ناز دارنا ولی تو فکر کنم از دخترا هم زدی جلوتر.
نیم نگاهی بهم انداخت و هیچی نگفت،این یعنی پیشرفت😂
_عزیزم...بداخلاق من...پاندای کونگ فوکار من😂😂😂
_باشه باشه خامت شدم،بلند شو بریم!
_ایوللل😍😂
با اخم با نمکی سمتم برگشت و گفت:
_ولی فعلا رو من حساب نکن باس یکم دیگه ناز بکشی آقا حامد.
دستمو گذاشتم روی سینم و گفتم:
_من نوکر شومایم هستم😂
خندید و از اتاق بیرون رفت.
باهم رفتیم بیرون.
_آقا حامد میمیری یکم زودتر حاضر شی؟
نگاهی قایمکی به اسرا انداخت و گفت:
_تو چرا انقدر زن ذلیلی؟
_تو هنوز عاشق نشدی بفهمی من از این دل چی میکشم!😂
_هههه باش خیلی عاشقانه بود آقای عاشق...بیا بریم این دلسا خانم منتظره!
_چه عجب با ادب شدی.
بعد از کلی کلنجار رفتن با داوود بلاخره رفتیم بیرون از هتل،دیدیم دلسا و همکاراش با یه ماشین بنز مشکی دم درن.
_یا ابلفضل ببین چه بنزیه
نگاهی به محمد انداختم و رو بهش گفتم:
_میگم اگه اینا میگن تحت کنترل باشیم چرا با این ماشین اومدن؟
_الان میریم از خود دلسا میپرسیم.
داوود سریع رفت و موضوع رو به دلسا گفت.
یچیزایی بهم گفتن و داوود برگشت پیش ما!
_آقا شایان دلسا میگه که اینا از خودین،یعنی نیروهای خودی! یا خدا ببین چقدر تو این اکیپ نفوذ کردن
رو بهش با اخم گفتم:
_فرهاد نمیدونم چرا حس میکنم مشکوک میزنی😐
_چرا؟
_همش دور و بر این دلسا خانم میپلکی!
داوود زد پشتم و گفت:
_کمتر شایعه درست کن.
_چرا مگه؟ عشق یهویی شروع میشه دیگه...نمیفهمی از کجا شروع شده! مگه نه آقا شایان؟
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم✍🏻💙 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝26
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_26
#جلد_2
محمد:✍🏻❤️
خندیدم و گفتم:
_آره راست میگه...من خودم تجربش کردم!
داوود به حالت قهر ازمون دورشد.
رسول داد زد:
_حالا فرهاد جان شما قبول نکن ما که میدونیم.
رسول خندید... داشت میرفت سمت ماشین که یه موتوری با سرعت بهش نزدیک میشد
با سرعتی که نمیدونم از کجا آوردم به سمت رسول رفتم و هولش دادم به یه سمت دیگه تا با اون موتوری برخوردی نداشته باشه.
موتوری کیف رسول رو که توش تمام تجهیزات ماموریت بود رو گرفت.
دلسا به ترکی گفت:
_Dur
_ایست
ناچار تفنگش رو در آورد و به سمت چرخ موتوری نشونه گرفت و شلیک کرد.
_Beynindeki bir sonraki atışı durdurmazsan sana dur diyorum
_بهت میگم ایست اگه ایست نکنی شلیک بعدی تو مغزته.
موتوری که روی زمین افتاده بود وایستاد و دستاشو بالا برد.
_tamam tamam teslim oluyorum
_باشه باشه تسلیمم.
چند نفر از مامورا به سمت اون موتوری مرموز رفتم.
به رسول نگاه کردم که روی زمین افتاده بود
به سمتش رفتم و کنارش نشستم.
_رس...حامد خوبی؟
_خوبم خوبم.
دستشو نگاه کردم که دیدم بخاطر ضربه ای که من بهش وارد کرده بودم خون اومده بود.
_لعنت به من.
بلند شدم و به سمت موتوری رفتم.
یه سیلی محکم به صورتش خوابوندم که نگاه همه رو ما زوم شد.
_بخاطر تو یکاری کردم به بهترین دوستم آسیب بزنم.
رسول زود بلند شد و به سمت من اومد،دستم رو گرفت که مانع از سیلی دوم بشه.
دلسا که وضع رو دید گفت:
_چرا وایستادین؟ ببرینش دیگه.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده: ارباب قلم ✍🏻💓 @roomanzibaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمده ام...
آمدم ای شاه امانم بده:))
نائب الزیاره ی همه ی شما عزیزان هستم.
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝27
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_27
#جلد_2
عطیه اومد جلو.
_تو چرا انقد حساس شدی؟
_ببین آخه دستشو داره خون میاد
رسول گفت:
_آخه چیزی نشده که یه خراش ساده است. بیاین بریم دیر میشه ها
نفسم رو سنگین بیرون دادم و سوار ماشین شدیم.
عطیه طوری که فقط من بشنوم گفت:
_خدا به من رحم کنه! ببین اگه منو اون طوری بزنی چیزی ازم باقی نمیمونه ها😂
اول خندیدم و بعد اخم کردم و با جدیت گفتم:
_من دستم رو ضعیفه بلند نشده.
_خب شاید رو من بلند شدا
_شب خواستگاریم بهت گفتم من بلد نیستم کسیو بزنم اینم اتفاقی بود!
_خب شاید یاد گرفتی
_از کی؟
با غرور یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:
_از من😂
_مگه بلدی؟
_از گلی یاد میگیرم خب!
_گلی کیه باز؟
_گلمهر خاتون دیگه...حامد بهش میگه گلی بهشم میاد.
_خب گلمهر خاتون از کجا میدونه؟
_نمیدونستی گلی رزمی کاره هاا
_هیچی پس خدا به داد من و حامد برسه
خدایا ازت میخوام اگه بمیرم به دست زنم نمیرم.
_نترس نمیکشمت فرمانده.
خندیدم و نگاهمو ازش گرفتم.
عطیه گفت:
_دلسا جان داریم میریم کجا؟
_خب اول از همه میریم بگردیم و بعدشم میریم پیش گروه
عطیه با اخم رو به من آروم گفت:
_بگردیم؟
_این یه رمزه عیال
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم✍🏻💕 @roomanzibaee