فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_36 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید حرفش را ادامه نداد و به طرف دوستش بر
#رمان_قلب_ماه
#پارت_37
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
-خودم راهنماییت میکنم.
با کمک امید اتاق را پیدا کرد و وارد شد. مجهز بود و زیبا. با نگاه به گوشی فهمید باید نمازش را قبل از استراحت بخواند. آماده نماز شد. سجاده زیبا و بزرگی که با خود آورده بود را پهن کرد. سجاده را مادربرزگش وقتی به سن تکلیف رسید، از مشهد سوغات آورده بود. بعد از تعیین قبله با گوشی مشغول نماز شد. آخرین رکعت نماز بود که در به صدا در آمد. وقتی جواب نداد در با شدت بیشتری پشت سر هم کوبیده شد. مریم نمازش که تمام شد، با همان چادر نماز بر سرش در را باز کرد. امید نگاهی به مریم انداخت که با چادر گل گلی تغییر زیادی کرده بود.
-نگران شدم. چرا جواب نمیدین؟
-وقتی جواب نمیدم لابد مشغول کاری هستم یا خوابم... داشتم نماز میخوندم. امرتون بچه رییس؟
_نمیدونم تو چرا اقتصاددان شدی؟ خب میرفتی آخوند میشدی.
مریم انگشت اشارهاش را به تهدید طرف امید گرفت.
_هی آقا دوباره تذکر نمیدما. فاصله تونو حفظ کنید و احترامتونو هم نگه دارید.
امید تکیهاش را از چارچوب در گرفت و اخمی کرد.
_شام ساعت نه و صبحانه هم ساعت هفت سرو میشه ساعت نه صبح هم ماشین آقای گارسیا میاد دنبالمون.
_غذای هتلو نمیخورم. سفارش میدم برام بیارن.
امید پوزخندی زد.
_لابد از ایران دیگه.
_نه از سفارشات غذای اسلامی توی مادرید.
_واقعاً که عجیب غریبی. فردا پیش گارسیا هم لابد میخوای غذا رو از جیبت دربیاری و بخوری.
-از کجا معلوم شایدم این کارو کردم.
امید عقب رفت و در حال برگشت، دستی بلند کرد.
_من برم خیلی خستهم. ادامه بدم یا دیوونه میشم یا دوباره دعوامون میشه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_37 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -خودم راهنماییت میکنم. با کمک امید اتاق
#رمان_قلب_ماه
#پارت_38
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم خداحافظی گفت و در را بست. به مادرش زنگ زد و خبر سلامتی خود را داد و خیال او را راحت کرد. بعد به شمارهای که برای سفارش غذا در مارید به دست آورده بود، زنگ زد. طرفی که جواب داد، انگلیسی را خوب حرف میزد. به همین خاطر خیال مریم راحت شد. برای چند وعده غذا سفارش داد. بعد از خوردن شام، همانطور که مشغول تحقیق و جستجوی در اخبار جدید بود خوابش برد. صبح وقتی امید در اتاق را زد، مریم آماده شده بود. در را باز کرد. امید با حالتی عجیب به مریم نگاه کرد. مانتویی بلند و کلوش تا نوک پا و یک روسری زیبا و بلند که به مدل لبنانی بسته بود و نیمه بدنش را پوشانده بود.
_ نباید بریم؟
امید به خودش آمده و حرکت کرد. فکرش درگیر شد. چقدر این دختر با همه دخترهایی که میشناخت فرق میکرد. حتی مادرش هم مثل او نبود. همه زنهایی که تا آن موقع دیده بود یا کلاً بیقید و حراج بودند یا وقتی به یک کشور خارجی میرفتند، از همان هواپیما پوششان عوض میشد اما این دختر حتی نماز و غذاهایش را هم رعایت میکرد. تمام راه فکرش مشغول این چیزها بود.
در برخورد اول امید به همه دست داد. وقتی آقای گارسیا دستش را دراز کرد که با مریم دست بدهد، مریم دست روی سینه گذاشت و به نشانه احترام کمی خم شد و از او عذرخواهی کرد. خواهر و همسر گارسیا فکر کردند مریم به آنها هم دست نخواهد داد پس مثل مریم دست روی سینهشان گذاشتند اما مریم دست دراز کرد، دست داد و آنها را در آغوش گرفت. وقتی نشستند، مریم دو دستبند تزیین شده فیروزه به عنوان کادو از ایران آورده بود، که به آنها داد. میزبانها از رفتار صمیمانه مریم بسیار خوشحال شدند. پس از کمی تعارفات مریم از آنها خواست برای دیدن کارخانه و محصولِ آن راهنماییش کنند. حین دیدن کارخانه مریم نمونهای از محصول را از همان جا جدا کرد تا با خودش ببرد.
وقت ناهار ویدا همسر گارسیا مریم را کنار خودش نشاند. امید نگران بود که مریم چیزی نخورد و باعث ناراحتی آنها شود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💫
امروز را آغازی تازه بدان...
زندگی رودخانه ایست که مدام
به سمت آینده در جریان است...
هیچ قطره ای از آن دو بار
از زیر یک پل رد نمی شود...
برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_38 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم خداحافظی گفت و در را بست. به مادرش ز
#رمان_قلب_ماه
#پارت_39
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
وقت ناهار ویدا همسر گارسیا مریم را کنار خودش نشاند. امید نگران بود که مریم چیزی نخورد و باعث ناراحتی آنها شود. مریم اولِ غذا رو به امید کرد.
_ بهشون توضیح بدین که رژیم گیاه خواری گرفتم.
امید لبخند گشادی زد.
_پدر حق داره اینقدر از زیرکی شما تعریف کنه.
مریم سرش را رو به ویدا چرخاند و لبخندی زد. امید برای آنها توضیح داد. خانم گارسیا از سوپ و یک نوع از غذای مخصوص محلی جلوی مریم گذاشت. ویدا به کمک امید به او فهماند که این غذاها گوشت ندارد. مریم با تشکر غذا را خورد. موقع برگشت امید که کنار مریم با فاصله نشسته بود، رو به او کرد.
_برخورد خوبت با اونا و ترفند جالبت سر غذا قابل تحسین بود.
مریم با بی تفاوتی جوابی نداد. او دوباره ادامه داد.
_من امشب با دوستم میرم بیرون. لطفا شب جایی نرو. هر جا خوستی بری، فردا خودم میبرمت.
مریم همچنان سکوت کرده بود که حرص امید را با این کارش در میآورد. حس بدی داشت. اگر کارش گیر تأیید او نبود، این همه تحقیر را تحمل نمی کرد. مریم بعد از انجام کارهای شخصی و خوردن شامش خوابید.
نیمه شب شد. مریم با صدای در از خواب پرید. از چشمی نگاه کرد. امید بود. فکرش درگیر این شد که این وقت شب چه خبر شده؟ چادر نمازش را سرش کرد و در را باز کرد. امید حالت عادی نداشت. نمیتوانست درست حرف بزند و سر پا بایستد. مریم ترسیده بود. خواست در را ببندد. با فشاری که امید وارد کرد، در کاملاً باز شد. وارد شد. در را پشت سرش بست و به طرف او رفت.
مریم هرچه عقبتر میرفت، از اینکه بتواند از دست او نجات پیدا کند، ناامیدتر میشد. ترس تمام وجودش را فرا گرفت. نفس نفس میزد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_39 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقت ناهار ویدا همسر گارسیا مریم را کنار خ
#رمان_قلب_ماه
#پارت_40
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
خندههای امید و بوی وحشتناک چیزی که خورده بود، باعث شد حالت تهوع بگیرد. به تخت که رسید، روی تخت افتاد. همین که نشست، چادرش افتاد. مدام با خود زمزمه میکرد "خدایا کمکم کن". وقتی دیگر جایی برای فرار نداشت سیلی محکمی به امید زد که باعث شد کمی عقب برود. چشمش به پارچ آب افتاد. سریع دست دراز کرد و آن را برداشت. امیدوار بود با این کار حواس امید سر جا بیاید. پارچ آب را روی او ریخت. امید به خودش آمد. با دیدن خودش در اتاق مریم و لرزیدن او بدون حجاب، فهمید اشتباهی که نباید میکرد را کرده. حالا چطور باید این دختر را راضی میکرد. اصلاً دختری که تا حالا تار مویی به کسی نشان نداده بود، الان چقدر باید ترسیده باشد. سرش را پایین انداخت و به طرف در رفت تا از آنجا خارج شود. با صدایی که شنید، سریع برگشت. دختر روبهرویش از هوش رفته بود.
مریم وقتی چشم باز کرد خودش را در بیمارستان دید. روسری سرش بود. مطمئن بود کسی جز امید نمیتوانست این کار را کرده باشد. دکتر بالای سرش آمد و به امید که پشت سر او وارد شده بود، گفت که وضع مریم بهتر است و بعد از تمام شدن سرم می تواند برود. امید که خیلی از مریم خجالت میکشید، سرش را پایین انداخته بود. با دکتر بیرون رفت و منتظر تمام شدن سرم ماند.
مریم به این فکر میکرد که بعد از بیهوش شدنش چه اتفاقی افتاده. با آن پسر لاابالی هم نمیخواست حرف بزند. چقدر ترسیده بود. هنوز هم از یادآوری آن لحظهها به خود میلرزید. نیم ساعت بعد امید سرکی به اتاق کشید وقتی دید سرم تمام شده، پرستار را خبر کرد. مریم با صدای او از خواب بیدار شد. مانتوی بلندش که در اتاقش آویزان کرده بود، دست امید بود. امید مانتو را روی تخت گذاشت.
-بیرون منتظرم.
مریم به کمک پرستار لباسش را پوشید و از اتاق بیرون رفت. به خاطر ضعف شدید تعادل نداشت. امید از پرستار خواست تا کنار ماشین به مریم کمک کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#یابقیهالله_عج💚
🌿در ظلمٺ شب قرص قمر مےآید
❣️از جاده ی روشنی #سحر مےآید
🌿 #مادر بہ خدا منتقمٺ یڪ جمعہ
❣️با #سیصد_و_سیزده نفر مےآید
#السلام_علیڪ_یا_بقیة_الله🌿❣️
سلام روزتون مهدوی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_40 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 خندههای امید و بوی وحشتناک چیزی که خورده
#رمان_قلب_ماه
#پارت_41
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
به خاطر ضعف شدید تعادل نداشت. امید از پرستار خواست تا کنار ماشین به مریم کمک کند. کارلوس با ماشینش منتظر بود. سوار ماشین شد و تا هتل خوابید. صدای امید را میشنید اما توان باز کردن چشمش را نداشت. امید نگران شد و بلندتر او راصدا زد. توانش را جمع کرد تا چشمانش را باز کند. از در ماشین به طرفش خم شده بود.
-رسیدیم. میتونید حرکت کنید؟
مریم تلاش کرد اما نتوانست حرکت زیادی بکند. امید به طرف هتل رفت و چند لحظه بعد با یک زن از کارکنان هتل برگشت. آن زن کمک کرد تا به اتاق برود و در بین راه به مریم فهماند، که وقتی اورژانس برای بردنش آمد، خیلی نگرانش شده بودند. مریم از آن خانم تشکر کرد و وارد اتاق شد. بیحال بود اما وقت نماز صبح در حال تمام شدن بود. به زحمت وضو گرفت و نمازش را خواند. کشان کشان خودش را به تخت رساند و خیلی سریع خوابش برد.
امید نمیتوانست بخوابد. حال بدی داشت. دیگر قطع شدن خرجی برایش چندان مهم نبود. به حال مریم فکر میکرد و ترس و بیحرمتی که خودش باعث آن شده بود. حتی ذهنش به چیزهای دیگر هم رفت. تا آن زمان فکر میکرد خانمهای با حجاب به خاطر جذاب نبودنشان خودشان را میپوشانند، یعنی زیبایی برای ارائه ندارند اما مریم را بدون حجاب در ذهنش مرور کرد. این دختر از اکثر دخترهایی که دوره اش میکردند، بدون هیچ آرایشی زیباتر و جذابتر بود؛ پس چرا میان آن همه حجاب خودش را میپوشاند و خود را حراج نگاه دیگران نمیکرد. مگر میشود کسی نخواهد دیگران آن همه زیبایی را ببینند. هر چه فکر کرد، درکش نمیکرد.
مریم با صدای در از خواب بیدار شد. به ساعت نگاه کرد ظهر شده بود. در را باز کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_41 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 به خاطر ضعف شدید تعادل نداشت. امید از پرس
#رمان_قلب_ماه
#پارت_42
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
در را باز کرد. امید کاسه سوپی که در دست داشت به طرف مریم گرفت.
-از آشپز خواستم یه سوپ بدون گوشت برات بپزه. تا گرمه بخورش. اگه حالت خوب نیست قرار امشب با خانواده گارسیا رو کنسل کنم.
- نه نمی خواد. میریم.
مریم بدون تشکر، سریع در را بست. میدانست بد برخورد کرده اما به شدت از امید متنفر بود. به سوپ نگاه کرد، چقدر دلش یک غذای گرم میخواست. سریع سوپ را خورد و بعد از نماز خودش را روی تخت انداخت.
-خدا بگم چکارت کنه پسر. خیر سرم اومدم مسافرت. کلِ وقت خوابم. جون ندارم از جام بلند شم.
هنوز حرفش تمام نشده بود که خوابش برد و با صدای زنگ گوشی از خواب پرید. لباس دیگری که با خودش آورده بود، پوشید. حالی برای مهمانی نداشت و مهمتر اینکه تحمل امید برایش سختتر شده بود. دلش نمیخواست دیگر او را ببیند اما خانواده میزبانش که این چیزها را نمیدانستند. باید به عنوان یک دختر ایرانی خاطره خوبی برایشان به جا میگذاشت. لباس و روسریاش این بار دلنشینتر از دفعه قبل بود. نمیخواست جلب توجه کند. ولی اینجا بین کسانی که با آرایش و مدل مو خود را به روز نشان میدادند، باید جور دیگری میبود.
امید برای رفتن خبرش کرد و با هم به مهمانی رفتند اما کلمهای با هم حرف نزدند. ویدا که گیاهخواری مریم به یادش مانده بود، سفارش غذاهایی بدون گوشت را داده بود که برای مریم جالب بود. تقریباً رابطه خوبی برقرار کردند. بعد از شام در مورد کار و واردات و صادرات در اسپانیا صحبت کردند. وقت رفتن ویدا هدیهای به مریم داد و بسیار ابراز محبت کرد. گویا رفتار مریم خیلی به دلش نشسته بود. با آنها خداحافظی کردند و راهی هتل شدند. بین راه مریم هدیه را باز کرد. ساعتی قیمتی و زیبا را به او داده بودند که از آن خوشش آمد. مریم خواست وارد اتاق بشود که با صدای امید برگشت.
-خانم صدری فردا آخرین روزیه که اینجا هستیم. نمیخواین جاهای دیدنی اینجا رو ببینید؟
-نه
به اتاق رفت و در را بست.
-با تو بهشتم نمیام چه برسه به گشت و گذار.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
سبک زندگی شما، مدل 99 درجه است یا 100 درجه؟!
یک قانون ساده علمی وجود دارد که در 99 درجه سانتیگراد آب داغ هست اما در 100 درجه در حال جوش هست و بخار تولید میکند!
میدانید قدرتی که بخار دارد میتواند یک لوکوموتیو را به حرکت در بیاورد!
دقت کنید این همه تفاوت را فقط "یک درجه" ایجاد کرد!
سبک زندگی شما چگونه است؟
لوکوموتیو زندگی خودتان را چگونه حرکت میدهید؟
اصلاً لوکوموتیو شما حرکت میکند یا منتظر یک روز خوب هستید تا راه بیافتد؟
ماخیلی وقتها تصمیم به انجام کاری میگیریم و خوب هم تلاش میکنیم اما تلاشمان آن تلاش 100 درجه سانتیگرادی نیست!
قبول دارید؟ پس یک مقدار فکر کنید و ببینید برای رسیدن به همین یک درجه بالاتر و دیدن نتایج متفاوت باید چه اقدامی انجام دهید؟
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi